آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۰

چکیده

متن

مدینه بهار زندگى‏اش را پشت‏سر مى‏گذاشت. ابر رحمت پروردگار بر شهر، سایه افکنده بود و مردم آسوده از ستم خودکامگان، روزگار مى‏گذرانیدند. پیامبر(ص) میان یاران نشسته بود; هدیه پادشاه حبشه، که حوله زرنگار بزرگى مى‏نمود، در برابرش جاى داشت. چشمهاى دلدادگان خاک به حوله خیره مانده بود. سخن از ارزش آن بر لب داشتند و هواى به چنگ آوردنش در دل.
پیشکش شهریار حبشه سه هزار مثقال زر داشت; حتى 110 این اندزه نیز براى وسوسه خاک‏آلودگان بسنده مى‏نمود.
آه که با این همه زر و گوهر چه نمى‏توان کرد; خانه، کنیزکان و اسبان‏بسیار، نوکران وفادار، رمه‏هاى پروار، بزرگى، شکوه و وقار همه چیز با این حوله دست‏یافتنى است. خاکبازان در این اندیشه بودند که گفتار پیامدار رهایى آنها را به خود آورد: این پیشکش را به کسى مى‏سپارم که به آفریدگار و فرستاده‏اش مهر مى‏ورزد و آنها نیز وى را دوست دارند.
خاموشى بر محفل سایه گسترد. زرجویان سرها بالا گرفتند تا پیامبر آنها را ببیند، خدماتشان! را به خاطر آورد و هدیه دربار حبشه بدیشان سپارد.
نفس‏ها در سینه‏ها زندانى شده بود، دیگر لحظه موعود نزدیک مى‏نمود. هر کس توجه پیامبر را جلب مى‏کرد، کامروا مى‏شد و بى‏درنگ در شمار توانگران جاى مى‏گرفت. نگاه پیام‏آور رهایى چون هماى نیکبختى آرام بر فراز محفل گردید. آنگاه اندکى فرود آمد، همه شیفتگان زر را پشت‏سر نهاد و آهسته بر سر عمار فرو نشست. آه از نهاد دل به گوهرسپردگان برآمد، افسرده به یکدیگر نگریستند، در خاموشى خویش از بخت نالیدند و فرزند یاسر را تنها کامرواى آن نشست‏به شمار آوردند.
لختى بعد گفتار پیامبر، دلدادگان خاموش‏زر را به خود آورد: عمار، على در کدامین جایگاه به سر مى‏برد؟
فرزند پاکدل یاسر، که مراد پیامبر را دریافته بود، بى‏درنگ برخاست، شتابان خود را به سراى على(ع) رساند و داستان پرسش فرستاده آفریدگار برایش باز گفت.
سرور دین‏باوران که به چیزى جز خشنودى آفریدگار و فرستاده‏اش نمى‏اندیشید، خود را به جرگه یاران پیامبر(ص) رساند و سلام گفت.
چون پاسخ سلام شنید، پیامدار رهایى پیشکش حبشیان به وى سپرد و گفت: على، تو در خور این هدیه‏اى.
خاکبازان نومیدانه به حوله زربفت مى‏نگریستند، آرزوهاى بزرگشان را برباد رفته مى‏دیدند و زیر لب بر سرنوشت‏خویش ناسزا مى‏گفتند. یاور پارساى پیامبر هدیه را گرفت، دقایقى در آن خیره ماند، سپس در حالى که نگاه دریغ‏آلوده گوهرپرستان بدرقه‏اش مى‏کرد، محفل را ترک گفت. او تصمیم خود را گرفته بود، بى‏آنکه هدف خویش را با کسى در میان نهد به سمت «سوق اللیل‏» شتافت، تارهاى زرین حوله را گشود، تهیدستان شکسته‏دل را گوهرباران کرد و خود، بى‏هیچ دستاورد مادى، به خانه بازگشت.
روز دیگر، راهبر پاکرایان على(ع) را دید و فرمود: دیروز سه هزار مثقال زر یافتى، فردا، ساعتى پس از برآمدن آفتاب، من و همه یاران میهمانت‏خواهیم بود.
یاور راستین فرستاده پروردگار در اندیشه فرو رفت. نه در خانه چیزى داشت تا بتواند از نیکان پذیرایى کند و نه مى‏خواست راز دهش هنگفتش را آشکار سازد. پس دل به آفریدگار توانا سپرد و گفت: چنین باشد، اى رسول خداوند.
