گفتوگوی درون، جنگ بیرون
آرشیو
چکیده
متن
دگرگونیهای مهم در صحنه بینالمللی دگرگونی در ایدهها، تفکرات و بنیانهای فکری را نیز طلب میکند. پایان دوران دوقطبی که شاید بتوان گفت بعد از شکلگیری منطق وستفالیا عظیمترین تغییر و تحول در نظام بینالملل از قرن پانزدهم به بعد محسوب میشود، بستر مناسب را برای حیات یافتن گفتمانهای متعارضی از قبیل گفتوگوی تمدنها و نبرد تمدنها شکل داد. هر دو مقوله تمدن را مبنای حرکت قرار دادند هر چند که هستیشناسی متفاوت، مسیر متمایز و کیفیت غیرهمگونی را به عرضه آوردند. گفتوگوی تمدنها بازتاب درک غیرتئوریک و خلط واقعیات انسانی و تاریخی بود که در دهه پایانی قرن گذشته سر برآورد و به دلایل سیاسی مطرح شد. این گفتمان از همان آغاز محکوم به شکست بود چرا که برای اینکه تمدنی قادر به تاثیرگذاری و به عبارتی سادهتر تعامل با دیگر تمدنها باشد در درجه اول نیازمند حیات بخشیدن هنجاری به گفتوگوی درون تمدنی است.
در ابتدا باید تمدنخواهان گفتوگو به چالشهای درونی پاسخ دهند و برای معضلات چارچوب مشروع بیابند. از بین بردن گسلهای درون تمدنی نیاز اول برای رسیدن به جایگاه ضروری و حیاتی برای قرار گرفتن در موضع قابل قبول برای تعامل بینتمدنی است. با توجه به اینکه تمدنهایی که خواهان گفتوگو شدهاند فاقد بعد تعامل درونتمدنی به مفهوم انسانی، اخلاقی و بشرنواز آن هستند این رهیافت از همان آغاز ضعف وسیع تئوریک و ناتوانی عملیاتی را به نمایش گذاشت. اما نظریه نبرد تمدنها از نظر تئوریک به شدت توانمند است هر چند که با تاکید بیش از اندازه بر طبیعت انسان و ویژگیهای درونی او و بالطبع نادیده انگاشتن الزامات برآمده از ارتقای اقتصادی، سیاسی، تکنولوژیک و اجتماعی بشری قادر به این نیست که به بند کشیدن واقعیت نبرد را در بطن درک منافع مشترک تصور کند.
در آغازین سالهای دهه 1990 بود که نظریه نبرد تمدنها در صفحات فارین افرز به رشته تحریر درآمد و نظریهپرداز واقعگرای آمریکایی استاد دانشگاه هاروارد آن را به صحنه مباحثات نظری در حیطه روابط بینالمللی وارد ساخت. مبنای نظری این دیدگاه بر این نکته استوار است که سقوط نظام دوقطبی و حیات یافتن فضای تکقطبی به ضرورت منجر به این میشود که گسلهای تمدنی که حیاتبخش هویت انسانها هستند به مقولههای تعیینکننده در روابط بینالملل تبدیل شوند. از زاویه این دیدگاه نبرد ایدئولوژیک شوروی و آمریکا که نماد دو انتهای طیف فکری تمدن غرب بودند باعث شد تعارضات و گسلهای عظیم بین تمدنهای مختلف در صحنه گیتی یا نادیده انگاشته شود یا اینکه در قالب تعارض ایدئولوژیک آمریکا و شوروی بیان شود. این نظریه دقیقا در دورانی شکوفا شد که حوادث در بالکان از نقطه نظر تجربی آن را وجاهت خاصی اعطا کرده بود.
تعارض بین مسیحیان ارتدوکس و مسلمانان در کشور یوگسلاوی و اصولا در کلیت منطقه بالکان باعث شد که بسیاری نظریه نبرد تمدنها را کاملا واقعی متصور کنند، حوادث بالکان از نقطهنظر طرفداران این نظریه نشان داد که در واقع گسل اصلی، دعوای ایدئولوژیک آمریکا و شوروی نبوده است که در سطح جهان و منطقه حاکمیت داشته است بلکه تعارضات تمدنی بوده است که به دلیل الزامات بینالمللی و معادلات قدرت خود را به شکل نبرد ایدئولوژیک نشان داده بود. نقطه قوت نظریه نبرد تمدنها در این است که مبتنی بر درک هویت به عنوان یک عامل تعیینکننده در روابط انسانی و بالطبع در روابط بینالملل است.
