حسین بن موسى آئینه روایت
آرشیو
چکیده
متن
جلوى آینه دور خودش چرخید.موهاى سیاه و بلندش هم چرخیدند.لپهایش سرخ سرخ بود. عین انارهاى روى شاخه درخت. از توى آینه پنجره و درختانار پشت پنجره پیدا بود. لبخند کوچکى زد و به لبهایش خیره شد.
درست عین شکوفههاى قرمز و مایل به نارنجى انار بودند. شانه چوبى را انداختروى تاقچه، یقه لباسش را صاف و مرتب کرد و قبل از اینکه از جلوى آینه کناربرود و دوباره از آن لبخندهایى که به قول خودش دل را مىبرد، زد و زیر لب گفت:
«بهتر از این دیگر نمىشود، زودتر بروم ببینم هارون الرشید با من چکار دارد!»دستى به موهایش که روى پیشانىاش ریخته بود کشید و با یک حرکت تند و سریععقبشان زد و از اتاق آمد بیرون. سؤالهاى گوناگون به مغزش فشار مىآورد. چراهارون گفت: بهترین لباسم را بپوشم؟ براى چه گفت:
به بهترین شکل خودم را آرایش کنم؟
سعى کرد دیگر به این مسائل فکر نکند در عوض لبهایش را غنچه کرد و دوباره ازآن لبخندهاى آرام زد.
شکوفههاى کوچک انار هم از روى شاخه به او لبخند زدند.
زندانبان در سیاه و چوبى زندان را پشتسر او بست. زندان تاریک و نمناکبود. فقط از روزنه گرد سقف گنبدى شکل زندان نور کمرنگ و بىجانى به داخلمىتابید. یکى از دستهایش را به دیوار گرفت. مواظب بود ناخنهاى بلندش به دیوارنخورد و خراشیده نشود.
دست ظریفش روى دیوار سیاه و چرک زندان از سفیدى مىدرخشید.
سعى کرد آرام جلو برود. زمین زندان نمناک بود و کف دمپایىهاى زردرنگ و سبکشبه زمین نمناک زندان مىچسبید.
خلخالهاى درشت و طلایى که به مچ پاهایش بسته بود، جرینگ جرینگ صدا مىکرد. باخودش گفت: زندانى هر که باشد حتما شیفتهام مىشود.
چشمهایش را باز و بسته کرد تا به تاریکى زندان عادت کند.با نگاهش دنبال زندانى گشت.زندانى درست گوشه زندان بود.
آرام آرام رفت طرفش. خلخال پاهایش جرینگ جرینگ صدا مىکرد.
بل انتم بهدیتکم تفرحون. (1)
سر جایش میخکوب شد. پاهایش طاقت جلو رفتن نداشت.
این آیه را زندانى مىخواند: صدایش تا عمق روح کنیزک اثر کرد.
عجب صداى خوشى داشت. پاهاى کنیزک بىاختیار برگشتسمت در زندان.
هیکل غلام سیاه خم شده بود رو به در چوبى زندان; اگر کسى یک دفعه او رامىدید فکر مىکرد از وسط تایش زدهاند. یکى از چشمهایش را گذاشته بود روى سوراخگرد و کوچکى که بغل قفل در بود. مىخواست هر چه که مىبیند فورا به هارون گزارشبدهد.
کنیزک را دوباره فرستاده بودند توى زندان، تا زندانى را وسوسه کند نمىدانستچرا کنیزک به سمت زندانى نمىرود.
چشمش را از روى سوراخ برداشت.
قامت لاغر و درازش را صاف کرد. دستى به کمرش کشید و زیر لب با عصبانیت گفت:ازبس تاریک است نمىشود چیزى دید.
چشمهایش را مالید و آرام تف کرد روى زمین و دوباره خم شد و چشمش را گذاشت روىسوراخ. از آنچه دید خشکش زد، شاید خواب مىدید، اما نه، بیدار بود.
کنیزک به سجده افتاده بود. موهاى سیاه و بلندش که گویى با تاریکى زندان گرهخورده بود، پخش شده بود روى زمین. صورتش پیدا نبود موها صورتش را پوشاندهبودند. گریه مىکرد و مىگفت: قدوس، قدوس، سبحانک، سبحانک.
