سفرهآسمانى
آرشیو
چکیده
متن
مدینه بهار زندگىاش را پشتسر مىگذاشت. ابر رحمت پروردگار بر شهر، سایه افکنده بود و مردم آسوده از ستم خودکامگان، روزگار مىگذرانیدند. پیامبر(ص) میان یاران نشسته بود; هدیه پادشاه حبشه، که حوله زرنگار بزرگى مىنمود، در برابرش جاى داشت. چشمهاى دلدادگان خاک به حوله خیره مانده بود. سخن از ارزش آن بر لب داشتند و هواى به چنگ آوردنش در دل.
پیشکش شهریار حبشه سه هزار مثقال زر داشت; حتى 110 این اندزه نیز براى وسوسه خاکآلودگان بسنده مىنمود.
آه که با این همه زر و گوهر چه نمىتوان کرد; خانه، کنیزکان و اسبانبسیار، نوکران وفادار، رمههاى پروار، بزرگى، شکوه و وقار همه چیز با این حوله دستیافتنى است. خاکبازان در این اندیشه بودند که گفتار پیامدار رهایى آنها را به خود آورد: این پیشکش را به کسى مىسپارم که به آفریدگار و فرستادهاش مهر مىورزد و آنها نیز وى را دوست دارند.
خاموشى بر محفل سایه گسترد. زرجویان سرها بالا گرفتند تا پیامبر آنها را ببیند، خدماتشان! را به خاطر آورد و هدیه دربار حبشه بدیشان سپارد.
نفسها در سینهها زندانى شده بود، دیگر لحظه موعود نزدیک مىنمود. هر کس توجه پیامبر را جلب مىکرد، کامروا مىشد و بىدرنگ در شمار توانگران جاى مىگرفت. نگاه پیامآور رهایى چون هماى نیکبختى آرام بر فراز محفل گردید. آنگاه اندکى فرود آمد، همه شیفتگان زر را پشتسر نهاد و آهسته بر سر عمار فرو نشست. آه از نهاد دل به گوهرسپردگان برآمد، افسرده به یکدیگر نگریستند، در خاموشى خویش از بخت نالیدند و فرزند یاسر را تنها کامرواى آن نشستبه شمار آوردند.
لختى بعد گفتار پیامبر، دلدادگان خاموشزر را به خود آورد: عمار، على در کدامین جایگاه به سر مىبرد؟
فرزند پاکدل یاسر، که مراد پیامبر را دریافته بود، بىدرنگ برخاست، شتابان خود را به سراى على(ع) رساند و داستان پرسش فرستاده آفریدگار برایش باز گفت.
سرور دینباوران که به چیزى جز خشنودى آفریدگار و فرستادهاش نمىاندیشید، خود را به جرگه یاران پیامبر(ص) رساند و سلام گفت.
چون پاسخ سلام شنید، پیامدار رهایى پیشکش حبشیان به وى سپرد و گفت: على، تو در خور این هدیهاى.
خاکبازان نومیدانه به حوله زربفت مىنگریستند، آرزوهاى بزرگشان را برباد رفته مىدیدند و زیر لب بر سرنوشتخویش ناسزا مىگفتند. یاور پارساى پیامبر هدیه را گرفت، دقایقى در آن خیره ماند، سپس در حالى که نگاه دریغآلوده گوهرپرستان بدرقهاش مىکرد، محفل را ترک گفت. او تصمیم خود را گرفته بود، بىآنکه هدف خویش را با کسى در میان نهد به سمت «سوق اللیل» شتافت، تارهاى زرین حوله را گشود، تهیدستان شکستهدل را گوهرباران کرد و خود، بىهیچ دستاورد مادى، به خانه بازگشت.
روز دیگر، راهبر پاکرایان على(ع) را دید و فرمود: دیروز سه هزار مثقال زر یافتى، فردا، ساعتى پس از برآمدن آفتاب، من و همه یاران میهمانتخواهیم بود.
یاور راستین فرستاده پروردگار در اندیشه فرو رفت. نه در خانه چیزى داشت تا بتواند از نیکان پذیرایى کند و نه مىخواست راز دهش هنگفتش را آشکار سازد. پس دل به آفریدگار توانا سپرد و گفت: چنین باشد، اى رسول خداوند.
