خون حسین(ع) و پیام زینب(س)
آرشیو
چکیده
متن
مرگ جویندهاى استشتابان، هر که «بماند» به او مىرسد و هر که «بگریزد» ناتوانش نتواند ساخت، شرافتمندترین مرگ کشته شدن است. (1) على(ع)
من امشب را به عزایى دوباره مىنشینیم، و دامن را به این شط خون مىشویم، امروز نیز خود را به دیروز برمىگردانم، هر چند هر روزمان دیروزى در خود دارد.
دست تو را مىگیرم و به طواف کعبهاى مىخوانم که خونین مردى طوافش را ناتمام گذاشت و از آنجا نهیبى بلند بر خلوت آرام خیالت مىزنم تا بدانى چه شد و چگونه و چرا!
و این راه را از طواف نیمه تمام حسین(ع) تا دروازههاى کوفه، و پیمانهاى شکسته و قلبهاى همراه و شمشیرهایى که به مصلحتها و اجبارهاى اجتماعى علیه حسین(ع) آخته شد ادامه مىدهم.
من دیگر یقه قابیل را نمىچسبم، من دیگر همه چیز را به او بر نمىگردانم من آنجا که قابیل، خون هابیل را مىریزد اینگونه به ماتم نمىنشینم، او «دیگرى» بود، او هابیل را نمىشناخت، او به آنچه هابیل اعتقاد داشت دل نسپرده بود و به زبان نیاورده بود، او «آشنایى» «بیگانه» بود، یا بهتر بگویم «برادرى» «بیگانه»!
قابیل «تظاهر» نکرد، قابیل هابیل را نپذیرفت، قابیل دامن به خون برادرى شست که «بیگانه»اش بود، و منى که بر قتلگاه هابیل گذر کردم بر مرگ ایدهآلها گریستم، اما دیگر جور قابیل را خارج از انتظار ندانستم.
و از آن هنگام در این کویر کور پیکر ناتوان و فرتوت آمال خود را به هزاران راه کشاندم تا شاید آن ایده و ایدهآل را جایى بیابم. من آن تجلى را در جسمى نمىخواستم و به مرز و دیار و قومى محدودش نکرده بودم، همه جا را گشتم و از آن روز قابیلى، هر جا و هر زمان که سر زدم خون هابیلى را ریخته دیدم.
«من اینجا دیگر اسم هابیل را مظهر خون و قیام و مظلومیت مىدانم»که هابیل پیشتاز این قبیله بود.
هر جا رفتم دیدم «قابیلى» بر جسد «هابیلى» قهقهه مستى مىزند و گرماى آن خون را در جانم حس کردم و از آن روز اول پیام آن خون را تا به امروز کشاندم.
تاریخ گویا همین است; هماره فوران آتش عقدههاى دل هابیل و آخر هم قابیلى بر سینهاش، و دوباره همین تکرار مکرر.
هابیل پایمردى پایبند به ارزشها بود و هیچگاه قدمى واپس نگذاشت و اینبود راز اولین خونى که در تاریخ به خاطر حفظ آرمانى بر خاک ریخت.
از آغاز این دفتر خونین تا کنون هابیلهایى قیامگر بپاخاستند و هیچگاه سرچشمه این خون خشکیده نشد و دامن هیچ قابیلى بى لکه خون هابیل نبود.
و من آخرین خون را بیش از هر خونى سرخ مىبینم، من بر این خون تا ابد مىنالم، و تاریخ تا ابد شرمنده این مظلومیت است.
ایل و تبارى عزم کعبه کردهاند، همه داد برادرى دارند، همگان پاى در راهى نهادهاند که چون پروانه بر گرد شمع میعادگاهشان بگردند، آنجا که هیچ سویى نیست و جهتى نمود ندارد، گردابى است که مرکزش تجلى خداوند است و همگان بسان پرگار مىگردند، اینان مهمان خدایند و به آن میزبان بزرگ لبیک گفتهاند و دعوتش را پذیرفتهاند.
