چهره دوگانه تاریخ در اروپا و آمریکا
آرشیو
چکیده
متن
بعد از دو دهه، سرانجام خواست نخستوزیر سابق انگلستان تحقق یافت. در بیست سال گذشته «تونی بلر» به انحای گوناگون آشکار کرده بود که خواهان این است تا کیش خود را از «انگلیکن» - که یک کلیسای رسمی انگلستان است – به «کاتولیک» تغییر دهد. با توجه به اینکه همسر و چهار فرزندش کاتولیک هستند، این خواست چندان هم جای تعجب باقی نمیگذارد، اما مسئله مطرح این است که چرا او به عنوان یک چهره سیاسی، چنین آهسته و بتدریج به سوی خواست خود گام برداشته است؟ و اینکه بعد از ترک خانه شماره ده داونینگ استریت، آن را نهایی ساخت؟ یکی از جلوه تمایز دو سوی آتلانتیک و آنچه بوضوح بیانگر دو تفکر و برداشت متفاوت از کیفیت حیات سیاسی است را باید در مقوله مذاهب جستوجو کرد. تونی بلر، سمبل واقعیات تاریخی قاره اروپاست. از همین روی است که میبایستی درکی متفاوت از مذهب را در اروپا، در مقام مقایسه با آمریکا انتظار داشت.
بسیاری از اروپاییان ارتقای مدنی و تجلی وسیعتر هیبت و ارزش انسانی را در به حاشیه راندن مذهب و نادیده انگاشتن آن مییابند. در حالی که در آمریکا، تجلی نگرشی بشدت متمایز را شاهد هستیم. همانطور که تونیبلر اظهار داشت،صحبت از مذهب در آمریکا توسط سیاستمداران و اصولا مردم عادی، بسیار طبیعی است و وجاهت محسوب میشود، در حالی که در اروپا، صحبت از این موضوع توسط مردم عادی و بالاخص سیاستمداران، چندان زیبنده نیست. سیاستمداری که از مذهب در حیات سیاسی سخن بر زبان بیاورد، از نظر افکار عمومی، «خل و چل» محسوب میشود. تاریخ اروپا مشحون از منازعات درون کشوری (درون اجتماعی) و بین دولتها است. بسیاری از جنگهای داخلی و جنگهای درون قارهای، به علل مذهبی و تعصبات کیشی بود. کلیسای کاتولیک از قدرت بسیار فزایندهای در حیات بخشیدن به سیاستهای داخلی کشورهای اروپایی و شکل دادن به توجیهات برای منازعات و نزاعهای بینالمللی برخوردار بود.
قدرت کلیسا – که خاستگاه فرااجتماعی و آسمانی دارد – این فرصت را در اختیار رهبران مذهبی قرار داده بود تا از توانمندی بلامنازع به جهت کیفیت فراانسانی ظرفیتهایی را که دارا بودند، برخوردار باشند. حکومتهای اقتدارگرا در اروپا، در جهت تداوم قدرت خود و مبارزه با نخبگان متعارض و تودههای معترض و از سویی دیگر خنثی کردن بیکفایتی در برآورد نیازهای اولیه تودهها، گزینهای جز تکیه به کلیسا را در برابر خود نیافتند. حکومت برای اینکه بتواند بحرانهای اجتماعی، فقر، ناتوانیهای اقتصادی، خفقان سیاسی و منازعات مبتنی بر مولفههای ازلی را به حاشیه براند و سلطه خود را حفظ کند، اتحاد با کلیسای کاتولیک را گریزناپذیر یافت. حکومت و کلیسا، دو ستون اصلی و کلیدی اقتدارگرایی در تمامی سطوح آن را در اروپا تا نیمههای قرن هجدهم به وجود آوردند. حکومت برای مدیریت بحرانهایی که با آنها مواجه بود، نیاز به بهرهوری از امکانات و ظرفیتهای معنوی در اختیار کلیسا را ضروری یافته بود. حکومتهای اروپایی از آن میزان توان برخوردار نبودند که بهتنهایی بتوانند کنترل جامعه را کاملا در اختیار بگیرند.
کلیسا نیز برای اشاعه ارزشها و معتقدات در گستره اروپا و خارج از قاره و از سویی دیگر برای دسترسی حامیان خود به مناصب دولتی و منابع مالی جامعه، اتحاد با حکومت را ضروری مییافت. کلیسا و حکومت عملا به دو عنصر حیاتبخش اقتدارگرایی در اروپا تبدیل شدند. حکومت از ظرفیتهای معنوی کلیسا برای کنترل و در صورت نیاز، بسیج تودهها بهره میگرفت و کلیسا نیز از منابع مادی و توانمندیهای نظامی حکومت برای مبارزه با گروههای مذهبی دگراندیش و نابودی آیینهای چالشگر کلیسای کاتولیک استفاده میکرد. کلیسای کاتولیک توجیه مذهبی و الهی برای تداوم حکومتهای غیرکارآمد و مردمستیز را ارائه میکرد و حکومت هم تسهیلات ضروری را برای بقای کلیسای دورشده از هیبت الهی فراهم میآورد. نزدیکی غیرانتخابی کلیسا و حکومت – که به جهت الزامات برخاسته از نیاز به بقا بود – باعث شد که هر دو حفظ وضع موجود را بخواهند. همسویی کلیسا و حکومت برای تداوم و بقای ساختارها، نهادها و ارزشهای غیرکارآمد و فاسد، به طور طبیعی، هر دو را به دشمن اصلی اندیشه تحول و دگرگونی در هر شکلی از آن تبدیل کرد، دگراندیشان مذهبی که خواهان پیاده کردن ارزشهای آسمانی، به مفهوم انسانی آن، در روی زمین بودند، نه تنها کلیسا را دشمن یافتند، بلکه متحد اصلی کلیسا، یعنی حکومت را نیز خصم خود تلقی میکردند.
