آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۳

چکیده

متن

نسیمی که، از جانب نخلستان، به سوی شهر می وزید، مانند پرنده‌ای تازه وارد، در کوچه پس کوچه‌ها،بال بال می‌زد و به این سو و آن سو می‌رفت.مادر، دلش می‌خواست، با نسیم هم سخن شود و او را میهمان کاشانه‌اش کند، تا شاید، اندکی، از تب و گرمای فرزندانش کاسته شود.مادر، همچنان به کوچه‌ها می‌نگریست، کوچه‌های خالی مدینه،گویا که کوچه‌ها و آن خانه‌های کاهگلی و رنگ پریده نیز،تب داشتند.
کسی در کوچه‌های خاکی مدینه نبود.در عالم خیال، فرزندانش را می‌دید که در کوچه‌ها بازی می‌کنند و تکه چوبی را، به جای اسب می‌رانند.با خود می‌گفت:خدایا،کی می‌شود فرزندانم شفا یابند و از بستر بیماری برخیزند و کوچه‌ها مملو از خنده‌های کودکانه‌ی آنها شود! گاه به خوشه‌های به صف نشسته‌ی رطب که بر فراز نخل‌های زلف پریشان کرده، هر انسان سیری را به اشتها می‌آورد، می‌نگریست و با خود می‌گفت:شاید شفای دلبندانم در خوردن این خرماهاست.
مادر، گاه، در هیأت فرشته ای مهربان، بر بالین فرزندان می‌نشست و آن دو را در آغوش می‌گرفت، عطر دل انگیزش را، به آنان می‌بخشید و با مهربانی، نوازشان می‌کرد، گاه،با لالایی کودکانه‌اش سکوت و خاموشی خانه را می‌شکست.از لالایی‌اش،بوی غم و اندوه می‌آمد.لالایی، گویا فقط برای کودکان نبود، برای مادر هم بود.با خود نجوا می‌کرد:کاش، من هم به خواب می‌رفتم و با صدای خنده‌های شیرین فرزندانم بیدار می‌شدم!
زمانی، بر بالشی که از لیف خرما بود، تکیه می‌زد و با چشمانش که جلوه‌ی روشن عطوفت مادری بود،به چشمان بی‌رمق فرزندانش خیره می‌شد.گاه، برمی‌خاست و از کوزه‌ی سفالین،آب برمی‌گرفت و به چهره‌ی تبدار کودکانش می‌زد؛تا شاید اندکی از حرارت و گرمای چشمان بکاهد.کوزه‌ی گلی را که به دست گرفت، یادش آمد که پدر، روزی که جهیزیه‌ی او را آورده بود، گفته بود:«خدایا،این زندگی را، برای کسانی که بیشتر ظرف‌هایشان گلی است،مبارک گردان!».او،با خود نجوا می‌کرد:کاش،پدر،امروز نیز، در کنار من و بر بالین فرزندانم بود!مادر،زیر لب دعا می‌کرد.هنوز،لبانش، به خواندن ذکر و دعا مترنم بود که ناگاه،صدایی به گوشش رسید.
گویا، خواسته‌اش برآورده شده بود.صدای کوبه‌ی در بود که رشته‌ی افکار مادر را،از هم می‌گسست. به سوی در شتافت و چشم بر در چوبی دوخت.پدر بود که از پشت در سلام می‌کرد و دخترش فاطمه را صدا می‌زد.پدر با تنی چند از یاران و بزرگان عرب،به عیادت کودکان فاطمه آمده بود.فاطمه،طبق عادت همیشگی، پس از ورود پدر، برخاست،به سوی او رفت،دستش را بوسه داد و در جای خویش نشانیدش.همچنانکه پدر نیز، وقتی فاطمه بر او وارد می‌شد،چنین می‌کرد.محمد(ص) و دیگر میهمانان، بر بالین فرزندان حاضر شدند.محمد(ص)،باران پر محبت نگاهش را، به صحرای تب دار نگاه دو نواده‌اش بخشید و به چهره‌ی آن دو لبخندی زد.لبخند پدر بزرگ،به روی حسن و حسین،شیرین‌تر از خرمای عسلی و درشت نخل‌های مدینه بود.دستان نوازشگر محمد(ص)بر سر و روی دو نواده‌ی عزیزش، چهره‌های آن دو را چون گل از هم شکفت.گویا، این سر انگشتان امید و زندگی بود که دو کودک را نوازش می‌داد.دستان مهربانی بود که، گل آرامش را هدیه می‌داد.فاطمه، چشم به دهان پدر دوخته بود؛تا شاید سخنانش، راه امیدی را، به روی اهل خانه بگشاید.اندوه «محمد(ص)» در بیماری دو نوگل عزیزش کمتر از اندوه مادر نبود.آخر، عشق به این دو کودک، در قلب محمد(ص) جای داشت.
