دورنمایى از عصر امام عسکرى(ع)
آرشیو
چکیده
متن
یکى از راههاى پى بردن به شخصیت واقعى انسانها، آگاهى از زمان آنهاست.
با توجه بدین حقیقت، برآنیم تا نگاهى گذرا به عصر امام عسکرى(ع) بیفکنیم تابخشى از عظمتشخصیت تابناک آن امام معصوم را دریابیم.
دوران کودکى
امام عسکرى(ع) در دوران کودکى شاهد اهانتهاى متوکل عباسى به اهلبیت عصمت(علیهم السلام)، به ویژه پدر بزرگوارش امام هادى(ع)، بود. او مىدیددشمن زیارت جدش امام حسین(ع) را ممنوع و حتى مزار مقدسش را با خاک یکسانکرده است.
متوکل به خاطر احساس ترس از گرایش مردم به اهل بیت (علیهم السلام)فرمان داد امام هادى(ع) و خاندانش را دستگیر و از مدینه به سامرا منتقلکنند.
امام عسکرى(ع) یورشهاى ناجوانمردانه و دور از ادب ماموران حکومتبهخانه پدرش را مشاهده کرد و سرانجام در شهادت مظلومانه پدر ارجمندش به سوگنشست.
فرمانروایان آن روزگار
بنىعباس، که پس از بنىامیه با زور و تزویر بهحکومت دستیافتند، براى مردم چیزى جز وحشت، اختناق و ستم به ارمغاننیاوردند. آنها جنگیدند، غارت کردند و مردم را در بیچارگى، فقر و اندوه فروبردند. امویان کافرانه و آشکارا به اسلام ضربه مىزدند، ولى عباسیان منافقانهو پنهانى. فرزندان عباس در پى آن بودند که با رنگ دین به نظام سیاسى خویشتقدس بخشند، اما تفکر اهل بیتسدى استوار در برابر هواهاى نفسانىشان پدیدآورده بود.
آنها در ظاهر خویش را جانشینان رسول خدا(ص) معرفى مىکردند، باعوامفریبى به نام دین از مردم بهره مىکشیدند و اهداف خود را پیش مىبردند. ستمگران بنىعباس، در سایه زور و تزویر، از کیسه بیتالمال کاخهاى باشکوهمىساختند، ماموران و چاپلوسان را ثروتمند مىساختند و بىخبر از وضعیت دشوارزندگى مردم به خوشگذرانى مىپرداختند. فاصله طبقات فقیر و غنى هر روز بیشتر مىشد. و سرنیزههاى حکومتبراى خاموشساختن فریاد اعتراض مردم تیزتر.
خلفاى دوران امام
خلفایى که همزمان با امامتحضرت عسکرى(ع) قدرت را در دستداشتند، عبارتند از: 1- متوکل بیش از چهارده سال; (232- 247) 2- منتصر (فرزند متوکل)9 ماه;(247- 248) 3- مستعین (فرزند متوکل) سه سال و اندى; (248- 252) 4- معتز (فرزند متوکل) حدود چهار سال; (252- 255) 5- مهتدى 11 ماه; (255- 256) 6- معتمد (فرزند متوکل)23 سال; (256- 279)
در زمان این جنایتکاران مظلومیتشیعه فزونى یافت و بسیارى از شیعیان به طرز فجیعى به شهادت رسیدند. شدت ستمچنان بود که خودکامگان گاه پیکرهاى پاک شهیدان را نیز آماج بىحرمتیهاى خودقرار مىدادند. در این زمان کانون تفکرات ناب شیعى حضرت امام حسن عسکرى(ع)نیز پیوسته مورد آزار و اهانت قرار مىگرفت. هر چند آن بزرگوار نیز چون پدرگرانقدرش به رعایت احتیاط و تقیه پاى مىفشرد; ولى شمار جاسوسان به اندازهاىبود که گاه مراعات همه جوانب احتیاط نیز سودمند واقع نمىشد. سبب اصلى اینفشارها و سختگیریها علاقه شدید مردم به اهل بیت (علیهم السلام) و نیز روایتهاىمتواتر در باره قائم بودن فرزند امام عسکرى(ع) بود.