اصلاحطلبان اجتماعی و نخبگان اقتدارستیز سیاسی که خواهان دگرگونی ساختار حکومت و حیاتبخشیدن به دولتهای پاسخگو بودند، در راه تحقق خواسته خود،کلیسای کاتولیک را دشمن اصلی قلمداد کردند. به ضرورت واقعیات اجتماعی و اصولا به علل طبیعی، دگراندیشان مذهبی که خواهان تهذیب مذهب بودند و پیشروهای سیاسی که درصدد بنا کردن شکلی متفاوت از حکومت بودند، خود را در یک سو یافتند و هرکدام پیروزی خود و تحقق خواستههایشان را منوط به پیروزی دیگری و تحقق خواستهای او یافتند. از سده 1600 به بعد، برای همگان محرز شده بود که دگرگونی سیاسی، بدون نابودی کلیسا، امکانپذیر نیست و از سویی دیگر اصلاح مذهبی بدون درهم فروریزی ساختار اقتدارگرایانه حکومت امکانپذیر نیست. پیشروهای سیاسی، خروج کلیسا را از صحنه اجتماعی خواستار شدند و دگراندیشان مذهبی، حکومت مبتنی بر رای مردم را مطلوب یافتند. فعالین سیاسی، بنا به ضروریات اجتماعی، متوجه بودند که امکان این را ندارند که نظام دموکراتیک سیاسی را شکل دهند، مگر اینکه کلیسا را از ایفای نقش در معادلات سیاسی بازدارند. برای آنها محرز بود که اگر کلیسا همچنان در صحنه چانهزنیهای سیاسی باشد، به جهت اینکه از نیروهای غیرمادی برخوردار است، در بده و بستانهای سیاسی همیشه از حریفان و رقبای خود برتر خواهد بود، چرا که دارای «ژتونهای چانهزنی» است که هیچ گروه دیگری از آن برخوردار نیست.
این ژتونها، تنها در اختیار کلیسا است، چون تنها این نهاد است که منابع غیرانسانی و غیرمادی دارد. پس گروههای سیاسی دموکرات، بهضرورت ایجاد فرصت برای چانهزنی برابر و اینکه همیشه یک گروه (کلیسا) در معادلات سیاسی پیروز نباشد، خواهان این شدند که تحت هیچ شرایطی کلیسا به عنوان یک نهاد برخوردار از قدرت فرازمینی در حیات سیاسی نقش مستقیم و به عبارتی دیگر در حوزه عمومی به ایفای نقش نپردازد. اصلاحطلبان مذهبی هم متوجه بودند که کلیسا هر زمان در برابر آنها به بنبست میخورد و هرگاه آنان بتوانند در بین تودهها به موفقیت دست یابند و مردم را به سوی خود جلب کنند، به سرکوب متوسل میشود. ابزار سرکوب، ساختار و نهاد حکومت است و کلیسا با بهرهمندی از امکاناتی که در اختیار حکومت است، به آزار و تنبیه دگراندیشان مذهبی میپردازد. بدین روی، کسانی که اصلاح مذهبی را برای حفظ دین و ایمان خود ضروری تشخیص میدادند، متوجه بودند که در وهله اول برای موفقیت میبایستی حکومت اقتدارگرا را سرنگون کرد. از نظر این دگراندیشان، علت اینکه ارزشهای مذهبی تخریب شدهاند و مفاهیم متعالی آسمانی نادیده گرفته شدهاند، حضور حکومتی است که دست اتحاد به کلیسا داده است.
با در نظر گرفتن این واقعیات بود که اتحاد استراتژیک بین دگراندیشان مذهبی و پیشروهای سیاسی در قاره اروپا در حد فاصل سدههای بعد از پایان قرون وسطی و انقلاب فرانسه، به وجود آمد و شکل گرفت. حدوث انقلاب فرانسه، در واقع، باید تجلی عملی خروج کلیسا از صحنه سیاسی در غرب اروپا در نظر گرفته شود؛ چرا که کلیسا همیشه با حکومتهای غیردموکراتیک همگام میشد، این نگاه در بین شهروندان اروپا به وجود آمد که تحت هیچ شرایطی نباید اجازه داده شود کلیسا در حوزه عمومی به ایفای نقش بپردازد. از همین روی است که اصولا رهبران سیاسی اروپا، در فعالیتهای سیاسی خود و اصولا در قلمرو تفسیرها و توجیهات سیاستها و خطمشیهای خود، بهمقوله مذهب وارد نمیشوند. اتحاد کلیسا و حکومت در طول سدههای قبل از انقلاب فرانسه این اندیشه و طرز تفکر را در بین اروپاییان به وجود آورده است که در صورت ورود کلیسا و ارزشهایش به حیطه سیاست، ارزشهای دموکراتیک و خصلتهای ایمانی به خطر خواهد افتاد. از این روی است که شاهد تلاقی کلیسا و سیاست به طور مستقیم در اروپا نیستیم.
