تصویر انزوای هدایت
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
در انزوا
حالا / قطره / قطره / قطره/ خون / مابین این خطوط درهم و برهم/ تنها چیزیست که خوانده میشود / پشت نقاب سیاهی / خطوط چهره ما را / پر و خالی میکند از حباب خندههایی که نمیبینیم/پنجرهای بسته است همیشه / قابعکسی خالی / بر دیوار / دو مرغ سیاه / لانه کردهاند در چشمهایش در باران / روی میز کوچک بغل رختخوابش / ساعتی دارد سرگردان/ نقاشیهایی روی جلد قلمدان / در همه آنها / عاشق دختریست اثیری/ دختر عاشق نیست/ تنها/ خم شده است و با دست راست / نیلوفری به او تعارف میکند/ آنقدر که/ پژمرده میشود/ دلخوشیهای دیگری هم دارد پراکنده / مثل همین ابرهایی که پرسه میزنند در او- در انزوا-/ عینکی دارد/ که رنگهای جهان را با آن/ بهتر میبیند / اگر سیاه / گنجهای دارد/ پر از بطریهای خالی[...]/ که حالا حتما / تهنشین شده است در او / تلفنی هم که اصلا / گوشش بدهکار این حرفها نیست/ فقط زنگ میزند یکریز / مثل همین خندههای چندشانگیز پیرمرد خنزر پنزری/ که دست برنمیدارد از سرش/ دیوانهای گریخته از تیمارستان است/ یادش میآید تنها / (از آن همه چیز)/ یک بغلی [...] کهنه مانده برایش/ یادش میآید یک پیاله از آن پر نیست / میریزد در جام / سایهاش را جمع میکند از روی دیوار / و خردهریز زخمهایش را/ که مثل خوره.../ - این دردها را نمیشود به کسی گفت/ پس/خیلی آهسته/ در انزوا/ در چمدان کهنهاش میگذارد/ در اتاقش را میبندد/ یادش میآید پنجرهای بسته است همیشه/ قابعکس خالی...
محمد مهدی مظفری ساوجی
حالا / دو مگس زنبور طلایی / دورش / پرواز میکنند/ روی تنش / کرمهای سفید کوچک در هم میلولند/ یادش میآید که مرده است.
اغلب تصویرهای این شعر متاثر و منبعث از «بوفکور»است. تصویرهای ناب و خیلی زیبایی دارد. چهره کاملی از هدایت، از روشنفکر ضربهخورده آن روزگار، به دست میدهد. البته لحظههایی هم هست که کلام به نثر؛ یعنی به روح سرد نثر نزدیک میشود. در عین حال، بعضی جاها هم اوج میگیرد و پروازهایی هست. به هر صورت قرار نیست همه لحظهها و آنات یک شعر در اوج بگذرد. حتی در حافظ هم ما گاهی به بیتها و مصراعهایی میرسیم که خیلی ساده است و به نثر می زند. مثلا:
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
این بیت خیلی ساده و نثری است. اما لابهلای بیتهایی از این دست شاعر اوجهایی میگیرد که همین اوجها در نهایت به پیوستگی و پیراستگی کار میانجامد. مثلا این چند بیت از همان غزل است:
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود
در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی
یا همین «بوفکور»، که تمام عناصر اصلیاش در این شعر آمده و به هم ربط داده شده، یک یا چند پرواز بلند دارد که آن را در اوج نگه داشته. یک جاده تخت هم در جاهایی به بلندی میرسد. اگر همه لحظات یک اثر هنری در اوج بگذرد، دیگر اوج احساس نمیشود. این است که در آثار هنری، اعم از داستان و شعر و تئاتر و موسیقی و...، خواهناخواه یک یا چند پرواز بلند است که مرکز ثقل اثر به حساب میآید و همه آنات و حالات اثر برمدار و حول محور آن میگردد و به اصطلاح تمام شئون اثر را- تمام جاذبهها و دافعهها را- تحتالشعاع خود قرار میدهد. مثلا در همین شعر آنجایی که پیرمرد:
عاشق دختریست اثیری / دختر عاشق نیست / تنها / خم شده است و با دست راست / نیلوفری به او تعارف میکند/ آنقدر که پژمرده میشود
بسیار زیبا و در اوج است و به یک معنا حسها و حالتهایی از رباعیات خیام را به خود میگیرد.