شورشها
در روزگار امام افراد و گروههایى، که برخى از آنها مورد تایید حضرتنیز بودند، آشکارا علیه حکومت فاسد شوریدند. مسعودى، مورخ مشهور، در تاریخ خویش به قیامهاى آن عصر چنین اشاره مىکند: 1- قیام کوفه به رهبرى یحیى بنعمر طالبى (ازنوادگان جعفر طیار(ع» که در سال248 روى داد و سرانجام با شهادت یحیى فروکش کرد; 2- انقلاب حسن بنزید علوى(از نوادگان امام على(ع» در طبرستان; (گرگان و مازندران) حسن بنزید، پس ازنبردى شدید، حکومت منطقه را به دست گرفت و در سال 270 وفات یافت; 3- قیام رىبه رهبرى محمد بنجعفر که در سال 250 تحقق یافت. محمد سرانجام دستگیر شد; 4- قیام قزوین که در سال 250 به رهبرى حسن بناسماعیل کرکى به وقوع پیوست; 5- قیام سال 251 کوفه به رهبرى ابنحمزه; 6- قیام بصره به رهبرى صاحب زنج که درسال 255 شروع شد و 15 سال ادامه یافت; 7- قیام یعقوب لیث صفار در سیستان کهدر 262 آغاز شد.
اندیشههاى پلید خلفا در باره امام
شیخ حر عاملى، ازدانشوران قرن دوازدهم، مىنویسد: سید بنطاوس در کتاب مهجالدعوات گفته است: درعصر امام عسکرى(ع) سه تن از خلفا(مستعین، معتز و مهتدى) اندیشه قتل حضرت رادر سر مىپروراندند; چون شنیده بودند که امام مهدى(ع) از نسل اوست. آنهاچندین بار امام را به زندان افکندند. حضرت برخى از آنها را نفرین کرد و آنستمگران به زودى هلاک شدند.
شیخ طوسى در کتاب غیبت مىنویسد: معتز اراده کرد حضرت را به قتل برساند; ولى سه روز بعد، از خلافتبرکنار شد. البته حضرت، پیش از برکنارى خلیفه، یارانش را از این امر آگاه کرده بود. علىبنمحمد بنزیاد صیمرى در کتاب «اوصیاء» چنین مىنویسد: مهتدى مىخواستحضرترا به شهادت برساند; امام به یارانش فرمود: تا پنج روز دیگر مىمیرد.
البته چنان شد که حضرت فرموده بود. با پایان یافتن پنج روز مهتدى به قتل رسید.
شیخ حر عاملى مىگوید: از عمر بنمحمد بنزیاد صیمرى نقل شده است که گفت: بهمنزل عبدالله بنطاهر وارد شدم. در برابرش نامهاى از امام عسکرى(ع) یافتم که در آن نوشته بود: «من براى اینسرکش از خداوند مرگ خواستهام; تا سه روز دیگر خداوند او را نابود مىکند.» روز سوم مستعین از خلافتبرکنار شد، در دام بلاها گرفتار آمد و سرانجام بههلاکت رسید.
شیخ همچنین از احمد بنحسین بنعمر چنین نقل مىکند: هنگامى که معتزفرمان داد حضرت را به سعید حاجب بسپارند تا به کوفه برده، در قصر ابنهبیرهبه قتل رساند .... ابوالهیثم بنسبانه براى حضرت نوشت: خداى مرا فدایتانسازد، خبرى به ما رسیده و ما را اندوهگین و مضطرب ساخته است! حضرت در پاسخنوشت: پس از سه روز، براى شما گشایش پدید مىآید. روز سوم معتز برکنار شد.
شیخ طوسى در کتاب ارشاد مىنویسد: احمد بنمحمد مىگوید: هنگامى که مهتدى عباسى کشتن شیعیان را آغاز کرد، بهامام عسکرى(ع) نوشتم: خداى را سپاس که وى را از آزارها منصرف ساخته است،زیرا به من خبر رسیده که شما را تهدید مىکند و مىگوید: «به خدا سوگند،اینها [آل محمد(ص)] را از روى زمین برمىاندازم.» حضرت به خط خویش چنین پاسخداد: «این عمرش [از آنکه بتواند به مرادش دستیابد] زودتر به پایان مىرسد. از امروز تا پنج روز بشمار، روز ششم با خوارى به هلاکتخواهد رسید.» چنان شدکه حضرت نوشته بود.
