شب سرنوشت
آرشیو
چکیده
متن
خورشید اشعههای زرین خود را از فراز شهر برچیده بود و طبیعت،خود را برای خواب آماده میکرد.نقاب تیره شب همه جا را فرا گرفته بود و سکوتی رعبانگیز و ظلمتی در هم پیچیده و جانکاه حکم میراند.
گاه،از میان خرابههای در سیاهی فرو رفته،جغدی فغانگر،با آهنگی پر شتاب به هوا برمیخاست و بر شاخه نخل یا دیوار گلی خانهای مینشست.آوای پرنده شوم شب، سیاهی شب را بر دشمنان ترسناکتر میکرد.زمزمه آنان،چونان صدای جغدان، گوش کوچههای مکه را پر کرده بود.مانند خزندگانی که در شب تار در سوراخ دیواری بخزند، در گوشه گوشه کوچه جای گرفته بودند.برخی از آنان به دیوار تکیه داده بودند و غرق در رؤیاها و خیالات تاریکشان بودند.سکوتی مانند خاموشی شبهای شهر مردگان بر آنان حاکم بود.برق سکهها،در کتیبه ذهنشان جلوهگری میکرد،چشمهایشان را کور کرده بود و آنان را در عزم خویش مصممتر میساخت،سکههایی که به خیال آنان با خون «محمد(ص)» سرخ میشد.ذهن تاریکشان پر بود از همهمه خفاشان؛خفاشانی که بدترین توطئهها و نقشهها را در سر داشتند.گاه از دور دستها،زوزه کفتاران و شغالان گرسنه به گوش میرسید و بر پریشانی آنان میافزود.در کوچههای تنگ مکه، سایههایی سرگردان و پریشان در رفت و آمد بود.شمشیرهایی بران از سایهها آویزان بود.در سکوت شب،کوچهها نیز به آنان چشم دوخته بودند.شب پرستان به آسمان خیره شده بودند و انتظار پایان شب و طلوع خورشید را میکشیدند؛خورشیدی که به خیال آنان، محمد(ص) دیگر نمیتوانست آن را ببیند.تاریکی بر بیم و سرگشتگی آنان میافزود.ذهنشان پر بود از نقشهها و نیرنگها، تدبیرهای پنهان و آشکار، توطئهها و فریبها.روانهای تاریکشان، پر بود از مکری جدید و توطئهای تازه.
در آن سوی کوچه، از میان خانهای که همچون الماسی درتاریکی میدرخشید و پا بر جا و آرام ایستاده بود، نجوایی به گوش میرسید.نجوایی بسان صدای زلال چشمهای که گلها را شکوفا میکند.نجوای محمد(ص) بود که در گوش «علی(ع)» میپیچید.علی(ع) نیز در کنار محمد(ص) و سراپا گوش و خاموش بود.به خاموشی رؤیای شبهای پر راز صحرا، به خاموشی ماه، به خاموشی آسمان.چشم در چشمان محمد(ص) دوخته بود.سلطان عشق و معرفت بر سرزمین وجودش فرمانروایی میکرد. شراره عشق به محمد(ص) در سینهاش زبانه میکشید و تاب از دلش میربود.بالهای عشق او را در بر گرفته بود و علی(ع) با آنها پرواز و به دور دستها سفر میکرد.به آسمان میرفت، به میان ستارهها، در همسایگی مهتاب.به سرزمینی که همه چیزش از جنس نور بود. نور، پاکی، ایمان و ایثار.این عشق،جوانهای نو رسته در سرزمین وجود علی نبود، بلکه قدمتی به دیرینگی روزگاران کودکی او داشت.
محمد(ص)،همچنان در گوش علی(ع) نجوا مینمود.با مهربانی دست به شانه علی(ع) کشید و گفت:«علی جان! امین وحی،از جانب خداوند نازل شده و مرا خبر داده است که مکر و نیرنگ جدیدی در کار است،افزایش قدرت اسلام و آرامش مسلمانان موجب گردیده است که سران قریش برای ریشه کن ساختن اسلام و برخورد قطعی با مسلمانان در «دارالندوه» گرد ایند.آنان جملگی،هم سوگند شده و نقشه قتل مرا کشیدهاند و از هر قبیله،یک مرد جنگی و قوی انتخاب کردهاند؛تا همه در قتل من مشارکت کنند و خون من در میان قبایل گم شود.آنان بر آنند که امشب به سرای من هجوم آورند و مرا در بستر به قتل رسانند.من نیز از سوی خدا مأمور هستم که مکه را ترک کنم…».
