چهرههای آسمانی
آرشیو
چکیده
متن
یکباره سکوت مسجد،مانند حبابی شکست.چشمان نماز گزاران،از حیرت و تعجب به روی سجادههایشان خیره ماند.نجواهایی فضای مسجد را پر کرد و صداها درهم شد.هر کس چیزی میگفت.این چه صدایی بود که به گوش میرسید؟ صدای ناقوس؟ آن هم در مسجد پیامبر؟!
مردانی که گرد و غبار نشسته بر سر و صورتشان،گواه خستگی سفرشان بود،وارد مسجد شدند. جامههایی رنگارنگ و لباسهایی گرانبها بر تن داشتند.صلیبهایی طلایی بسان ستارههای فروزان بر سینههای آنان میدرخشید.برق جواهر انگشتری و زیورآلاتشان،مجال پلک بر هم نهادن را از تماشاگران میربود.سخنانی زیرگوشی بین برخی از نمازگزاران رد و بدل میشد:«مسجد مدینه تاکنون میهمانانی با این جلوه و شکوه و لباسهایی پر زرق و برق ندیده است».
خبر گوش به گوش،به همه نمازگزاران رسید و بسان رعد در مسجد صدا کرد.گروهی از مسیحیان نجران به نمایندگی از قوم خویش وارد مدینه شده بودند.هنگامی که مسیحیان وارد مسجد شدند،وقت ادای نمازشان بود.پس از نواختن ناقوس،به سمت مشرق ایستادند و نماز گزاردند.اصحاب پیامبر(ص) در حیرت شدند و گروهی از وی خواستند که رسول(ص) مانع نجرانیان شود.محمد(ص) گفت:آنان را واگذارید؛هر قومی راه و رسم عبادی خاص خود را دارد.آنان پس از ادای نماز،برای گفتگو و مذاکره با پیامبر(ص) آماده شدند.
پیامبر(ص) که همچنان مشغول ذکر و دعا بود،از دیدار آنان روی برتافت و بدانان اعتنایی نکرد،نجرانیان،که وصف خوش رویی حضرت را شنیده بودند،انتظار چنین رفتاری را نداشتند.و حالا که سختی سفر را بر خود هموار کرده و برای مذاکره و گفتگو با پیامبر(ص) آمده بودند،انتظار داشتند،ایشان معتقدان به عیسی(ع)؛این پیام آور محبت و رحمت را به گرمی بپذیرد و با مهربانی با آنان به گفتگو بنشیند،اما رسول خدا(ص) همچنان به میهمانان بی اعتنا بود و سخنانشان را پاسخی نمیداد.
این موضوع،ترسایان را برآشفت و اشتیاقشان به سردی گرایید و همچون ستونهای سنگی، خشک و خاموش بر جای ماندند.به همین دلیل،نزد دو تن از مسلمانان که آشنای آنان بودند،رفتند و گفتند:
دیروز نامه فرستادن و دعوت کردن به دین خود و امروز روی برتافتن و دیده پوشاندن! این چه حالتی است که بر محمد میرود؟
آن دو نیز در شگفت شدند و از دادن پاسخ درماندند و گفتند:باید موضوع را با کسی دیگر در میان نهند؛کسی که پیامبر(ص) را به خوبی بشناسد،بیش از همگان به او نزدیک باشد و اندیشهها و باورها و انگیزه رفتارهای او را نیز،به خوبی بداند.
آن دو،بیدرنگ،موضوع را با علی(ع)،آشنای دل پیامبر(ص) و نزدیکترین فرد به او،در میان نهادند. ایشان گفتند:«مسیحیان گمان کردهاند که بر پادشاهی ثروتمند و پر جبروت وارد شدهاند که لباسهای پر زرق و برق بر تن کرده و با این هیأت در مسجد حاضر شدهاند؟! محمد(ص) پیامبری از جانب خدا و سیره او در سادگی و دوری از زیور و زینت دنیاست.او عزت و کرامت انسانی را در ثروت و تجمل نمیداند.به همین دلیل،حاضر نیست با نمایندگانی که با این هیأت و آرایش بر او وارد شدهاند،به گفتگو بنشیند.مردان نجران،باید با ظاهری ساده و بدون زیور با پیامبر(ص) ملاقات کنند؛تا مورد احترام قرار گیرند.ایا آنان زهد و منش عیسی را از یاد بردهاند؟».