یا سطرهایی که در آن شاعر گذرا و به ایجاز تصویری از نویسنده داستان؛ یعنی هدایت ارائه میدهد مخاطب با چنین اوجی مواجه است:
دیوانهای گریخته از تیمارستان است / یادش میآید تنها / (از آن همه چیز) / یک بغلی [...] کهنه مانده برایش / یادش میآید یک پیاله از آن پر نیست / میریزد در جام / سایهاش را جمع میکند از روی دیوار / و خردهریز زخمهایش را / که مثل خوره... / این دردها را نمیشود به کسی گفت...
این سطر آخر را شاعر از نویسنده در اینجا آورده؛ سطری که شاید بتوان آن را یکی از سطرهای کلیدی «بوفکور» قلمداد کرد که بعد از دو سه جمله اول این اثر (که به نوعی نشاندهنده خط و ربط اصلی داستان به حساب میآید) آمده است: «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره، روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد...»
در واقع، نویسنده اثرش را برپایه این چرایی و چراییهای دیگری که از دل این پرسش بیرون آمده بنا میکند و در پایان، بیآنکه مرهمی برای «زخمهایی که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد» داشته باشد، چند نقطه بر پایان همه پرسشهای حل نشده داستانش میگذارد: «من برگشتم، به خودم نگاه کردم، دیدم لباسم پاره، سرتاپایم آلوده به خون دلمه شده بود، دو مگس زنبور طلایی دورم پرواز میکردند و کرمهای سفید کوچک روی تنم درهم میلولیدند و وزن مردهای روی سینهام فشار میداد...»
شاعر همین تصویر را در فضایی کمتر جا داده و با حذف «دیدم لباس پاره، سرتا پایم آلوده به خون دلمه شده» و تبدیل «وزن مردهای روی سینهام فشار میداد» به «یادش میآید که مرده است»به نظرش رسیده که شاید، به این شکل، ضربه نهایی، طنین بیشتری در ذهن مخاطب ایجاد کند:
حالا / دو مگس زنبور طلایی/ دورش پرواز میکنند / روی تنش/ کرمهای سفید کوچک درهم میلولند / یادش میآید که مرده است.
حالا / قطره / قطره / قطره/ خون / مابین این خطوط درهم و برهم/ تنها چیزیست که خوانده میشود / پشت نقاب سیاهی / خطوط چهره ما را / پر و خالی میکند از حباب خندههایی که نمیبینیم/پنجرهای بسته است همیشه / قابعکسی خالی / بر دیوار / دو مرغ سیاه / لانه کردهاند در چشمهایش در باران / روی میز کوچک بغل رختخوابش / ساعتی دارد سرگردان/ نقاشیهایی روی جلد قلمدان / در همه آنها / عاشق دختریست اثیری/ دختر عاشق نیست/ تنها/ خم شده است و با دست راست / نیلوفری به او تعارف میکند/ آنقدر که/ پژمرده میشود/ دلخوشیهای دیگری هم دارد پراکنده / مثل همین ابرهایی که پرسه میزنند در او- در انزوا-/ عینکی دارد/ که رنگهای جهان را با آن/ بهتر میبیند / اگر سیاه / گنجهای دارد/ پر از بطریهای خالی[...]/ که حالا حتما / تهنشین شده است در او / تلفنی هم که اصلا / گوشش بدهکار این حرفها نیست/ فقط زنگ میزند یکریز / مثل همین خندههای چندشانگیز پیرمرد خنزر پنزری/ که دست برنمیدارد از سرش/ دیوانهای گریخته از تیمارستان است/ یادش میآید تنها / (از آن همه چیز)/ یک بغلی [...] کهنه مانده برایش/ یادش میآید یک پیاله از آن پر نیست / میریزد در جام / سایهاش را جمع میکند از روی دیوار / و خردهریز زخمهایش را/ که مثل خوره.../ - این دردها را نمیشود به کسی گفت/ پس/خیلی آهسته/ در انزوا/ در چمدان کهنهاش میگذارد/ در اتاقش را میبندد/ یادش میآید پنجرهای بسته است همیشه/ قابعکس خالی...
محمد مهدی مظفری ساوجی
حالا / دو مگس زنبور طلایی / دورش / پرواز میکنند/ روی تنش / کرمهای سفید کوچک در هم میلولند/ یادش میآید که مرده است.
