سلیمان قاضی کوچک
آرشیو
چکیده
متن
در سرزمین زیبای فلسطین،مردم به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میکردند و همدلی و همکاری در میان آنها موج میزد.داود پیامبر(ع)،حاکم سرزمین آنها و همچون ستارهای درخشان راهنمای امور آنها بود.مردم،در حالی که در همه امور از او فرمانبرداری میکردند،این همه سعادت را مدیون فرمانروایی و راهبریهای او میدانستند،اما این پیامبر بزرگ،دیگر به سن پیری رسیده وپیوسته در آن اندیشه بود که اینده و امور مردمش را،بعد از خود،به چه کسی بسپارد،تا این همه سعادت در پناه خداوند در امان بماند.
بعد از اندیشههای فراوان،به این نتیجه رسید که در ابتدای امر،این موضوع را با فرزندان خود در میان بگذارد،شاید بین آنها فرد شایستهای که توانایی ادامه راه پدر را داشته باشد، بیابد.
شب فرا رسید و داوود(ع) موضوع را در جمع همه فرزندان خود مطرح کرد:فرزندانم بوی مرگ به مشامم میرسد و آن را در چند قدمی خود حس میکنم.از اکنون،باید به فکر اینده این مملکت باشم،تا امورش را به کاردانش بسپارم.حال میخواهم بدانم،کدامیک از شما حاضر است،این راه دشوار را ادامه بدهد.
سکوت همه جا را فراگرفت.پسران به پدر خیره ماندند و گویی حرفی برای گفتن نداشتند.داوود(ع) سکوت را شکست و فرمود:یعنی هیچکس از شما این شایستگی را در خود نمیبیند؟!
سپس رو به فرزند بزرگش نمود و پرسید:حتی تو هم از عهده این کار بر نمیایی؟!
پسر جواب داد:ای پدر بزرگوار،این خواسته بزرگی است،از کسی که جز کشاورزی و دامپروری نمیداند.من هیچ گاه همراه و همکار شما نبودهام و از کار مملکت داری سر رشتهای ندارم.
پیامبر خدا(ع) رو به پسران دیگرش کرد و گفت:شما چه؟ شما هم نمیتوانید این مسؤلیت را بپذیرید؟
در حالی که آنها نیز، یکی یکی،از ناتوانی خود در انجام این مسئولیت سخن میگفتند،همگی از زیر بار این مسئولیت سنگین، شانه خالی کردند.
سلیمان(ع)،کوچکترین فرزند داوود(ع) که یازده سال سن بیشتر نداشت،از جای خود برخاست و گفت:پدر،من حاضرم تا مطیع خواسته شما شوم.داوود(ع) نگاهی به او کرد و فرمود:برادران بزرگت در این زمینه هیچ تجربهای کسب نکردهاند،حال تو که از همه کوچکتری،چگونه از امور مملکت داری سر در میآوری؟
سلیمان(ع) فرمود:پدر،هنوز هم دیر نشده است.تا زمانی که شما زندهاید،من همواره،همراه شما میشوم؛تا از تجربیات شما استفاده و خود را برای اینده آماده کنم.
همچنان که داوود(ع) با شک و تردید به او نگاه میکرد،پسران همه باهم هوش و ذکاوت سلیمان(ع) را تایید کردند و از پدرشان خواستند تا او را به جانشینی خویش برگزیند.
او نیز که از مدتها پیش،برتری علم و حکمت فرزندش را دریافته بود، پذیرفت و این چنین،سلیمان شاگرد مکتب پدر شد.
داوود(ع) پسرش را در جلسات قضاوت خود حاضر میساخت؛تا نیروی قضاوت او تقویت شود و فکرش جان بگیرد.
سلیمان(ع) هم تلاش میکرد،همه ریزه کاریهای امور مملکت داری را فراگیرد.
در یکی از روزها،داوود پیامبر(ع) بر تخت قضاوت نشسته بود و سلیمان هم در کنار او حضور داشت. دو نفر در حالی که با هم مشاجره میکردند،وارد شدند.یکی از آنها شروع به سخن کرد و گفت:من زمینی داشتم که با زحمت فراوان آن را به صفا و سرسبزی رساندم و هنگامی که زمان برداشت محصولات آن فرا رسیده بود،گوسفندان این مرد چوپان وارد زمین من شدند و تمام محصولاتم را تباه کردند….
سخنان کشاورز تمام شد،اما چوپان ساکت نشسته و حرفی برای گفتن نداشت.