اینان همه یک راه مىروند و فریادشان یکى است، رو به یک سو دارند و با یک حلقوم «الله اکبر» مىگویند و داعى اجراى یک حکمند.
آه اى حسین(ع)! اگر فریاد برآورى ضد دینت مىخوانند، اگر زندگى را بخواهى دینت مرده، اگر دین را زنده بخواهى ترا خواهند میراند. و تو هابیلى مىشوى...
اینجاست که باید مرد قبل از آنکه ترا بمیرانند، و باید این گونه زندگى یافت!
من دیگر گرد کعبهاى که تختههایى سنگ است نمىگردم، من به طواف یادگار هبل نمىروم، من آن خانه که عزت عزى را بازمىگرداند عظیم نمىانگارم و خانههاى خالى از خدا را خرابهاى بیش نمىبینم، من امروز ترا اى کعبه! تا آن هنگام که خالى از هر بت نشوى طواف نخواهم کرد و از تو مىگریزم و به آنجایى مىروم که همه بتوارهها را به جنگ طلبم و آنجا کعبهاى از ایدهآلها برپا مىکنم.
و این گونه است که حسین(ع) طوافش را نیمه تمام مىگذارد و با آنچه دارد به سوى مقتل هابیل.
و مىفرماید:
به خدا بهترین سعادتها، استقامت و پایدارى در راه دین است.
حسین به اصلاح امور امت و رسول الله(ص) مىپردازد و اصلاح «اسلامى» که از راهش منحرف شده.
حسین «امر به معروف و نهى از منکر» را فرا راه خویش نهاده و امروز در مقابل راهش لشکرى از تبار قابیل ایستاده!
حسین قابیلیان را مىشناسد، و مىداند جز مردن راهى نیست، و باید تن خویش و خویشان را به تیغ و سنان بسپارد و از این تکلیف بزرگ گریزى نمىبیند، و هر گونه گریز را گناه مىشمارد و همانجاست که به طوافى سرخ مىاندیشد و خدا را در کعبهاى دیگر مىجوید.
او در آغاز به «آنچه باید باشد» اندیشیده بود و از «آنچه که بود» بیزارى جست و در این راه مصمم گام نهاد و «بودن» خود را فراموش کرد.
حسین روى در روى آشنایانى داشت که «بیگانهاش» بودند، بیگانهتر از هر بیگانه، همانانى که دیروز براى مقابله با پدرش قرآن بر نیزه کردند و برادرش را آنگونه مطیع مصلحت کردند، هر چند مصلحتى بود ارزندهتر از حقیقت، اما امروز موقعیتحسین به گونهاى دگر است، حسین باید «فریاد سرخ» تاریخ شود!
حسین خود و یارانش «خود»ى را از میان برداشتهاند، اینان دیگر «خود حجاب خود» نیستند و امروز باید سر به تیغ اسلام مجعول ببازد.
از آن کودک مظلوم تا آن جوان پاک و پیراسته و آن ساقى تشنهلب و آن پیر فرزانه، همه و همه باید به اندازه هابیلان تاریخ، خون گرم خود را به تن رنجور و ناتوان ایدهآلهاى انسانى تزریق کنند تا زنده بمانند. و اینگونه است که با زنده بودن ارزشها، حسین زنده خواهد ماند، «هر چند که سر آن یادگار رسولالله(ص) بر نیزه مىرود».
«روزى که در جام شفق مل کرد خورشید بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید» «شید و شفق را چون صدف در آب دیدم خورشید را بر نیزه گویى خواب دیدم» «خورشید را بر نیزه؟! آرى این چنین است خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است» (2)
حسین حجله سرخ شهادت را تا ابد با خونش آذین بست، و این خون طغیانگرانى ساخته که این:
«اسیرى است آزاد» و «سلسله بر دست و پایى رهیده» «در زندان ماندهاى بىحصار» «مجبورى فریادگر» «فریادگرى بیدار» «سوختهاى به درد ساخته»
و اسیرى قافله سالار، که زمام قافله اسیران خدا را در دست داشت و در حصار پولادین حجاب خود، حجابهاى سیاه بىشرمى را بر تن بنىامیه مىدرید.