اینکه چرا تونی بلر، برخلاف رهبران آمریکایی، در خصوص ایمان مذهبی خود و اینکه مایل است کاتولیک شود اکراه و ابا داشته را میبایستی در چارچوب تاریخ اروپا ملاحظه کرد. مردم اروپا همیشه در خصوص شهروندان و رهبران آمریکایی، دچار این معضل ذهنی هستند که چگونه در جامعه آمریکایی بدین حد مباحث مذهبی و مقولههای دینی در شکل دادن به سیاستها و خطمشیهای رهبران و از سویی دیگر به ارزیابیهای مردم از جامعه و حکومت تاثیرگذار است. کسانی که قانون اساسی آمریکا را تدوین کردند، درک وسیع از تاریخ اروپا و مطالعه گستردهای در فلسفه سیاسی قاره داشتند. اینان که بشدت اعتقادات مذهبی داشتند معتقد به ارزشهای متعالی الهی بودند، در جهت اینکه تجربه اروپا در آمریکا تکرار نشود، راهی متفاوت را برای کشور خود رقم زدند. هدف این بود که حکومت در آمریکا مجبور باشد به خواستهای مردم توجه کند و در معادلات سیاسی از وزنی همتراز با قوه مقننه – که نماینده مردم است – برخوردار شود.
بر اساس این تفکر تصمیم گرفته شد که اجازه ندهند حکومت ائتلاف با ساختار مذهبی به وجود آورد و بدین روی از قدرتی غیرقابل تراز کردن بوسیله قوه مقننه و گروههای اجتماعی برخوردار شود. از سویی دیگر، بنیانگذاران آمریکا خواهان این بودند که ارزشهای مذهبی که آنان اعتقادی وافر به آنها داشتند، در جامعه ریشه بدواند و نهادینه شود. نهادینه شدن، به این معناست که ارزشها بخشی از بافت فکری شهروندان و معیار ارزیابی پدیدهها شود. نهادینه شدن، به این معناست که ارزشها خصلت عملیاتی و در بستر اجتماع و با توجه به واقعیات قوام مییابند و متحول میشوند. چون ارزشها با شرایط زمانی بسیار همسو هستند، هم از آنها متاثر میشوند و هم روی آنها تاثیر میگذارند. بقای ارزشها متکی به تعالی اجتماع در تمامی سطوح و تداوم جامعه نیز وابسته به ضرورت متحول شدن ارزشها میشود.
از نظر نویسندگان قانون اساسی آمریکا، ارزشهای مذهبی میبایستی در حیطه اجتماعی فعال باشند و حضور موثر و شفاف و واضح در حوزه عمومی داشته باشند. در راستای تحقق این خواست بود که قانون اساسی به گونهای طراحی شد که نهاد مذهب، بهعنوان یکی از نهادهای اجتماعی، در کنار دیگر نهادها در قلمرو عمومی برای تاثیرگذاری بر سیاستها و خطمشیها فعالیت کند، اما برای اینکه تجارب تلخ اروپا تکرار نشود، فرآیند به گونهای مدون شد که هیچ نهادی از امتیازی متمایز بخاطر خاستگاهش برخوردار نباشد. پس نهاد خانواده، نهاد اقتصاد، نهاد حکومت، نهاد مذهب و نهادهای دیگر بدون توجه به خاستگاهشان و پایگاه اجتماعی خود بهرهمند از حقوق همتراز شدند. این باعث شد که نهاد مذهب خود را بینیاز از توجه به واقعیات مادی و اجتماعی و نیازهای دیگر نهادها نیابد. برخلاف اروپا، در قبل از وقوع انقلاب فرانسه که حکومت و کلیسا در چارچوب یک اتحاد استراتژیک و نهادینه شده منافع یکدیگر را دفاع میکردند، قانون اساسی آمریکا بهگونهای تدوین شده است که تحت هیچ شرایطی اتحاد استراتژیک امکانپذیر نیست.