محمد(ص) اندکی سکوت کرد و به چشمان علی(ع) نگریست.محمد(ص) در اندیشه بود.رو به علی(ع) کرد و گفت: «علی جان، امشب تو باید در بستر من بخوابی و بُرد یمانی سبز رنگی را که روانداز من است،بر خود بپیچی؛تا دشمنان تصور کنند که من از خانه خارج شدهام و به این ترتیب،فکر آنان فقط متوجه خانه شود و از کنترل راهها غفلت ورزند و از تعقیب من بپرهیزند!».
پس از پایان سخنان محمد(ص) در حالی که اشک در چشمان علی(ع) نقش بسته بود،با خود نجوا مینمود: چه گواراست که خود را فدای محمد(ص) و دین او کنم!چه زیباست که پیامبر خدا زنده بماند و من در بستر پاک او در خون بغلتم! چه سعادتی بالاتر از اینکه من به محمد(ص)،تا این حد نزدیک باشم که بتوانم در راه او قربانی شوم!آنگاه علی(ع) رو به محمد(ص) کرد. آفتاب صمیمی نگاهش به چهره نورانی و باشکوه محمد(ص) تابیدن گرفت.چشمانش در تاریکی شب،مانند آسمان پس از باران درخشید.زبانش به پرتو عشق گشوده شد و صدایش با این کلمات در فضای خانه پیچید:اگر من چنین کنم، آسیبی به تو نمیرسد؟محمد(ص) گفت:نه، من در امان حضرت حق میباشم.علی(ع) همین که این پاسخ را شنید،گفت:چه قدر مرگ در راه خدا و دین خدا زیباست!آن گاه،هر دو گریستند و یکدیگر را در آغوش کشیدند.
علی(ع) آماده انجام مأموریت بود.آرام و مطمئن در بستر محمد(ص) آرمیده و از زیر عبای نازک و سبز محمد(ص)، او را که در گوشه خانه ایستاده بود، مینگریست و لبخند میزد، لبخندی از روی رضایت و شادمانی.لبخند او، لبخند زندگی را به یاد میآورد.انتظار، چونان جویباری آرام و زلال در دشت وجودش جاری بود.
محمد(ص) تا ثلث آخر شب،در خانه درنگ کرد و در فرصتی مناسب، از خانه بیرون رفت و در حالی که ایات نخست سوره «یس» و از جمله ایه «و جعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً فاغشیناهم فهم لایبصرون».(سوره یس، ایه 9) را تلاوت میکرد، قدم در کوچه نهاد.ضرباهنگ گامهای محمد(ص) در گوش کوچههای مکه میپیچید.فرشتگان برای حفاظت از محمد(ص)، از آسمان به زمین آمده و کوچههای مکه رابا بالهای ناپیدای خویش پوشانده بودند.محمد(ص) میرفت،در حالی که خواب، بالهای خود را بر دشمنان گسترده و حواس آنان را به تسخیر در آورده بود؛تا رفتن محمد(ص) را نظارهگر نباشند.برخی از آنان،«پای افزارها» را زیر سر گذاشته بودند و سوار بر بال رؤیاها،به این سو و آن سو میرفتند، برخی بر دیوار کاهگلی خانه تکیه داده بودند و پلکهایشان سنگینی میکرد و ذهنشان پر بود از سایهها ارواح ترسناکی که در سکوت شب،در میان دیوارهای فرو ریخته و در ویرانههای بیابان در حرکت بودند.کسانی از مشرکان نیز،خوابهای سرخ میدیدند که پس از کشتن محمد(ص)، شمشیرهای بنی هاشم، آنان را نشانه رفته و به انگیزه انتقام، خون آنان بر زمین ریخته شده است.