تقیه شدید امام
عملکرد حضرت در عصر خویش نیز فضاى خفقان آن روزگار را نشانمىدهد. مسعودى از محمد بنعبدالعزیز بلخى چنین نقل مىکند: روزى صبحگاهان در خیابانغنم نشسته بودم، امام عسکرى(ع) از خانه بیرون آمده، مىخواستبه «بابالعامه» برود. با خود گفتم: اگر فریاد کشم و بگویم: «اى مردم این حجتخدابر شماست، او را بشناسید.» مرا خواهند کشت. وقتى نزدیک من رسید، با انگشتسبابه به من اشاره فرمود و سپس بر دهانش قرار داد; یعنى خاموش باش. من پیششتافتم و بر پایش بوسه زدم، فرمود:
اگر آشکارا بگویى، کشته مىشوى.
همان شب خدمتش رسیدم، فرمود: [دو راه بیشتر نیست] یا کتمان یا مرگ; پس خودرا حفظ کنید.
داود بناسود یکى از خادمان امام عسکرى(ع) که وظیفه هیزم کشى را بر عهدهداشت، مىگوید: روزى حضرت تکه چوبى مدور، بلند و کلفتبه من داد و فرمود: اینرا به عثمان بنسعید عمرى برسان. در کوچه استر سقایى راه را بر من بست. سقااز من خواستحیوان را کنار بزنم. من با همان تکه چوب بر پشت استر زدم تاکنار برود; ولى ناگهان چوب شکست و نامههاى حضرت، که در میان آن بود، آشکارشد. شتابان آنها را در آستین پنهان کردم و سقا نیز بد گفتن به من و حضرت راآغاز کرد. وقتى خدمتحضرت رسیدم، فرمود: چرا با چوب به استر زدى.
آنگاه سفارش کرد: اگر کسى به ما اهانت کرد اعتنا نکن ... ما در دیار بدىمىباشیم، تو تنها به کار خویش بپرداز و بدان که گزارش کردارت به ما مىرسد.
امام و زندانهاى خلفا
امام عسکرى(ع) بخشى از دوران امامتش را در زندانهاىطاغوتیان عباسى به سر برد. مدتى نیز، که در ظاهر خارج از زندان بود، تحتمراقبتشدید قرار داشت. شیخ مفید مىنویسد:
امام عسکرى(ع) را به نحریر، یکى از غلامان مخصوص خلیفه و مسوول نگهدارى ازحیوانات درنده و شکارى دربار، سپردند; نحریر بسیار بر او سخت مىگرفت و آزارشمىداد. همسرش گفت: واى بر تو، از خدا بترس; مگر نمىدانى چه شخصیتى به خانهاتگام نهاده؟
آنگاه گوشهاى از فضایل حضرت را بازگو کرد و گفت: من در مورد او و رفتارى کهبا وى مىکنى، بر تو بیمناکم.
نحریر گفت: به خدا سوگند، او را در میان درندگان خواهم افکند و چنین نیزکرد. پس از مدتى، وقتى به جایگاه درندگان مراجعه کرد تا دریابد چه بر سرامام آمده، دید حضرت میان درندگان به نماز ایستاده است.
احمد بنحارث قزوینى مىگوید: با پدرم در سر من راى (سامرا) بودیم. پدرم دراصطبل امام عسکرى(ع) کار مىکرد.
مستعین عباسى استرى داشت که از نظر زیبایى و زرنگى بىنظیر بود، ولى وحشىمىنمود و سوارى نمىداد. وقتى تلاش مسوولان براى رام ساختنش بىنتیجه ماند، یکىاز ندیمان خلیفه گفت: چرا این کار را به حسن(ع) واگذار نمىکنى تا بیاید یاسوار استر شود و رامش سازد یا استر او را هلاک کند و تو آسودهخاطر شوى. خلیفهدر پى حضرت فرستاد. پدرم نیز همراه حضرت رفت. پدرم گفت: وقتى وارد شدیم،امام نگاهى به استر، که در حیاط ایستاده بود، افکند، پیش رفت و بر کفلش دستنهاد. در این لحظه عرق از پیکر استر سرازیر شد. سپس حضرت نزد مستعین رفت. مستعین او را پیش خویش نشاند و گفت: ابومحمد، ایناستر را مهار کن!