نهادها با توجه به نوع موضوع و میزان ظرفیت گروههای معارض است، که تصمیم میگیرند با چه ساختاری ائتلاف را حیات بخشند. در آمریکا ساختار مذهب ماهیت کاملا زمینی یافته است که به معنای همترازی حقوقی آن در رابطه با دیگر نهادها است. این سبب شده است که این نهاد برای جلب حمایت مردم خود را موظف بداند تا به خواستها و نیازهای مادی و معنوی آنان توجه کند و خود را در شرایطی بیابد که برای حفظ ظرفیتها و اعتبار اجتماعی تامین نظرات و خواستهای شهروندان را حیاتی محسوب کند، چون بقای نهاد مذهب بستگی کامل به تامین نظرات و خواستهای مردم دارد، طبیعی است که این نهاد در بسیاری از موارد به چالش حکومت، یا چالش قوه مقننه یا چالش قوه قضائیه بپردازد. در مواردی ساختار مذهب همسو با ساختار قدرت گام برمیدارد و در مواردی هم این ساختار در چارچوب ارزشهای متعالی مذهبی خود را موظف به نقد وسیع و گسترده ساختار قدرت مییابد.
قانون اساسی آمریکا این امکان را به وجود آورده است که حکومت در صورتی که صلاح تشخیص بداند در تعارض با نهاد مذهب حرکت کند و در مواردی که مطلوب بیابد به خواستهای این نهاد توجه کند. بدین سبب است که ما شاهد وابستگی متقابل بین نهاد حکومت و نهاد مذهب در آمریکا هستیم، حکومت برای تحقق خواستهای خود نیاز به جلب حمایت شهروندان مومن به ارزشهای مذهبی دارد و در عین حال هم نهاد مذهب برای پیاده کردن ارزشهای متعالی خود نیاز به قوانین تصویب شده بوسیله قوه مقننه و حمایت قوه مجریه دارد. برخلاف اروپا که کلیسا و حکومت برای کنترل تودهها و بهرهمندی از منابع جامعه نیاز به تکیه بر یکدیگر را داشته، در آمریکا این دو نهاد برای جلب رضایت مخاطبان خود و برای ارتقای جامعه به لحاظ وظایفی که بر عهده دارند نیازمند تعامل همتراز و مبتنی بر مولفههای انسانی و زمینی هستند. مذهب در آمریکا دارای پایگاه اجتماعی سیال است. این بدان معناست که ارزشهای مذهبی در آمریکا بشدت متاثر از ضروریات اجتماعی و به طرزی وسیع متاثر از ارزشهای مدنی شهروندان است.
مذهب در آمریکا، برخلاف اروپا، پرچمدار بسیاری از تحولات اساسی و بنیادی در اجتماع بوده است. پرچمدار حقوق مدنی سیاهان یک کشیش سیاهپوست بود. بسیاری از کسانی که علیه بردهداری مبارزه کردند، بر اساس آموزههای مذهبی و ارزشهای الهی، آن را به چالش گرفتند. این مذهبیون بودند که پرچمدار نفی انسانستیزی حاکم بر اجتماع شدند. امروزه هم این گروههای مذهبی و ارزشهای مذهبی است که در یک مقوله مهم به چالش حکومت اقدام کردهاند. آمریکا، از معدود کشورهای غربی است که در آن همچنان مبارزه اساسی و حیاتی، در خصوص مساله سقط جنین انجام میشود. در آمریکا، تنیدگی وسیع بین حیات سیاسی و حیات مذهبی برقرار است. از نقش گروههای مذهبی در شکل دادن به نتایج انتخابات در آمریکا، در سطوح مختلف محلی، ایالتی و فدرال، نمیشود چشم پوشید. این نقش، بالاخص در ایالات جنوبی، و از همه مهمتر در انتخابات ریاست جمهوری محرز است. در آمریکا، بدون استثنا، تمامی کسانی که میخواهند به مقام ریاست جمهوری برسند، باید به گونهای مثبت از مذهب و ارزشهای مذهبی صحبت کنند.
این بدان معناست که آنان باید برای مردم آمریکا واضح کنند، که هرچند ممکن است از نظر مذهبی فرد فعالی نباشند ولیکن برایشان ارزشهای مذهبی مردم از اهمیت فراوان برخوردار است. «رونالد ریگان» هیچگاه به کلیسا نمیرفت، اما مهمترین گروه حامی او گروههای مذهبی و افراد بشدت وابسته به ارزشهای الهی بودند. برخلاف «تونی بلر» رهبران سیاسی در آمریکا صحبت از مذهب را مطلوب مییابند؛ چرا که باعث اعتبار و افزایش احتمال موفقیت آنان میشود. حتی رهبران سیاسی که از نظر مذهبی برجسته نیستند خود را در شرایطی مییابند که احترام به ارزشهای مذهبی را الزامآور مییابند. به دلیل قانون اساسی، مذهب بهعنوان یک نهاد در آمریکا، ماهیت بشدت شهروندمدارانه و زمینی یافته است و از همین روی ارزشهای مذهبی از اعتبار فزایندهای در بین مردم و رهبران برخوردار هستند.