مسیحیان همین که این سخن را شنیدند،در حیرت شدند و برای گفتگو و احتجاج با پیامبر موعود(ص)، لباسهای فاخر و ابریشمین را از تن درآوردند،دستبند و انگشتریهای زمردین و گرانبها را از دستها بیرون کردند و با ظاهر و پوششی ساده به حضور پیامبر(ص) رسیدند.رسول رحمت نیز،آنان را احترام کرد و به حضور پذیرفت و در کنار «ستون وفود» با آنان نشست.سه تن از ترسایان که سمت ریاست را به عهده داشتند،با پیامبر(ص) آغاز سخن کردند و سؤالات خود را،یک به یک،با او در میان نهادند.گفتند: ای محمد،ما را به چه میخوانی؟ و پاسخ شنیدند:به ایین اسلام درآئید و در پیشگاه خداوند تسلیم گردید و بدانید که من فرستاده خدایم و عیسی مسیح،بنده و مخلوق خداست.نمایندگان نجران گفتند: ما، پیش از این،اسلام آورده و تسلیم خدا شدهایم.پیامبر خاتم فرمود:شما خود را بر آئین حق میدانید، حال آن که اعمالتان خلاف آن را نشان میدهد؛شما برای خدا فرزند قائلید و عیسی را که بنده شایسته خداست،پسر خدا میدانید.صلیب را میپرستید،گوشت خوک میخورید و تعالیم مسیح را تحریف میکنید…!
محمد(ص) که همچون مسیح سمبول پاکی،صفا، محبت و خلوص بود، همچنان سخن میگفت و اشعههای تابناک معانی بلندی را که در قلبش میدرخشید و بدان ایمان داشت، در فضای مسجد میپراکند و معنویتی دو چندان به عبادتگاه مسلمانان میبخشید. کلمات استوار و به دور از تردید محمد(ص) فضای مسجد را سرشار از عطر خوش ایمان و یکتا پرستی میکرد.پیامبر(ص) با دم مسیحایی خود،سخنان حیات آفرین و روح بخشی را بر زبان جاری میساخت،اما سخنان زلالتر از آب او در دل مسیحیان اثر نکرد و گفتارش که میتوانست،همچون اشکهای بهار بر سرزمین خشک دلها ببارد و آن را زنده کند،جوانههای عشق و یقین را در دل مردان نجران نرویاند.
پیروان مسیح از شنیدن گلبانگ ایات وحی؛این بهار دلها و شفای دردها،در شگفت و از شنیدن تعالیم زیبا،استدلالات و دلایل استوار رسول رحمت،در حیرت و اگر چه از دادن پاسخ عاجز بودند، ولی همچنان ابرهای شک و تردید بر سرزمین دلشان سایه افکنده و عناد و لجاج بر آنان چیره بود.
نجرانیان که گویا سرای وجودشان با خشتهای عناد و لجاج بنا نهاده شده بود؛گوشهایشان نمیشنید،چشمهایشان نمیدید و قلبهایشان حقیقت را درک نمیکرد.به همین دلیل،رو به محمد(ص) کردند و با کلماتی بریده بریده و با نگرانی و حیرت گفتند:گفتارها و استدلالات تو،ما را قانع نمیکند.ما حاضر به پذیرش عقاید و باورهای تو نیستیم.
او که به راستی و صفای یک سلام،دل هر انسانی را به نور ایمان و یقین روشن میساخت و پاکی و سپید خوئی را به ارمغان میآورد؛از دیدن این همه عناد و خیره سری و قساوت قلب در شگفتی ماند. از این که میدید مسیحیان حاضر نبودند،با وجود شنیدن بیش از هشتاد ایه هدایتگر و اقامه دلایل محکم و گفت و گوهایی دوستانه تسلیم حق شوند،بسی اندوهگین بود.دیگر از اصلاح و دگرگونی میهمانان مدینه،نومید گشته بود،دست از سخن گفتن کشید و به نقطهای خیره شد،گویا انتظار چیزی را میکشید.
دیری نپائید که چراغ وحی در مقابل چشمان محمد(ص) روشن شد و راهی را در مقابل او گشود.هاتف غیب او را مژده داد و پیام جدیدی را با این کلمات ، در روانش زمزمه کرد: فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَ أَبْنَاءَکُمْ وَ نِسَاءَنَا وَ نِسَاءَکُمْ وَ أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللهِ عَلَی الْکَاذِبِین؛پس به هر که با تو در این (باره)،بعد از دانشی که برای تو (حاصل) آمده،محاجه کند،بگو:بیائید پسرانمان و پسرانتان و زنانمان و زنانتان و ما خویشان نزدیک و شما خویشان نزدیک خود را فرا خوانیم،سپس،مباهله کنیم و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار دهیم . (سوره آل عمران،ایه 61)
با نزول این ایه،فرمان «مباهله» بر رسول خدا(ص) فرو فرستاده شد.پیامبر و مسیحیان از جانب خدا مأمور شدند که در درگاه الهی به،خواهش و زاری نشینند و در حالی که یکدیگر را نفرین میکنند،از خدا بخواهند،دروغگو را رسوا سازد و به مجازات برساند.