«زینب» رزم خداباوران را دیده بود در پیکر خونین حسین، و فریاد بلند خون برادر بود از بام بلند عاشورا بر گنبد میناى تاریخ که هنوز هم موج صدایش را گوش دلها مىشنود.
زینب اسیر است و لازمه اسارت سکوت، اما او از بلنداى مناره دستان بریده آن ساقى تشنهلب فریاد برمىآورد تا بشنوند آنانى که فردا گوش فرا مىدهند که به خاطر اصلاح امور جامعه رو به انحراف و نجات امت رسولالله، بر حسین و آن شقایقهاى پاک چه گذشت و باز گوید:
«ان الله لا یغیر ما بقوم حتى یغیروا ما بانفسهم»
و زینب زمام ذوالجناح برادر را مىکشد تا بر منبر بنىامیه با اشکى آغشته به خون باز گوید که به جرم خدا جستن و خدا خواستن بر آنها چه گذشت.
«زینب» درد کشیدهاى راضى شده به رضاى خداست، که او تنوره گودالهاى گر گرفته آتش ظلم را با چشم خویش دیده، و همراه برادر در آتش بیداد سوخته.
اینجا فقط زبان سرخ خون و اشک حکایت کننده درد است و این زینب است که به اشک چشم خون برادر را مىشوید و با درد مىگوید: که تاریخ را ساختهاند!
زینب «شاهد» است و شاید بتوان گفت «شهید» و این از فرط با خبرى اوست، از آنچه که باید بداند. و «زینب» آنکه بزرگترین قیام اصلاح اجتماعى را در بیابانى ساکت و سوزان و خموش شهادت مىدهد، قیامى که اگر نبود شاید در همان گودالهاى مرگ دفن مىگشت و هیچگاه از لبان کوفیان حکایت نمىشد. پیامى که از حلقوم على اصغرش نیز هراس داشتند و به تیر خیزرانى دریدنش. این پرستار پاک دردمند، زخمهاى قیام را مىبندد و پیام پیکرهاى شهادت و قیام را چون تابوتى از صحراى کربلا تا بازارهاى شام و بیدادگاه بنىامیه به فریاد مىکشد. تا برادر خفته در خاک و خونش دریابد.
ا انت اخى؟!
ا انت ابن امى؟!
تو، اى بى سر! تو برادر منى؟!
تو فرزند مادر منى؟!
آه کدامین خواهر را این تحمل است که جسد بىجان برادر را بردارد و با درد بگوید: خدایا این قربانى را از ما بپذیر!
زینب، یادگار سیلىهاى سرخ، خیمههاى سوخته، پیکانهاى در گلو، دستان بریده، و بىمهریهاى اسلام بىعترت(ع) است.
زینب آنگاه که مىگوید: «مهلا مهلا یا ابن الزهرا» وجود انسان مىسوزد. او درمىیابد رسالتبزرگ حسین را که رسول الله بر گلویش بوسه زده، که این گلو فردا در کشاکش دنیاى زر و زور، تیغ تیز شمشیر مىشکافدش.
و زهرا زینب را امینترین کسى مىداند که گلوى فرزندش را آنگاه که به قتلگاه مىرود و باید ذبیح عظیم اسلام باشد ببوسد. و این پیامآور بزرگ عاشورا سالهاست که به این رسالتبزرگ برگزیده شده است.
زینب این درد را سالهاستبا خود دارد، از آن زمانى که رسول الله(ص) گلوى حسین را مىبوسید و زهرا را مکلف به بوسیدن گلوى حسینش مىنمود.