قاضی از چوپان پرسید:ایا حرفی برای گفتن نداری،تا با آن از خود دفاع کنی؟
چوپان جواب داد:نه حرفی برای گفتن ندارم.
داود(ع) فرمود:ایا برای قضاوت آمادهاید و قضاوت مرا درباره خودتان قبول دارید؟
آنها پاسخ دادند:آری، هرآنچه قضاوت کنی،میپذیریم.
سپس،رو به آن دو کرد و گفت:گوسفندها از آن این کشاورز شود؛تا محصولات از دست رفتهاش جبران گردد و این خسارتی است که چوپان به خاطر سهلانگاریاش باید بپردازد،تا دیگر به کار خود کم توجهی نکند و ظیفهاش را درست انجام دهد.سلیمان(ع) از این قضاوت پدر متعجب شد.اما اجازه اعتراض به پدرش را به خود نمیداد.چند بار،در جای خود تکان خورد،اما از اینکه حرفی بزند شرم داشت.
داوود(ع) پرسید:ایا کسی به این قضاوت اعتراضی دارد؟همه حاضران گفتند:خیر،هر آنچه شما بگوئید، ما قبول داریم،اما سلیمان(ع) نتوانست، بیش از آن،سکوت کند و از جا برخاست و گفت:ای پدر بزرگوار،درباره این اختلاف قضاوت بهتری هم میتوان کرد!
حاضران از جرأت سلیمان به وحشت افتادند و منتظر ماندند تا ببینند چه پیش میاید.
داوود(ع) به آرامی فرمود:میتوانی نظرت را بیان کنی.فرزندش جواب داد:باید گوسفندان را به کشاورز داد؛تا از شیر،برّه و محصولات دیگر آنها استفاده کند و زمین نیز به چوپان داده شود؛تا به آباد کردنش بپردازد و آن را مانند روز اول،سرسبز پر محصول کند.پس از این زمان،گوسفندها به چوپان برگردد و زمین به کشاورز.
همه از این قضاوت انگشت به دهان شدند و زبان به تشویق او گشودند.
داوود(ع) هم به او آفرین گفت و بیان کرد: آری!این به عدالت نزدیکتر است.سپس سلیمان(ع) را در آغوش کشید و فرمود:
حال،با خاطری آسوده و آرام به اینده مینگرم و از اکنون،این مملکت و این مردم را به زمامداری تو میسپارم.این اتفاق باعث شد همه،با اطمینان،تو را به عنوان جانشین من و رهبری دانا و عادل بپذیرند.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
براساس سوره انبیاء ایه 78 به بعد.
بعد از اندیشههای فراوان،به این نتیجه رسید که در ابتدای امر،این موضوع را با فرزندان خود در میان بگذارد،شاید بین آنها فرد شایستهای که توانایی ادامه راه پدر را داشته باشد، بیابد.
شب فرا رسید و داوود(ع) موضوع را در جمع همه فرزندان خود مطرح کرد:فرزندانم بوی مرگ به مشامم میرسد و آن را در چند قدمی خود حس میکنم.از اکنون،باید به فکر اینده این مملکت باشم،تا امورش را به کاردانش بسپارم.حال میخواهم بدانم،کدامیک از شما حاضر است،این راه دشوار را ادامه بدهد.
سکوت همه جا را فراگرفت.پسران به پدر خیره ماندند و گویی حرفی برای گفتن نداشتند.داوود(ع) سکوت را شکست و فرمود:یعنی هیچکس از شما این شایستگی را در خود نمیبیند؟!
سپس رو به فرزند بزرگش نمود و پرسید:حتی تو هم از عهده این کار بر نمیایی؟!
پسر جواب داد:ای پدر بزرگوار،این خواسته بزرگی است،از کسی که جز کشاورزی و دامپروری نمیداند.من هیچ گاه همراه و همکار شما نبودهام و از کار مملکت داری سر رشتهای ندارم.
پیامبر خدا(ع) رو به پسران دیگرش کرد و گفت:شما چه؟ شما هم نمیتوانید این مسؤلیت را بپذیرید؟
در حالی که آنها نیز، یکی یکی،از ناتوانی خود در انجام این مسئولیت سخن میگفتند،همگی از زیر بار این مسئولیت سنگین، شانه خالی کردند.