حضرت به پدرم فرمود: غلام، استر را مهار کن.
مستعین گفت: خودت مهار کن.
حضرت پوستین بر زمین نهاد، برخاست، بر استر دهنه زد و به جاى خویش بازگشت.
مستعین گفت: ابومحمد، استر را زین کن.
حضرت فرمود: غلام، زینش کن.
اما خلیفه گفت: خودت زینش کن. پس امام برخاست; استر را زین کرد و بازگشت.
مستعین گفت: آیا صلاح مىدانى که سوارش شوى؟ حضرت فرمود: آرى.
آنگاه سوارش شد، آن را دوانید .... سپس برگشت و پایین آمد. مستعین گفت: ابومحمد، استر را چگونه دیدى؟ فرمود: استرى به این خوبى و چالاکى ندیده بودم; جز براى خلیفه شایسته نیست. مستعینگفت: خلیفه آن را به شما واگذار کرد. حضرت به پدرم فرمود: غلام، استر را بگیر. پدرم گرفت و برد.
على بنعبدالغفار مىگوید: وقتى صالح بنوصیف امام عسکرى(ع) را زندان کرده بود،گروهى از عباسیان و منحرفان نزد صالح آمده، شکوه کردند که چرا بر امام سختنمىگیرى؟ او گفت: چه مىتوانم انجام دهم؟ دو نفر از بدترین کسانى که به آنهادسترسى داشتم، بر او گماشتم; اما اینان اهل نماز و روزه شدند. وقتى علت راپرسیدم، گفتند: چه مىگویى در باره مردى که روزها روزه مىگیرد و شبها نمازمىخواند و وقتى که به وى مىنگریم، بدن ما مىلرزد چنانکه گویا از خود بىخودمىشویم. وقتى عباسیان و منحرفان این سخنان را شنیدند، نومید از سراى وصیفبیرون رفتند.
محمد بناسماعیل علوى مىگوید: امام عسکرى(ع) را نزد یکى از سرسختترین دشمنانآل ابوطالب زندانى ساختند و سفارش کردند که چنین و چنان آزارش ده. هنوز بیش از یک روز از در بند بودن امام نگذشته بود که زندانبان پیرو امامشد. او چنان نزد امام خاضع بود که برایش به خاک مىافتاد و جز براى بزرگداشتبه چهره حضرت نمىگریست. وقتى حضرت از زندان آزاد شد، این مرد بصیرتش از همهمردم به امام بیشتر بود ...
شهادت امام
معتمد، که امام عسکرى(ع) را در برابر دستگاه ستمپیشه عباسیان سدىنفوذناپذیر مىدید، بر آن شد آخرین ضربه را بر حضرت وارد آورد و راه را براىتحقق آرمانهاى پلیدش هموار کند. او امام را با زهر مسموم ساخت و چناننمایاند که حضرت به مرگ طبیعى از دنیا رفته است; ولى این توطئه نیز ناکامماند و چهره واقعى وى بر همگان آشکار شد.
احمد بنعبیدالله بنخاقان مىگوید: ...چون خبر وفات آن حضرت در شهر سامره پخش شد، رستاخیزى در شهر پدید آمد و ازهمه مردم صداى ناله و شیون برخاست. خلیفه در پى فرزند نیکبخت آن حضرت برآمد و گروهى از ماموران را به خانهامام گسیل داشت تا وى را بیابند. خلیفه حتى زنان قابله را فرستاد تا ازباردارى احتمالى کنیزان حضرت آگاه شوند ...
آرى، دشمنان نمىدانستند که پروردگار نور خود را کامل کرده است و گوهر تابناکالهى حضرت حجه بنالحسن المهدى(ع) پنجسال پیش بدین جهان گام نهاده، اینک پساز شهادت پدر گرامىاش بر جایگاه والاى امامت تکیه زده است.
در پایان بجاست مانند حضرت امام حسن عسکرى(ع)، که هنگام خروج از زندان معتمدآیه «یریدون لیطفئوا نورالله بافواههم والله متم نوره و لو کره الکافرون»را نگاشت، ما نیز آیه شریفه را به خاطر آوریم و براى سلامتى و ظهور کاملکنندهنهایى نور هدایتحضرت مهدى(ع) دعا کنیم.