از «جورج واشنگتن» از 1789 تا «جورج دبلیو بوش» در 2007، مذهب نقش فعال و تعیین کننده در عملکرد رهبران سیاسی بازی کرده است. شهروندان ارزشهای مذهبی را اعتبار دادهاند و از همین روی رهبران سیاسی تزریق این ارزشها را به فرآیند شکلدهی سیاستها و خطمشیهای خود الزامی مییابند. اگر هدف جلب حمایت شهروندان است، میبایستی به ارزشهای آنان توجه کرد و به حقوق شهروندان احترام گذاشت. تونی بلر، امیال قلبی خود را که بسیار مذهبمحور بودند، متجلی نساخت، چرا که ساختار اجتماعی و ارزشهای شهروندان آن را غیرشایسته مییافت. در حالی که در آمریکا شهروندان به تعداد کثیری خواهان این هستند که رهبرانشان تجلیگر ارزشهای مذهبی آنان در رفتارها و سیاستهایشان باشند. برخلاف اروپا، تنیدگی وسیع بین مذهب و سیاست در آمریکا وجود دارد.
بسیاری از اروپاییان ارتقای مدنی و تجلی وسیعتر هیبت و ارزش انسانی را در به حاشیه راندن مذهب و نادیده انگاشتن آن مییابند. در حالی که در آمریکا، تجلی نگرشی بشدت متمایز را شاهد هستیم. همانطور که تونیبلر اظهار داشت،صحبت از مذهب در آمریکا توسط سیاستمداران و اصولا مردم عادی، بسیار طبیعی است و وجاهت محسوب میشود، در حالی که در اروپا، صحبت از این موضوع توسط مردم عادی و بالاخص سیاستمداران، چندان زیبنده نیست. سیاستمداری که از مذهب در حیات سیاسی سخن بر زبان بیاورد، از نظر افکار عمومی، «خل و چل» محسوب میشود. تاریخ اروپا مشحون از منازعات درون کشوری (درون اجتماعی) و بین دولتها است. بسیاری از جنگهای داخلی و جنگهای درون قارهای، به علل مذهبی و تعصبات کیشی بود. کلیسای کاتولیک از قدرت بسیار فزایندهای در حیات بخشیدن به سیاستهای داخلی کشورهای اروپایی و شکل دادن به توجیهات برای منازعات و نزاعهای بینالمللی برخوردار بود.
قدرت کلیسا – که خاستگاه فرااجتماعی و آسمانی دارد – این فرصت را در اختیار رهبران مذهبی قرار داده بود تا از توانمندی بلامنازع به جهت کیفیت فراانسانی ظرفیتهایی را که دارا بودند، برخوردار باشند. حکومتهای اقتدارگرا در اروپا، در جهت تداوم قدرت خود و مبارزه با نخبگان متعارض و تودههای معترض و از سویی دیگر خنثی کردن بیکفایتی در برآورد نیازهای اولیه تودهها، گزینهای جز تکیه به کلیسا را در برابر خود نیافتند. حکومت برای اینکه بتواند بحرانهای اجتماعی، فقر، ناتوانیهای اقتصادی، خفقان سیاسی و منازعات مبتنی بر مولفههای ازلی را به حاشیه براند و سلطه خود را حفظ کند، اتحاد با کلیسای کاتولیک را گریزناپذیر یافت. حکومت و کلیسا، دو ستون اصلی و کلیدی اقتدارگرایی در تمامی سطوح آن را در اروپا تا نیمههای قرن هجدهم به وجود آوردند. حکومت برای مدیریت بحرانهایی که با آنها مواجه بود، نیاز به بهرهوری از امکانات و ظرفیتهای معنوی در اختیار کلیسا را ضروری یافته بود. حکومتهای اروپایی از آن میزان توان برخوردار نبودند که بهتنهایی بتوانند کنترل جامعه را کاملا در اختیار بگیرند.
کلیسا نیز برای اشاعه ارزشها و معتقدات در گستره اروپا و خارج از قاره و از سویی دیگر برای دسترسی حامیان خود به مناصب دولتی و منابع مالی جامعه، اتحاد با حکومت را ضروری مییافت. کلیسا و حکومت عملا به دو عنصر حیاتبخش اقتدارگرایی در اروپا تبدیل شدند. حکومت از ظرفیتهای معنوی کلیسا برای کنترل و در صورت نیاز، بسیج تودهها بهره میگرفت و کلیسا نیز از منابع مادی و توانمندیهای نظامی حکومت برای مبارزه با گروههای مذهبی دگراندیش و نابودی آیینهای چالشگر کلیسای کاتولیک استفاده میکرد. کلیسای کاتولیک توجیه مذهبی و الهی برای تداوم حکومتهای غیرکارآمد و مردمستیز را ارائه میکرد و حکومت هم تسهیلات ضروری را برای بقای کلیسای دورشده از هیبت الهی فراهم میآورد. نزدیکی غیرانتخابی کلیسا و حکومت – که به جهت الزامات برخاسته از نیاز به بقا بود – باعث شد که هر دو حفظ وضع موجود را بخواهند. همسویی کلیسا و حکومت برای تداوم و بقای ساختارها، نهادها و ارزشهای غیرکارآمد و فاسد، به طور طبیعی، هر دو را به دشمن اصلی اندیشه تحول و دگرگونی در هر شکلی از آن تبدیل کرد، دگراندیشان مذهبی که خواهان پیاده کردن ارزشهای آسمانی، به مفهوم انسانی آن، در روی زمین بودند، نه تنها کلیسا را دشمن یافتند، بلکه متحد اصلی کلیسا، یعنی حکومت را نیز خصم خود تلقی میکردند.