کدامین کوه این استقامت را دارد که در کویرى از همه کس و همه چیز و در آن قلزم خون و آنجا که شلاق زر و زور و تزویر خط کبود بیداد را بر پشت و پهلویش نقش مىبندد، به رسالت عظیم خویش بیندیشد و پیام سرخ برادر را به نسلهاى دگر رساند تا مرگ سرخ را بیاموزند. و بیاموزند که چون حسین هر چه به مرگ نزدیکتر مىشوند برافروختهتر گردند و اسلام «نه» را بر اسلام «آرى»هاى ننگین ترجیح دهند و بدانند که نباید تسبیح مصلحت چرخاند و بر بالشهاى ربفتبنىامیهاى تکیه زد.
زینب، سفیر امین برادر است و یادگار خوب مادر و نشانه صلابت پدر و گوهر مستور تشیع.
او قاصد کربلا است و پیامبر عاشورا.
او سنگر صبر و ثبات است.
او اولین زائر ضریح شهادت کربلا است.
او حامل همتبرادر است.
او زنى است که مردى در رکابش مردانگى مىآموزد و کوه استقامت.
او زنى است که الفباى چگونه «زیستن» را مىآموزد و چگونه «طغیان» کردن و «فریاد» برآوردن را.
او خون خدیجه پاک را در پیکر دارد و زهد زهراى اطهر را آموخته. این زن ظاهر و ضمیر زمانه را مبهوت کرده که چگونه توان تحمل این مصیبت طاقتفرسا را داشته است.
زینب، اسلام نهفته در امانتبرادر را بدانسوى دیوارهاى تاریخ مىفرستد.
زینب ظهور زنى استساخته به درد بى چشمداشت درمان، عالمى بى معلم، جنگجویى در سنگر حجاب، دین و دنیا به هم آمیختهاى توانمند، الگوى ایمان و عمل و اسوه زهد و پارسایى. دردمندى درد آشنا که باید سرمشق معلم نوشته دانشآموزان تنبل قرن بیستم باشد، تا این ناشناخته تاریخ را در برگ برگ دیوان وجودش تفسیر کنند و این چراغ هدایتحیات زن را فرا راه زن و مرد گیتى قرار دهند.
زنان تا دامنه قیامتبه این رسالتبر دوش و آموزگار «خود آگاهى» افتخار مىکنند.
من این رسولان بزرگ را که در حوادث عظیم تاریخ و در شکل گرفتن نقاط حیات بشرى و در وقوع تغییرات اساسى اجتماعى همپاى و همراه بزرگ مردان تاریخ بودهاند و هماره محکم و مقاوم و پاى بر جا علمهاى «قیام» و «پیام» را بر دوش کشیدهاند و مامن مهر و زخم بند جور جنگ مردان بودهاند مىستایم. و اینان را بسیار بزرگتر و شریفتر از این مىدانم که در خاکبازیها و رنگورزیهاى دنیایى امروز عمر را به بطالت روزمرگى بگذرانند و دلمشغولیهاى زندگى آنگونه از خود براندشان که در کسوت کالایى درآیند که هر روز به شکلى فریبنده به بازار عرضه شوند.
و مىدانم هیچ بزرگمردى در تاریخ، حیات نمىیابد مگر آنسوى بار سفرش بر شانه توانمند زنى پاک و پیراسته باشد که در صورت از پاى افتادن این مسافر و افتادن بار، پیامش را به فرداى پیروانش برساند.
و چه بسا پیراسته زنانى که مردان را به اوج عزت رهنمون شدند و از چوب خشک وجود مردى اژدهایى از عصیان مقدس ساختند. و در این خودباوریهاست که زن هم، ستون متین و محکم امیدى مىشود، و هم کانون گرم عاطفهاى که لحظههاى سبز زندگى را زینت مىدهد.
خدایا! اى معلم همه دانشها، به زنان ما خدیجه گونه ایمان آوردن، زهرا گونه زیستن،زینب گونه عمل کردن، و سمیه گونه مردن را بیاموز!
