آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۰

چکیده

متن

جلوى آینه دور خودش چرخید.موهاى سیاه و بلندش هم چرخیدند.لپ‏هایش سرخ سرخ بود. عین انارهاى روى شاخه درخت. از توى آینه پنجره و درخت‏انار پشت پنجره پیدا بود. لبخند کوچکى زد و به لب‏هایش خیره شد.
درست عین شکوفه‏هاى قرمز و مایل به نارنجى انار بودند. شانه چوبى را انداخت‏روى تاقچه، یقه لباسش را صاف و مرتب کرد و قبل از اینکه از جلوى آینه کناربرود و دوباره از آن لبخندهایى که به قول خودش دل را مى‏برد، زد و زیر لب گفت:
«بهتر از این دیگر نمى‏شود، زودتر بروم ببینم هارون الرشید با من چکار دارد!»دستى به موهایش که روى پیشانى‏اش ریخته بود کشید و با یک حرکت تند و سریع‏عقبشان زد و از اتاق آمد بیرون. سؤال‏هاى گوناگون به مغزش فشار مى‏آورد. چراهارون گفت: بهترین لباسم را بپوشم؟ براى چه گفت:
به بهترین شکل خودم را آرایش کنم؟
سعى کرد دیگر به این مسائل فکر نکند در عوض لب‏هایش را غنچه کرد و دوباره ازآن لبخندهاى آرام زد.
شکوفه‏هاى کوچک انار هم از روى شاخه به او لبخند زدند.
زندانبان در سیاه و چوبى زندان را پشت‏سر او بست. زندان تاریک و نمناک‏بود. فقط از روزنه گرد سقف گنبدى شکل زندان نور کمرنگ و بى‏جانى به داخل‏مى‏تابید. یکى از دست‏هایش را به دیوار گرفت. مواظب بود ناخن‏هاى بلندش به دیوارنخورد و خراشیده نشود.
دست ظریفش روى دیوار سیاه و چرک زندان از سفیدى مى‏درخشید.
سعى کرد آرام جلو برود. زمین زندان نمناک بود و کف دمپایى‏هاى زردرنگ و سبکش‏به زمین نمناک زندان مى‏چسبید.
خلخالهاى درشت و طلایى که به مچ پاهایش بسته بود، جرینگ جرینگ صدا مى‏کرد. باخودش گفت: زندانى هر که باشد حتما شیفته‏ام مى‏شود.
چشم‏هایش را باز و بسته کرد تا به تاریکى زندان عادت کند.با نگاهش دنبال زندانى گشت.زندانى درست گوشه زندان بود.
آرام آرام رفت طرفش. خلخال پاهایش جرینگ جرینگ صدا مى‏کرد.
بل انتم بهدیتکم تفرحون. (1)
سر جایش میخکوب شد. پاهایش طاقت جلو رفتن نداشت.
این آیه را زندانى مى‏خواند: صدایش تا عمق روح کنیزک اثر کرد.
عجب صداى خوشى داشت. پاهاى کنیزک بى‏اختیار برگشت‏سمت در زندان.
هیکل غلام سیاه خم شده بود رو به در چوبى زندان; اگر کسى یک دفعه او رامى‏دید فکر مى‏کرد از وسط تایش زده‏اند. یکى از چشم‏هایش را گذاشته بود روى سوراخ‏گرد و کوچکى که بغل قفل در بود. مى‏خواست هر چه که مى‏بیند فورا به هارون گزارش‏بدهد.
کنیزک را دوباره فرستاده بودند توى زندان، تا زندانى را وسوسه کند نمى‏دانست‏چرا کنیزک به سمت زندانى نمى‏رود.
چشمش را از روى سوراخ برداشت.
قامت لاغر و درازش را صاف کرد. دستى به کمرش کشید و زیر لب با عصبانیت گفت:ازبس تاریک است نمى‏شود چیزى دید.
چشم‏هایش را مالید و آرام تف کرد روى زمین و دوباره خم شد و چشمش را گذاشت روى‏سوراخ. از آنچه دید خشکش زد، شاید خواب مى‏دید، اما نه، بیدار بود.
کنیزک به سجده افتاده بود. موهاى سیاه و بلندش که گویى با تاریکى زندان گره‏خورده بود، پخش شده بود روى زمین. صورتش پیدا نبود موها صورتش را پوشانده‏بودند. گریه مى‏کرد و مى‏گفت: قدوس، قدوس، سبحانک، سبحانک.