در چارچوب هویتی که جوامع در بطن آن قرار گرفتهاند انسانها و تصمیمگیرندگان به تعیین اولویتها، خطمشیها و تعریف پدیدهها میپردازند. پرواضح است که فردی که هویت او در بطن تمدن مسیحی حیات یافته است تعریفی متفاوت از انسانهایی که در بطن تمدن اسلامی هویت خود را شکوفاشده یافتهاند به نمایش بگذارد. ایدئولوژیها به شدت آسیبپذیر در برابر واقعیت و معادلات قدرت دگرگونی در چینهبندی نیروهای سیاسی هستند در حالی که هویتها که ریشه در تمدنها دارند در طول تاریخ رشد یافتهاند و به شدت ماهیت نهادینه دارند و تغییر و تحول در آنها نیازمند تحولات مستمر، مداوم و طولانیمدت است.
با توجه به این نکات است که بسیاری نظریه نبرد یا جنگ تمدنها را بازتاب تفوق قدرت آمریکا در صحنه جهانی و الزامات سیستم تک قطبی میدانند و این نظریه را فرزند زمانه خود میشناسند. اما محققا باید برای درک نظریه فوق به فراتر از واقعیت قدرت آمریکا نگریست. آنچه به حیات یافتن این نظریه کمک کرد واقعیت تفوق نسبی تمدن غربی برای غلبه بر شکافهای وسیع داخلی و ایجاد گفتمان موفق درونتمدنی بود. تمدن غربی به این توفیق رسیده است که برای حل معضلات درونتمدنی به هنجارها و ابزار متوسل شود هر چند که پرواضح است از زوایای مختلف به حل و فصل میپردازد. این سبب شده است که شاهد یکپارچگی نسبی و به تبع آن قدرت فزاینده این تمدن و حکومتهای سمبل آن در صحنه روابط بینالملل باشیم.
از سویی دیگر آنچه سبب شد که نظریه جنگ تمدنها به یک گفتمان مطرح در صحنه جهانی تبدیل شود ناتوانی دیگر تمدنها برای حیات بخشیدن به گفتوگوی درونتمدنی و به دست آوردن انسجام نسبی داخل است. این بدان معناست که گسلهای درون تمدنی همچنان باقی بمانند و در نتیجه فرصت برای گسترش و عمیق شدن گسلهای بینتمدنی فزونتر شود. امروزه گسل وسیعتری در مقام مقایسه با گذشته به طور مثال بین تمدن کنفوسیوسی و اسلامی یا مسیحی است چون این تمدن قادر نبوده است به کاهش گسلهای داخلی خود بپردازد در حالی که به طور مثال تمدن مسیحی در این مورد موفقتر بوده است. تمدنها هستند که نقش اساسی در حیات بخشیدن به هویتها دارند و در جوامعی که در آنها گسل درونتمدنی فزونتر است، بحران هویت شدیدتر میشود. وجود این بحران که در بطن یک تمدن است پرواضح است که نزاع با دیگر تمدنها را یک ضرورت مییابد چرا که برای اینکه قادر به ایجاد انسجام تمدنی شود مبارزه با دیگر تمدنها را تنها راه مییابد.
برای ایجاد انسجام باید گفتوگوی درونتمدنی ایجاد شود و گسلهای داخلی کاهش یابند. حال اگر تمدنی قادر به این کار از طریق گفتوگوی درونتمدنی نشد طبیعی است که برای تداوم هویت خود، توجیه وجود و ایجاد یک چارچوب مشخص برای تعریف محیط توجه را معطوف به بسط گسلهای بینتمدنی کند و هویت خود را در مبارزه و نزاع با دیگر تمدنها بیابد. امروزه نبرد تمدنها به نظر میآید که وسیعتر از گذشته است چون دیگر موانع ایدئولوژیک و رقابتهای قطبی بینالمللی وجود ندارند که حضور آن را بپوشانند یا اینکه وسعت یافتن آن را مانع شوند اما در کنار وقوف به واقعیت نبرد تمدنها این نکته باید توجه شود که این نبرد ضرورتا ذاتی یا دائمی نیست. هر چه تحولات ساختاری در حیطههای مختلف گسترش یابد و ارتقا حادث شود، ظرفیتهای فزونتری برای حل و فصل تعارضات درون تمدنی و حیات بخشیدن به گفتوگوی درونتمدنی به وجود میآید.
