آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۸

چکیده

متن

کار سختی است به درستی انتخاب بین نوشتن یادداشتی بر یک کتاب یا یادداشتی بر یک فیلم. به خصوص که هر دو مقوله را هم دوست داشته باشی، هم کتاب را و هم سینما را. آن وقت است که آدم دلش می‌خواهد کاش این دو مظروف در یک ظرف ریخته می‌شد. انتخابم را به سرعت انجام دادم و آخر سر هم باز به این نتیجه رسیدم که کاش فیلم مستندی ساخته شده بود از شهر آشتیان، براساس کتاب آشتیان به روایت تصویر و سند تالیف اسدالله عبدلی‌آشتیانی و محمدعلی نورایی‌آشتیانی و اگر تا اینجای مطلب به حسابم گذاشته نشود خوب است. چون اشتیاق برای مفصل‌نویسی بسیار است. علاقه یا وابستگی عاطفی به خاک زادگاه از ویژگی‌‌های آشکار مردم است. بدون اینکه شمارشی بکنم تنها محض یادآوری عرض می‌کنم که در عمق دل و جان هر کسی حسی مهرآمیز نسبت به زادگاه وجود دارد که گاه بسیار زیاد است تا آنجا که آدم را وامی‌دارد خاک خود را برتر از دیگر خاک‌ها و مردم آن خاک را برتر از دیگر مردمان بشمارد و چون این حس غریزی است انتقادپذیر هم نیست.
 
اما اگر این قلم را در همین جا متهم به داشتن چنین حسی نکنید می‌گویم گرچه همه جای ایران سرای همه است و گرچه همه گل و گوشه‌های این آب و خاک با هم برابرند یا باید برابر باشند، ولی راستش بعضی جاها در این میان از جاهای دیگر برابرترند. اگر کسی مدعی چنین حکمی باشد و نتواند چهار تا استدلال عاقل‌پسند برایش جور کند باید محکوم به بی‌عدالتی شود که من یکی چنین نیستم. دلایل زیادی پیدا می‌شود و دارم. در همه جا نقش روایتگری قصه‌ها و افسانه‌ها بر دوش ظریف مادران است. ولی من به یاد دارم که از پدرم هم قصه زیاد شنیدم. وقتی به پر و پایش می‌پیچیدم و طلب قصه می‌کردم با لحن گله‌آمیز رضایت‌مندانه می‌گفت:
الله اکبر، کبیرا کبیرا! آخر قصه از کجا بیاورم...

ولی همیشه هم در آستینش چندتایی قصه داشت، هم کوتاه، با ته مایه مذهبی و غالبا دراماتیک و غم‌انگیز؛ مثل قصه هدهد، شانه‌به‌سر، دو تا برادری که یکی‌شان سر تقسیم ارث پدر، سر آن یکی کلاه گذاشت و به چه پشیمانی تلخی دچار شد. پدرم همین‌طور اولین معلم ناخواسته طبیعت‌شناسی من بود. سال 1324 (یعنی بیش از 60 سال پیش. ولی اگر مرا ببینید هنوز پیرمردی لایق چنین اعداد و ارقام نشده‌ام) دو تا درشکه کرایه کرده و از اراک به سمت ولایتمان (آشتیان و فراهان) راه افتادیم. من و پدر و مادر سوار یک درشکه بودیم و خواهرها و برادرم در درشکه دیگر. من در بغل پدر بودم، چه جای امن و چه تماشای مطبوعی! پدر مناظر دو طرف راه را تا حد لازم برایم تعریف می‌کرد و من تیرهای چوبی تلگراف را جزو طبیعت می‌شمردم.
 
یک پرنده سبزرنگ روی سیم‌ سیاه یکی از تیرها نشسته بود. پیش از آنکه دهان من به پرسشی باز شود پدر گرفت: «سبز قبا» و من هنوز سبز قبا را نشان طبیعت ناب می‌دانم؛ سبز قبا و درخت بید را. ظهر کنار جاده لب یک چشمه و زیر درخت‌های بید به ناهار نشستیم: کوکوی سیب‌زمینی و نان... آب هم که آماده و تمیز وجود داشت. منظره‌ای که الان به یک تابلوی خیالی می‌ماند. ولی آن موقع وجود داشت و چه در دسترس و ساده. حتی باور کنید، چند تا آهو هم میهمان جمع ما شدند. برای آب نوشیدن آمده بودند و از ما نمی‌ترسیدند. پدر، در جا قصه‌ای هم درباره آهوها تعریف کرد که اول آدم بوده‌اند و بعد به علت ارتکاب یک اشتباه به صورت جانور درآمدند. منتها چون آدم‌های خوبی بودند تبدیل به جانورهای خوب و بی‌آزار شدند. (یعنی این می‌تواند قاعده باشد؟) طبیعت برایم خلاصه شد در مشاهده‌های شیرین و ساده آن روز، از منظر آزاد و گشاده درشکه: در و پیکر نداشت ولی بی‌خطر بود.
 