این گمان کافران که محمد(ص) از نقشه آنان بیخبر است، انتظار خروج بیهنگام او را از خانه از بین برده بود و همین امر، موجب نجات محمد(ص) شد.محمد(ص)،به آرامی نسیم میرفت.در حالی که نه چشمی او را میدید و نه گوشی آهنگ گامهایش را میشنید.تنها کوچهها و دیوارهای خاموش مکه او را میدیدند.تنها ستارگان بودند که او را به یکدیگر نشان میدادند.محمد(ص) با گامهایی استوار پیش میرفت.او آهنگ هجرت داشت،هجرت از مکه به مدینه.
شب روی شانههای شهر مکه سنگینی میکرد.محمد(ص) از کنار نخلها میگذشت.نسیم شبانگاهی،چون دستانی رؤیایی، شاخ وبرگ نخلها را میآشفت و چند خرمای رسیده بر زمین میافتاد،همه جا آرام بود و تنها نخلستان، بیدار و نگران.گوش نخلستان را صدای مرغ حق پر کرده بود،نخلها آن شب نگران و چشم به راه علی(ع) بودند و علی(ع) چشم به راه خورشید؛تا شب به پایان رسد و محمد(ص) به سلامت از شهر خارج شود.شب بر او دراز شده بود.علی(ع) با خود میگفت:ایا شب به پایان نمی رسد؟ چرا ستارگان در جای خود ایستادهاند؟ چرا صبح از راه نمی رسد تا من پیروزی محمد(ص) را شاهد باشم؟ آرام،عبای سبز محمد(ص) را بر روی خود جابجا میکرد.لحظهای لبه تیز شمشیرهای برهنه دشمن را بر جسم خود احساس میکرد؛ اما تردیدی به دل راه نمیداد.
آن سوی کوچه،دشمنان نقاب دار،از خانه نگهبانی میدادند و از درون کوچه، محل خواب علی(ع) را که در دید آنان قرار داشت، زیر نظر داشتند و مطمئن بودند که محمد(ص) در بستر خود آرمیده است.برق شمشیرهای برهنهشان،چشم هر بینندهای را خیره میکرد.گاه سنگریزههایی به درون خانه پرتاب میکردند. علی(ع) در بستر محمد(ص) میغلتید و بدون آنکه سر خود را بیرون آورد،از زیر روانداز نازک محمد(ص)، آنان را مینگریست.
شب را نیمه آخر رسید.وقت اجرای نقشه کافران بود.آنان خانه محمد(ص) را محاصره کردند.قبضههای شمشیر را در دستان خود فشردند و برق آسا،آنها را از نیام بیرون کشیدند. علی(ع) صدای پریدن مهاجمان را از دیوار خانه میشنید.لبانش، آرام آرام،به ذکر و دعا مترنم بود. ناگهان، خانه پر شد از چهل مرد شمشیر به دست که چهرههایشان را با دستار پیچیده بودند. شمشیرها بالای سر مهاجمان رفت. آنان تردیدی نداشتند که چهره محمد(ص) غرق در خون خواهد شد.علی(ع)همچنان بر جای خود خفته بود.به ناگاه فریادی در دل شب پیچید:این محمد(ص) نیست، این علی(ع) است که در بستر محمد(ص) خوابیده است.پس محمد(ص) کجا رفته است؟ علی(ع) با آرامش و شجاعتی وصفناپذیر، سراز بالین برداشت و گفت:مگر محمد(ص) را به من سپرده بودید که اکنون او را از من میخواهید.او در خانه نیست.مرا مأمور کرده است که شب در خانه بمانم و صبح، امانتهای مردمان را که نزد او بوده است، به صاحبانش بازگردانم.قریشیان همین که این سخن را شنیدند، دریافتند که مکر آنان کارساز نیفتاده و نقشهشان نقش بر آب گردیده است. دیدن چنین صحنهای،آنان را،چون بتهای سنگی بیحرکت کرده و زبانشان را بند آورده بود.طوفان خشم در خاطر پلیدشان وزیدن گرفت و ابرهای یأس و اندوه بر وجودشان سایه افکند. مأموران قریش، مایوس و خشمگین از خانه خارج شدند و به تعقیب پیامبر(ص) پرداختند و تصمیم گرفتند،تا پناهگاه او را کشف نکردهاند، از پای ننشینند.