نجات یافتگان غار
آرشیو
چکیده
متن
صفیر صاعقه سهمگین و غرش رعد خشمگین و جر جر باران،گامهای مردان بیابان را تندتر میکرد.در جستجوی پناهگاهی امن به سوی کوهی که در مقابلشان بود رفتند و در گوشهای از غار بر روی صخرههایی چند نشستند.از دهانه غار،همچنان رگبار تند باران و درخشش آذرخش نمایان بود و غرش گوشخراش رعد،مردان را دچار وحشت و نگرانی میکرد. حتی یک لحظه،چشم از دهانه غار برنمیداشتند و انتظار پایان غرش آسمان را میکشیدند.
ناگهان،غرشی لرزاننده و مهیب به گوش رسید و کوه با تمام استواریش بر خود لرزید. صخره بزرگی از بالای کوه غلتید و بر دهانه غار فرو نشست. هر سه نفر، فریادی از ته دل برآوردند و همچون صخرههای سنگی از ترس و حیرت بر جای خود ماندند.جز سیاهی و تیرگی و غرش رعد هیچ چیز دیده و شنیده نمیشد.دیوارهای کوه،همچون غولهای ایستاده و سیاه،آنان را محاصره کرده بود.
وحشتی فزاینده و یأسی فرساینده در روان زندانیان غار موج می زد و سکوتی نفسگیر در میانشان حاکم بود.گویی عقاب مرگ را میدیدند که با چهرهای هول انگیز بر طعمهاش بال گشوده و بر سرشان کمین کرده است.
یکباره،فکری،چون سوسوی یک چراغ در ذهن یکی از آنان روشن شد.رو به دوستانش نمود و گفت:برادران،جای نومیدی نیست.خدای،نجات دهنده درماندگان و گشاینده درهای بسته است.بیایید در این لحظههای وحشت و تنهایی که هیچ کس،جز او،از حال ما آگاه نیست، بخوانیمش. گذشته خود را بنگریم و از میان کردار خود،کارهای نیک و شایستهای را که تنها برای رضای او انجام دادهایم،فرا یاد آریم و پروردگار را،به حق آن اعمال سوگند دهیم،شاید خدای توانا باران رحمتش را بر ما فرو آرد و ما را به فضل خود از این بلا و تنگنا نجات دهد!
پس از شنیدن این سخن گویا نور امیدی در دل هر سه نفر روشن شد.هر کدام در تلاش بودند که در میان خاطرات گذشته خویش،راهی به روشنایی بگشایند.
یکی از آنان لب به سخن گشود و با صدایی لرزان گفت:بار خدایا!تو خود بر اعمال همگان آگاهی،دانی که مرا پدر و مادر ضعیف و پیری بود که آنان را پرستاری می کردم و هر شامگاه،از گوسپندانی که در خانه داشتم،شیر میدوشیدم و به آن دو میخورانیدم. یک روز،تا دیر وقت،در صحرا ماندم و چون پاسی از شب گذشت و به خانه آمدم و پدر و مادرم را خفته دیدم.بنا بر عادت هر شب،شیر دوشیدم و بر بالین آن دو ایستادم.نه دلم میآمد بیدارشان کنم و نه آن که باز گردم ؛زیرا نگران بودم از خواب برخیزند و طلب غذا کنند و من در کنارشان نباشم.آن شب،تا سپیده دم،قدح شیر به دست،بر بالین آنان ایستادم تا از خواب برخواستند و شیر را به ایشان خورانیدم.وقتی سخن مرد به اینجا رسید،دستانش را بالا برد و با دلی شکسته و چشمانی بارانی گفت:خدایا،اگر دانی که آن عمل را برای خشنودی تو انجام دادهام و مورد قبول درگاه تو قرار گرفته است،این صخره را کنار زن و ما را از این زندان تاریک و پر وحشت نجات ده!
چون سخن مرد به پایان رسید،هر سه سکوت کردند و گوش به صدای باران سپردند.هنوز لحظاتی چند نگذشته بود که صدای جابجا شدن صخره از دهانه غار به گوش رسید و نوری از شکاف صخره به درون غار ریخته شد.