فاطمه،چشم از پدر برنمی‌داشت.مثل مهتاب،او را می‌نگریست.نگاهش پر بود، از رازهای مگو.با هر نگاهش، شاهین دور پرواز و تیزبال خیال، او را به گشت و گذار، در سرزمین دور دست خاطره‌ها می‌برد.در آسمان خیالش صدای قهقهه‌ی کودکانه‌ی حسن و حسین پیچیده بود، آنگاه که آن دو، در حضور محمد(ص) بازی می‌کردند و کشتی می‌گرفتند و پدربزرگ به حسن می‌گفت:«جهد کن!و یا آنگاه که محمد(ص)، برای این دو کودک زانو می‌زد و آن دو، بر پشت پدربزرگ سوار می‌شدند و او می‌گفت:شما، خوب سوارانی هستید».
فاطمه، یادش می‌آمد که وقتی پدر،در نماز به سجده می‌رفت، حسن و حسین بر پشت او سوار می‌شدند،اگر کسی می‌خواست، آن دو را ، از دوش پیامبر پایین آورد اشاره می‌کرد:و آنان را واگذارید».بعد از نماز، دو کودک را در کنار خود جای می‌داد و می‌گفت:کسی که مرا دوست دارد، باید این دو نوگل را نیز،دوست داشته باشد.این صحنه‌ها،بسان منظره‌ای که در آب افتد، در خاطره‌ی فاطمه جلوه‌گر می‌شد.
ناگاه صدای محمد(ص)، رشته‌ی افکار فاطمه را از هم گسست.محمد(ص)همچنان که دو نوگل خود را نوازش می‌کرد، لب به سخن گشود.رو به داماد و پسر عمش، علی کرد و گفت:چه خوب است که برای رهایی دلبندانت از بیماری، نذری کنی.فاطمه همین که این سخن را شنید،قلبش سرشار از امید شد.چشمانش که سیاهی را با آفتاب در آمیخته بود، مانند اقیانوسی، در زیر نور خورشید برق زد.
امیدوارانه برخاست.رو به همسرش کرد و گفت:آری!پدر راست می‌گوید، برای شفای حسن و حسین نذر می‌کنیم. خدای مهربان، اجابت کننده‌ی دعای بندگان است.آنگاه فاطمه(س)، علی(ع) و فضه «کنیز آنان» نذر کردند که اگر آن دو کودک شفا یابند، به شکرانه‌ی این نعمت،سه روز،روزه بدارند.حتی دو کودک بیمار نیز، به پیروی از پدر و مادر ، چنین نذر کردند.
دیری نپایید،نشانه‌های بهبودی در چهره‌های معصوم حسن و حسین(ع) آشکار گشت.هر دو شفا یافتند. فضای خاموش خانه، باز هم از فریادهای کودکانه و صدای خنده‌های آن دو پر شد.صدای آنان،تا دل کوچه پس کوچه‌های مدینه،طنین انداز بود.گویا، زندگی به مادر لبخند می‌زد،همه از شفای این دو کودک، شادمان و از لطف و عنایت الهی، شاکر بودند.همه گفتند:وقت آن است که به نذر خویش وفا کنیم.