این فرآیند در بلندمدت خود باعث میشود که فرصت کمتری برای وسعت یافتن گسلهای بینتمدنی و توجه به آن به وجود آید. نبرد تمدنها یک حقیقت اجتنابناپذیر نیست و به راحتی قابلجلوگیری است به شرطی که در درجه اول هر تمدنی سعی کند که با توسل به گفتوگوی درون تمدنی به انسجام درونی دست یابد. این انسجام در غرب به طور نسبی حادث شده است و به ضرورت برای اینکه از تداوم یا گسترش جنگ تمدنها جلوگیری شود میبایستی این گفتوگوی درونتمدنی به یک اصل در تمامی تمدنها تبدیل شود. برای رسیدن به نقطه گفتوگوی تمدنها که امروزه ضعیف ظاهر میشود و در راه جلوگیری از نبرد تمدنها، در درجه اول این ضروری است که گفتوگوی درونتمدنی به وجود آید. معضل اصلی امروزه آن است که فرصتها و امکانات ساختاری و روانی کمتری برای حیات دادن به گفتوگوی بینتمدنی وجود دارد در حالی که در رابطه با نبرد تمدنها حضور آنها بسیار وسیع و گسترده است.
در ابتدا باید تمدنخواهان گفتوگو به چالشهای درونی پاسخ دهند و برای معضلات چارچوب مشروع بیابند. از بین بردن گسلهای درون تمدنی نیاز اول برای رسیدن به جایگاه ضروری و حیاتی برای قرار گرفتن در موضع قابل قبول برای تعامل بینتمدنی است. با توجه به اینکه تمدنهایی که خواهان گفتوگو شدهاند فاقد بعد تعامل درونتمدنی به مفهوم انسانی، اخلاقی و بشرنواز آن هستند این رهیافت از همان آغاز ضعف وسیع تئوریک و ناتوانی عملیاتی را به نمایش گذاشت. اما نظریه نبرد تمدنها از نظر تئوریک به شدت توانمند است هر چند که با تاکید بیش از اندازه بر طبیعت انسان و ویژگیهای درونی او و بالطبع نادیده انگاشتن الزامات برآمده از ارتقای اقتصادی، سیاسی، تکنولوژیک و اجتماعی بشری قادر به این نیست که به بند کشیدن واقعیت نبرد را در بطن درک منافع مشترک تصور کند.
در آغازین سالهای دهه 1990 بود که نظریه نبرد تمدنها در صفحات فارین افرز به رشته تحریر درآمد و نظریهپرداز واقعگرای آمریکایی استاد دانشگاه هاروارد آن را به صحنه مباحثات نظری در حیطه روابط بینالمللی وارد ساخت. مبنای نظری این دیدگاه بر این نکته استوار است که سقوط نظام دوقطبی و حیات یافتن فضای تکقطبی به ضرورت منجر به این میشود که گسلهای تمدنی که حیاتبخش هویت انسانها هستند به مقولههای تعیینکننده در روابط بینالملل تبدیل شوند. از زاویه این دیدگاه نبرد ایدئولوژیک شوروی و آمریکا که نماد دو انتهای طیف فکری تمدن غرب بودند باعث شد تعارضات و گسلهای عظیم بین تمدنهای مختلف در صحنه گیتی یا نادیده انگاشته شود یا اینکه در قالب تعارض ایدئولوژیک آمریکا و شوروی بیان شود. این نظریه دقیقا در دورانی شکوفا شد که حوادث در بالکان از نقطه نظر تجربی آن را وجاهت خاصی اعطا کرده بود.
تعارض بین مسیحیان ارتدوکس و مسلمانان در کشور یوگسلاوی و اصولا در کلیت منطقه بالکان باعث شد که بسیاری نظریه نبرد تمدنها را کاملا واقعی متصور کنند، حوادث بالکان از نقطهنظر طرفداران این نظریه نشان داد که در واقع گسل اصلی، دعوای ایدئولوژیک آمریکا و شوروی نبوده است که در سطح جهان و منطقه حاکمیت داشته است بلکه تعارضات تمدنی بوده است که به دلیل الزامات بینالمللی و معادلات قدرت خود را به شکل نبرد ایدئولوژیک نشان داده بود. نقطه قوت نظریه نبرد تمدنها در این است که مبتنی بر درک هویت به عنوان یک عامل تعیینکننده در روابط انسانی و بالطبع در روابط بینالملل است.
در چارچوب هویتی که جوامع در بطن آن قرار گرفتهاند انسانها و تصمیمگیرندگان به تعیین اولویتها، خطمشیها و تعریف پدیدهها میپردازند. پرواضح است که فردی که هویت او در بطن تمدن مسیحی حیات یافته است تعریفی متفاوت از انسانهایی که در بطن تمدن اسلامی هویت خود را شکوفاشده یافتهاند به نمایش بگذارد. ایدئولوژیها به شدت آسیبپذیر در برابر واقعیت و معادلات قدرت دگرگونی در چینهبندی نیروهای سیاسی هستند در حالی که هویتها که ریشه در تمدنها دارند در طول تاریخ رشد یافتهاند و به شدت ماهیت نهادینه دارند و تغییر و تحول در آنها نیازمند تحولات مستمر، مداوم و طولانیمدت است.