چون فرمان مباهله از جانب رسول وحی بر نجرانیان خوانده شد،شبی را فرصت طلبیدند؛تا در این باره بیندیشند و با بزرگان خود مذاکره نمایند.چون به بزرگان خود مراجعه کردند،«اسقف» آنان گفت: «نیک بنگرید،اگر پیامبر در هنگام مباهله،با جار و جنجال زیاد،با جماعتی از یاران و اطرافیانش به وعدهگاه آمد،با او مباهله کنید و هراسی به دل راه ندهید،ولی اگر تنها نزدیکان و عزیزان خود را به همراه داشت،هرگز به مقابلهاش نروید و بدانید که راست میگوید و او همان پیامبر موعود است؛چرا که هیچ عاقلی،بدون اطمینان از نتیجه مباهله،عزیزان و نزدیکان خویش را به خطر نمیاندازد و وارد چنین صحنهای نمیکند».نجرانیان وقتی چنین شنیدند،در اندیشه شدند و به ناچار دعوت مباهله را پذیرفتند.
قرار شد،مراسم مباهله،در نقطهای خارج از مدینه و در دامن صحرا انجام پذیرد.فردای آن روز،قبل از تابش اولین اشعههای زرین خورشید،میزبانان و میهمانان مدینه،در حالی که همگی آماده انجام فرمان الهی بودند،از خانهها خارج و به جانب صحرا رهسپار گشتند.
نصرانیان،با همان هیأت و آرایش چشمگیرشان،کوچهها و نخلستانها را،یکی یکی،پشت سر میگذاشتند،تا اینکه به صحرا رسیدند.دقایقی چند را به انتظار رسول خدا گذراندند.ناگاه او را دیدند که حسین،نواده عزیزش را در آغوش و دست حسن را در دست دیگردارد.علی،پسر عمو و داماد و فاطمه دخترش نیز همراه او بودند.نه زرق و برق و تجملی در پوشش آنان به چشم میخورد و نه جمعیت و گروهی پشتیبانشان بود.استوار و پا بر جا نزدیک میشدند، طوری که از باغ نگاههایشان میشد،سبد سبد میوههای نور،آرامش و ایمان چید.جمعیت غرق در تماشای آنان بودند،یاران به لبخند و مسیحیان ناخرسند.همهمه یاران محمد(ص) در میان صدای تیز جیرجیرکها و خش خش جامههای پر زرق و برق مسیحیان به گوش میرسید.صدایشان لبریز از هیجان بود.با نزدیک شدن پیامبر(ص) و اهل بیتش(ع) ،به ناگاه،غریو «تکبیر» در فضای صحرا طنین افکند.
اسقف نصارا ،متفکرانه،چهره در هم کشید.با دیدگانی پرسنده،روی به رسول(ص) کرد و از او خواست تا همراهانش را معرفی کند.ایشان نیز آنان را،یک به یک،ستود.
هر چه دقایق میگذشت، درخشش نگین انگشتری رسالت بر دست خدا نمایانتر میشد.پیامبر(ص) دو زانو نشست و دستانش را بالا برد،به آرامی برگی که بر شانه باد مینشیند و به سمت آسمان میرود. علی(ع)، فاطمه(س) و حسنین(ع) نیز،همچون ستارگانی فروزنده که اطراف ماه حلقه میزنند، پیرامون محمد(ص) نشستند.گاه نگاههایی بین آنان رد و بدل میشد و تبسمی شیرین بر چهره آنان مینشست.
آفتاب بنی هاشم،نگاهش را به چهره آرام عزیزترین کسانش تابانید و گفت:«هرگاه من دست به دعا برداشتم،شما آمین بگویید».
نجرانیان که به زحمت تن خسته خود را بر پاهای بیتوانشان میکشانیدند؛همین که این سخن را شنیدند،مثل ستونهای سنگی،ساکت و حیرت زده بر جای خود خشکیدند.عقاب نگرانی بر دلشان بال گسترد و موج هراسی موهوم دریای وجودشان را متلاطم نمود.ذهنشان،سراسر همهمه و تردید شد:
نکند عذابی ناگهانی بر ما فرود اید و لعن و نفرین پیامبر(ص) خدای مسیح را به خشم آرد و ما را از میان بردارد،نکند عناد و لجاج ما در نپذیرفتن حق،عذاب الهی را در پی داشته باشد.