هارون نشسته بود روى تختش و آرام و قرار نداشت. با کف دستش مىزد روىپیشانىاش و لب پایینىاش را تند و تند گاز مىگرفت. صدایش در تالار قصر پیچید: بهخدا قسم! او را سحر کرده است! آرى موسى بنجعفر(ع) او را سحر کرده است. با صداىبلند و خشمگین پردههاى حریر و سبک که به دیوار و پنجرههاى گرد و بیضى شکل تالارآویزان بود، لرزید. غلام هم دستبه سینه ایستاده بود. آنقدر سرپا ایستاده بودکه دوست داشتبرود یک جاى دنج و آرام، بنشیند و تکیه بدهد به دیوار.
داشتبه موسى بنجعفر(ع) فکر مىکرد و تاثیرى که بر روى کنیزک گذاشته بود.
به کنیزک نگاه کرد که گوشهاى کنار کنیزان دیگر ایستاده بود.
داشت زیر لب چیزى زمزمه مىکرد.
حتما مىگفت: قدوس، قدوس، سبحانک، سبحانک. صداى فریاد هارون باز در تالار پیچیداین بار، با کنیزک بود: بگو ببینم یک دفعه چهات شد؟ او با تو چه کرد که به اینوضعیت افتادى؟ لبهاى کنیزک آرام آرام به هم مىخورد. همه چشمها به لبهاى او گرهخورده بود. کنیزک نگاهش را در تالار گردانید: دیوارهاى سفید با حاشیهکاریهاىبنفش و آبى، پنجرههاى چوبى مشبک که از پشت پردههاى نازک پیدا بود، زمین سنگى ودرخشان تالار همه و همه جلوى چشمهایش مىرقصیدند. در خیالش تالار قصر با آنچه کهاو دیده بود، از زمین تا آسمان فرق مىکرد; اصلا قابل مقایسه نبود.
صداى هارون الرشید او را به خودش آورد: پس چرا ساکتى؟ کنیزک! زودباش! سریع!
هارون دستش را گذاشته بود روى سیبهاى سرخ و آبدارى که توى ظرف بلورین روبهرویشبود. حتما دلش مىخواست کلکشان را بکند، اما اشتهایش کور شده بود، بىصبرانه بهلبهاى کنیزک چشم دوخته بود.
کنیزک دیگر آن کنیزک قبلى نبود، از این رو به آن رو شده بود. دیگر چشمهاىسیاه و درشتش را خمار نمىکرد و تند و تند مژههاى بلند و تابدارش را به همنمىزد. کنیزک به حرف آمد:
من توى زندان کنار او بودم. مرتب جلوى او راه مىرفتم و به هر طریقى سعىمىکردم توجه او را به خود جلب کنم اما او اصلا به من محل نمىگذاشت. انگار کهمرا نمىدید.
همهاش مشغول نماز بود. بعد از نماز هم دائما ذکر مىگفت: یک بار از او پرسیدم:
آقاى من! آیا نیازى دارى که من بتوانم آن را انجام دهم؟ گفت: نیازم به توچیست؟
گفتم: مرا فرستادهاند که به حاجات شما رسیدگى کنم. یک دفعه با انگشتانش بهنقطهاى اشاره کرد و گفت:
پس اینها براى کیست؟
کنیزک ایستاده بود کنار کنیزکان و غلامان دیگر و هر چه را برایش پیش آمده بود،براى هارونالرشید تعریف مىکرد: دوست داشت دوباره برود توى آن باغ بزرگ و پردرخت. همان باغى که زیر درختهایش پر از گل لاله بود.
همان باغى که یک عالم درخت انار داشت و شکوفههاى انار مثل ستاره مىدرخشیدند.
یاد تختهاى بزرگى افتاد که دور تا دور باغ چیده شده بود. روى تختها را بافرشهاى ابریشمى پوشانده بودند.
کنیزکان خوشاندام و خوشقیافهاى در تکاپو بودند.
توى باغ غلامان ولباسهایشان از حریر سبز بود. حریر سبزى درست مثل برگ درخت انار، توى دستشانهم ظرفهاى بلورینى بود از آب و خوراکى. کنیزک هر چه در خاطرش بود به زبان جارىکرد.
پردههاى دور تا دور تالار آرام آرام تکان مىخورد. دلش مىخواستیکى از آنکنیزکان سبزپوش را گیر بیاورد و از او آب بخواهد، دلش مىخواست توى زندان باشدو باز امام با انگشتانش به نقطهاى اشاره کند; اشک از چشمانش سرازیر شد و زیرلب گفت: قدوس سبحانک سبحانک.
منبع: مناقب آل ابىطالب، ج 4، صفحه297.