هارون نشسته بود روى تختش و آرام و قرار نداشت. با کف دستش مى‏زد روى‏پیشانى‏اش و لب پایینى‏اش را تند و تند گاز مى‏گرفت. صدایش در تالار قصر پیچید: به‏خدا قسم! او را سحر کرده است! آرى موسى بن‏جعفر(ع) او را سحر کرده است. با صداى‏بلند و خشمگین پرده‏هاى حریر و سبک که به دیوار و پنجره‏هاى گرد و بیضى شکل تالارآویزان بود، لرزید. غلام هم دست‏به سینه ایستاده بود. آنقدر سرپا ایستاده بودکه دوست داشت‏برود یک جاى دنج و آرام، بنشیند و تکیه بدهد به دیوار.
داشت‏به موسى بن‏جعفر(ع) فکر مى‏کرد و تاثیرى که بر روى کنیزک گذاشته بود.
به کنیزک نگاه کرد که گوشه‏اى کنار کنیزان دیگر ایستاده بود.
داشت زیر لب چیزى زمزمه مى‏کرد.
حتما مى‏گفت: قدوس، قدوس، سبحانک، سبحانک. صداى فریاد هارون باز در تالار پیچیداین بار، با کنیزک بود: بگو ببینم یک دفعه چه‏ات شد؟ او با تو چه کرد که به این‏وضعیت افتادى؟ لب‏هاى کنیزک آرام آرام به هم مى‏خورد. همه چشم‏ها به لب‏هاى او گره‏خورده بود. کنیزک نگاهش را در تالار گردانید: دیوارهاى سفید با حاشیه‏کاریهاى‏بنفش و آبى، پنجره‏هاى چوبى مشبک که از پشت پرده‏هاى نازک پیدا بود، زمین سنگى ودرخشان تالار همه و همه جلوى چشم‏هایش مى‏رقصیدند. در خیالش تالار قصر با آنچه که‏او دیده بود، از زمین تا آسمان فرق مى‏کرد; اصلا قابل مقایسه نبود.
صداى هارون الرشید او را به خودش آورد: پس چرا ساکتى؟ کنیزک! زودباش! سریع!
هارون دستش را گذاشته بود روى سیب‏هاى سرخ و آبدارى که توى ظرف بلورین روبه‏رویش‏بود. حتما دلش مى‏خواست کلکشان را بکند، اما اشتهایش کور شده بود، بى‏صبرانه به‏لب‏هاى کنیزک چشم دوخته بود.
کنیزک دیگر آن کنیزک قبلى نبود، از این رو به آن رو شده بود. دیگر چشم‏هاى‏سیاه و درشتش را خمار نمى‏کرد و تند و تند مژه‏هاى بلند و تابدارش را به هم‏نمى‏زد. کنیزک به حرف آمد:
من توى زندان کنار او بودم. مرتب جلوى او راه مى‏رفتم و به هر طریقى سعى‏مى‏کردم توجه او را به خود جلب کنم اما او اصلا به من محل نمى‏گذاشت. انگار که‏مرا نمى‏دید.
همه‏اش مشغول نماز بود. بعد از نماز هم دائما ذکر مى‏گفت: یک بار از او پرسیدم:
آقاى من! آیا نیازى دارى که من بتوانم آن را انجام دهم؟ گفت: نیازم به توچیست؟
گفتم: مرا فرستاده‏اند که به حاجات شما رسیدگى کنم. یک دفعه با انگشتانش به‏نقطه‏اى اشاره کرد و گفت:
پس اینها براى کیست؟
کنیزک ایستاده بود کنار کنیزکان و غلامان دیگر و هر چه را برایش پیش آمده بود،براى هارون‏الرشید تعریف مى‏کرد: دوست داشت دوباره برود توى آن باغ بزرگ و پردرخت. همان باغى که زیر درخت‏هایش پر از گل لاله بود.
همان باغى که یک عالم درخت انار داشت و شکوفه‏هاى انار مثل ستاره مى‏درخشیدند.
یاد تخت‏هاى بزرگى افتاد که دور تا دور باغ چیده شده بود. روى تخت‏ها را بافرش‏هاى ابریشمى پوشانده بودند.
کنیزکان خوش‏اندام و خوش‏قیافه‏اى در تکاپو بودند.
توى باغ غلامان ولباس‏هایشان از حریر سبز بود. حریر سبزى درست مثل برگ درخت انار، توى دستشان‏هم ظرف‏هاى بلورینى بود از آب و خوراکى. کنیزک هر چه در خاطرش بود به زبان جارى‏کرد.
پرده‏هاى دور تا دور تالار آرام آرام تکان مى‏خورد. دلش مى‏خواست‏یکى از آن‏کنیزکان سبزپوش را گیر بیاورد و از او آب بخواهد، دلش مى‏خواست توى زندان باشدو باز امام با انگشتانش به نقطه‏اى اشاره کند; اشک از چشمانش سرازیر شد و زیرلب گفت: قدوس سبحانک سبحانک.
منبع: مناقب آل ابى‏طالب، ج 4، صفحه‏297.
پى‏نوشت:
1 «این شما هستید که به هدیه‏آنان خوشحال هستید» مرا احتیاج به خدمت نیست‏و نه امثال این خدمتگزاران.

تبلیغات