با توجه بدین حقیقت، برآنیم تا نگاهى گذرا به عصر امام عسکرى(ع) بیفکنیم تابخشى از عظمتشخصیت تابناک آن امام معصوم را دریابیم.
دوران کودکى
امام عسکرى(ع) در دوران کودکى شاهد اهانتهاى متوکل عباسى به اهلبیت عصمت(علیهم السلام)، به ویژه پدر بزرگوارش امام هادى(ع)، بود. او مىدیددشمن زیارت جدش امام حسین(ع) را ممنوع و حتى مزار مقدسش را با خاک یکسانکرده است.
متوکل به خاطر احساس ترس از گرایش مردم به اهل بیت (علیهم السلام)فرمان داد امام هادى(ع) و خاندانش را دستگیر و از مدینه به سامرا منتقلکنند.
امام عسکرى(ع) یورشهاى ناجوانمردانه و دور از ادب ماموران حکومتبهخانه پدرش را مشاهده کرد و سرانجام در شهادت مظلومانه پدر ارجمندش به سوگنشست.
فرمانروایان آن روزگار
بنىعباس، که پس از بنىامیه با زور و تزویر بهحکومت دستیافتند، براى مردم چیزى جز وحشت، اختناق و ستم به ارمغاننیاوردند. آنها جنگیدند، غارت کردند و مردم را در بیچارگى، فقر و اندوه فروبردند. امویان کافرانه و آشکارا به اسلام ضربه مىزدند، ولى عباسیان منافقانهو پنهانى. فرزندان عباس در پى آن بودند که با رنگ دین به نظام سیاسى خویشتقدس بخشند، اما تفکر اهل بیتسدى استوار در برابر هواهاى نفسانىشان پدیدآورده بود.
آنها در ظاهر خویش را جانشینان رسول خدا(ص) معرفى مىکردند، باعوامفریبى به نام دین از مردم بهره مىکشیدند و اهداف خود را پیش مىبردند. ستمگران بنىعباس، در سایه زور و تزویر، از کیسه بیتالمال کاخهاى باشکوهمىساختند، ماموران و چاپلوسان را ثروتمند مىساختند و بىخبر از وضعیت دشوارزندگى مردم به خوشگذرانى مىپرداختند. فاصله طبقات فقیر و غنى هر روز بیشتر مىشد. و سرنیزههاى حکومتبراى خاموشساختن فریاد اعتراض مردم تیزتر.
خلفاى دوران امام
خلفایى که همزمان با امامتحضرت عسکرى(ع) قدرت را در دستداشتند، عبارتند از: 1- متوکل بیش از چهارده سال; (232- 247) 2- منتصر (فرزند متوکل)9 ماه;(247- 248) 3- مستعین (فرزند متوکل) سه سال و اندى; (248- 252) 4- معتز (فرزند متوکل) حدود چهار سال; (252- 255) 5- مهتدى 11 ماه; (255- 256) 6- معتمد (فرزند متوکل)23 سال; (256- 279)
در زمان این جنایتکاران مظلومیتشیعه فزونى یافت و بسیارى از شیعیان به طرز فجیعى به شهادت رسیدند. شدت ستمچنان بود که خودکامگان گاه پیکرهاى پاک شهیدان را نیز آماج بىحرمتیهاى خودقرار مىدادند. در این زمان کانون تفکرات ناب شیعى حضرت امام حسن عسکرى(ع)نیز پیوسته مورد آزار و اهانت قرار مىگرفت. هر چند آن بزرگوار نیز چون پدرگرانقدرش به رعایت احتیاط و تقیه پاى مىفشرد; ولى شمار جاسوسان به اندازهاىبود که گاه مراعات همه جوانب احتیاط نیز سودمند واقع نمىشد. سبب اصلى اینفشارها و سختگیریها علاقه شدید مردم به اهل بیت (علیهم السلام) و نیز روایتهاىمتواتر در باره قائم بودن فرزند امام عسکرى(ع) بود.