پىنوشتها:
1- نهجالبلاغه، فیضالاسلام، ص 380، خطبه 122.
2- على معلم.
من امشب را به عزایى دوباره مىنشینیم، و دامن را به این شط خون مىشویم، امروز نیز خود را به دیروز برمىگردانم، هر چند هر روزمان دیروزى در خود دارد.
دست تو را مىگیرم و به طواف کعبهاى مىخوانم که خونین مردى طوافش را ناتمام گذاشت و از آنجا نهیبى بلند بر خلوت آرام خیالت مىزنم تا بدانى چه شد و چگونه و چرا!
و این راه را از طواف نیمه تمام حسین(ع) تا دروازههاى کوفه، و پیمانهاى شکسته و قلبهاى همراه و شمشیرهایى که به مصلحتها و اجبارهاى اجتماعى علیه حسین(ع) آخته شد ادامه مىدهم.
من دیگر یقه قابیل را نمىچسبم، من دیگر همه چیز را به او بر نمىگردانم من آنجا که قابیل، خون هابیل را مىریزد اینگونه به ماتم نمىنشینم، او «دیگرى» بود، او هابیل را نمىشناخت، او به آنچه هابیل اعتقاد داشت دل نسپرده بود و به زبان نیاورده بود، او «آشنایى» «بیگانه» بود، یا بهتر بگویم «برادرى» «بیگانه»!
قابیل «تظاهر» نکرد، قابیل هابیل را نپذیرفت، قابیل دامن به خون برادرى شست که «بیگانه»اش بود، و منى که بر قتلگاه هابیل گذر کردم بر مرگ ایدهآلها گریستم، اما دیگر جور قابیل را خارج از انتظار ندانستم.
و از آن هنگام در این کویر کور پیکر ناتوان و فرتوت آمال خود را به هزاران راه کشاندم تا شاید آن ایده و ایدهآل را جایى بیابم. من آن تجلى را در جسمى نمىخواستم و به مرز و دیار و قومى محدودش نکرده بودم، همه جا را گشتم و از آن روز قابیلى، هر جا و هر زمان که سر زدم خون هابیلى را ریخته دیدم.
«من اینجا دیگر اسم هابیل را مظهر خون و قیام و مظلومیت مىدانم»که هابیل پیشتاز این قبیله بود.
هر جا رفتم دیدم «قابیلى» بر جسد «هابیلى» قهقهه مستى مىزند و گرماى آن خون را در جانم حس کردم و از آن روز اول پیام آن خون را تا به امروز کشاندم.
تاریخ گویا همین است; هماره فوران آتش عقدههاى دل هابیل و آخر هم قابیلى بر سینهاش، و دوباره همین تکرار مکرر.
هابیل پایمردى پایبند به ارزشها بود و هیچگاه قدمى واپس نگذاشت و اینبود راز اولین خونى که در تاریخ به خاطر حفظ آرمانى بر خاک ریخت.
از آغاز این دفتر خونین تا کنون هابیلهایى قیامگر بپاخاستند و هیچگاه سرچشمه این خون خشکیده نشد و دامن هیچ قابیلى بى لکه خون هابیل نبود.
و من آخرین خون را بیش از هر خونى سرخ مىبینم، من بر این خون تا ابد مىنالم، و تاریخ تا ابد شرمنده این مظلومیت است.
ایل و تبارى عزم کعبه کردهاند، همه داد برادرى دارند، همگان پاى در راهى نهادهاند که چون پروانه بر گرد شمع میعادگاهشان بگردند، آنجا که هیچ سویى نیست و جهتى نمود ندارد، گردابى است که مرکزش تجلى خداوند است و همگان بسان پرگار مىگردند، اینان مهمان خدایند و به آن میزبان بزرگ لبیک گفتهاند و دعوتش را پذیرفتهاند.
اینان همه یک راه مىروند و فریادشان یکى است، رو به یک سو دارند و با یک حلقوم «الله اکبر» مىگویند و داعى اجراى یک حکمند.