پرندگان پرشتاب را که میدیدند،گمان میکردند ابابیل عذابند.حرکت باد،طوفان نوح؛ جنبش ملخها،طوفان ملخ و قورباغه بر قوم فرعون و لرزش خار و خسها،زلزله ثمود را در ذهنشان تداعی میکرد.
ترسی دگرگونشان کرد گویی پایههای افکار و اندیشههایشان را قرا گرفته بر امواج بی قراری دیدند که هر آن،در حال ریزش بود.چشمان خسته شان را به مردمی که گرد آمده بودند،دوختند و اطراف را از نظر گذراندند.به ناگاه،چهره مضطرب و نگران مسیحیان با چهرهای که شگفتی را بر میانگیخت،عوض شد.در سیمای دگرگون شده آنان آثار و نشانههای تسلیم و خضوع هویدا شد.شگفت زده و با دیدگانی پرسشگر،اسقف را نگریستند!«ابو حادثه»،اسقف نصارا،با چهرهای به رنگ شنهای رنگ پریده صحرا و درحالی که با دست،گرد و غبار ملایم صحرا را از لباسهای فاخرش میسترد،در اندیشه فرو شد. حاصل اندیشهای عمیق که روانش را به تلاطم وا میداشت،جملهای بود که آرام بر زبان آورد:
به خدا سوگند که محمد(ص) همچون پیامبران به زانو نشسته است.من اینک،چهرههایی با شکوه و پر معنویت میبینم که اگر از آفریدگار هستی بخواهند،کوهی را از جایش برکند،چنین خواهد شد.با او مباهله نکنید که جملگی هلاک خواهید شد.در میدان مباهله وارد نشوید که عذاب الهی بر شما فرود خواهد آمد،بدانید که محمد(ص) همان پیامبر موعود است.
جذبه شکوه و معنویت در چشمان محمد(ص) آنان را به زانو در آورده و هیبت و وجاهت عیسای مسیح را برایشان زنده مینمود.انگار آوای روح بخش نیایشهای مسیح در دل صحرا طنین انداز بود.
میهمانان صحرا نیز، هر یک، حالی داشتند، گروهی اشک بر دیده داشتند و گروهی خنده بر لب، برخی نیز در اندیشه بودند.
صدای شکستن صلیبها،آرام در گوش جانها طنینمیافکند.لباسهای فاخر و گرانبهای مسیحیان، در مقابل سادگی و عظمت پیامبر(ص) و همراهانش،شکوهی نداشت و زرق و برق و جبروت نجرانیان در برابر آفتاب قامت آن چهرههای آسمانی،نمیدرخشید. جمعیت،آرام آرام،در حال پراکنده شدن بودند.
بعد از این ماجرای تاریخی و درسآموز، نصرانیان پذیرفتند که تن به مباهله ندهند و هر سال،مبلغی به عنوان مالیات بپردازند و در مقابل،حکومت اسلامی نیز از جان و مال آنان دفاع کند. پیامبر(ص) هم در حالی که چشم به آسمان پر راز صحرا دوخته بود،فرمود:«سوگند به آن که جانم به دست اوست،اگر مسیحیان با من مباهله میکردند،این بیابان بر آنان یکسره آتش میشد و همگی در آن میسوختند،یا مسخ میشدند و به صورت بوزینگان و خوکها در میآمدند».
دیری نپائید که نجرانیان، در حالی که حامل پیغامها و هدیههای زیبا و معنوی بسیاری برای مردم خود بودند،راهی سرزمین خود گشتند.آهنگ زنگ کاروانشان در فضای شهر مدینه میپیچید و هر چه دورتر میشد، شبه یآهنگ جدایی از شهر پیامبر میشد.آنان، پس از رسیدن به سرزمین خویش،ماجرا را برای پیشوایان و رهبران دینی خود بازگو کردند.از عظمت، معنویت و سادگی پیشوای مسلمانان و خاندان او،از عشق و ایمان یاران محمد(ص)،از صفای شهر پیامبر(ص) و مسجد مدینه و نیز درستی، صلابت و اعجاز ایات قرآن که تصدیق کننده کتب پیشینیان است، سخنها گفتند.آنقدر گفتند و گفتند که نور ایمان و یقین در دل همکیشانشان آنان تابید و شعلههای عشق به محمد(ص) و دین او را در درونشان شعلهور ساخت،بدانسان که تاب نیاوردند و آنان نیز راهی شهر پیامبر(ص) شدند،به حضور پیامبر رحمت رسیدند و به دین اسلام گرویدند.