شورشها
در روزگار امام افراد و گروههایى، که برخى از آنها مورد تایید حضرتنیز بودند، آشکارا علیه حکومت فاسد شوریدند. مسعودى، مورخ مشهور، در تاریخ خویش به قیامهاى آن عصر چنین اشاره مىکند: 1- قیام کوفه به رهبرى یحیى بنعمر طالبى (ازنوادگان جعفر طیار(ع» که در سال248 روى داد و سرانجام با شهادت یحیى فروکش کرد; 2- انقلاب حسن بنزید علوى(از نوادگان امام على(ع» در طبرستان; (گرگان و مازندران) حسن بنزید، پس ازنبردى شدید، حکومت منطقه را به دست گرفت و در سال 270 وفات یافت; 3- قیام رىبه رهبرى محمد بنجعفر که در سال 250 تحقق یافت. محمد سرانجام دستگیر شد; 4- قیام قزوین که در سال 250 به رهبرى حسن بناسماعیل کرکى به وقوع پیوست; 5- قیام سال 251 کوفه به رهبرى ابنحمزه; 6- قیام بصره به رهبرى صاحب زنج که درسال 255 شروع شد و 15 سال ادامه یافت; 7- قیام یعقوب لیث صفار در سیستان کهدر 262 آغاز شد.
اندیشههاى پلید خلفا در باره امام
شیخ حر عاملى، ازدانشوران قرن دوازدهم، مىنویسد: سید بنطاوس در کتاب مهجالدعوات گفته است: درعصر امام عسکرى(ع) سه تن از خلفا(مستعین، معتز و مهتدى) اندیشه قتل حضرت رادر سر مىپروراندند; چون شنیده بودند که امام مهدى(ع) از نسل اوست. آنهاچندین بار امام را به زندان افکندند. حضرت برخى از آنها را نفرین کرد و آنستمگران به زودى هلاک شدند.
شیخ طوسى در کتاب غیبت مىنویسد: معتز اراده کرد حضرت را به قتل برساند; ولى سه روز بعد، از خلافتبرکنار شد. البته حضرت، پیش از برکنارى خلیفه، یارانش را از این امر آگاه کرده بود. علىبنمحمد بنزیاد صیمرى در کتاب «اوصیاء» چنین مىنویسد: مهتدى مىخواستحضرترا به شهادت برساند; امام به یارانش فرمود: تا پنج روز دیگر مىمیرد.
البته چنان شد که حضرت فرموده بود. با پایان یافتن پنج روز مهتدى به قتل رسید.
شیخ حر عاملى مىگوید: از عمر بنمحمد بنزیاد صیمرى نقل شده است که گفت: بهمنزل عبدالله بنطاهر وارد شدم. در برابرش نامهاى از امام عسکرى(ع) یافتم که در آن نوشته بود: «من براى اینسرکش از خداوند مرگ خواستهام; تا سه روز دیگر خداوند او را نابود مىکند.» روز سوم مستعین از خلافتبرکنار شد، در دام بلاها گرفتار آمد و سرانجام بههلاکت رسید.
شیخ همچنین از احمد بنحسین بنعمر چنین نقل مىکند: هنگامى که معتزفرمان داد حضرت را به سعید حاجب بسپارند تا به کوفه برده، در قصر ابنهبیرهبه قتل رساند .... ابوالهیثم بنسبانه براى حضرت نوشت: خداى مرا فدایتانسازد، خبرى به ما رسیده و ما را اندوهگین و مضطرب ساخته است! حضرت در پاسخنوشت: پس از سه روز، براى شما گشایش پدید مىآید. روز سوم معتز برکنار شد.
شیخ طوسى در کتاب ارشاد مىنویسد: احمد بنمحمد مىگوید: هنگامى که مهتدى عباسى کشتن شیعیان را آغاز کرد، بهامام عسکرى(ع) نوشتم: خداى را سپاس که وى را از آزارها منصرف ساخته است،زیرا به من خبر رسیده که شما را تهدید مىکند و مىگوید: «به خدا سوگند،اینها [آل محمد(ص)] را از روى زمین برمىاندازم.» حضرت به خط خویش چنین پاسخداد: «این عمرش [از آنکه بتواند به مرادش دستیابد] زودتر به پایان مىرسد. از امروز تا پنج روز بشمار، روز ششم با خوارى به هلاکتخواهد رسید.» چنان شدکه حضرت نوشته بود.