علی(ع) از جای برخاست،در حالی که از پنجره خانه به کوچههای مکه مینگریست.اشک شوق از چشمه چشمانش میجوشید. خُرسند بود که از آن آزمون بزرگ الهی سرافراز بیرون آمده است.به دور دستها خیره شده بود و در اندیشه محمد(ص) بود که کجاست و چه میکند.اکنون محمد(ص) که با عنایت الهی از دست دشمنان نجات یافته بود، به سمت جنوب شهر مکه و به سوی کوه ثور حرکت میکرد.حرکتی که آغاز هجرت بود.حرکتی که با نصرت و امداد الهی، به سرانجام رسید. هنوز،در میان راه مکه و مدینه بود که فرشته وحی بر او نازل شد و با ایات قرآن علی(ع) را مورد لطف قرار داد.او پیام تازهای را در ستایش ایثار و از خود گذشتگی علی(ع) در «لیلة المبیت» فرود آورد.زمزمه جبرئیل، باین ایه در گوش جان رسول خدا(ص) پیچید:«و من الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضات اللّه و اللّه رئوف بالعباد؛و از میان مردم کسی است که جان خود را برای طلب خشنودی خدا میفروشد و خدا نسبت به این بندگان مهربان است». (سوره بقره،ایه 207)
قلب محمد(ص) با شنیدن ایات الهی، مملو از آرامش و اطمینان گردید و گامهایش را به سمت کوه «ثور» شتابان نمود.او از لطف و امداد الهی شادمان و خرسند بود؛امدادی که با بستن تارهای عنکبوت و لانه دو کبوتر سفید بال به اوج خود رسید.گوشهای محمد(ص)پر بود از آواز خوش دو کبوتری که در دهانه غار لانه کرده بودند.او از این سوی تارهای عنکبوت، به دور دستها و به جاده منتهی به مکه مینگریست و دشمنان خدا را میدید که تا دهانه غار به دنبال او آمده بودند و با دیدن تارها و لانه کبوتر،نومیدانه بازگشتند.محمد(ص) آرام آرام، ایههای روح نواز قرآن را زمزمه میکرد و از دور،به مکه مینگریست.
گاه،از میان خرابههای در سیاهی فرو رفته،جغدی فغانگر،با آهنگی پر شتاب به هوا برمیخاست و بر شاخه نخل یا دیوار گلی خانهای مینشست.آوای پرنده شوم شب، سیاهی شب را بر دشمنان ترسناکتر میکرد.زمزمه آنان،چونان صدای جغدان، گوش کوچههای مکه را پر کرده بود.مانند خزندگانی که در شب تار در سوراخ دیواری بخزند، در گوشه گوشه کوچه جای گرفته بودند.برخی از آنان به دیوار تکیه داده بودند و غرق در رؤیاها و خیالات تاریکشان بودند.سکوتی مانند خاموشی شبهای شهر مردگان بر آنان حاکم بود.برق سکهها،در کتیبه ذهنشان جلوهگری میکرد،چشمهایشان را کور کرده بود و آنان را در عزم خویش مصممتر میساخت،سکههایی که به خیال آنان با خون «محمد(ص)» سرخ میشد.ذهن تاریکشان پر بود از همهمه خفاشان؛خفاشانی که بدترین توطئهها و نقشهها را در سر داشتند.گاه از دور دستها،زوزه کفتاران و شغالان گرسنه به گوش میرسید و بر پریشانی آنان میافزود.در کوچههای تنگ مکه، سایههایی سرگردان و پریشان در رفت و آمد بود.شمشیرهایی بران از سایهها آویزان بود.در سکوت شب،کوچهها نیز به آنان چشم دوخته بودند.شب پرستان به آسمان خیره شده بودند و انتظار پایان شب و طلوع خورشید را میکشیدند؛خورشیدی که به خیال آنان، محمد(ص) دیگر نمیتوانست آن را ببیند.تاریکی بر بیم و سرگشتگی آنان میافزود.ذهنشان پر بود از نقشهها و نیرنگها، تدبیرهای پنهان و آشکار، توطئهها و فریبها.روانهای تاریکشان، پر بود از مکری جدید و توطئهای تازه.