مردانی که گرد و غبار نشسته بر سر و صورتشان،گواه خستگی سفرشان بود،وارد مسجد شدند. جامههایی رنگارنگ و لباسهایی گرانبها بر تن داشتند.صلیبهایی طلایی بسان ستارههای فروزان بر سینههای آنان میدرخشید.برق جواهر انگشتری و زیورآلاتشان،مجال پلک بر هم نهادن را از تماشاگران میربود.سخنانی زیرگوشی بین برخی از نمازگزاران رد و بدل میشد:«مسجد مدینه تاکنون میهمانانی با این جلوه و شکوه و لباسهایی پر زرق و برق ندیده است».
خبر گوش به گوش،به همه نمازگزاران رسید و بسان رعد در مسجد صدا کرد.گروهی از مسیحیان نجران به نمایندگی از قوم خویش وارد مدینه شده بودند.هنگامی که مسیحیان وارد مسجد شدند،وقت ادای نمازشان بود.پس از نواختن ناقوس،به سمت مشرق ایستادند و نماز گزاردند.اصحاب پیامبر(ص) در حیرت شدند و گروهی از وی خواستند که رسول(ص) مانع نجرانیان شود.محمد(ص) گفت:آنان را واگذارید؛هر قومی راه و رسم عبادی خاص خود را دارد.آنان پس از ادای نماز،برای گفتگو و مذاکره با پیامبر(ص) آماده شدند.
پیامبر(ص) که همچنان مشغول ذکر و دعا بود،از دیدار آنان روی برتافت و بدانان اعتنایی نکرد،نجرانیان،که وصف خوش رویی حضرت را شنیده بودند،انتظار چنین رفتاری را نداشتند.و حالا که سختی سفر را بر خود هموار کرده و برای مذاکره و گفتگو با پیامبر(ص) آمده بودند،انتظار داشتند،ایشان معتقدان به عیسی(ع)؛این پیام آور محبت و رحمت را به گرمی بپذیرد و با مهربانی با آنان به گفتگو بنشیند،اما رسول خدا(ص) همچنان به میهمانان بی اعتنا بود و سخنانشان را پاسخی نمیداد.
این موضوع،ترسایان را برآشفت و اشتیاقشان به سردی گرایید و همچون ستونهای سنگی، خشک و خاموش بر جای ماندند.به همین دلیل،نزد دو تن از مسلمانان که آشنای آنان بودند،رفتند و گفتند:
دیروز نامه فرستادن و دعوت کردن به دین خود و امروز روی برتافتن و دیده پوشاندن! این چه حالتی است که بر محمد میرود؟
آن دو نیز در شگفت شدند و از دادن پاسخ درماندند و گفتند:باید موضوع را با کسی دیگر در میان نهند؛کسی که پیامبر(ص) را به خوبی بشناسد،بیش از همگان به او نزدیک باشد و اندیشهها و باورها و انگیزه رفتارهای او را نیز،به خوبی بداند.
آن دو،بیدرنگ،موضوع را با علی(ع)،آشنای دل پیامبر(ص) و نزدیکترین فرد به او،در میان نهادند. ایشان گفتند:«مسیحیان گمان کردهاند که بر پادشاهی ثروتمند و پر جبروت وارد شدهاند که لباسهای پر زرق و برق بر تن کرده و با این هیأت در مسجد حاضر شدهاند؟! محمد(ص) پیامبری از جانب خدا و سیره او در سادگی و دوری از زیور و زینت دنیاست.او عزت و کرامت انسانی را در ثروت و تجمل نمیداند.به همین دلیل،حاضر نیست با نمایندگانی که با این هیأت و آرایش بر او وارد شدهاند،به گفتگو بنشیند.مردان نجران،باید با ظاهری ساده و بدون زیور با پیامبر(ص) ملاقات کنند؛تا مورد احترام قرار گیرند.ایا آنان زهد و منش عیسی را از یاد بردهاند؟».