تقیه شدید امام
عملکرد حضرت در عصر خویش نیز فضاى خفقان آن روزگار را نشانمىدهد. مسعودى از محمد بنعبدالعزیز بلخى چنین نقل مىکند: روزى صبحگاهان در خیابانغنم نشسته بودم، امام عسکرى(ع) از خانه بیرون آمده، مىخواستبه «بابالعامه» برود. با خود گفتم: اگر فریاد کشم و بگویم: «اى مردم این حجتخدابر شماست، او را بشناسید.» مرا خواهند کشت. وقتى نزدیک من رسید، با انگشتسبابه به من اشاره فرمود و سپس بر دهانش قرار داد; یعنى خاموش باش. من پیششتافتم و بر پایش بوسه زدم، فرمود:
اگر آشکارا بگویى، کشته مىشوى.
همان شب خدمتش رسیدم، فرمود: [دو راه بیشتر نیست] یا کتمان یا مرگ; پس خودرا حفظ کنید.
داود بناسود یکى از خادمان امام عسکرى(ع) که وظیفه هیزم کشى را بر عهدهداشت، مىگوید: روزى حضرت تکه چوبى مدور، بلند و کلفتبه من داد و فرمود: اینرا به عثمان بنسعید عمرى برسان. در کوچه استر سقایى راه را بر من بست. سقااز من خواستحیوان را کنار بزنم. من با همان تکه چوب بر پشت استر زدم تاکنار برود; ولى ناگهان چوب شکست و نامههاى حضرت، که در میان آن بود، آشکارشد. شتابان آنها را در آستین پنهان کردم و سقا نیز بد گفتن به من و حضرت راآغاز کرد. وقتى خدمتحضرت رسیدم، فرمود: چرا با چوب به استر زدى.
آنگاه سفارش کرد: اگر کسى به ما اهانت کرد اعتنا نکن ... ما در دیار بدىمىباشیم، تو تنها به کار خویش بپرداز و بدان که گزارش کردارت به ما مىرسد.
امام و زندانهاى خلفا
امام عسکرى(ع) بخشى از دوران امامتش را در زندانهاىطاغوتیان عباسى به سر برد. مدتى نیز، که در ظاهر خارج از زندان بود، تحتمراقبتشدید قرار داشت. شیخ مفید مىنویسد:
امام عسکرى(ع) را به نحریر، یکى از غلامان مخصوص خلیفه و مسوول نگهدارى ازحیوانات درنده و شکارى دربار، سپردند; نحریر بسیار بر او سخت مىگرفت و آزارشمىداد. همسرش گفت: واى بر تو، از خدا بترس; مگر نمىدانى چه شخصیتى به خانهاتگام نهاده؟
آنگاه گوشهاى از فضایل حضرت را بازگو کرد و گفت: من در مورد او و رفتارى کهبا وى مىکنى، بر تو بیمناکم.
نحریر گفت: به خدا سوگند، او را در میان درندگان خواهم افکند و چنین نیزکرد. پس از مدتى، وقتى به جایگاه درندگان مراجعه کرد تا دریابد چه بر سرامام آمده، دید حضرت میان درندگان به نماز ایستاده است.
احمد بنحارث قزوینى مىگوید: با پدرم در سر من راى (سامرا) بودیم. پدرم دراصطبل امام عسکرى(ع) کار مىکرد.
مستعین عباسى استرى داشت که از نظر زیبایى و زرنگى بىنظیر بود، ولى وحشىمىنمود و سوارى نمىداد. وقتى تلاش مسوولان براى رام ساختنش بىنتیجه ماند، یکىاز ندیمان خلیفه گفت: چرا این کار را به حسن(ع) واگذار نمىکنى تا بیاید یاسوار استر شود و رامش سازد یا استر او را هلاک کند و تو آسودهخاطر شوى. خلیفهدر پى حضرت فرستاد. پدرم نیز همراه حضرت رفت. پدرم گفت: وقتى وارد شدیم،امام نگاهى به استر، که در حیاط ایستاده بود، افکند، پیش رفت و بر کفلش دستنهاد. در این لحظه عرق از پیکر استر سرازیر شد. سپس حضرت نزد مستعین رفت. مستعین او را پیش خویش نشاند و گفت: ابومحمد، ایناستر را مهار کن!