لحظهها شتابان سپرى شدند، شامگاه فرا رسید و ستارگان سپهر را آذین بستند. ساعاتى بعد نسیم سحرى وزیدن گرفت، اختران را روبید و آسمان را براى گامهاى خورشید آماده ساخت. اندک اندک سپیدى بر سیاهى چیرگى یافت و آفتاب فروزان از خاورىترین نقطه سپهر برآمد. چون ساعتى از روز گذشت، پیشواى اسلام همراه یارانش به کوچههاى مدینه خرامید و راه سراى کوچک على(ع) پیش گرفت. اندکى بعد دینباوران به میعادگاه رسیدند، گروهى با یکدیگر سخن مىگفتند و دستهاى در اندیشه فرو رفته بودند: راستى على(ع) پس از به دست آوردن آن همه گوهر چگونه پذیرایى مىکند؟ اندیشه سفره رنگین فرزند نیکبخت ابوطالب پس از آن هدیه گرانبها حتى لحظهاى خاکبازان را رها نمىکرد. ناگهان صداى کوفتن در فضا را در نوردید، به گوش همراهان پیامبر(ص) رسید و رشته اندیشه و گفتارشان را گسست. آرى این صداى در کوفتن فرستاده مهربان آفریدگار بود.
على(ع) که اندیشناک به انتظار نشسته بود، شتابان برون دوید. نگران به چهره میهمانان نگریست. مىدانست هیچ چیز در خانه نیست، ولى نمىتوانست راز گشادهدستىاش را آشکار سازد و دوستان دینباورش را از ورود به خانه باز دارد. شرمگینانه سر به زیر افکند و در را، تا آنجا که مىشد، گشود. واپسین فرستاده آفریدگار به سراى گلین على(ع) گام نهاد و در پى اویاران سپیدبختش وارد شدند.
على(ع)، سالار پاکدلان، در اندیشه فرو رفت; چه باید مىکرد؟ چگونه مىتوانست، بىآنکه راز بخشندگى و جوانمردىاش از پرده اخلاص برون افتد، آن روز را سپرى کند. با این اندیشه نزد همسر گرانقدرش شتافت تا شمار میهمانان باز گوید و سفره شرمندگىاش را پیش آن پارساى روشنبین برگشاید، شاید چارهاى بیندیشد، پدر ارجمندش را آهسته فرا خواند و داستان دراز تهیدستى باز گوید و پوزش خواهد. اما چون به جایگاه نورانى زهراى پاکراى گام نهاد، با شگفتترین چشمانداز زندگىاش رو بهرو شد. در برابر دخت پاکدامن پیامبر(ص) دیگى بزرگ قرار داشت; ظرفى انباشته از خوراکى که پارهاى گوشتبر فرازش خودنمایى مىکرد و عطر دلانگیزش فضا را فرا گرفته بود. شادگارى او را در خویش فرو برد; خواست چیزى بپرسد، ولى از به درازا کشیدن انتظار میهمانان اندیشناک بود; پس دستبرآورد تا خوراکى را نزد فرستاده آفریدگار برد، اما نتوانست. ظرف چنان بزرگ و سنگین بود که جابهجا کردنش دشوار مىنمود. دخت پارساى پیامآور پاکدلى برخاست، همسرش را یارى داد و سرانجام دیگ در برابر راهبر مسلمانان جاى گرفت تا پیامبر رحمتخود و یارانش رابهرهمند سازد. واپسین فرستاده آفریدگار لختى در ظرف نگریست. گویا نوع و عطر غذا او رااز حقیقتى شگرف آگاه ساخته بود. پس برخاست، بىدرنگ نزد دختخجسته نهادش شتافت و پرسید: فرزندم، این خوراک از کجا آوردى؟
زهرا روشنراى3 پاسخ داد: پدر، از سوى آفریدگار آمده است; همان پروردگار هر که را بخواهد بىحساب روزى مىدهد.
پیشواى نیکبختان در شادگارى فرو رفت و گفت: سپاس خداى را که از سراى خاکى برونم نبرد تا آنچه زکریا در مریم دید، در دخترم مشاهده کردم.
ء - ... کلما دخل علیها زکریا المحراب وجد عندها رزقا قال یا مریم انى لک هذا قالت هو من عندالله ان الله یرزق من یشاء بغیر حساب (آلعمران /37).
... هرگاه که زکریا در آن غرفه بر او وارد مىشد مىدید که نزد او رزق و روزىاى هست [و] مىگفت اى مریم، اینها از کجا برایت آمده است؟ مریم [در پاسخ] مىگفت آن از نزد خداوند استخدا هر کس را که بخواهد بىحساب روزى مىبخشد.
