یاهو
آرشیو
چکیده
متن
اگر چشمانتان را ببندید،یا به دور دست نقطهای فرا منتها خیره شوید،دل را به دست تندباد خاطره بسپارید و گوش را آمادهی دریافت سازید،شما را به میهمانی نه چندان دور دعوت میکنم.
از آسمان به زمین بیائید!بالهایتان را جمع کنید! نه!اینجا مقدس است،با کفش وارد نشوید!هنوز خیره است.این را خوب میدانیم.قدمهایمان،نسیم وار،حرکت خواهد کرد؛و خود را به باد تکیه خواهیم داد.
دست بلند کنید و پرده را از جلوی چشمان خیرهتان کنار بزنید!بارگاهی ملکوتی که عظمتش از عرش،محل رقص فرشتگان،تا فرش، جایگاه تماشاگران زمینی است.وسعتش به اندازهی دل توست! رنگش،به طلایی رنگی خوشید!ولی بیشتر میدرخشد.
صدایی به گوش میرسد،صدایی آشنا،مرا به سوی زیبایی خودش فرا میخواند.آری! نقاره زنان دوباره،دست بر فولورهای جادویی خود زدهاند و زائران را چه سرمست میکنند!این است،جادوی مجنون وارشان.و ما سرمست، شوکران این می را سر میکشیم.
صبح است و خدا،بیدارتر از هرزمان دگر،بر ما نظر افکنده است،بوران نیست! باران رحمت است که در هوای مه آلودش،احساس تنفسی عمیق داری.در ضریح غرق میشوی، هنوز خیرگی نگاه تو،با گره پنجرهی فولاد حفظ میشود.وتو با سرآغاز هر چه عشق است،آغاز میشوی.
از بالا به پائین،مثل شمع،آهسته خم شو! تا قدرت تسلیمات را بر او نمایان سازی. قدم بزن و جلو برو!حال ضریح را ،در چند قدمی خود احساس میکنی.
چشم بگشا! این عشقستان است و هوای عاشقی عجیب،در لابهلای هر دستی،نهفته به سوی اوست.
جلو برو!ضریح خالیست،انگار آن را برای آمدن تو آراستهاند،حال با او سخن بگو! آن چه هست،فقط دلی تنهاست.
یا رب الکریم!
مگر آسمانیان،وصف این بهشت را نشنیدهاند که این گونه،هنوز صدایشان، صدای نجوای عبادتشان،از بالای ابرها شنیده میشود و اشکشان، باران بر گونههای ما روانه میسازد.
حس بودن را با چشمانی باز حفظ کن! شاید تو،واقعاً آن جا بودهای،گر خودت را خبری نبود.دو رکعت نماز،بر عشق بگذار و نیت پرواز کن،حال چشمانت را باز کن!
از آسمان به زمین بیائید!بالهایتان را جمع کنید! نه!اینجا مقدس است،با کفش وارد نشوید!هنوز خیره است.این را خوب میدانیم.قدمهایمان،نسیم وار،حرکت خواهد کرد؛و خود را به باد تکیه خواهیم داد.
دست بلند کنید و پرده را از جلوی چشمان خیرهتان کنار بزنید!بارگاهی ملکوتی که عظمتش از عرش،محل رقص فرشتگان،تا فرش، جایگاه تماشاگران زمینی است.وسعتش به اندازهی دل توست! رنگش،به طلایی رنگی خوشید!ولی بیشتر میدرخشد.
صدایی به گوش میرسد،صدایی آشنا،مرا به سوی زیبایی خودش فرا میخواند.آری! نقاره زنان دوباره،دست بر فولورهای جادویی خود زدهاند و زائران را چه سرمست میکنند!این است،جادوی مجنون وارشان.و ما سرمست، شوکران این می را سر میکشیم.
صبح است و خدا،بیدارتر از هرزمان دگر،بر ما نظر افکنده است،بوران نیست! باران رحمت است که در هوای مه آلودش،احساس تنفسی عمیق داری.در ضریح غرق میشوی، هنوز خیرگی نگاه تو،با گره پنجرهی فولاد حفظ میشود.وتو با سرآغاز هر چه عشق است،آغاز میشوی.
از بالا به پائین،مثل شمع،آهسته خم شو! تا قدرت تسلیمات را بر او نمایان سازی. قدم بزن و جلو برو!حال ضریح را ،در چند قدمی خود احساس میکنی.
چشم بگشا! این عشقستان است و هوای عاشقی عجیب،در لابهلای هر دستی،نهفته به سوی اوست.
جلو برو!ضریح خالیست،انگار آن را برای آمدن تو آراستهاند،حال با او سخن بگو! آن چه هست،فقط دلی تنهاست.
یا رب الکریم!
مگر آسمانیان،وصف این بهشت را نشنیدهاند که این گونه،هنوز صدایشان، صدای نجوای عبادتشان،از بالای ابرها شنیده میشود و اشکشان، باران بر گونههای ما روانه میسازد.
حس بودن را با چشمانی باز حفظ کن! شاید تو،واقعاً آن جا بودهای،گر خودت را خبری نبود.دو رکعت نماز،بر عشق بگذار و نیت پرواز کن،حال چشمانت را باز کن!