حضرت به پدرم فرمود: غلام، استر را مهار کن.
مستعین گفت: خودت مهار کن.
حضرت پوستین بر زمین نهاد، برخاست، بر استر دهنه زد و به جاى خویش بازگشت.
مستعین گفت: ابومحمد، استر را زین کن.
حضرت فرمود: غلام، زینش کن.
اما خلیفه گفت: خودت زینش کن. پس امام برخاست; استر را زین کرد و بازگشت.
مستعین گفت: آیا صلاح مىدانى که سوارش شوى؟ حضرت فرمود: آرى.
آنگاه سوارش شد، آن را دوانید .... سپس برگشت و پایین آمد. مستعین گفت: ابومحمد، استر را چگونه دیدى؟ فرمود: استرى به این خوبى و چالاکى ندیده بودم; جز براى خلیفه شایسته نیست. مستعینگفت: خلیفه آن را به شما واگذار کرد. حضرت به پدرم فرمود: غلام، استر را بگیر. پدرم گرفت و برد.
على بنعبدالغفار مىگوید: وقتى صالح بنوصیف امام عسکرى(ع) را زندان کرده بود،گروهى از عباسیان و منحرفان نزد صالح آمده، شکوه کردند که چرا بر امام سختنمىگیرى؟ او گفت: چه مىتوانم انجام دهم؟ دو نفر از بدترین کسانى که به آنهادسترسى داشتم، بر او گماشتم; اما اینان اهل نماز و روزه شدند. وقتى علت راپرسیدم، گفتند: چه مىگویى در باره مردى که روزها روزه مىگیرد و شبها نمازمىخواند و وقتى که به وى مىنگریم، بدن ما مىلرزد چنانکه گویا از خود بىخودمىشویم. وقتى عباسیان و منحرفان این سخنان را شنیدند، نومید از سراى وصیفبیرون رفتند.
محمد بناسماعیل علوى مىگوید: امام عسکرى(ع) را نزد یکى از سرسختترین دشمنانآل ابوطالب زندانى ساختند و سفارش کردند که چنین و چنان آزارش ده. هنوز بیش از یک روز از در بند بودن امام نگذشته بود که زندانبان پیرو امامشد. او چنان نزد امام خاضع بود که برایش به خاک مىافتاد و جز براى بزرگداشتبه چهره حضرت نمىگریست. وقتى حضرت از زندان آزاد شد، این مرد بصیرتش از همهمردم به امام بیشتر بود ...
شهادت امام
معتمد، که امام عسکرى(ع) را در برابر دستگاه ستمپیشه عباسیان سدىنفوذناپذیر مىدید، بر آن شد آخرین ضربه را بر حضرت وارد آورد و راه را براىتحقق آرمانهاى پلیدش هموار کند. او امام را با زهر مسموم ساخت و چناننمایاند که حضرت به مرگ طبیعى از دنیا رفته است; ولى این توطئه نیز ناکامماند و چهره واقعى وى بر همگان آشکار شد.
احمد بنعبیدالله بنخاقان مىگوید: ...چون خبر وفات آن حضرت در شهر سامره پخش شد، رستاخیزى در شهر پدید آمد و ازهمه مردم صداى ناله و شیون برخاست. خلیفه در پى فرزند نیکبخت آن حضرت برآمد و گروهى از ماموران را به خانهامام گسیل داشت تا وى را بیابند. خلیفه حتى زنان قابله را فرستاد تا ازباردارى احتمالى کنیزان حضرت آگاه شوند ...
آرى، دشمنان نمىدانستند که پروردگار نور خود را کامل کرده است و گوهر تابناکالهى حضرت حجه بنالحسن المهدى(ع) پنجسال پیش بدین جهان گام نهاده، اینک پساز شهادت پدر گرامىاش بر جایگاه والاى امامت تکیه زده است.
در پایان بجاست مانند حضرت امام حسن عسکرى(ع)، که هنگام خروج از زندان معتمدآیه «یریدون لیطفئوا نورالله بافواههم والله متم نوره و لو کره الکافرون»را نگاشت، ما نیز آیه شریفه را به خاطر آوریم و براى سلامتى و ظهور کاملکنندهنهایى نور هدایتحضرت مهدى(ع) دعا کنیم.