آه اى حسین(ع)! اگر فریاد برآورى ضد دینت مىخوانند، اگر زندگى را بخواهى دینت مرده، اگر دین را زنده بخواهى ترا خواهند میراند. و تو هابیلى مىشوى...
اینجاست که باید مرد قبل از آنکه ترا بمیرانند، و باید این گونه زندگى یافت!
من دیگر گرد کعبهاى که تختههایى سنگ است نمىگردم، من به طواف یادگار هبل نمىروم، من آن خانه که عزت عزى را بازمىگرداند عظیم نمىانگارم و خانههاى خالى از خدا را خرابهاى بیش نمىبینم، من امروز ترا اى کعبه! تا آن هنگام که خالى از هر بت نشوى طواف نخواهم کرد و از تو مىگریزم و به آنجایى مىروم که همه بتوارهها را به جنگ طلبم و آنجا کعبهاى از ایدهآلها برپا مىکنم.
و این گونه است که حسین(ع) طوافش را نیمه تمام مىگذارد و با آنچه دارد به سوى مقتل هابیل.
و مىفرماید:
به خدا بهترین سعادتها، استقامت و پایدارى در راه دین است.
حسین به اصلاح امور امت و رسول الله(ص) مىپردازد و اصلاح «اسلامى» که از راهش منحرف شده.
حسین «امر به معروف و نهى از منکر» را فرا راه خویش نهاده و امروز در مقابل راهش لشکرى از تبار قابیل ایستاده!
حسین قابیلیان را مىشناسد، و مىداند جز مردن راهى نیست، و باید تن خویش و خویشان را به تیغ و سنان بسپارد و از این تکلیف بزرگ گریزى نمىبیند، و هر گونه گریز را گناه مىشمارد و همانجاست که به طوافى سرخ مىاندیشد و خدا را در کعبهاى دیگر مىجوید.
او در آغاز به «آنچه باید باشد» اندیشیده بود و از «آنچه که بود» بیزارى جست و در این راه مصمم گام نهاد و «بودن» خود را فراموش کرد.
حسین روى در روى آشنایانى داشت که «بیگانهاش» بودند، بیگانهتر از هر بیگانه، همانانى که دیروز براى مقابله با پدرش قرآن بر نیزه کردند و برادرش را آنگونه مطیع مصلحت کردند، هر چند مصلحتى بود ارزندهتر از حقیقت، اما امروز موقعیتحسین به گونهاى دگر است، حسین باید «فریاد سرخ» تاریخ شود!
حسین خود و یارانش «خود»ى را از میان برداشتهاند، اینان دیگر «خود حجاب خود» نیستند و امروز باید سر به تیغ اسلام مجعول ببازد.
از آن کودک مظلوم تا آن جوان پاک و پیراسته و آن ساقى تشنهلب و آن پیر فرزانه، همه و همه باید به اندازه هابیلان تاریخ، خون گرم خود را به تن رنجور و ناتوان ایدهآلهاى انسانى تزریق کنند تا زنده بمانند. و اینگونه است که با زنده بودن ارزشها، حسین زنده خواهد ماند، «هر چند که سر آن یادگار رسولالله(ص) بر نیزه مىرود».
«روزى که در جام شفق مل کرد خورشید بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید» «شید و شفق را چون صدف در آب دیدم خورشید را بر نیزه گویى خواب دیدم» «خورشید را بر نیزه؟! آرى این چنین است خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است» (2)
حسین حجله سرخ شهادت را تا ابد با خونش آذین بست، و این خون طغیانگرانى ساخته که این:
«اسیرى است آزاد» و «سلسله بر دست و پایى رهیده» «در زندان ماندهاى بىحصار» «مجبورى فریادگر» «فریادگرى بیدار» «سوختهاى به درد ساخته»
و اسیرى قافله سالار، که زمام قافله اسیران خدا را در دست داشت و در حصار پولادین حجاب خود، حجابهاى سیاه بىشرمى را بر تن بنىامیه مىدرید.
