آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۰

چکیده

متن

مرگ جوینده‏اى است‏شتابان، هر که «بماند» به او مى‏رسد و هر که «بگریزد» ناتوانش نتواند ساخت، شرافتمندترین مرگ کشته شدن است. (1) على(ع)
من امشب را به عزایى دوباره مى‏نشینیم، و دامن را به این شط خون مى‏شویم، امروز نیز خود را به دیروز برمى‏گردانم، هر چند هر روزمان دیروزى در خود دارد.
دست تو را مى‏گیرم و به طواف کعبه‏اى مى‏خوانم که خونین مردى طوافش را ناتمام گذاشت و از آنجا نهیبى بلند بر خلوت آرام خیالت مى‏زنم تا بدانى چه شد و چگونه و چرا!
و این راه را از طواف نیمه تمام حسین(ع) تا دروازه‏هاى کوفه، و پیمانهاى شکسته و قلبهاى همراه و شمشیرهایى که به مصلحتها و اجبارهاى اجتماعى علیه حسین(ع) آخته شد ادامه مى‏دهم.
من دیگر یقه قابیل را نمى‏چسبم، من دیگر همه چیز را به او بر نمى‏گردانم من آنجا که قابیل، خون هابیل را مى‏ریزد اینگونه به ماتم نمى‏نشینم، او «دیگرى‏» بود، او هابیل را نمى‏شناخت، او به آنچه هابیل اعتقاد داشت دل نسپرده بود و به زبان نیاورده بود، او «آشنایى‏» «بیگانه‏» بود، یا بهتر بگویم «برادرى‏» «بیگانه‏»!
قابیل «تظاهر» نکرد، قابیل هابیل را نپذیرفت، قابیل دامن به خون برادرى شست که «بیگانه‏»اش بود، و منى که بر قتلگاه هابیل گذر کردم بر مرگ ایده‏آلها گریستم، اما دیگر جور قابیل را خارج از انتظار ندانستم.
و از آن هنگام در این کویر کور پیکر ناتوان و فرتوت آمال خود را به هزاران راه کشاندم تا شاید آن ایده و ایده‏آل را جایى بیابم. من آن تجلى را در جسمى نمى‏خواستم و به مرز و دیار و قومى محدودش نکرده بودم، همه جا را گشتم و از آن روز قابیلى، هر جا و هر زمان که سر زدم خون هابیلى را ریخته دیدم.
«من اینجا دیگر اسم هابیل را مظهر خون و قیام و مظلومیت مى‏دانم‏»که هابیل پیشتاز این قبیله بود.
هر جا رفتم دیدم «قابیلى‏» بر جسد «هابیلى‏» قهقهه مستى مى‏زند و گرماى آن خون را در جانم حس کردم و از آن روز اول پیام آن خون را تا به امروز کشاندم.
تاریخ گویا همین است; هماره فوران آتش عقده‏هاى دل هابیل و آخر هم قابیلى بر سینه‏اش، و دوباره همین تکرار مکرر.
هابیل پایمردى پایبند به ارزشها بود و هیچگاه قدمى واپس نگذاشت و این‏بود راز اولین خونى که در تاریخ به خاطر حفظ آرمانى بر خاک ریخت.
از آغاز این دفتر خونین تا کنون هابیلهایى قیامگر بپاخاستند و هیچگاه سرچشمه این خون خشکیده نشد و دامن هیچ قابیلى بى لکه خون هابیل نبود.
و من آخرین خون را بیش از هر خونى سرخ مى‏بینم، من بر این خون تا ابد مى‏نالم، و تاریخ تا ابد شرمنده این مظلومیت است.
ایل و تبارى عزم کعبه کرده‏اند، همه داد برادرى دارند، همگان پاى در راهى نهاده‏اند که چون پروانه بر گرد شمع میعادگاهشان بگردند، آنجا که هیچ سویى نیست و جهتى نمود ندارد، گردابى است که مرکزش تجلى خداوند است و همگان بسان پرگار مى‏گردند، اینان مهمان خدایند و به آن میزبان بزرگ لبیک گفته‏اند و دعوتش را پذیرفته‏اند.