فاطمه(س)،هر چه این سو و آن سوی خانه را جستجو کرد، چیزی نیافت، تا غذایی آماده کند.علی(ع) به نزد همسایه رفت،از او سه من جو قرض گرفت و به خانه آورد.فاطمه(س)، کیسه‌ی جو را از علی(ع) گرفت.به طرف «دستاس» رفت.با دستان پینه بسته‌اش، یک سوم جو را آسیا کرد.گردش دورانی آسیای دستی، بار دیگر، خاطراتی را برای فاطمه(س) زنده کرد.یادش آمد، روزی را که در خانه،دسته‌ی آسیا را می‌گرداند و دانه‌های جو را آرد می‌کرد و همزمان، فرزند خود را نیز، شیر می‌داد.پدر که شاهد این منظره بود، متأثر شده، قطرات اشک در دیدگانش حلقه زده و گفته بود:دخترم، تلخی‌های زودگذر زندگی دنیا را، در مقابل شیرینی ابدی آخرت قرار ده! آن روز فاطمه(س) در پاسخ به پدر گفته بود:خدا را، بر نعمت‌های او سپاس می‌گویم.
فاطمه(س)،آرد جو را خمیر کرد و با آن پنج قرص نان پخت.نخستین روز ادای نذر، همه روزه داشتند.آن روز به پایان رسید و افق با غروب کامل خورشید، تیره گردید.گلبانگ روح بخش اذان، نمازگزاران را به ادای فریضه‌ی نماز می‌خواند.علی(ع) به مسجد رفت و نماز گزارد.
پس از ادای نماز، برای افطار به خانه آمد. فاطمه(س) با عشقی وصف ناپذیر، کارهای خانه را انجام داد و سفره ی افطار را پهن کرد، سفره‌ای به سادگی دل مستمندان.همه را فرا خواند که افطار کنند.اهل خانه، در نهایت عشق و صفا، در کنار سفره گرد آمدند.هنوز دست به طعام نبرده بودند، که ناگاه صدایی از پشت در شنیدند. همگی چشم از سفره برداشتند و به درب خانه خیره شدند.مهتاب می‌درخشید.نور لطیفی از پنجره‌ی کوچک خانه، به کوچه می‌ریخت و مانند ستونی نورانی، به آسمان می‌رفت.از کوچه صدای گام‌های لرزانی شنیده می‌شد.مرد عرب، پشت در خانه ایستاده بود،مهتاب، سایه‌اش را تا ته خانه هل می‌داد.مرد، در کوچه،چشم می‌چرخاند و به درهای چند خانه‌ی دیگر می‌نگریست.گویا نجوایی در گوشش می‌خواند:کوبه‌ی این در را به صدا در آور! هر چه زودتر میهمان خانه‌ی آنان شو!دست به کوبه‌ی در برد و آرام، آن را بر صفحه‌ی آهنی‌اش کوبید.صدای بریده، بریده، و بی‌رمقی، از پشت در به گوش اهل خانه می‌رسید:«مستمندی از مستمندان مسلمانم، مرا طعامی دهید؛تا خدا شما را، از غذای بهشتی طعام دهد». اهل خانه، چون این ندا را شنیدند، جملگی،مسکین را بر خود مقدم داشتند.علی(ع)،دست فراز کرد و قرص نان خود را به مسکین داد. فاطمه(س) حسن و حسین(ع) و فضه(ره) نیز، چنین کردند و آن شب، با آب،افطار کردند و شب را به صبح رساندند.
اهل خانه فردای آن روز نیز روزه گرفتند، فاطمه(س)، مانند روز پیش، پنج قرص نان جوین،پخت و سفره را آماده کرد.شب از راه رسید و بال‌های سیاهش را، بر مدینه افکند. اهل خانه پس از ادای نماز گرد هم آمدند و طعام را در پیش نهادند.چون هر یک خواستند قرض نان خود را بخورند،صدایی از پشت در چوبی خانه شنیدند:«سلام بر شما! ای خاندان پیامبر(ع) یتیمی از فرزندان مهاجرم، پدرم در روز عقبه، شهید شده است،مرا طعامی دهید؛تا خدای تعالی، شما را از مائده‌ی بهشتی غذا دهد».