مسیحیان همین که این سخن را شنیدند،در حیرت شدند و برای گفتگو و احتجاج با پیامبر موعود(ص)، لباسهای فاخر و ابریشمین را از تن درآوردند،دستبند و انگشتریهای زمردین و گرانبها را از دستها بیرون کردند و با ظاهر و پوششی ساده به حضور پیامبر(ص) رسیدند.رسول رحمت نیز،آنان را احترام کرد و به حضور پذیرفت و در کنار «ستون وفود» با آنان نشست.سه تن از ترسایان که سمت ریاست را به عهده داشتند،با پیامبر(ص) آغاز سخن کردند و سؤالات خود را،یک به یک،با او در میان نهادند.گفتند: ای محمد،ما را به چه میخوانی؟ و پاسخ شنیدند:به ایین اسلام درآئید و در پیشگاه خداوند تسلیم گردید و بدانید که من فرستاده خدایم و عیسی مسیح،بنده و مخلوق خداست.نمایندگان نجران گفتند: ما، پیش از این،اسلام آورده و تسلیم خدا شدهایم.پیامبر خاتم فرمود:شما خود را بر آئین حق میدانید، حال آن که اعمالتان خلاف آن را نشان میدهد؛شما برای خدا فرزند قائلید و عیسی را که بنده شایسته خداست،پسر خدا میدانید.صلیب را میپرستید،گوشت خوک میخورید و تعالیم مسیح را تحریف میکنید…!
محمد(ص) که همچون مسیح سمبول پاکی،صفا، محبت و خلوص بود، همچنان سخن میگفت و اشعههای تابناک معانی بلندی را که در قلبش میدرخشید و بدان ایمان داشت، در فضای مسجد میپراکند و معنویتی دو چندان به عبادتگاه مسلمانان میبخشید. کلمات استوار و به دور از تردید محمد(ص) فضای مسجد را سرشار از عطر خوش ایمان و یکتا پرستی میکرد.پیامبر(ص) با دم مسیحایی خود،سخنان حیات آفرین و روح بخشی را بر زبان جاری میساخت،اما سخنان زلالتر از آب او در دل مسیحیان اثر نکرد و گفتارش که میتوانست،همچون اشکهای بهار بر سرزمین خشک دلها ببارد و آن را زنده کند،جوانههای عشق و یقین را در دل مردان نجران نرویاند.
پیروان مسیح از شنیدن گلبانگ ایات وحی؛این بهار دلها و شفای دردها،در شگفت و از شنیدن تعالیم زیبا،استدلالات و دلایل استوار رسول رحمت،در حیرت و اگر چه از دادن پاسخ عاجز بودند، ولی همچنان ابرهای شک و تردید بر سرزمین دلشان سایه افکنده و عناد و لجاج بر آنان چیره بود.
نجرانیان که گویا سرای وجودشان با خشتهای عناد و لجاج بنا نهاده شده بود؛گوشهایشان نمیشنید،چشمهایشان نمیدید و قلبهایشان حقیقت را درک نمیکرد.به همین دلیل،رو به محمد(ص) کردند و با کلماتی بریده بریده و با نگرانی و حیرت گفتند:گفتارها و استدلالات تو،ما را قانع نمیکند.ما حاضر به پذیرش عقاید و باورهای تو نیستیم.
او که به راستی و صفای یک سلام،دل هر انسانی را به نور ایمان و یقین روشن میساخت و پاکی و سپید خوئی را به ارمغان میآورد؛از دیدن این همه عناد و خیره سری و قساوت قلب در شگفتی ماند. از این که میدید مسیحیان حاضر نبودند،با وجود شنیدن بیش از هشتاد ایه هدایتگر و اقامه دلایل محکم و گفت و گوهایی دوستانه تسلیم حق شوند،بسی اندوهگین بود.دیگر از اصلاح و دگرگونی میهمانان مدینه،نومید گشته بود،دست از سخن گفتن کشید و به نقطهای خیره شد،گویا انتظار چیزی را میکشید.
دیری نپائید که چراغ وحی در مقابل چشمان محمد(ص) روشن شد و راهی را در مقابل او گشود.هاتف غیب او را مژده داد و پیام جدیدی را با این کلمات ، در روانش زمزمه کرد: فَمَنْ حَاجَّکَ فِیهِ مِنْ بَعْدِ مَا جَاءکَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَاءَنَا وَ أَبْنَاءَکُمْ وَ نِسَاءَنَا وَ نِسَاءَکُمْ وَ أَنْفُسَنَا وَ أَنْفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللهِ عَلَی الْکَاذِبِین؛پس به هر که با تو در این (باره)،بعد از دانشی که برای تو (حاصل) آمده،محاجه کند،بگو:بیائید پسرانمان و پسرانتان و زنانمان و زنانتان و ما خویشان نزدیک و شما خویشان نزدیک خود را فرا خوانیم،سپس،مباهله کنیم و لعنت خدا را بر دروغگویان قرار دهیم . (سوره آل عمران،ایه 61)
با نزول این ایه،فرمان «مباهله» بر رسول خدا(ص) فرو فرستاده شد.پیامبر و مسیحیان از جانب خدا مأمور شدند که در درگاه الهی به،خواهش و زاری نشینند و در حالی که یکدیگر را نفرین میکنند،از خدا بخواهند،دروغگو را رسوا سازد و به مجازات برساند.