با توجه به این نکات است که بسیاری نظریه نبرد یا جنگ تمدنها را بازتاب تفوق قدرت آمریکا در صحنه جهانی و الزامات سیستم تک قطبی میدانند و این نظریه را فرزند زمانه خود میشناسند. اما محققا باید برای درک نظریه فوق به فراتر از واقعیت قدرت آمریکا نگریست. آنچه به حیات یافتن این نظریه کمک کرد واقعیت تفوق نسبی تمدن غربی برای غلبه بر شکافهای وسیع داخلی و ایجاد گفتمان موفق درونتمدنی بود. تمدن غربی به این توفیق رسیده است که برای حل معضلات درونتمدنی به هنجارها و ابزار متوسل شود هر چند که پرواضح است از زوایای مختلف به حل و فصل میپردازد. این سبب شده است که شاهد یکپارچگی نسبی و به تبع آن قدرت فزاینده این تمدن و حکومتهای سمبل آن در صحنه روابط بینالملل باشیم.
از سویی دیگر آنچه سبب شد که نظریه جنگ تمدنها به یک گفتمان مطرح در صحنه جهانی تبدیل شود ناتوانی دیگر تمدنها برای حیات بخشیدن به گفتوگوی درونتمدنی و به دست آوردن انسجام نسبی داخل است. این بدان معناست که گسلهای درون تمدنی همچنان باقی بمانند و در نتیجه فرصت برای گسترش و عمیق شدن گسلهای بینتمدنی فزونتر شود. امروزه گسل وسیعتری در مقام مقایسه با گذشته به طور مثال بین تمدن کنفوسیوسی و اسلامی یا مسیحی است چون این تمدن قادر نبوده است به کاهش گسلهای داخلی خود بپردازد در حالی که به طور مثال تمدن مسیحی در این مورد موفقتر بوده است. تمدنها هستند که نقش اساسی در حیات بخشیدن به هویتها دارند و در جوامعی که در آنها گسل درونتمدنی فزونتر است، بحران هویت شدیدتر میشود. وجود این بحران که در بطن یک تمدن است پرواضح است که نزاع با دیگر تمدنها را یک ضرورت مییابد چرا که برای اینکه قادر به ایجاد انسجام تمدنی شود مبارزه با دیگر تمدنها را تنها راه مییابد.
برای ایجاد انسجام باید گفتوگوی درونتمدنی ایجاد شود و گسلهای داخلی کاهش یابند. حال اگر تمدنی قادر به این کار از طریق گفتوگوی درونتمدنی نشد طبیعی است که برای تداوم هویت خود، توجیه وجود و ایجاد یک چارچوب مشخص برای تعریف محیط توجه را معطوف به بسط گسلهای بینتمدنی کند و هویت خود را در مبارزه و نزاع با دیگر تمدنها بیابد. امروزه نبرد تمدنها به نظر میآید که وسیعتر از گذشته است چون دیگر موانع ایدئولوژیک و رقابتهای قطبی بینالمللی وجود ندارند که حضور آن را بپوشانند یا اینکه وسعت یافتن آن را مانع شوند اما در کنار وقوف به واقعیت نبرد تمدنها این نکته باید توجه شود که این نبرد ضرورتا ذاتی یا دائمی نیست. هر چه تحولات ساختاری در حیطههای مختلف گسترش یابد و ارتقا حادث شود، ظرفیتهای فزونتری برای حل و فصل تعارضات درون تمدنی و حیات بخشیدن به گفتوگوی درونتمدنی به وجود میآید.
این فرآیند در بلندمدت خود باعث میشود که فرصت کمتری برای وسعت یافتن گسلهای بینتمدنی و توجه به آن به وجود آید. نبرد تمدنها یک حقیقت اجتنابناپذیر نیست و به راحتی قابلجلوگیری است به شرطی که در درجه اول هر تمدنی سعی کند که با توسل به گفتوگوی درون تمدنی به انسجام درونی دست یابد. این انسجام در غرب به طور نسبی حادث شده است و به ضرورت برای اینکه از تداوم یا گسترش جنگ تمدنها جلوگیری شود میبایستی این گفتوگوی درونتمدنی به یک اصل در تمامی تمدنها تبدیل شود. برای رسیدن به نقطه گفتوگوی تمدنها که امروزه ضعیف ظاهر میشود و در راه جلوگیری از نبرد تمدنها، در درجه اول این ضروری است که گفتوگوی درونتمدنی به وجود آید. معضل اصلی امروزه آن است که فرصتها و امکانات ساختاری و روانی کمتری برای حیات دادن به گفتوگوی بینتمدنی وجود دارد در حالی که در رابطه با نبرد تمدنها حضور آنها بسیار وسیع و گسترده است.