«زینب» رزم خداباوران را دیده بود در پیکر خونین حسین، و فریاد بلند خون برادر بود از بام بلند عاشورا بر گنبد میناى تاریخ که هنوز هم موج صدایش را گوش دلها مىشنود.
زینب اسیر است و لازمه اسارت سکوت، اما او از بلنداى مناره دستان بریده آن ساقى تشنهلب فریاد برمىآورد تا بشنوند آنانى که فردا گوش فرا مىدهند که به خاطر اصلاح امور جامعه رو به انحراف و نجات امت رسولالله، بر حسین و آن شقایقهاى پاک چه گذشت و باز گوید:
«ان الله لا یغیر ما بقوم حتى یغیروا ما بانفسهم»
و زینب زمام ذوالجناح برادر را مىکشد تا بر منبر بنىامیه با اشکى آغشته به خون باز گوید که به جرم خدا جستن و خدا خواستن بر آنها چه گذشت.
«زینب» درد کشیدهاى راضى شده به رضاى خداست، که او تنوره گودالهاى گر گرفته آتش ظلم را با چشم خویش دیده، و همراه برادر در آتش بیداد سوخته.
اینجا فقط زبان سرخ خون و اشک حکایت کننده درد است و این زینب است که به اشک چشم خون برادر را مىشوید و با درد مىگوید: که تاریخ را ساختهاند!
زینب «شاهد» است و شاید بتوان گفت «شهید» و این از فرط با خبرى اوست، از آنچه که باید بداند. و «زینب» آنکه بزرگترین قیام اصلاح اجتماعى را در بیابانى ساکت و سوزان و خموش شهادت مىدهد، قیامى که اگر نبود شاید در همان گودالهاى مرگ دفن مىگشت و هیچگاه از لبان کوفیان حکایت نمىشد. پیامى که از حلقوم على اصغرش نیز هراس داشتند و به تیر خیزرانى دریدنش. این پرستار پاک دردمند، زخمهاى قیام را مىبندد و پیام پیکرهاى شهادت و قیام را چون تابوتى از صحراى کربلا تا بازارهاى شام و بیدادگاه بنىامیه به فریاد مىکشد. تا برادر خفته در خاک و خونش دریابد.
ا انت اخى؟!
ا انت ابن امى؟!
تو، اى بى سر! تو برادر منى؟!
تو فرزند مادر منى؟!
آه کدامین خواهر را این تحمل است که جسد بىجان برادر را بردارد و با درد بگوید: خدایا این قربانى را از ما بپذیر!
زینب، یادگار سیلىهاى سرخ، خیمههاى سوخته، پیکانهاى در گلو، دستان بریده، و بىمهریهاى اسلام بىعترت(ع) است.
زینب آنگاه که مىگوید: «مهلا مهلا یا ابن الزهرا» وجود انسان مىسوزد. او درمىیابد رسالتبزرگ حسین را که رسول الله بر گلویش بوسه زده، که این گلو فردا در کشاکش دنیاى زر و زور، تیغ تیز شمشیر مىشکافدش.
و زهرا زینب را امینترین کسى مىداند که گلوى فرزندش را آنگاه که به قتلگاه مىرود و باید ذبیح عظیم اسلام باشد ببوسد. و این پیامآور بزرگ عاشورا سالهاست که به این رسالتبزرگ برگزیده شده است.
زینب این درد را سالهاستبا خود دارد، از آن زمانى که رسول الله(ص) گلوى حسین را مىبوسید و زهرا را مکلف به بوسیدن گلوى حسینش مىنمود.