چون فرمان مباهله از جانب رسول وحی بر نجرانیان خوانده شد،شبی را فرصت طلبیدند؛تا در این باره بیندیشند و با بزرگان خود مذاکره نمایند.چون به بزرگان خود مراجعه کردند،«اسقف» آنان گفت: «نیک بنگرید،اگر پیامبر در هنگام مباهله،با جار و جنجال زیاد،با جماعتی از یاران و اطرافیانش به وعدهگاه آمد،با او مباهله کنید و هراسی به دل راه ندهید،ولی اگر تنها نزدیکان و عزیزان خود را به همراه داشت،هرگز به مقابلهاش نروید و بدانید که راست میگوید و او همان پیامبر موعود است؛چرا که هیچ عاقلی،بدون اطمینان از نتیجه مباهله،عزیزان و نزدیکان خویش را به خطر نمیاندازد و وارد چنین صحنهای نمیکند».نجرانیان وقتی چنین شنیدند،در اندیشه شدند و به ناچار دعوت مباهله را پذیرفتند.
قرار شد،مراسم مباهله،در نقطهای خارج از مدینه و در دامن صحرا انجام پذیرد.فردای آن روز،قبل از تابش اولین اشعههای زرین خورشید،میزبانان و میهمانان مدینه،در حالی که همگی آماده انجام فرمان الهی بودند،از خانهها خارج و به جانب صحرا رهسپار گشتند.
نصرانیان،با همان هیأت و آرایش چشمگیرشان،کوچهها و نخلستانها را،یکی یکی،پشت سر میگذاشتند،تا اینکه به صحرا رسیدند.دقایقی چند را به انتظار رسول خدا گذراندند.ناگاه او را دیدند که حسین،نواده عزیزش را در آغوش و دست حسن را در دست دیگردارد.علی،پسر عمو و داماد و فاطمه دخترش نیز همراه او بودند.نه زرق و برق و تجملی در پوشش آنان به چشم میخورد و نه جمعیت و گروهی پشتیبانشان بود.استوار و پا بر جا نزدیک میشدند، طوری که از باغ نگاههایشان میشد،سبد سبد میوههای نور،آرامش و ایمان چید.جمعیت غرق در تماشای آنان بودند،یاران به لبخند و مسیحیان ناخرسند.همهمه یاران محمد(ص) در میان صدای تیز جیرجیرکها و خش خش جامههای پر زرق و برق مسیحیان به گوش میرسید.صدایشان لبریز از هیجان بود.با نزدیک شدن پیامبر(ص) و اهل بیتش(ع) ،به ناگاه،غریو «تکبیر» در فضای صحرا طنین افکند.
اسقف نصارا ،متفکرانه،چهره در هم کشید.با دیدگانی پرسنده،روی به رسول(ص) کرد و از او خواست تا همراهانش را معرفی کند.ایشان نیز آنان را،یک به یک،ستود.
هر چه دقایق میگذشت، درخشش نگین انگشتری رسالت بر دست خدا نمایانتر میشد.پیامبر(ص) دو زانو نشست و دستانش را بالا برد،به آرامی برگی که بر شانه باد مینشیند و به سمت آسمان میرود. علی(ع)، فاطمه(س) و حسنین(ع) نیز،همچون ستارگانی فروزنده که اطراف ماه حلقه میزنند، پیرامون محمد(ص) نشستند.گاه نگاههایی بین آنان رد و بدل میشد و تبسمی شیرین بر چهره آنان مینشست.
آفتاب بنی هاشم،نگاهش را به چهره آرام عزیزترین کسانش تابانید و گفت:«هرگاه من دست به دعا برداشتم،شما آمین بگویید».
نجرانیان که به زحمت تن خسته خود را بر پاهای بیتوانشان میکشانیدند؛همین که این سخن را شنیدند،مثل ستونهای سنگی،ساکت و حیرت زده بر جای خود خشکیدند.عقاب نگرانی بر دلشان بال گسترد و موج هراسی موهوم دریای وجودشان را متلاطم نمود.ذهنشان،سراسر همهمه و تردید شد:
نکند عذابی ناگهانی بر ما فرود اید و لعن و نفرین پیامبر(ص) خدای مسیح را به خشم آرد و ما را از میان بردارد،نکند عناد و لجاج ما در نپذیرفتن حق،عذاب الهی را در پی داشته باشد.