- مدائن الفضائل و المعاجز (فضائل و معجزات)، سید على حسینى (شمسالمحدثین)، ج2، ص 11 و 12.
پیشکش شهریار حبشه سه هزار مثقال زر داشت; حتى 110 این اندزه نیز براى وسوسه خاکآلودگان بسنده مىنمود.
آه که با این همه زر و گوهر چه نمىتوان کرد; خانه، کنیزکان و اسبانبسیار، نوکران وفادار، رمههاى پروار، بزرگى، شکوه و وقار همه چیز با این حوله دستیافتنى است. خاکبازان در این اندیشه بودند که گفتار پیامدار رهایى آنها را به خود آورد: این پیشکش را به کسى مىسپارم که به آفریدگار و فرستادهاش مهر مىورزد و آنها نیز وى را دوست دارند.
خاموشى بر محفل سایه گسترد. زرجویان سرها بالا گرفتند تا پیامبر آنها را ببیند، خدماتشان! را به خاطر آورد و هدیه دربار حبشه بدیشان سپارد.
نفسها در سینهها زندانى شده بود، دیگر لحظه موعود نزدیک مىنمود. هر کس توجه پیامبر را جلب مىکرد، کامروا مىشد و بىدرنگ در شمار توانگران جاى مىگرفت. نگاه پیامآور رهایى چون هماى نیکبختى آرام بر فراز محفل گردید. آنگاه اندکى فرود آمد، همه شیفتگان زر را پشتسر نهاد و آهسته بر سر عمار فرو نشست. آه از نهاد دل به گوهرسپردگان برآمد، افسرده به یکدیگر نگریستند، در خاموشى خویش از بخت نالیدند و فرزند یاسر را تنها کامرواى آن نشستبه شمار آوردند.
لختى بعد گفتار پیامبر، دلدادگان خاموشزر را به خود آورد: عمار، على در کدامین جایگاه به سر مىبرد؟
فرزند پاکدل یاسر، که مراد پیامبر را دریافته بود، بىدرنگ برخاست، شتابان خود را به سراى على(ع) رساند و داستان پرسش فرستاده آفریدگار برایش باز گفت.
سرور دینباوران که به چیزى جز خشنودى آفریدگار و فرستادهاش نمىاندیشید، خود را به جرگه یاران پیامبر(ص) رساند و سلام گفت.
چون پاسخ سلام شنید، پیامدار رهایى پیشکش حبشیان به وى سپرد و گفت: على، تو در خور این هدیهاى.
خاکبازان نومیدانه به حوله زربفت مىنگریستند، آرزوهاى بزرگشان را برباد رفته مىدیدند و زیر لب بر سرنوشتخویش ناسزا مىگفتند. یاور پارساى پیامبر هدیه را گرفت، دقایقى در آن خیره ماند، سپس در حالى که نگاه دریغآلوده گوهرپرستان بدرقهاش مىکرد، محفل را ترک گفت. او تصمیم خود را گرفته بود، بىآنکه هدف خویش را با کسى در میان نهد به سمت «سوق اللیل» شتافت، تارهاى زرین حوله را گشود، تهیدستان شکستهدل را گوهرباران کرد و خود، بىهیچ دستاورد مادى، به خانه بازگشت.
روز دیگر، راهبر پاکرایان على(ع) را دید و فرمود: دیروز سه هزار مثقال زر یافتى، فردا، ساعتى پس از برآمدن آفتاب، من و همه یاران میهمانتخواهیم بود.
یاور راستین فرستاده پروردگار در اندیشه فرو رفت. نه در خانه چیزى داشت تا بتواند از نیکان پذیرایى کند و نه مىخواست راز دهش هنگفتش را آشکار سازد. پس دل به آفریدگار توانا سپرد و گفت: چنین باشد، اى رسول خداوند.