آن شب،نیز چون شب قبل، همگی طعام خود را که نان جوینی بیش نبود،به یتیم دادند و خود، با آب افطار کردند.درپایان سومین روز، به هنگام غروب آفتاب و وقت افطار،خاندان «علی(ع)» چون قصد خوردن طعام کردند، باز، از پشت در ، صدایی شنیدند:«من اسیری،از اسیرانم،مرا طعامی دهید!».اهل خانه، چون این سخن را شنیدند، آن شب نیز طعام خویش، را با وجود این که بدان نیاز شدید داشتند، بخشیدند و روزه‌ی خود را با آب افطار کردند.
اسیر نیازمند که کیسه‌ی نان را، بر دوش خسته‌اش جابجا می‌کرد، آرام و شادمان، دردل شب،به خانه‌ی فاطمه(س) نگاهی کرد.بر سرعتش افزود و در پیچ کوچه‌ها، ناپدید شد.خانه‌ای که مانند الماسی نورانی، در دل شب می‌درخشید. گویا، ستاره‌ها با دنباله‌های ارغوانی و طلایی‌شان، به پشت بام خانه فرو می‌ریختند و با چشمک‌های خود، خانه‌ی فاطمه(س) را به هم نشان می‌دادند.آن شب که خورشید ایثار و بخشش، با انوار تابناک و نورانی‌اش، خانه‌ی فاطمه(س) و علی(ع) را روشن ساخته بود، به پایان رسید.شبی که گویا،وعده و نویدی به همراه داشت.خواب، همچون آهوی گریزپای، از چشمان اهل خانه گریخته بود.همه انتظار پایان شب را می‌کشیدند.
صبحدم فرا رسید و آفتاب، با روشنایی پاکش، خانه‌ی فاطمه(س) را نورانی‌تر ساخت.علی(ع) که شاهد ضعف و گرسنگی فرزندانش بود، دست آنان را گرفت و در حالی که چونان مرغکی، برخود می‌لرزیدند، به نزد محمد(ص) برد.محمد(ص) وقتی آن دو کودک را دید، متأثر شد.ابر غم چهره‌ی آفتابگون او را فرا گرفت.سراغ فاطمه(س) را گرفت و گفت:برخیزید؛تا به نزد دخترم فاطمه(س) برویم.آخر، فاطمه(س) پاره‌ی تن من است و غم و اندوه او، اندوه من و شادی او، شادی من است.به خانه وارد شدند.فاطمه(س)، مانند خورشیدی درخشان،در حالی که از شدت گرسنگی، چشمانش به گودی نشسته بود، در محراب عبادت ایستاده و غرق در ذکر و دعا بود.محمد(ص) که دست حسن و حسین(ع) را، در دست داشت،چون فاطمه(س) را چنین دید، سرشک، از دیدگان جاری کرد و با اهل خانه به گفتگو پرداخت.
هنوز،اشک از دیدگان، محمد(ص) جاری بود که فرشته‌ی وحی فرو آمد و گفت:ای محمد(ص)،این سوره را بگیر، خداوند به خاطر چنین خاندانی، به تو تهنیت می‌گوید.جبرئیل، سوره‌ی، «هل اتی» را، بر رسول خدا (ص) تلاوت نمود. محمد(ص)،آیات را، همان گونه که فرشته‌ی آسمانی، بر او خوانده بود،بر اهل خانه باز خواند.خانه،بوی خوشی می‌داد، بوی بهار، بوی شکوفه‌های ایثار، بوی عطرهای آسمانی، بوی بال‌های فرشته.دل‌های خاندان محمد(ص) با شنیدن آیات الهی آرام گرفت.

تبلیغات