لحظه‏ها شتابان سپرى شدند، شامگاه فرا رسید و ستارگان سپهر را آذین بستند. ساعاتى بعد نسیم سحرى وزیدن گرفت، اختران را روبید و آسمان را براى گامهاى خورشید آماده ساخت. اندک اندک سپیدى بر سیاهى چیرگى یافت و آفتاب فروزان از خاورى‏ترین نقطه سپهر برآمد. چون ساعتى از روز گذشت، پیشواى اسلام همراه یارانش به کوچه‏هاى مدینه خرامید و راه سراى کوچک على(ع) پیش گرفت. اندکى بعد دین‏باوران به میعادگاه رسیدند، گروهى با یکدیگر سخن مى‏گفتند و دسته‏اى در اندیشه فرو رفته بودند: راستى على(ع) پس از به دست آوردن آن همه گوهر چگونه پذیرایى مى‏کند؟ اندیشه سفره رنگین فرزند نیکبخت ابوطالب پس از آن هدیه گرانبها حتى لحظه‏اى خاکبازان را رها نمى‏کرد. ناگهان صداى کوفتن در فضا را در نوردید، به گوش همراهان پیامبر(ص) رسید و رشته اندیشه و گفتارشان را گسست. آرى این صداى در کوفتن فرستاده مهربان آفریدگار بود.
على(ع) که اندیشناک به انتظار نشسته بود، شتابان برون دوید. نگران به چهره میهمانان نگریست. مى‏دانست هیچ چیز در خانه نیست، ولى نمى‏توانست راز گشاده‏دستى‏اش را آشکار سازد و دوستان دین‏باورش را از ورود به خانه باز دارد. شرمگینانه سر به زیر افکند و در را، تا آنجا که مى‏شد، گشود. واپسین فرستاده آفریدگار به سراى گلین على(ع) گام نهاد و در پى اویاران سپیدبختش وارد شدند.
على(ع)، سالار پاکدلان، در اندیشه فرو رفت; چه باید مى‏کرد؟ چگونه مى‏توانست، بى‏آنکه راز بخشندگى و جوانمردى‏اش از پرده اخلاص برون افتد، آن روز را سپرى کند. با این اندیشه نزد همسر گرانقدرش شتافت تا شمار میهمانان باز گوید و سفره شرمندگى‏اش را پیش آن پارساى روشن‏بین برگشاید، شاید چاره‏اى بیندیشد، پدر ارجمندش را آهسته فرا خواند و داستان دراز تهیدستى باز گوید و پوزش خواهد. اما چون به جایگاه نورانى زهراى پاکراى گام نهاد، با شگفت‏ترین چشم‏انداز زندگى‏اش رو به‏رو شد. در برابر دخت پاکدامن پیامبر(ص) دیگى بزرگ قرار داشت; ظرفى انباشته از خوراکى که پاره‏اى گوشت‏بر فرازش خودنمایى مى‏کرد و عطر دل‏انگیزش فضا را فرا گرفته بود. شادگارى او را در خویش فرو برد; خواست چیزى بپرسد، ولى از به درازا کشیدن انتظار میهمانان اندیشناک بود; پس دست‏برآورد تا خوراکى را نزد فرستاده آفریدگار برد، اما نتوانست. ظرف چنان بزرگ و سنگین بود که جابه‏جا کردنش دشوار مى‏نمود. دخت پارساى پیام‏آور پاکدلى برخاست، همسرش را یارى داد و سرانجام دیگ در برابر راهبر مسلمانان جاى گرفت تا پیامبر رحمت‏خود و یارانش رابهره‏مند سازد. واپسین فرستاده آفریدگار لختى در ظرف نگریست. گویا نوع و عطر غذا او رااز حقیقتى شگرف آگاه ساخته بود. پس برخاست، بى‏درنگ نزد دخت‏خجسته نهادش شتافت و پرسید: فرزندم، این خوراک از کجا آوردى؟
زهرا روشنراى‏3 پاسخ داد: پدر، از سوى آفریدگار آمده است; همان پروردگار هر که را بخواهد بى‏حساب روزى مى‏دهد.
پیشواى نیکبختان در شادگارى فرو رفت و گفت: سپاس خداى را که از سراى خاکى برونم نبرد تا آنچه زکریا در مریم دید، در دخترم مشاهده کردم.
ء - ... کلما دخل علیها زکریا المحراب وجد عندها رزقا قال یا مریم انى لک هذا قالت هو من عندالله ان الله یرزق من یشاء بغیر حساب (آل‏عمران /37).
... هرگاه که زکریا در آن غرفه بر او وارد مى‏شد مى‏دید که نزد او رزق و روزى‏اى هست [و] مى‏گفت اى مریم، اینها از کجا برایت آمده است؟ مریم [در پاسخ] مى‏گفت آن از نزد خداوند است‏خدا هر کس را که بخواهد بى‏حساب روزى مى‏بخشد.
- مدائن الفضائل و المعاجز (فضائل و معجزات)، سید على حسینى (شمس‏المحدثین)، ج‏2، ص 11 و 12.

تبلیغات