آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۳

چکیده

متن

اقتباس : کشکول محتشمی جلد اول
1.شخصی ادعای پیغمبری کرد،او را نزد مأمون بردند.مأمون از او پرسید:ایا علامتی داری؟ گفت:آری،علامت من این است که آنچه را در ذهن تو میگذرد، میدانم! مأمون گفت:اکنون در ذهن من چه میگذرد؟ شخص گفت:در ذهن داری که آنچه را به تو میگویم دروغ است.مأمون گفت:راست گفتی و سپس دستور داد او را به زندان بیفکنند.پس از چند روز او را از زندان خارج کرده و پرسید:در این مدت چیزی به تو وحی شد؟ گفت نه.پرسید:چرا؟ گفت:برای اینکه ملائکه وارد زندان نمیشوند!2.فقیهی در اطاقی منزل داشت که سقف آن همواره صدا میکرد.صاحب خانه آمد و کرآیه را طلب کرد.فقیه گفت سقف را اصلاح کن،چون دائما صدا میکند.صاحب خانه گفت: تیرهای آن خدا را تسبیح میکند.فقیه گفت:من هم ترسم از این است که روزی بخواهند سجده کنند!3.یکی از اهل مدینه،جمعی را دید که برای استسقا(طلب باران) بیرون میروند و تعدادی کودک را به همراه دارند.پرسید:اینها را برای چه به دنبال خود میبرید؟گفتند:امید داریم به برکت آنها،دعا مستجاب شود.گفت:اگر دعای آنها مستجاب بود یک معلم در زمین باقی نمیماند!4.فردی عربی را دید که در ماه رمضان میوه میخورد! گفت:این چه کاری است که میکنی؟ عرب گفت:شنیدهام که خدای تعالی فرمود:)کلوا من ثمره اذا اثمر)؛همین که میوه رسید بخورید.ترسیدم که پیش از افطار بمیرم و گناهکار شوم!!!5جمعی برای عیادت از بیماری به منزل او وارد شدند و زیاد ماندند.به بیمار گفتند:ما را وصیتی نما.بیمار گفت:وصیت من به شما این است که چون به عیادت بیماری بروید،زیاد بر بالین او ننشینید.6.یکی از پادشاهان به هنگام سرکشی از مملکت خویش،الاغی را دید که گرد آسیاب میگردد و در گردن زنگی دارد.از آسیابان پرسید:چرا این زنگ را به گردن الاغ آویزان کردهای؟ آسیابان گفت:اگر چرت زدم و صدای زنگ را نشنیدم،می دانم که الاغ از حرکت ایستاده و کاری نمی کند.او را میزنم تا به حرکت دراید.پادشاه گفت:اگر الاغ به ایستد و این طور سرش را حرکت دهد (پادشاه سر خود را حرکت داد)،چگونه متوجه میشوی؟ آسیابان گفت: اگر الاغم مانند پادشاه فکر کند،چارهای دیگر برای به حرکت در آوردنش میاندیشم!7.کسی از مردی که ظرف طلا و نقره میبرد،پرسید:کجا میروی؟ گفت:به آخرت. گفت:پس این ظرفها را اینجا بگذار؛برای این که آنجا که تو میروی،اینها آب خواهد شد!8.سلطان محمود پیکی به نزد خلیفه»القادر بالله«فرستاد و او را تهدید کرد که بغداد را ویران خواهد کرد.و خاک بغداد را بر پشت فیلها به غزنین خواهد آورد،خلیفه نامهای به سلطان محمود نوشت،در آن نامه فقط نوشته شده بود»الم«.شروع میشد را جستجو کردند و پاسخ موافق نیافتند.جوانی در میان آنان بود که به او بیتوجهی میکردند او گفت اگر سلطان اجازه دهد رمز آن را خواهم گشود.سلطان به او اجازه داد،او گفت:سلطان چون خلیفه را به »فیل«تهدید کرده است،خلیفه نیز در پاسخ نوشته است«الم»که اشاره است به آیه; )الم تر کیف فعل ربّک باصحاب الفیل)؛ایا ندیدی که خدای تو با اصحاب فیل چه کرد؟سلطان پاسخ را پسندید و به او جایزه داد.

تبلیغات