نفر دوم در حالی که امید و خرسندی در صدایش موج میزد،شروع به سخن گفتن کرد و گفت: پروردگارا،مرا دختر عمویی بود که او را بسیار دوست میداشتم. روزی از او کام دل خواستم،نخست،از پذیرفتن خواستهام خود داری کرد،ولی چون نیازمند بود،روا شدن خواستهام را مشروط به دریافت صد دینار نمود.من آن پول را برایش فراهم آوردم و چون برای کامجویی به نزد او رفتم،آهی کشید و بر خود لرزید. گفتم:چه رسید ترا؟ گفت:از خالق بینا میترسم،تو نیز از خدا پروا کن!این حال دختر عمویم در قلب من اثر نمود ،از کنار او برخاستم و از خواستهام صرف نظر کردم.آفریدگارا،تو را به حق آن عملی که تنها برای رضای تو،در آن خلوت و تنهایی انجام دادم و بر هوای نفسم پای نهادم،ما را از این وحشت و تنهایی رهایی ده و این در بسته را بر ما بگشای! مرد هنوز چشم از سقف سنگی غار برنداشته بود که صخره بار دیگر با صدایی کنار رفت و این بار روشنایی خورشید،بیش از پیش،به درون غار تابیده شد،تا بدان اندازه که هر سه نفر میتوانستند چهرههای رنگ پریده یکدیگر را ببینند.
سومین نفر،در حالی که رودی از امید در کلامش جاری بود، نگاهی به همراهانش نمود و سپس، دستانش را بالا برد و گفت:مهربانا،مدتها پیش،من کارگری را برای کار کردن اجیر کرده بودم،تا اینکه یک روز،بر سر موضوعی با او مشاجره کردم و او کمی از من رنجیده خاطر شد.چون خواستم حق او را بدهم،نپذیرفت و با ناراحتی از نزد من رفت.من با پولی که مزد او بود،چند گاو خریدم و به پرورش آنها پرداختم.پس از مدتی،تعداد گوسالهها و گاوهای من زیاد شد و من از بهره مزد او استفاده میکردم. سالها گذشت،تا اینکه آن کارگر،در حال ضعف و پیری نزد من آمد و با یادآوری ماجرا،حق خود را از من طلب کرد و مرا از خدا ترساند. من با آرامش،به او پاسخ دادم:تمام گاوها و گوسالهها از آن توست، آنها را با خود ببر! مرد پیر با تعجب به من روی نمود و گفت:ایا مرا مسخره میکنی؟!جواب دادم:هرگز، تمام این گاوها و گوسالهها سود مزد تو و از آن توست.او آنها را گرفت و از نزد من برفت.
وقتی کلام سومین نفر به اینجا رسید،آهی جانسوز از دل برآورد و چنین دعا کرد:آفریننده توانا، اگر آنچه آن روز انجام دادم،مورد خوشنودی تو قرار گرفته است،بازمانده این صخره را بر ما بگشای و ما را از این زندان سنگی نجات ده!هر سه آمین گفتند و چشم به دهانه غار دوختند.گویا قلبهایشان در سینه جای نمیگرفت.امید و انتظار از یک سو و هراس و اضطراب از سویی دیگر،در وجودشان شتاب گرفته بود.ناگهان،صدای جابه جا شدن صخره و کنار رفتن آن در فضای غار پیچید و ستونی از نور خورشید تا ته غار ریخته شد.چشمان هر سه نفر،مانند آسمان پس از باران درخشید. با خوشحالی وصف ناپذیری از جای برخاستند،از غار بیرون رفتند و دانستند که خدا،اعمال خالصانه آنان را پذیرفته و به برکت آن اعمال نیک و نیتهای پاک، بلایی بزرگ و مرگ آفرین را از آنان دور ساخته است. سر را به سوی آسمان بلند کردند و او را به خاطر این گشایش و رحمت سپاس گفتند.
نسیمی ملایم چهره مردان غار را نوازش میداد.طوفان و غرش آسمان،جای خود را به زیبایی و زلالی و آرامش داده بود.هر سه به رنگین کمان زیبایی که بر فراز آسمان بلند ظاهر شده بود،نگاهی انداختند و راهی خانههای خود شدند.
بیشتر مفسران ذیل ایه 9 از سوره کهف: ام حسبت ان اصحاب الکهف و القیم کانوا من ایاتنا عجب به این داستان اشاره کرده اند.برخی از مفسران و راویان،اصحاب کهف و رقیم را در این ایه یکی گرفته و مصداق آن دو را همان داستان معروف اصحاب کهف دانستهاند.برخی احتمال دادهاند،اصحاب الرقیم، گروه دیگری غیر از اصحاب کهف بودهاند،که خداوند از آنان در کنار اصحاب کهف یاد کرده،ولی تفصیل داستان آنان را نیاورده است و برای اصحاب رقیم،داستان فوق را نقل کردهاند،اما این دیدگاه با سیاق ایه سوره کهف سازگار نیست.افزون بر آن،روش قرآن در یاد کردن از اقوام مختلف، این گونه نیست که اشاره به نام گروهی بکند،ولی درباره آنها هیچ سخنی نگوید و یا نام دو گروه و دو داستان را ببرد؛اولی را شرح دهد،اما به دومی هیچ اشارهای نکند.بنابراین،چون در ایات سوره کهف، تنهابه داستان معروف اصحاب کهف اشاره شده،مراد از اصحاب کهف و رقیم،یک گروه است و داستان «نجات یافتگان غار» که در روایات مختلفی نقل شده،ارتباطی به ایه سوره کهف ندارد.