لحظهها شتابان سپرى شدند، شامگاه فرا رسید و ستارگان سپهر را آذین بستند. ساعاتى بعد نسیم سحرى وزیدن گرفت، اختران را روبید و آسمان را براى گامهاى خورشید آماده ساخت. اندک اندک سپیدى بر سیاهى چیرگى یافت و آفتاب فروزان از خاورىترین نقطه سپهر برآمد. چون ساعتى از روز گذشت، پیشواى اسلام همراه یارانش به کوچههاى مدینه خرامید و راه سراى کوچک على(ع) پیش گرفت. اندکى بعد دینباوران به میعادگاه رسیدند، گروهى با یکدیگر سخن مىگفتند و دستهاى در اندیشه فرو رفته بودند: راستى على(ع) پس از به دست آوردن آن همه گوهر چگونه پذیرایى مىکند؟ اندیشه سفره رنگین فرزند نیکبخت ابوطالب پس از آن هدیه گرانبها حتى لحظهاى خاکبازان را رها نمىکرد. ناگهان صداى کوفتن در فضا را در نوردید، به گوش همراهان پیامبر(ص) رسید و رشته اندیشه و گفتارشان را گسست. آرى این صداى در کوفتن فرستاده مهربان آفریدگار بود.
على(ع) که اندیشناک به انتظار نشسته بود، شتابان برون دوید. نگران به چهره میهمانان نگریست. مىدانست هیچ چیز در خانه نیست، ولى نمىتوانست راز گشادهدستىاش را آشکار سازد و دوستان دینباورش را از ورود به خانه باز دارد. شرمگینانه سر به زیر افکند و در را، تا آنجا که مىشد، گشود. واپسین فرستاده آفریدگار به سراى گلین على(ع) گام نهاد و در پى اویاران سپیدبختش وارد شدند.
على(ع)، سالار پاکدلان، در اندیشه فرو رفت; چه باید مىکرد؟ چگونه مىتوانست، بىآنکه راز بخشندگى و جوانمردىاش از پرده اخلاص برون افتد، آن روز را سپرى کند. با این اندیشه نزد همسر گرانقدرش شتافت تا شمار میهمانان باز گوید و سفره شرمندگىاش را پیش آن پارساى روشنبین برگشاید، شاید چارهاى بیندیشد، پدر ارجمندش را آهسته فرا خواند و داستان دراز تهیدستى باز گوید و پوزش خواهد. اما چون به جایگاه نورانى زهراى پاکراى گام نهاد، با شگفتترین چشمانداز زندگىاش رو بهرو شد. در برابر دخت پاکدامن پیامبر(ص) دیگى بزرگ قرار داشت; ظرفى انباشته از خوراکى که پارهاى گوشتبر فرازش خودنمایى مىکرد و عطر دلانگیزش فضا را فرا گرفته بود. شادگارى او را در خویش فرو برد; خواست چیزى بپرسد، ولى از به درازا کشیدن انتظار میهمانان اندیشناک بود; پس دستبرآورد تا خوراکى را نزد فرستاده آفریدگار برد، اما نتوانست. ظرف چنان بزرگ و سنگین بود که جابهجا کردنش دشوار مىنمود. دخت پارساى پیامآور پاکدلى برخاست، همسرش را یارى داد و سرانجام دیگ در برابر راهبر مسلمانان جاى گرفت تا پیامبر رحمتخود و یارانش رابهرهمند سازد. واپسین فرستاده آفریدگار لختى در ظرف نگریست. گویا نوع و عطر غذا او رااز حقیقتى شگرف آگاه ساخته بود. پس برخاست، بىدرنگ نزد دختخجسته نهادش شتافت و پرسید: فرزندم، این خوراک از کجا آوردى؟
زهرا روشنراى3 پاسخ داد: پدر، از سوى آفریدگار آمده است; همان پروردگار هر که را بخواهد بىحساب روزى مىدهد.
پیشواى نیکبختان در شادگارى فرو رفت و گفت: سپاس خداى را که از سراى خاکى برونم نبرد تا آنچه زکریا در مریم دید، در دخترم مشاهده کردم.
ء - ... کلما دخل علیها زکریا المحراب وجد عندها رزقا قال یا مریم انى لک هذا قالت هو من عندالله ان الله یرزق من یشاء بغیر حساب (آلعمران /37).
... هرگاه که زکریا در آن غرفه بر او وارد مىشد مىدید که نزد او رزق و روزىاى هست [و] مىگفت اى مریم، اینها از کجا برایت آمده است؟ مریم [در پاسخ] مىگفت آن از نزد خداوند استخدا هر کس را که بخواهد بىحساب روزى مىبخشد.
- مدائن الفضائل و المعاجز (فضائل و معجزات)، سید على حسینى (شمسالمحدثین)، ج2، ص 11 و 12.