اصلاحطلبان اجتماعی و نخبگان اقتدارستیز سیاسی که خواهان دگرگونی ساختار حکومت و حیاتبخشیدن به دولتهای پاسخگو بودند، در راه تحقق خواسته خود،کلیسای کاتولیک را دشمن اصلی قلمداد کردند. به ضرورت واقعیات اجتماعی و اصولا به علل طبیعی، دگراندیشان مذهبی که خواهان تهذیب مذهب بودند و پیشروهای سیاسی که درصدد بنا کردن شکلی متفاوت از حکومت بودند، خود را در یک سو یافتند و هرکدام پیروزی خود و تحقق خواستههایشان را منوط به پیروزی دیگری و تحقق خواستهای او یافتند. از سده 1600 به بعد، برای همگان محرز شده بود که دگرگونی سیاسی، بدون نابودی کلیسا، امکانپذیر نیست و از سویی دیگر اصلاح مذهبی بدون درهم فروریزی ساختار اقتدارگرایانه حکومت امکانپذیر نیست. پیشروهای سیاسی، خروج کلیسا را از صحنه اجتماعی خواستار شدند و دگراندیشان مذهبی، حکومت مبتنی بر رای مردم را مطلوب یافتند. فعالین سیاسی، بنا به ضروریات اجتماعی، متوجه بودند که امکان این را ندارند که نظام دموکراتیک سیاسی را شکل دهند، مگر اینکه کلیسا را از ایفای نقش در معادلات سیاسی بازدارند. برای آنها محرز بود که اگر کلیسا همچنان در صحنه چانهزنیهای سیاسی باشد، به جهت اینکه از نیروهای غیرمادی برخوردار است، در بده و بستانهای سیاسی همیشه از حریفان و رقبای خود برتر خواهد بود، چرا که دارای «ژتونهای چانهزنی» است که هیچ گروه دیگری از آن برخوردار نیست.
این ژتونها، تنها در اختیار کلیسا است، چون تنها این نهاد است که منابع غیرانسانی و غیرمادی دارد. پس گروههای سیاسی دموکرات، بهضرورت ایجاد فرصت برای چانهزنی برابر و اینکه همیشه یک گروه (کلیسا) در معادلات سیاسی پیروز نباشد، خواهان این شدند که تحت هیچ شرایطی کلیسا به عنوان یک نهاد برخوردار از قدرت فرازمینی در حیات سیاسی نقش مستقیم و به عبارتی دیگر در حوزه عمومی به ایفای نقش نپردازد. اصلاحطلبان مذهبی هم متوجه بودند که کلیسا هر زمان در برابر آنها به بنبست میخورد و هرگاه آنان بتوانند در بین تودهها به موفقیت دست یابند و مردم را به سوی خود جلب کنند، به سرکوب متوسل میشود. ابزار سرکوب، ساختار و نهاد حکومت است و کلیسا با بهرهمندی از امکاناتی که در اختیار حکومت است، به آزار و تنبیه دگراندیشان مذهبی میپردازد. بدین روی، کسانی که اصلاح مذهبی را برای حفظ دین و ایمان خود ضروری تشخیص میدادند، متوجه بودند که در وهله اول برای موفقیت میبایستی حکومت اقتدارگرا را سرنگون کرد. از نظر این دگراندیشان، علت اینکه ارزشهای مذهبی تخریب شدهاند و مفاهیم متعالی آسمانی نادیده گرفته شدهاند، حضور حکومتی است که دست اتحاد به کلیسا داده است.
با در نظر گرفتن این واقعیات بود که اتحاد استراتژیک بین دگراندیشان مذهبی و پیشروهای سیاسی در قاره اروپا در حد فاصل سدههای بعد از پایان قرون وسطی و انقلاب فرانسه، به وجود آمد و شکل گرفت. حدوث انقلاب فرانسه، در واقع، باید تجلی عملی خروج کلیسا از صحنه سیاسی در غرب اروپا در نظر گرفته شود؛ چرا که کلیسا همیشه با حکومتهای غیردموکراتیک همگام میشد، این نگاه در بین شهروندان اروپا به وجود آمد که تحت هیچ شرایطی نباید اجازه داده شود کلیسا در حوزه عمومی به ایفای نقش بپردازد. از همین روی است که اصولا رهبران سیاسی اروپا، در فعالیتهای سیاسی خود و اصولا در قلمرو تفسیرها و توجیهات سیاستها و خطمشیهای خود، بهمقوله مذهب وارد نمیشوند. اتحاد کلیسا و حکومت در طول سدههای قبل از انقلاب فرانسه این اندیشه و طرز تفکر را در بین اروپاییان به وجود آورده است که در صورت ورود کلیسا و ارزشهایش به حیطه سیاست، ارزشهای دموکراتیک و خصلتهای ایمانی به خطر خواهد افتاد. از این روی است که شاهد تلاقی کلیسا و سیاست به طور مستقیم در اروپا نیستیم.