ناگهان،غرشی لرزاننده و مهیب به گوش رسید و کوه با تمام استواریش بر خود لرزید. صخره بزرگی از بالای کوه غلتید و بر دهانه غار فرو نشست. هر سه نفر، فریادی از ته دل برآوردند و همچون صخرههای سنگی از ترس و حیرت بر جای خود ماندند.جز سیاهی و تیرگی و غرش رعد هیچ چیز دیده و شنیده نمیشد.دیوارهای کوه،همچون غولهای ایستاده و سیاه،آنان را محاصره کرده بود.
وحشتی فزاینده و یأسی فرساینده در روان زندانیان غار موج می زد و سکوتی نفسگیر در میانشان حاکم بود.گویی عقاب مرگ را میدیدند که با چهرهای هول انگیز بر طعمهاش بال گشوده و بر سرشان کمین کرده است.
یکباره،فکری،چون سوسوی یک چراغ در ذهن یکی از آنان روشن شد.رو به دوستانش نمود و گفت:برادران،جای نومیدی نیست.خدای،نجات دهنده درماندگان و گشاینده درهای بسته است.بیایید در این لحظههای وحشت و تنهایی که هیچ کس،جز او،از حال ما آگاه نیست، بخوانیمش. گذشته خود را بنگریم و از میان کردار خود،کارهای نیک و شایستهای را که تنها برای رضای او انجام دادهایم،فرا یاد آریم و پروردگار را،به حق آن اعمال سوگند دهیم،شاید خدای توانا باران رحمتش را بر ما فرو آرد و ما را به فضل خود از این بلا و تنگنا نجات دهد!
پس از شنیدن این سخن گویا نور امیدی در دل هر سه نفر روشن شد.هر کدام در تلاش بودند که در میان خاطرات گذشته خویش،راهی به روشنایی بگشایند.
یکی از آنان لب به سخن گشود و با صدایی لرزان گفت:بار خدایا!تو خود بر اعمال همگان آگاهی،دانی که مرا پدر و مادر ضعیف و پیری بود که آنان را پرستاری می کردم و هر شامگاه،از گوسپندانی که در خانه داشتم،شیر میدوشیدم و به آن دو میخورانیدم. یک روز،تا دیر وقت،در صحرا ماندم و چون پاسی از شب گذشت و به خانه آمدم و پدر و مادرم را خفته دیدم.بنا بر عادت هر شب،شیر دوشیدم و بر بالین آن دو ایستادم.نه دلم میآمد بیدارشان کنم و نه آن که باز گردم ؛زیرا نگران بودم از خواب برخیزند و طلب غذا کنند و من در کنارشان نباشم.آن شب،تا سپیده دم،قدح شیر به دست،بر بالین آنان ایستادم تا از خواب برخواستند و شیر را به ایشان خورانیدم.وقتی سخن مرد به اینجا رسید،دستانش را بالا برد و با دلی شکسته و چشمانی بارانی گفت:خدایا،اگر دانی که آن عمل را برای خشنودی تو انجام دادهام و مورد قبول درگاه تو قرار گرفته است،این صخره را کنار زن و ما را از این زندان تاریک و پر وحشت نجات ده!
چون سخن مرد به پایان رسید،هر سه سکوت کردند و گوش به صدای باران سپردند.هنوز لحظاتی چند نگذشته بود که صدای جابجا شدن صخره از دهانه غار به گوش رسید و نوری از شکاف صخره به درون غار ریخته شد.
نفر دوم در حالی که امید و خرسندی در صدایش موج میزد،شروع به سخن گفتن کرد و گفت: پروردگارا،مرا دختر عمویی بود که او را بسیار دوست میداشتم. روزی از او کام دل خواستم،نخست،از پذیرفتن خواستهام خود داری کرد،ولی چون نیازمند بود،روا شدن خواستهام را مشروط به دریافت صد دینار نمود.من آن پول را برایش فراهم آوردم و چون برای کامجویی به نزد او رفتم،آهی کشید و بر خود لرزید. گفتم:چه رسید ترا؟ گفت:از خالق بینا میترسم،تو نیز از خدا پروا کن!این حال دختر عمویم در قلب من اثر نمود ،از کنار او برخاستم و از خواستهام صرف نظر کردم.آفریدگارا،تو را به حق آن عملی که تنها برای رضای تو،در آن خلوت و تنهایی انجام دادم و بر هوای نفسم پای نهادم،ما را از این وحشت و تنهایی رهایی ده و این در بسته را بر ما بگشای! مرد هنوز چشم از سقف سنگی غار برنداشته بود که صخره بار دیگر با صدایی کنار رفت و این بار روشنایی خورشید،بیش از پیش،به درون غار تابیده شد،تا بدان اندازه که هر سه نفر میتوانستند چهرههای رنگ پریده یکدیگر را ببینند.