پىنوشت:
1 «این شما هستید که به هدیهآنان خوشحال هستید» مرا احتیاج به خدمت نیستو نه امثال این خدمتگزاران.
درست عین شکوفههاى قرمز و مایل به نارنجى انار بودند. شانه چوبى را انداختروى تاقچه، یقه لباسش را صاف و مرتب کرد و قبل از اینکه از جلوى آینه کناربرود و دوباره از آن لبخندهایى که به قول خودش دل را مىبرد، زد و زیر لب گفت:
«بهتر از این دیگر نمىشود، زودتر بروم ببینم هارون الرشید با من چکار دارد!»دستى به موهایش که روى پیشانىاش ریخته بود کشید و با یک حرکت تند و سریععقبشان زد و از اتاق آمد بیرون. سؤالهاى گوناگون به مغزش فشار مىآورد. چراهارون گفت: بهترین لباسم را بپوشم؟ براى چه گفت:
به بهترین شکل خودم را آرایش کنم؟
سعى کرد دیگر به این مسائل فکر نکند در عوض لبهایش را غنچه کرد و دوباره ازآن لبخندهاى آرام زد.
شکوفههاى کوچک انار هم از روى شاخه به او لبخند زدند.
زندانبان در سیاه و چوبى زندان را پشتسر او بست. زندان تاریک و نمناکبود. فقط از روزنه گرد سقف گنبدى شکل زندان نور کمرنگ و بىجانى به داخلمىتابید. یکى از دستهایش را به دیوار گرفت. مواظب بود ناخنهاى بلندش به دیوارنخورد و خراشیده نشود.
دست ظریفش روى دیوار سیاه و چرک زندان از سفیدى مىدرخشید.
سعى کرد آرام جلو برود. زمین زندان نمناک بود و کف دمپایىهاى زردرنگ و سبکشبه زمین نمناک زندان مىچسبید.
خلخالهاى درشت و طلایى که به مچ پاهایش بسته بود، جرینگ جرینگ صدا مىکرد. باخودش گفت: زندانى هر که باشد حتما شیفتهام مىشود.
چشمهایش را باز و بسته کرد تا به تاریکى زندان عادت کند.با نگاهش دنبال زندانى گشت.زندانى درست گوشه زندان بود.
آرام آرام رفت طرفش. خلخال پاهایش جرینگ جرینگ صدا مىکرد.
بل انتم بهدیتکم تفرحون. (1)
سر جایش میخکوب شد. پاهایش طاقت جلو رفتن نداشت.
این آیه را زندانى مىخواند: صدایش تا عمق روح کنیزک اثر کرد.
عجب صداى خوشى داشت. پاهاى کنیزک بىاختیار برگشتسمت در زندان.
هیکل غلام سیاه خم شده بود رو به در چوبى زندان; اگر کسى یک دفعه او رامىدید فکر مىکرد از وسط تایش زدهاند. یکى از چشمهایش را گذاشته بود روى سوراخگرد و کوچکى که بغل قفل در بود. مىخواست هر چه که مىبیند فورا به هارون گزارشبدهد.
کنیزک را دوباره فرستاده بودند توى زندان، تا زندانى را وسوسه کند نمىدانستچرا کنیزک به سمت زندانى نمىرود.
چشمش را از روى سوراخ برداشت.
قامت لاغر و درازش را صاف کرد. دستى به کمرش کشید و زیر لب با عصبانیت گفت:ازبس تاریک است نمىشود چیزى دید.
چشمهایش را مالید و آرام تف کرد روى زمین و دوباره خم شد و چشمش را گذاشت روىسوراخ. از آنچه دید خشکش زد، شاید خواب مىدید، اما نه، بیدار بود.
کنیزک به سجده افتاده بود. موهاى سیاه و بلندش که گویى با تاریکى زندان گرهخورده بود، پخش شده بود روى زمین. صورتش پیدا نبود موها صورتش را پوشاندهبودند. گریه مىکرد و مىگفت: قدوس، قدوس، سبحانک، سبحانک.
هارون نشسته بود روى تختش و آرام و قرار نداشت. با کف دستش مىزد روىپیشانىاش و لب پایینىاش را تند و تند گاز مىگرفت. صدایش در تالار قصر پیچید: بهخدا قسم! او را سحر کرده است! آرى موسى بنجعفر(ع) او را سحر کرده است. با صداىبلند و خشمگین پردههاى حریر و سبک که به دیوار و پنجرههاى گرد و بیضى شکل تالارآویزان بود، لرزید. غلام هم دستبه سینه ایستاده بود. آنقدر سرپا ایستاده بودکه دوست داشتبرود یک جاى دنج و آرام، بنشیند و تکیه بدهد به دیوار.