سلیمان(ع)،کوچکترین فرزند داوود(ع) که یازده سال سن بیشتر نداشت،از جای خود برخاست و گفت:پدر،من حاضرم تا مطیع خواسته شما شوم.داوود(ع) نگاهی به او کرد و فرمود:برادران بزرگت در این زمینه هیچ تجربهای کسب نکردهاند،حال تو که از همه کوچکتری،چگونه از امور مملکت داری سر در میآوری؟
سلیمان(ع) فرمود:پدر،هنوز هم دیر نشده است.تا زمانی که شما زندهاید،من همواره،همراه شما میشوم؛تا از تجربیات شما استفاده و خود را برای اینده آماده کنم.
همچنان که داوود(ع) با شک و تردید به او نگاه میکرد،پسران همه باهم هوش و ذکاوت سلیمان(ع) را تایید کردند و از پدرشان خواستند تا او را به جانشینی خویش برگزیند.
او نیز که از مدتها پیش،برتری علم و حکمت فرزندش را دریافته بود، پذیرفت و این چنین،سلیمان شاگرد مکتب پدر شد.
داوود(ع) پسرش را در جلسات قضاوت خود حاضر میساخت؛تا نیروی قضاوت او تقویت شود و فکرش جان بگیرد.
سلیمان(ع) هم تلاش میکرد،همه ریزه کاریهای امور مملکت داری را فراگیرد.
در یکی از روزها،داوود پیامبر(ع) بر تخت قضاوت نشسته بود و سلیمان هم در کنار او حضور داشت. دو نفر در حالی که با هم مشاجره میکردند،وارد شدند.یکی از آنها شروع به سخن کرد و گفت:من زمینی داشتم که با زحمت فراوان آن را به صفا و سرسبزی رساندم و هنگامی که زمان برداشت محصولات آن فرا رسیده بود،گوسفندان این مرد چوپان وارد زمین من شدند و تمام محصولاتم را تباه کردند….
سخنان کشاورز تمام شد،اما چوپان ساکت نشسته و حرفی برای گفتن نداشت.
قاضی از چوپان پرسید:ایا حرفی برای گفتن نداری،تا با آن از خود دفاع کنی؟
چوپان جواب داد:نه حرفی برای گفتن ندارم.
داود(ع) فرمود:ایا برای قضاوت آمادهاید و قضاوت مرا درباره خودتان قبول دارید؟
آنها پاسخ دادند:آری، هرآنچه قضاوت کنی،میپذیریم.
سپس،رو به آن دو کرد و گفت:گوسفندها از آن این کشاورز شود؛تا محصولات از دست رفتهاش جبران گردد و این خسارتی است که چوپان به خاطر سهلانگاریاش باید بپردازد،تا دیگر به کار خود کم توجهی نکند و ظیفهاش را درست انجام دهد.سلیمان(ع) از این قضاوت پدر متعجب شد.اما اجازه اعتراض به پدرش را به خود نمیداد.چند بار،در جای خود تکان خورد،اما از اینکه حرفی بزند شرم داشت.
داوود(ع) پرسید:ایا کسی به این قضاوت اعتراضی دارد؟همه حاضران گفتند:خیر،هر آنچه شما بگوئید، ما قبول داریم،اما سلیمان(ع) نتوانست، بیش از آن،سکوت کند و از جا برخاست و گفت:ای پدر بزرگوار،درباره این اختلاف قضاوت بهتری هم میتوان کرد!
حاضران از جرأت سلیمان به وحشت افتادند و منتظر ماندند تا ببینند چه پیش میاید.
داوود(ع) به آرامی فرمود:میتوانی نظرت را بیان کنی.فرزندش جواب داد:باید گوسفندان را به کشاورز داد؛تا از شیر،برّه و محصولات دیگر آنها استفاده کند و زمین نیز به چوپان داده شود؛تا به آباد کردنش بپردازد و آن را مانند روز اول،سرسبز پر محصول کند.پس از این زمان،گوسفندها به چوپان برگردد و زمین به کشاورز.
همه از این قضاوت انگشت به دهان شدند و زبان به تشویق او گشودند.
داوود(ع) هم به او آفرین گفت و بیان کرد: آری!این به عدالت نزدیکتر است.سپس سلیمان(ع) را در آغوش کشید و فرمود:
حال،با خاطری آسوده و آرام به اینده مینگرم و از اکنون،این مملکت و این مردم را به زمامداری تو میسپارم.این اتفاق باعث شد همه،با اطمینان،تو را به عنوان جانشین من و رهبری دانا و عادل بپذیرند.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
براساس سوره انبیاء ایه 78 به بعد.