اغلب تصویرهای این شعر متاثر و منبعث از «بوفکور»است. تصویرهای ناب و خیلی زیبایی دارد. چهره کاملی از هدایت، از روشنفکر ضربهخورده آن روزگار، به دست میدهد. البته لحظههایی هم هست که کلام به نثر؛ یعنی به روح سرد نثر نزدیک میشود. در عین حال، بعضی جاها هم اوج میگیرد و پروازهایی هست. به هر صورت قرار نیست همه لحظهها و آنات یک شعر در اوج بگذرد. حتی در حافظ هم ما گاهی به بیتها و مصراعهایی میرسیم که خیلی ساده است و به نثر می زند. مثلا:
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
این بیت خیلی ساده و نثری است. اما لابهلای بیتهایی از این دست شاعر اوجهایی میگیرد که همین اوجها در نهایت به پیوستگی و پیراستگی کار میانجامد. مثلا این چند بیت از همان غزل است:
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود
در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی
یا همین «بوفکور»، که تمام عناصر اصلیاش در این شعر آمده و به هم ربط داده شده، یک یا چند پرواز بلند دارد که آن را در اوج نگه داشته. یک جاده تخت هم در جاهایی به بلندی میرسد. اگر همه لحظات یک اثر هنری در اوج بگذرد، دیگر اوج احساس نمیشود. این است که در آثار هنری، اعم از داستان و شعر و تئاتر و موسیقی و...، خواهناخواه یک یا چند پرواز بلند است که مرکز ثقل اثر به حساب میآید و همه آنات و حالات اثر برمدار و حول محور آن میگردد و به اصطلاح تمام شئون اثر را- تمام جاذبهها و دافعهها را- تحتالشعاع خود قرار میدهد. مثلا در همین شعر آنجایی که پیرمرد:
عاشق دختریست اثیری / دختر عاشق نیست / تنها / خم شده است و با دست راست / نیلوفری به او تعارف میکند/ آنقدر که پژمرده میشود
بسیار زیبا و در اوج است و به یک معنا حسها و حالتهایی از رباعیات خیام را به خود میگیرد.
یا سطرهایی که در آن شاعر گذرا و به ایجاز تصویری از نویسنده داستان؛ یعنی هدایت ارائه میدهد مخاطب با چنین اوجی مواجه است:
دیوانهای گریخته از تیمارستان است / یادش میآید تنها / (از آن همه چیز) / یک بغلی [...] کهنه مانده برایش / یادش میآید یک پیاله از آن پر نیست / میریزد در جام / سایهاش را جمع میکند از روی دیوار / و خردهریز زخمهایش را / که مثل خوره... / این دردها را نمیشود به کسی گفت...
این سطر آخر را شاعر از نویسنده در اینجا آورده؛ سطری که شاید بتوان آن را یکی از سطرهای کلیدی «بوفکور» قلمداد کرد که بعد از دو سه جمله اول این اثر (که به نوعی نشاندهنده خط و ربط اصلی داستان به حساب میآید) آمده است: «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره، روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد...»
در واقع، نویسنده اثرش را برپایه این چرایی و چراییهای دیگری که از دل این پرسش بیرون آمده بنا میکند و در پایان، بیآنکه مرهمی برای «زخمهایی که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد» داشته باشد، چند نقطه بر پایان همه پرسشهای حل نشده داستانش میگذارد: «من برگشتم، به خودم نگاه کردم، دیدم لباسم پاره، سرتاپایم آلوده به خون دلمه شده بود، دو مگس زنبور طلایی دورم پرواز میکردند و کرمهای سفید کوچک روی تنم درهم میلولیدند و وزن مردهای روی سینهام فشار میداد...»
شاعر همین تصویر را در فضایی کمتر جا داده و با حذف «دیدم لباس پاره، سرتا پایم آلوده به خون دلمه شده» و تبدیل «وزن مردهای روی سینهام فشار میداد» به «یادش میآید که مرده است»به نظرش رسیده که شاید، به این شکل، ضربه نهایی، طنین بیشتری در ذهن مخاطب ایجاد کند:
حالا / دو مگس زنبور طلایی/ دورش پرواز میکنند / روی تنش/ کرمهای سفید کوچک درهم میلولند / یادش میآید که مرده است.