اینان همه یک راه مى‏روند و فریادشان یکى است، رو به یک سو دارند و با یک حلقوم «الله اکبر» مى‏گویند و داعى اجراى یک حکمند.
آه اى حسین(ع)! اگر فریاد برآورى ضد دینت مى‏خوانند، اگر زندگى را بخواهى دینت مرده، اگر دین را زنده بخواهى ترا خواهند میراند. و تو هابیلى مى‏شوى...
اینجاست که باید مرد قبل از آنکه ترا بمیرانند، و باید این گونه زندگى یافت!
من دیگر گرد کعبه‏اى که تخته‏هایى سنگ است نمى‏گردم، من به طواف یادگار هبل نمى‏روم، من آن خانه که عزت عزى را بازمى‏گرداند عظیم نمى‏انگارم و خانه‏هاى خالى از خدا را خرابه‏اى بیش نمى‏بینم، من امروز ترا اى کعبه! تا آن هنگام که خالى از هر بت نشوى طواف نخواهم کرد و از تو مى‏گریزم و به آنجایى مى‏روم که همه بتواره‏ها را به جنگ طلبم و آنجا کعبه‏اى از ایده‏آلها برپا مى‏کنم.
و این گونه است که حسین(ع) طوافش را نیمه تمام مى‏گذارد و با آنچه دارد به سوى مقتل هابیل.
و مى‏فرماید:
به خدا بهترین سعادتها، استقامت و پایدارى در راه دین است.
حسین به اصلاح امور امت و رسول الله(ص) مى‏پردازد و اصلاح «اسلامى‏» که از راهش منحرف شده.
حسین «امر به معروف و نهى از منکر» را فرا راه خویش نهاده و امروز در مقابل راهش لشکرى از تبار قابیل ایستاده!
حسین قابیلیان را مى‏شناسد، و مى‏داند جز مردن راهى نیست، و باید تن خویش و خویشان را به تیغ و سنان بسپارد و از این تکلیف بزرگ گریزى نمى‏بیند، و هر گونه گریز را گناه مى‏شمارد و همانجاست که به طوافى سرخ مى‏اندیشد و خدا را در کعبه‏اى دیگر مى‏جوید.
او در آغاز به «آنچه باید باشد» اندیشیده بود و از «آنچه که بود» بیزارى جست و در این راه مصمم گام نهاد و «بودن‏» خود را فراموش کرد.
حسین روى در روى آشنایانى داشت که «بیگانه‏اش‏» بودند، بیگانه‏تر از هر بیگانه، همانانى که دیروز براى مقابله با پدرش قرآن بر نیزه کردند و برادرش را آنگونه مطیع مصلحت کردند، هر چند مصلحتى بود ارزنده‏تر از حقیقت، اما امروز موقعیت‏حسین به گونه‏اى دگر است، حسین باید «فریاد سرخ‏» تاریخ شود!
حسین خود و یارانش «خود»ى را از میان برداشته‏اند، اینان دیگر «خود حجاب خود» نیستند و امروز باید سر به تیغ اسلام مجعول ببازد.
از آن کودک مظلوم تا آن جوان پاک و پیراسته و آن ساقى تشنه‏لب و آن پیر فرزانه، همه و همه باید به اندازه هابیلان تاریخ، خون گرم خود را به تن رنجور و ناتوان ایده‏آلهاى انسانى تزریق کنند تا زنده بمانند. و اینگونه است که با زنده بودن ارزشها، حسین زنده خواهد ماند، «هر چند که سر آن یادگار رسول‏الله(ص) بر نیزه مى‏رود».
«روزى که در جام شفق مل کرد خورشید بر خشک چوب نیزه‏ها گل کرد خورشید» «شید و شفق را چون صدف در آب دیدم خورشید را بر نیزه گویى خواب دیدم‏» «خورشید را بر نیزه؟! آرى این چنین است خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است‏» (2)
حسین حجله سرخ شهادت را تا ابد با خونش آذین بست، و این خون طغیانگرانى ساخته که این:
«اسیرى است آزاد» و «سلسله بر دست و پایى رهیده‏» «در زندان مانده‏اى بى‏حصار» «مجبورى فریادگر» «فریادگرى بیدار» «سوخته‏اى به درد ساخته‏»
و اسیرى قافله سالار، که زمام قافله اسیران خدا را در دست داشت و در حصار پولادین حجاب خود، حجابهاى سیاه بى‏شرمى را بر تن بنى‏امیه مى‏درید.