آرام می‌رفت، جز ما، هیچ گذرنده دیگری در آن جاده خاکی نجیب و زیبا حضور نداشت و من کودک، چه راحت به آن همه زیبایی دسترسی داشتم و همه را مدیون پدر جوان، مهربان و قدرتمندم می‌دانستم و خود را بیشتر به او می‌چسباندم. در حالی که گاهی روی رکاب پهن درشکه می‌ایستادم و دستگیره‌های هلالی روی گلگیر، آن را در دست می‌فشردم و گاه روی صندلی کوچک متحرک پایین جایگاه سورچی می‌نشستم و منظره را در خلاف جهت تماشا می‌کردم، بالاخره صدای پدر را شنیدم که گفت:

- رسیدیم، اونا‌ها، آشتیان!...
البته آشتیان از دور با آشتیان از نزدیک تفاوت داشت. ولی چند سال پیش که بعد از 55 سال دوباره به آشتیان رفتم، قسم خوردم که خیلی از منظره‌‌های ثابت راه را تشخیص دادم (شاید اشتباه می‌کردم)، ولی خوب... تیرهای چوبی تلگراف دیگر نبودند و سبز قبایی روی سیم نبود. آهویی هم نبود. چشم‌هایم بسیار دنبالشان گشت. ولی آنچه دیدم دکل‌های عظیم و کابل‌های فشار قوی بود.. حالا جای آن آشتیان را در کتاب تالیف عبدلی آشتیانی و نورایی‌آشتیانی پیدا می‌کنم. کتابی که متن ندارد. فقط تصویر است، تصویرهایی فراوان، با تنظیم و آرایشی بسیار زیبا و چشمگیر ولی متاسفانه با چاپی ضعیف و کاغذی نه چندان شایسته این همه زحمت و عشق و تلاش: هر صاحبنظری زود درمی‌یابد که چه وقت و عشق و زحمتی در این 380 صفحه متبلور شده است؛ هر چند این نیز غنیمت است، من خود چنین مجموعه نفیسی را در مورد هیچ شهر یا منطقه دیگری سراغ ندارم.

خب، آشتیان، شهر آرام و نجیب و کوچک اما بسیار پرنیرو و زنده، شهری که اگر کمی با چشم‌های بازتر به آن نگاه کنیم، بوی خوش آشتی و آرامش را در خیابان‌های کوتاه و تمیز، مغازه‌های خلوت و بی‌جنجال و سیمای مردم افتاده و آشناوار آن حس می‌کنیم. شهری (یا قصبه‌ای در اصل) یا شهرکی- از باب تفاخر بگویم- که آن همه میرزا و مستوفی و خوشنویس و هنرمند و باسواد و دانشمند به ایران داده و از این بابت به حقوق شهرها و نواحی دیگر تجاوز کرده؛ شهری که از باب نمونه، زادگاه و پرورشگاه و خاستگاه مردان‌مردی چون دکتر محمد مصدق، دکتر عباس اقبال، آقا حسینقلی، میرزا عبدالله، میرزای آشتیانی، اسماعیل آشتیانی... اینها و بسیاری، واقعا بسیاری دیگر که حافظه من یکی یاری نمی‌کند تعدادشان را به یاد بیاورم.
 
از یک حوزه فرهنگی کوچک برخاسته‌اند که اگر در مثال، تفرش و گرگان و فراهان را هم از همین حوزه فرهنگی بشناسیم، شمار مردان آشتیان بسیار خواهد شد.آشتیان زنده به مردانش است و مردانش هم زنده به نام آشتیان. همت اسدالله عبدلی‌آشتیانی و محمدعلی نورایی‌آشتیانی مأجور باد.

تبلیغات