اینکه چرا تونی بلر، برخلاف رهبران آمریکایی، در خصوص ایمان مذهبی خود و اینکه مایل است کاتولیک شود اکراه و ابا داشته را میبایستی در چارچوب تاریخ اروپا ملاحظه کرد. مردم اروپا همیشه در خصوص شهروندان و رهبران آمریکایی، دچار این معضل ذهنی هستند که چگونه در جامعه آمریکایی بدین حد مباحث مذهبی و مقولههای دینی در شکل دادن به سیاستها و خطمشیهای رهبران و از سویی دیگر به ارزیابیهای مردم از جامعه و حکومت تاثیرگذار است. کسانی که قانون اساسی آمریکا را تدوین کردند، درک وسیع از تاریخ اروپا و مطالعه گستردهای در فلسفه سیاسی قاره داشتند. اینان که بشدت اعتقادات مذهبی داشتند معتقد به ارزشهای متعالی الهی بودند، در جهت اینکه تجربه اروپا در آمریکا تکرار نشود، راهی متفاوت را برای کشور خود رقم زدند. هدف این بود که حکومت در آمریکا مجبور باشد به خواستهای مردم توجه کند و در معادلات سیاسی از وزنی همتراز با قوه مقننه – که نماینده مردم است – برخوردار شود.
بر اساس این تفکر تصمیم گرفته شد که اجازه ندهند حکومت ائتلاف با ساختار مذهبی به وجود آورد و بدین روی از قدرتی غیرقابل تراز کردن بوسیله قوه مقننه و گروههای اجتماعی برخوردار شود. از سویی دیگر، بنیانگذاران آمریکا خواهان این بودند که ارزشهای مذهبی که آنان اعتقادی وافر به آنها داشتند، در جامعه ریشه بدواند و نهادینه شود. نهادینه شدن، به این معناست که ارزشها بخشی از بافت فکری شهروندان و معیار ارزیابی پدیدهها شود. نهادینه شدن، به این معناست که ارزشها خصلت عملیاتی و در بستر اجتماع و با توجه به واقعیات قوام مییابند و متحول میشوند. چون ارزشها با شرایط زمانی بسیار همسو هستند، هم از آنها متاثر میشوند و هم روی آنها تاثیر میگذارند. بقای ارزشها متکی به تعالی اجتماع در تمامی سطوح و تداوم جامعه نیز وابسته به ضرورت متحول شدن ارزشها میشود.
از نظر نویسندگان قانون اساسی آمریکا، ارزشهای مذهبی میبایستی در حیطه اجتماعی فعال باشند و حضور موثر و شفاف و واضح در حوزه عمومی داشته باشند. در راستای تحقق این خواست بود که قانون اساسی به گونهای طراحی شد که نهاد مذهب، بهعنوان یکی از نهادهای اجتماعی، در کنار دیگر نهادها در قلمرو عمومی برای تاثیرگذاری بر سیاستها و خطمشیها فعالیت کند، اما برای اینکه تجارب تلخ اروپا تکرار نشود، فرآیند به گونهای مدون شد که هیچ نهادی از امتیازی متمایز بخاطر خاستگاهش برخوردار نباشد. پس نهاد خانواده، نهاد اقتصاد، نهاد حکومت، نهاد مذهب و نهادهای دیگر بدون توجه به خاستگاهشان و پایگاه اجتماعی خود بهرهمند از حقوق همتراز شدند. این باعث شد که نهاد مذهب خود را بینیاز از توجه به واقعیات مادی و اجتماعی و نیازهای دیگر نهادها نیابد. برخلاف اروپا، در قبل از وقوع انقلاب فرانسه که حکومت و کلیسا در چارچوب یک اتحاد استراتژیک و نهادینه شده منافع یکدیگر را دفاع میکردند، قانون اساسی آمریکا بهگونهای تدوین شده است که تحت هیچ شرایطی اتحاد استراتژیک امکانپذیر نیست.
نهادها با توجه به نوع موضوع و میزان ظرفیت گروههای معارض است، که تصمیم میگیرند با چه ساختاری ائتلاف را حیات بخشند. در آمریکا ساختار مذهب ماهیت کاملا زمینی یافته است که به معنای همترازی حقوقی آن در رابطه با دیگر نهادها است. این سبب شده است که این نهاد برای جلب حمایت مردم خود را موظف بداند تا به خواستها و نیازهای مادی و معنوی آنان توجه کند و خود را در شرایطی بیابد که برای حفظ ظرفیتها و اعتبار اجتماعی تامین نظرات و خواستهای شهروندان را حیاتی محسوب کند، چون بقای نهاد مذهب بستگی کامل به تامین نظرات و خواستهای مردم دارد، طبیعی است که این نهاد در بسیاری از موارد به چالش حکومت، یا چالش قوه مقننه یا چالش قوه قضائیه بپردازد. در مواردی ساختار مذهب همسو با ساختار قدرت گام برمیدارد و در مواردی هم این ساختار در چارچوب ارزشهای متعالی مذهبی خود را موظف به نقد وسیع و گسترده ساختار قدرت مییابد.