پرندگان پرشتاب را که میدیدند،گمان میکردند ابابیل عذابند.حرکت باد،طوفان نوح؛ جنبش ملخها،طوفان ملخ و قورباغه بر قوم فرعون و لرزش خار و خسها،زلزله ثمود را در ذهنشان تداعی میکرد.
ترسی دگرگونشان کرد گویی پایههای افکار و اندیشههایشان را قرا گرفته بر امواج بی قراری دیدند که هر آن،در حال ریزش بود.چشمان خسته شان را به مردمی که گرد آمده بودند،دوختند و اطراف را از نظر گذراندند.به ناگاه،چهره مضطرب و نگران مسیحیان با چهرهای که شگفتی را بر میانگیخت،عوض شد.در سیمای دگرگون شده آنان آثار و نشانههای تسلیم و خضوع هویدا شد.شگفت زده و با دیدگانی پرسشگر،اسقف را نگریستند!«ابو حادثه»،اسقف نصارا،با چهرهای به رنگ شنهای رنگ پریده صحرا و درحالی که با دست،گرد و غبار ملایم صحرا را از لباسهای فاخرش میسترد،در اندیشه فرو شد. حاصل اندیشهای عمیق که روانش را به تلاطم وا میداشت،جملهای بود که آرام بر زبان آورد:
به خدا سوگند که محمد(ص) همچون پیامبران به زانو نشسته است.من اینک،چهرههایی با شکوه و پر معنویت میبینم که اگر از آفریدگار هستی بخواهند،کوهی را از جایش برکند،چنین خواهد شد.با او مباهله نکنید که جملگی هلاک خواهید شد.در میدان مباهله وارد نشوید که عذاب الهی بر شما فرود خواهد آمد،بدانید که محمد(ص) همان پیامبر موعود است.
جذبه شکوه و معنویت در چشمان محمد(ص) آنان را به زانو در آورده و هیبت و وجاهت عیسای مسیح را برایشان زنده مینمود.انگار آوای روح بخش نیایشهای مسیح در دل صحرا طنین انداز بود.
میهمانان صحرا نیز، هر یک، حالی داشتند، گروهی اشک بر دیده داشتند و گروهی خنده بر لب، برخی نیز در اندیشه بودند.
صدای شکستن صلیبها،آرام در گوش جانها طنینمیافکند.لباسهای فاخر و گرانبهای مسیحیان، در مقابل سادگی و عظمت پیامبر(ص) و همراهانش،شکوهی نداشت و زرق و برق و جبروت نجرانیان در برابر آفتاب قامت آن چهرههای آسمانی،نمیدرخشید. جمعیت،آرام آرام،در حال پراکنده شدن بودند.
بعد از این ماجرای تاریخی و درسآموز، نصرانیان پذیرفتند که تن به مباهله ندهند و هر سال،مبلغی به عنوان مالیات بپردازند و در مقابل،حکومت اسلامی نیز از جان و مال آنان دفاع کند. پیامبر(ص) هم در حالی که چشم به آسمان پر راز صحرا دوخته بود،فرمود:«سوگند به آن که جانم به دست اوست،اگر مسیحیان با من مباهله میکردند،این بیابان بر آنان یکسره آتش میشد و همگی در آن میسوختند،یا مسخ میشدند و به صورت بوزینگان و خوکها در میآمدند».
دیری نپائید که نجرانیان، در حالی که حامل پیغامها و هدیههای زیبا و معنوی بسیاری برای مردم خود بودند،راهی سرزمین خود گشتند.آهنگ زنگ کاروانشان در فضای شهر مدینه میپیچید و هر چه دورتر میشد، شبه یآهنگ جدایی از شهر پیامبر میشد.آنان، پس از رسیدن به سرزمین خویش،ماجرا را برای پیشوایان و رهبران دینی خود بازگو کردند.از عظمت، معنویت و سادگی پیشوای مسلمانان و خاندان او،از عشق و ایمان یاران محمد(ص)،از صفای شهر پیامبر(ص) و مسجد مدینه و نیز درستی، صلابت و اعجاز ایات قرآن که تصدیق کننده کتب پیشینیان است، سخنها گفتند.آنقدر گفتند و گفتند که نور ایمان و یقین در دل همکیشانشان آنان تابید و شعلههای عشق به محمد(ص) و دین او را در درونشان شعلهور ساخت،بدانسان که تاب نیاوردند و آنان نیز راهی شهر پیامبر(ص) شدند،به حضور پیامبر رحمت رسیدند و به دین اسلام گرویدند.