«زینب‏» رزم خداباوران را دیده بود در پیکر خونین حسین، و فریاد بلند خون برادر بود از بام بلند عاشورا بر گنبد میناى تاریخ که هنوز هم موج صدایش را گوش دلها مى‏شنود.
زینب اسیر است و لازمه اسارت سکوت، اما او از بلنداى مناره دستان بریده آن ساقى تشنه‏لب فریاد برمى‏آورد تا بشنوند آنانى که فردا گوش فرا مى‏دهند که به خاطر اصلاح امور جامعه رو به انحراف و نجات امت رسول‏الله، بر حسین و آن شقایقهاى پاک چه گذشت و باز گوید:
«ان الله لا یغیر ما بقوم حتى یغیروا ما بانفسهم‏»
و زینب زمام ذوالجناح برادر را مى‏کشد تا بر منبر بنى‏امیه با اشکى آغشته به خون باز گوید که به جرم خدا جستن و خدا خواستن بر آنها چه گذشت.
«زینب‏» درد کشیده‏اى راضى شده به رضاى خداست، که او تنوره گودالهاى گر گرفته آتش ظلم را با چشم خویش دیده، و همراه برادر در آتش بیداد سوخته.
اینجا فقط زبان سرخ خون و اشک حکایت کننده درد است و این زینب است که به اشک چشم خون برادر را مى‏شوید و با درد مى‏گوید: که تاریخ را ساخته‏اند!
زینب «شاهد» است و شاید بتوان گفت «شهید» و این از فرط با خبرى اوست، از آنچه که باید بداند. و «زینب‏» آنکه بزرگترین قیام اصلاح اجتماعى را در بیابانى ساکت و سوزان و خموش شهادت مى‏دهد، قیامى که اگر نبود شاید در همان گودالهاى مرگ دفن مى‏گشت و هیچگاه از لبان کوفیان حکایت نمى‏شد. پیامى که از حلقوم على اصغرش نیز هراس داشتند و به تیر خیزرانى دریدنش. این پرستار پاک دردمند، زخمهاى قیام را مى‏بندد و پیام پیکرهاى شهادت و قیام را چون تابوتى از صحراى کربلا تا بازارهاى شام و بیدادگاه بنى‏امیه به فریاد مى‏کشد. تا برادر خفته در خاک و خونش دریابد.
ا انت اخى؟!
ا انت ابن امى؟!
تو، اى بى سر! تو برادر منى؟!
تو فرزند مادر منى؟!
آه کدامین خواهر را این تحمل است که جسد بى‏جان برادر را بردارد و با درد بگوید: خدایا این قربانى را از ما بپذیر!
زینب، یادگار سیلى‏هاى سرخ، خیمه‏هاى سوخته، پیکانهاى در گلو، دستان بریده، و بى‏مهریهاى اسلام بى‏عترت(ع) است.
زینب آنگاه که مى‏گوید: «مهلا مهلا یا ابن الزهرا» وجود انسان مى‏سوزد. او درمى‏یابد رسالت‏بزرگ حسین را که رسول الله بر گلویش بوسه زده، که این گلو فردا در کشاکش دنیاى زر و زور، تیغ تیز شمشیر مى‏شکافدش.
و زهرا زینب را امین‏ترین کسى مى‏داند که گلوى فرزندش را آنگاه که به قتلگاه مى‏رود و باید ذبیح عظیم اسلام باشد ببوسد. و این پیام‏آور بزرگ عاشورا سالهاست که به این رسالت‏بزرگ برگزیده شده است.
زینب این درد را سالهاست‏با خود دارد، از آن زمانى که رسول الله(ص) گلوى حسین را مى‏بوسید و زهرا را مکلف به بوسیدن گلوى حسینش مى‏نمود.