قانون اساسی آمریکا این امکان را به وجود آورده است که حکومت در صورتی که صلاح تشخیص بداند در تعارض با نهاد مذهب حرکت کند و در مواردی که مطلوب بیابد به خواستهای این نهاد توجه کند. بدین سبب است که ما شاهد وابستگی متقابل بین نهاد حکومت و نهاد مذهب در آمریکا هستیم، حکومت برای تحقق خواستهای خود نیاز به جلب حمایت شهروندان مومن به ارزشهای مذهبی دارد و در عین حال هم نهاد مذهب برای پیاده کردن ارزشهای متعالی خود نیاز به قوانین تصویب شده بوسیله قوه مقننه و حمایت قوه مجریه دارد. برخلاف اروپا که کلیسا و حکومت برای کنترل تودهها و بهرهمندی از منابع جامعه نیاز به تکیه بر یکدیگر را داشته، در آمریکا این دو نهاد برای جلب رضایت مخاطبان خود و برای ارتقای جامعه به لحاظ وظایفی که بر عهده دارند نیازمند تعامل همتراز و مبتنی بر مولفههای انسانی و زمینی هستند. مذهب در آمریکا دارای پایگاه اجتماعی سیال است. این بدان معناست که ارزشهای مذهبی در آمریکا بشدت متاثر از ضروریات اجتماعی و به طرزی وسیع متاثر از ارزشهای مدنی شهروندان است.
مذهب در آمریکا، برخلاف اروپا، پرچمدار بسیاری از تحولات اساسی و بنیادی در اجتماع بوده است. پرچمدار حقوق مدنی سیاهان یک کشیش سیاهپوست بود. بسیاری از کسانی که علیه بردهداری مبارزه کردند، بر اساس آموزههای مذهبی و ارزشهای الهی، آن را به چالش گرفتند. این مذهبیون بودند که پرچمدار نفی انسانستیزی حاکم بر اجتماع شدند. امروزه هم این گروههای مذهبی و ارزشهای مذهبی است که در یک مقوله مهم به چالش حکومت اقدام کردهاند. آمریکا، از معدود کشورهای غربی است که در آن همچنان مبارزه اساسی و حیاتی، در خصوص مساله سقط جنین انجام میشود. در آمریکا، تنیدگی وسیع بین حیات سیاسی و حیات مذهبی برقرار است. از نقش گروههای مذهبی در شکل دادن به نتایج انتخابات در آمریکا، در سطوح مختلف محلی، ایالتی و فدرال، نمیشود چشم پوشید. این نقش، بالاخص در ایالات جنوبی، و از همه مهمتر در انتخابات ریاست جمهوری محرز است. در آمریکا، بدون استثنا، تمامی کسانی که میخواهند به مقام ریاست جمهوری برسند، باید به گونهای مثبت از مذهب و ارزشهای مذهبی صحبت کنند.
این بدان معناست که آنان باید برای مردم آمریکا واضح کنند، که هرچند ممکن است از نظر مذهبی فرد فعالی نباشند ولیکن برایشان ارزشهای مذهبی مردم از اهمیت فراوان برخوردار است. «رونالد ریگان» هیچگاه به کلیسا نمیرفت، اما مهمترین گروه حامی او گروههای مذهبی و افراد بشدت وابسته به ارزشهای الهی بودند. برخلاف «تونی بلر» رهبران سیاسی در آمریکا صحبت از مذهب را مطلوب مییابند؛ چرا که باعث اعتبار و افزایش احتمال موفقیت آنان میشود. حتی رهبران سیاسی که از نظر مذهبی برجسته نیستند خود را در شرایطی مییابند که احترام به ارزشهای مذهبی را الزامآور مییابند. به دلیل قانون اساسی، مذهب بهعنوان یک نهاد در آمریکا، ماهیت بشدت شهروندمدارانه و زمینی یافته است و از همین روی ارزشهای مذهبی از اعتبار فزایندهای در بین مردم و رهبران برخوردار هستند.
از «جورج واشنگتن» از 1789 تا «جورج دبلیو بوش» در 2007، مذهب نقش فعال و تعیین کننده در عملکرد رهبران سیاسی بازی کرده است. شهروندان ارزشهای مذهبی را اعتبار دادهاند و از همین روی رهبران سیاسی تزریق این ارزشها را به فرآیند شکلدهی سیاستها و خطمشیهای خود الزامی مییابند. اگر هدف جلب حمایت شهروندان است، میبایستی به ارزشهای آنان توجه کرد و به حقوق شهروندان احترام گذاشت. تونی بلر، امیال قلبی خود را که بسیار مذهبمحور بودند، متجلی نساخت، چرا که ساختار اجتماعی و ارزشهای شهروندان آن را غیرشایسته مییافت. در حالی که در آمریکا شهروندان به تعداد کثیری خواهان این هستند که رهبرانشان تجلیگر ارزشهای مذهبی آنان در رفتارها و سیاستهایشان باشند. برخلاف اروپا، تنیدگی وسیع بین مذهب و سیاست در آمریکا وجود دارد.