کدامین کوه این استقامت را دارد که در کویرى از همه کس و همه چیز و در آن قلزم خون و آنجا که شلاق زر و زور و تزویر خط کبود بیداد را بر پشت و پهلویش نقش مىبندد، به رسالت عظیم خویش بیندیشد و پیام سرخ برادر را به نسلهاى دگر رساند تا مرگ سرخ را بیاموزند. و بیاموزند که چون حسین هر چه به مرگ نزدیکتر مىشوند برافروختهتر گردند و اسلام «نه» را بر اسلام «آرى»هاى ننگین ترجیح دهند و بدانند که نباید تسبیح مصلحت چرخاند و بر بالشهاى ربفتبنىامیهاى تکیه زد.
زینب، سفیر امین برادر است و یادگار خوب مادر و نشانه صلابت پدر و گوهر مستور تشیع.
او قاصد کربلا است و پیامبر عاشورا.
او سنگر صبر و ثبات است.
او اولین زائر ضریح شهادت کربلا است.
او حامل همتبرادر است.
او زنى است که مردى در رکابش مردانگى مىآموزد و کوه استقامت.
او زنى است که الفباى چگونه «زیستن» را مىآموزد و چگونه «طغیان» کردن و «فریاد» برآوردن را.
او خون خدیجه پاک را در پیکر دارد و زهد زهراى اطهر را آموخته. این زن ظاهر و ضمیر زمانه را مبهوت کرده که چگونه توان تحمل این مصیبت طاقتفرسا را داشته است.
زینب، اسلام نهفته در امانتبرادر را بدانسوى دیوارهاى تاریخ مىفرستد.
زینب ظهور زنى استساخته به درد بى چشمداشت درمان، عالمى بى معلم، جنگجویى در سنگر حجاب، دین و دنیا به هم آمیختهاى توانمند، الگوى ایمان و عمل و اسوه زهد و پارسایى. دردمندى درد آشنا که باید سرمشق معلم نوشته دانشآموزان تنبل قرن بیستم باشد، تا این ناشناخته تاریخ را در برگ برگ دیوان وجودش تفسیر کنند و این چراغ هدایتحیات زن را فرا راه زن و مرد گیتى قرار دهند.
زنان تا دامنه قیامتبه این رسالتبر دوش و آموزگار «خود آگاهى» افتخار مىکنند.
من این رسولان بزرگ را که در حوادث عظیم تاریخ و در شکل گرفتن نقاط حیات بشرى و در وقوع تغییرات اساسى اجتماعى همپاى و همراه بزرگ مردان تاریخ بودهاند و هماره محکم و مقاوم و پاى بر جا علمهاى «قیام» و «پیام» را بر دوش کشیدهاند و مامن مهر و زخم بند جور جنگ مردان بودهاند مىستایم. و اینان را بسیار بزرگتر و شریفتر از این مىدانم که در خاکبازیها و رنگورزیهاى دنیایى امروز عمر را به بطالت روزمرگى بگذرانند و دلمشغولیهاى زندگى آنگونه از خود براندشان که در کسوت کالایى درآیند که هر روز به شکلى فریبنده به بازار عرضه شوند.
و مىدانم هیچ بزرگمردى در تاریخ، حیات نمىیابد مگر آنسوى بار سفرش بر شانه توانمند زنى پاک و پیراسته باشد که در صورت از پاى افتادن این مسافر و افتادن بار، پیامش را به فرداى پیروانش برساند.
و چه بسا پیراسته زنانى که مردان را به اوج عزت رهنمون شدند و از چوب خشک وجود مردى اژدهایى از عصیان مقدس ساختند. و در این خودباوریهاست که زن هم، ستون متین و محکم امیدى مىشود، و هم کانون گرم عاطفهاى که لحظههاى سبز زندگى را زینت مىدهد.
خدایا! اى معلم همه دانشها، به زنان ما خدیجه گونه ایمان آوردن، زهرا گونه زیستن،زینب گونه عمل کردن، و سمیه گونه مردن را بیاموز!
پىنوشتها:
1- نهجالبلاغه، فیضالاسلام، ص 380، خطبه 122.
2- على معلم.