داشتبه موسى بنجعفر(ع) فکر مىکرد و تاثیرى که بر روى کنیزک گذاشته بود.
به کنیزک نگاه کرد که گوشهاى کنار کنیزان دیگر ایستاده بود.
داشت زیر لب چیزى زمزمه مىکرد.
حتما مىگفت: قدوس، قدوس، سبحانک، سبحانک. صداى فریاد هارون باز در تالار پیچیداین بار، با کنیزک بود: بگو ببینم یک دفعه چهات شد؟ او با تو چه کرد که به اینوضعیت افتادى؟ لبهاى کنیزک آرام آرام به هم مىخورد. همه چشمها به لبهاى او گرهخورده بود. کنیزک نگاهش را در تالار گردانید: دیوارهاى سفید با حاشیهکاریهاىبنفش و آبى، پنجرههاى چوبى مشبک که از پشت پردههاى نازک پیدا بود، زمین سنگى ودرخشان تالار همه و همه جلوى چشمهایش مىرقصیدند. در خیالش تالار قصر با آنچه کهاو دیده بود، از زمین تا آسمان فرق مىکرد; اصلا قابل مقایسه نبود.
صداى هارون الرشید او را به خودش آورد: پس چرا ساکتى؟ کنیزک! زودباش! سریع!
هارون دستش را گذاشته بود روى سیبهاى سرخ و آبدارى که توى ظرف بلورین روبهرویشبود. حتما دلش مىخواست کلکشان را بکند، اما اشتهایش کور شده بود، بىصبرانه بهلبهاى کنیزک چشم دوخته بود.
کنیزک دیگر آن کنیزک قبلى نبود، از این رو به آن رو شده بود. دیگر چشمهاىسیاه و درشتش را خمار نمىکرد و تند و تند مژههاى بلند و تابدارش را به همنمىزد. کنیزک به حرف آمد:
من توى زندان کنار او بودم. مرتب جلوى او راه مىرفتم و به هر طریقى سعىمىکردم توجه او را به خود جلب کنم اما او اصلا به من محل نمىگذاشت. انگار کهمرا نمىدید.
همهاش مشغول نماز بود. بعد از نماز هم دائما ذکر مىگفت: یک بار از او پرسیدم:
آقاى من! آیا نیازى دارى که من بتوانم آن را انجام دهم؟ گفت: نیازم به توچیست؟
گفتم: مرا فرستادهاند که به حاجات شما رسیدگى کنم. یک دفعه با انگشتانش بهنقطهاى اشاره کرد و گفت:
پس اینها براى کیست؟
کنیزک ایستاده بود کنار کنیزکان و غلامان دیگر و هر چه را برایش پیش آمده بود،براى هارونالرشید تعریف مىکرد: دوست داشت دوباره برود توى آن باغ بزرگ و پردرخت. همان باغى که زیر درختهایش پر از گل لاله بود.
همان باغى که یک عالم درخت انار داشت و شکوفههاى انار مثل ستاره مىدرخشیدند.
یاد تختهاى بزرگى افتاد که دور تا دور باغ چیده شده بود. روى تختها را بافرشهاى ابریشمى پوشانده بودند.
کنیزکان خوشاندام و خوشقیافهاى در تکاپو بودند.
توى باغ غلامان ولباسهایشان از حریر سبز بود. حریر سبزى درست مثل برگ درخت انار، توى دستشانهم ظرفهاى بلورینى بود از آب و خوراکى. کنیزک هر چه در خاطرش بود به زبان جارىکرد.
پردههاى دور تا دور تالار آرام آرام تکان مىخورد. دلش مىخواستیکى از آنکنیزکان سبزپوش را گیر بیاورد و از او آب بخواهد، دلش مىخواست توى زندان باشدو باز امام با انگشتانش به نقطهاى اشاره کند; اشک از چشمانش سرازیر شد و زیرلب گفت: قدوس سبحانک سبحانک.
منبع: مناقب آل ابىطالب، ج 4، صفحه297.
پىنوشت:
1 «این شما هستید که به هدیهآنان خوشحال هستید» مرا احتیاج به خدمت نیستو نه امثال این خدمتگزاران.