در آن سوی کوچه، از میان خانهای که همچون الماسی درتاریکی میدرخشید و پا بر جا و آرام ایستاده بود، نجوایی به گوش میرسید.نجوایی بسان صدای زلال چشمهای که گلها را شکوفا میکند.نجوای محمد(ص) بود که در گوش «علی(ع)» میپیچید.علی(ع) نیز در کنار محمد(ص) و سراپا گوش و خاموش بود.به خاموشی رؤیای شبهای پر راز صحرا، به خاموشی ماه، به خاموشی آسمان.چشم در چشمان محمد(ص) دوخته بود.سلطان عشق و معرفت بر سرزمین وجودش فرمانروایی میکرد. شراره عشق به محمد(ص) در سینهاش زبانه میکشید و تاب از دلش میربود.بالهای عشق او را در بر گرفته بود و علی(ع) با آنها پرواز و به دور دستها سفر میکرد.به آسمان میرفت، به میان ستارهها، در همسایگی مهتاب.به سرزمینی که همه چیزش از جنس نور بود. نور، پاکی، ایمان و ایثار.این عشق،جوانهای نو رسته در سرزمین وجود علی نبود، بلکه قدمتی به دیرینگی روزگاران کودکی او داشت.
محمد(ص)،همچنان در گوش علی(ع) نجوا مینمود.با مهربانی دست به شانه علی(ع) کشید و گفت:«علی جان! امین وحی،از جانب خداوند نازل شده و مرا خبر داده است که مکر و نیرنگ جدیدی در کار است،افزایش قدرت اسلام و آرامش مسلمانان موجب گردیده است که سران قریش برای ریشه کن ساختن اسلام و برخورد قطعی با مسلمانان در «دارالندوه» گرد ایند.آنان جملگی،هم سوگند شده و نقشه قتل مرا کشیدهاند و از هر قبیله،یک مرد جنگی و قوی انتخاب کردهاند؛تا همه در قتل من مشارکت کنند و خون من در میان قبایل گم شود.آنان بر آنند که امشب به سرای من هجوم آورند و مرا در بستر به قتل رسانند.من نیز از سوی خدا مأمور هستم که مکه را ترک کنم…».
محمد(ص) اندکی سکوت کرد و به چشمان علی(ع) نگریست.محمد(ص) در اندیشه بود.رو به علی(ع) کرد و گفت: «علی جان، امشب تو باید در بستر من بخوابی و بُرد یمانی سبز رنگی را که روانداز من است،بر خود بپیچی؛تا دشمنان تصور کنند که من از خانه خارج شدهام و به این ترتیب،فکر آنان فقط متوجه خانه شود و از کنترل راهها غفلت ورزند و از تعقیب من بپرهیزند!».
پس از پایان سخنان محمد(ص) در حالی که اشک در چشمان علی(ع) نقش بسته بود،با خود نجوا مینمود: چه گواراست که خود را فدای محمد(ص) و دین او کنم!چه زیباست که پیامبر خدا زنده بماند و من در بستر پاک او در خون بغلتم! چه سعادتی بالاتر از اینکه من به محمد(ص)،تا این حد نزدیک باشم که بتوانم در راه او قربانی شوم!آنگاه علی(ع) رو به محمد(ص) کرد. آفتاب صمیمی نگاهش به چهره نورانی و باشکوه محمد(ص) تابیدن گرفت.چشمانش در تاریکی شب،مانند آسمان پس از باران درخشید.زبانش به پرتو عشق گشوده شد و صدایش با این کلمات در فضای خانه پیچید:اگر من چنین کنم، آسیبی به تو نمیرسد؟محمد(ص) گفت:نه، من در امان حضرت حق میباشم.علی(ع) همین که این پاسخ را شنید،گفت:چه قدر مرگ در راه خدا و دین خدا زیباست!آن گاه،هر دو گریستند و یکدیگر را در آغوش کشیدند.