سومین نفر،در حالی که رودی از امید در کلامش جاری بود، نگاهی به همراهانش نمود و سپس، دستانش را بالا برد و گفت:مهربانا،مدتها پیش،من کارگری را برای کار کردن اجیر کرده بودم،تا اینکه یک روز،بر سر موضوعی با او مشاجره کردم و او کمی از من رنجیده خاطر شد.چون خواستم حق او را بدهم،نپذیرفت و با ناراحتی از نزد من رفت.من با پولی که مزد او بود،چند گاو خریدم و به پرورش آنها پرداختم.پس از مدتی،تعداد گوسالهها و گاوهای من زیاد شد و من از بهره مزد او استفاده میکردم. سالها گذشت،تا اینکه آن کارگر،در حال ضعف و پیری نزد من آمد و با یادآوری ماجرا،حق خود را از من طلب کرد و مرا از خدا ترساند. من با آرامش،به او پاسخ دادم:تمام گاوها و گوسالهها از آن توست، آنها را با خود ببر! مرد پیر با تعجب به من روی نمود و گفت:ایا مرا مسخره میکنی؟!جواب دادم:هرگز، تمام این گاوها و گوسالهها سود مزد تو و از آن توست.او آنها را گرفت و از نزد من برفت.
وقتی کلام سومین نفر به اینجا رسید،آهی جانسوز از دل برآورد و چنین دعا کرد:آفریننده توانا، اگر آنچه آن روز انجام دادم،مورد خوشنودی تو قرار گرفته است،بازمانده این صخره را بر ما بگشای و ما را از این زندان سنگی نجات ده!هر سه آمین گفتند و چشم به دهانه غار دوختند.گویا قلبهایشان در سینه جای نمیگرفت.امید و انتظار از یک سو و هراس و اضطراب از سویی دیگر،در وجودشان شتاب گرفته بود.ناگهان،صدای جابه جا شدن صخره و کنار رفتن آن در فضای غار پیچید و ستونی از نور خورشید تا ته غار ریخته شد.چشمان هر سه نفر،مانند آسمان پس از باران درخشید. با خوشحالی وصف ناپذیری از جای برخاستند،از غار بیرون رفتند و دانستند که خدا،اعمال خالصانه آنان را پذیرفته و به برکت آن اعمال نیک و نیتهای پاک، بلایی بزرگ و مرگ آفرین را از آنان دور ساخته است. سر را به سوی آسمان بلند کردند و او را به خاطر این گشایش و رحمت سپاس گفتند.
نسیمی ملایم چهره مردان غار را نوازش میداد.طوفان و غرش آسمان،جای خود را به زیبایی و زلالی و آرامش داده بود.هر سه به رنگین کمان زیبایی که بر فراز آسمان بلند ظاهر شده بود،نگاهی انداختند و راهی خانههای خود شدند.
بیشتر مفسران ذیل ایه 9 از سوره کهف: ام حسبت ان اصحاب الکهف و القیم کانوا من ایاتنا عجب به این داستان اشاره کرده اند.برخی از مفسران و راویان،اصحاب کهف و رقیم را در این ایه یکی گرفته و مصداق آن دو را همان داستان معروف اصحاب کهف دانستهاند.برخی احتمال دادهاند،اصحاب الرقیم، گروه دیگری غیر از اصحاب کهف بودهاند،که خداوند از آنان در کنار اصحاب کهف یاد کرده،ولی تفصیل داستان آنان را نیاورده است و برای اصحاب رقیم،داستان فوق را نقل کردهاند،اما این دیدگاه با سیاق ایه سوره کهف سازگار نیست.افزون بر آن،روش قرآن در یاد کردن از اقوام مختلف، این گونه نیست که اشاره به نام گروهی بکند،ولی درباره آنها هیچ سخنی نگوید و یا نام دو گروه و دو داستان را ببرد؛اولی را شرح دهد،اما به دومی هیچ اشارهای نکند.بنابراین،چون در ایات سوره کهف، تنهابه داستان معروف اصحاب کهف اشاره شده،مراد از اصحاب کهف و رقیم،یک گروه است و داستان «نجات یافتگان غار» که در روایات مختلفی نقل شده،ارتباطی به ایه سوره کهف ندارد.