کدامین کوه این استقامت را دارد که در کویرى از همه کس و همه چیز و در آن قلزم خون و آنجا که شلاق زر و زور و تزویر خط کبود بیداد را بر پشت و پهلویش نقش مى‏بندد، به رسالت عظیم خویش بیندیشد و پیام سرخ برادر را به نسلهاى دگر رساند تا مرگ سرخ را بیاموزند. و بیاموزند که چون حسین هر چه به مرگ نزدیکتر مى‏شوند برافروخته‏تر گردند و اسلام «نه‏» را بر اسلام «آرى‏»هاى ننگین ترجیح دهند و بدانند که نباید تسبیح مصلحت چرخاند و بر بالشهاى ربفت‏بنى‏امیه‏اى تکیه زد.
زینب، سفیر امین برادر است و یادگار خوب مادر و نشانه صلابت پدر و گوهر مستور تشیع.
او قاصد کربلا است و پیامبر عاشورا.
او سنگر صبر و ثبات است.
او اولین زائر ضریح شهادت کربلا است.
او حامل همت‏برادر است.
او زنى است که مردى در رکابش مردانگى مى‏آموزد و کوه استقامت.
او زنى است که الفباى چگونه «زیستن‏» را مى‏آموزد و چگونه «طغیان‏» کردن و «فریاد» برآوردن را.
او خون خدیجه پاک را در پیکر دارد و زهد زهراى اطهر را آموخته. این زن ظاهر و ضمیر زمانه را مبهوت کرده که چگونه توان تحمل این مصیبت طاقت‏فرسا را داشته است.
زینب، اسلام نهفته در امانت‏برادر را بدانسوى دیوارهاى تاریخ مى‏فرستد.
زینب ظهور زنى است‏ساخته به درد بى چشمداشت درمان، عالمى بى معلم، جنگجویى در سنگر حجاب، دین و دنیا به هم آمیخته‏اى توانمند، الگوى ایمان و عمل و اسوه زهد و پارسایى. دردمندى درد آشنا که باید سرمشق معلم نوشته دانش‏آموزان تنبل قرن بیستم باشد، تا این ناشناخته تاریخ را در برگ برگ دیوان وجودش تفسیر کنند و این چراغ هدایت‏حیات زن را فرا راه زن و مرد گیتى قرار دهند.
زنان تا دامنه قیامت‏به این رسالت‏بر دوش و آموزگار «خود آگاهى‏» افتخار مى‏کنند.
من این رسولان بزرگ را که در حوادث عظیم تاریخ و در شکل گرفتن نقاط حیات بشرى و در وقوع تغییرات اساسى اجتماعى همپاى و همراه بزرگ مردان تاریخ بوده‏اند و هماره محکم و مقاوم و پاى بر جا علم‏هاى «قیام‏» و «پیام‏» را بر دوش کشیده‏اند و مامن مهر و زخم بند جور جنگ مردان بوده‏اند مى‏ستایم. و اینان را بسیار بزرگتر و شریفتر از این مى‏دانم که در خاکبازیها و رنگ‏ورزیهاى دنیایى امروز عمر را به بطالت روزمرگى بگذرانند و دلمشغولیهاى زندگى آنگونه از خود براندشان که در کسوت کالایى درآیند که هر روز به شکلى فریبنده به بازار عرضه شوند.
و مى‏دانم هیچ بزرگمردى در تاریخ، حیات نمى‏یابد مگر آنسوى بار سفرش بر شانه توانمند زنى پاک و پیراسته باشد که در صورت از پاى افتادن این مسافر و افتادن بار، پیامش را به فرداى پیروانش برساند.
و چه بسا پیراسته زنانى که مردان را به اوج عزت رهنمون شدند و از چوب خشک وجود مردى اژدهایى از عصیان مقدس ساختند. و در این خودباوریهاست که زن هم، ستون متین و محکم امیدى مى‏شود، و هم کانون گرم عاطفه‏اى که لحظه‏هاى سبز زندگى را زینت مى‏دهد.
خدایا! اى معلم همه دانشها، به زنان ما خدیجه گونه ایمان آوردن، زهرا گونه زیستن،زینب گونه عمل کردن، و سمیه گونه مردن را بیاموز!
پى‏نوشتها:
1- نهج‏البلاغه، فیض‏الاسلام، ص 380، خطبه 122.
2- على معلم.

تبلیغات