علی(ع) آماده انجام مأموریت بود.آرام و مطمئن در بستر محمد(ص) آرمیده و از زیر عبای نازک و سبز محمد(ص)، او را که در گوشه خانه ایستاده بود، مینگریست و لبخند میزد، لبخندی از روی رضایت و شادمانی.لبخند او، لبخند زندگی را به یاد میآورد.انتظار، چونان جویباری آرام و زلال در دشت وجودش جاری بود.
محمد(ص) تا ثلث آخر شب،در خانه درنگ کرد و در فرصتی مناسب، از خانه بیرون رفت و در حالی که ایات نخست سوره «یس» و از جمله ایه «و جعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً فاغشیناهم فهم لایبصرون».(سوره یس، ایه 9) را تلاوت میکرد، قدم در کوچه نهاد.ضرباهنگ گامهای محمد(ص) در گوش کوچههای مکه میپیچید.فرشتگان برای حفاظت از محمد(ص)، از آسمان به زمین آمده و کوچههای مکه رابا بالهای ناپیدای خویش پوشانده بودند.محمد(ص) میرفت،در حالی که خواب، بالهای خود را بر دشمنان گسترده و حواس آنان را به تسخیر در آورده بود؛تا رفتن محمد(ص) را نظارهگر نباشند.برخی از آنان،«پای افزارها» را زیر سر گذاشته بودند و سوار بر بال رؤیاها،به این سو و آن سو میرفتند، برخی بر دیوار کاهگلی خانه تکیه داده بودند و پلکهایشان سنگینی میکرد و ذهنشان پر بود از سایهها ارواح ترسناکی که در سکوت شب،در میان دیوارهای فرو ریخته و در ویرانههای بیابان در حرکت بودند.کسانی از مشرکان نیز،خوابهای سرخ میدیدند که پس از کشتن محمد(ص)، شمشیرهای بنی هاشم، آنان را نشانه رفته و به انگیزه انتقام، خون آنان بر زمین ریخته شده است.
این گمان کافران که محمد(ص) از نقشه آنان بیخبر است، انتظار خروج بیهنگام او را از خانه از بین برده بود و همین امر، موجب نجات محمد(ص) شد.محمد(ص)،به آرامی نسیم میرفت.در حالی که نه چشمی او را میدید و نه گوشی آهنگ گامهایش را میشنید.تنها کوچهها و دیوارهای خاموش مکه او را میدیدند.تنها ستارگان بودند که او را به یکدیگر نشان میدادند.محمد(ص) با گامهایی استوار پیش میرفت.او آهنگ هجرت داشت،هجرت از مکه به مدینه.
شب روی شانههای شهر مکه سنگینی میکرد.محمد(ص) از کنار نخلها میگذشت.نسیم شبانگاهی،چون دستانی رؤیایی، شاخ وبرگ نخلها را میآشفت و چند خرمای رسیده بر زمین میافتاد،همه جا آرام بود و تنها نخلستان، بیدار و نگران.گوش نخلستان را صدای مرغ حق پر کرده بود،نخلها آن شب نگران و چشم به راه علی(ع) بودند و علی(ع) چشم به راه خورشید؛تا شب به پایان رسد و محمد(ص) به سلامت از شهر خارج شود.شب بر او دراز شده بود.علی(ع) با خود میگفت:ایا شب به پایان نمی رسد؟ چرا ستارگان در جای خود ایستادهاند؟ چرا صبح از راه نمی رسد تا من پیروزی محمد(ص) را شاهد باشم؟ آرام،عبای سبز محمد(ص) را بر روی خود جابجا میکرد.لحظهای لبه تیز شمشیرهای برهنه دشمن را بر جسم خود احساس میکرد؛ اما تردیدی به دل راه نمیداد.
آن سوی کوچه،دشمنان نقاب دار،از خانه نگهبانی میدادند و از درون کوچه، محل خواب علی(ع) را که در دید آنان قرار داشت، زیر نظر داشتند و مطمئن بودند که محمد(ص) در بستر خود آرمیده است.برق شمشیرهای برهنهشان،چشم هر بینندهای را خیره میکرد.گاه سنگریزههایی به درون خانه پرتاب میکردند. علی(ع) در بستر محمد(ص) میغلتید و بدون آنکه سر خود را بیرون آورد،از زیر روانداز نازک محمد(ص)، آنان را مینگریست.
شب را نیمه آخر رسید.وقت اجرای نقشه کافران بود.آنان خانه محمد(ص) را محاصره کردند.قبضههای شمشیر را در دستان خود فشردند و برق آسا،آنها را از نیام بیرون کشیدند. علی(ع) صدای پریدن مهاجمان را از دیوار خانه میشنید.لبانش، آرام آرام،به ذکر و دعا مترنم بود. ناگهان، خانه پر شد از چهل مرد شمشیر به دست که چهرههایشان را با دستار پیچیده بودند. شمشیرها بالای سر مهاجمان رفت. آنان تردیدی نداشتند که چهره محمد(ص) غرق در خون خواهد شد.علی(ع)همچنان بر جای خود خفته بود.به ناگاه فریادی در دل شب پیچید:این محمد(ص) نیست، این علی(ع) است که در بستر محمد(ص) خوابیده است.پس محمد(ص) کجا رفته است؟ علی(ع) با آرامش و شجاعتی وصفناپذیر، سراز بالین برداشت و گفت:مگر محمد(ص) را به من سپرده بودید که اکنون او را از من میخواهید.او در خانه نیست.مرا مأمور کرده است که شب در خانه بمانم و صبح، امانتهای مردمان را که نزد او بوده است، به صاحبانش بازگردانم.قریشیان همین که این سخن را شنیدند، دریافتند که مکر آنان کارساز نیفتاده و نقشهشان نقش بر آب گردیده است. دیدن چنین صحنهای،آنان را،چون بتهای سنگی بیحرکت کرده و زبانشان را بند آورده بود.طوفان خشم در خاطر پلیدشان وزیدن گرفت و ابرهای یأس و اندوه بر وجودشان سایه افکند. مأموران قریش، مایوس و خشمگین از خانه خارج شدند و به تعقیب پیامبر(ص) پرداختند و تصمیم گرفتند،تا پناهگاه او را کشف نکردهاند، از پای ننشینند.علی(ع) از جای برخاست،در حالی که از پنجره خانه به کوچههای مکه مینگریست.اشک شوق از چشمه چشمانش میجوشید. خُرسند بود که از آن آزمون بزرگ الهی سرافراز بیرون آمده است.به دور دستها خیره شده بود و در اندیشه محمد(ص) بود که کجاست و چه میکند.اکنون محمد(ص) که با عنایت الهی از دست دشمنان نجات یافته بود، به سمت جنوب شهر مکه و به سوی کوه ثور حرکت میکرد.حرکتی که آغاز هجرت بود.حرکتی که با نصرت و امداد الهی، به سرانجام رسید. هنوز،در میان راه مکه و مدینه بود که فرشته وحی بر او نازل شد و با ایات قرآن علی(ع) را مورد لطف قرار داد.او پیام تازهای را در ستایش ایثار و از خود گذشتگی علی(ع) در «لیلة المبیت» فرود آورد.زمزمه جبرئیل، باین ایه در گوش جان رسول خدا(ص) پیچید:«و من الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضات اللّه و اللّه رئوف بالعباد؛و از میان مردم کسی است که جان خود را برای طلب خشنودی خدا میفروشد و خدا نسبت به این بندگان مهربان است». (سوره بقره،ایه 207)
قلب محمد(ص) با شنیدن ایات الهی، مملو از آرامش و اطمینان گردید و گامهایش را به سمت کوه «ثور» شتابان نمود.او از لطف و امداد الهی شادمان و خرسند بود؛امدادی که با بستن تارهای عنکبوت و لانه دو کبوتر سفید بال به اوج خود رسید.گوشهای محمد(ص)پر بود از آواز خوش دو کبوتری که در دهانه غار لانه کرده بودند.او از این سوی تارهای عنکبوت، به دور دستها و به جاده منتهی به مکه مینگریست و دشمنان خدا را میدید که تا دهانه غار به دنبال او آمده بودند و با دیدن تارها و لانه کبوتر،نومیدانه بازگشتند.محمد(ص) آرام آرام، ایههای روح نواز قرآن را زمزمه میکرد و از دور،به مکه مینگریست.