تربیت فکر و اندیشه از دیدگاه نهجالبلاغه اخلاق و سیاست
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
در عرصه اجتماع و زمینه سیاسى، سؤالاتى مطرح هستند که هر شهروندى ضرورت دارد، پاسخ آنها را بداند:
1. چه کسانى بر آنها حکومت مىکنند؟
2. نحوه انتخاب آنان چگونه است و اقتدار سیاسى به چه کیفیت، اِعمال مىشود؟
3. افراد کشور، تحت سلطه سیاسى چه رژیمى هستند؟
اگر پاسخ چنین پرسشهایى در ذهنیّت شهروندان، روشن نباشد، دموکراسى در آن مملکت، مفهومى نخواهد داشت. شناسایى و درک مسایل سیاسى، لازمه سیاست است. از این جهت، پروفسور ریمون آردن، این ارتباط را در تعریف علم سیاست بیان مىکند: «مطالعه روابط قدرت، میان افراد و گروهها و بررسى سلسله مراتب که قدرت سیاسى را در داخل جوامع گوناگون و متعدد ایجاد مىکند، علم سیاست است(1)».
آیا در روند وجود این روابط میان افراد و گروهها، رعایت یک سلسله اصول هدفدار و قواعد اخلاقى، ضرورى است یا حاکم و فرمانروایان در اداره کشور و سلطه بر فرمانبران، هرگونه رفتارى را مىتوانند پیاده نمایند؟
پاسخ به این سؤال بستگى دارد که حاکم و فرمانروایان، چه برداشتى از امر حکومت و مسأله اداره کشور داشته باشند؟ اگر حاکمان، مسأله سیاست را یک موضوع رقابتى و به دستآوردن سلطه تفسیر کنند، طبیعى است که آنها براى بیرون کردن رقیب از صحنه سیاسى و به دستآوردن قدرت، به هر راه ممکن، تمسّک خواهند جست؛ و این چیزى است که در نظر عالمان علم سیاست، مطرح است؛ زیرا آنان، سیاست را جز «رقابت» در عرصه سیاسى، چیز دیگرى نمىدانند(2).
این نظر بیشتر در آراء و اندیشههاى فیلسوفان عصر جدید دیده مىشود که سیاست و بازى سیاست را به دست گرفتن قدرت در عرصه اجتماع و بیرون کردن رقیب در نبرد زندگى، «تنازع بقا» مىدانند(3).
در این تفسیر، زندگى، عرصه تنازع، و سیاست، زمینه رقابت یا خصم فرضى است. در اینگونه تفسیرها، نه حکومت به دنبال تربیت جامعه است و نه امر سیاسى، مسؤولیتآور و یک موضع تعهدى و وجدانى و اخلاقى است.
نظریه متفکّران مسلمان
اما در نظر متفکران مسلمان، سیاست، یک موضوع مسؤولیتدار و جامعه، جامعهاى هدفدار است که براى رسیدن به آن جامعه مطلوب، رعایت اصول اخلاقى در امر زمامدارى لازم است. ما نظریه سه نفر از عالمان اسلامى در تعریف سیاست را مىآوریم:
1. ابونصر فارابى، رابطه فرماندهى و فرمانبرى و خدمات حکومت خوب را «سیاست» مىداند و از نظر او حاصل خدمات، سیاست است.
از دید فارابى، حکومت خوب، آن حکومتى است که بتواند افعال و سنن و ملکات ارادى را که در پرتو آنها مىتوان به سعادت حقیقى رسید، در مردم جایگزین کند و حکومتى که سعادت پندارى ایجاد مىکند، ریاست جاهلى یا «حکومت جاهلیّت» است(4).
2. امام محمد غزّالى از متفکران نامدار، در صفحه 54 جلد یکم کتاب احیاءالعلوم در کلّیت فعالیتهاى بشرى مىگوید:
«مقاصد خلق، مجموع است در دین و دنیا و نظام دین منوط است به نظام دنیا، چه دنیا، مزرعه آخرت است و وسیلهاى است رساننده به حضرت بارى سبحانه و تعالى. براى هرکس که دنیا را وسیله و منزلت سازد نه وطن و قرارگاه. و کار دنیا منظم نشود، مگر به اعمال آدمیان. و اعمال و حِرَف و صناعت ایشان از سه قسم بیرون نیست».
در قسم اول، غزّالى، چهار صنعت کشاورزى، پارچهبافى، بنایى و سیاست را نام مىبرد که زندگى اجتماعى بدین چهار شغل بسته است. از نظر غزّالى، سیاست همه فنون و شغلها قرار دارد(5)».
روشن است که تعریف غزّالى از سیاست، بسیار وسیع و گسترده بوده و از دید او، سیاست تنها دانشى است که زندگى صلحجویانه را به مردمان مىآموزد و راه رهایى در دنیاى دیگر را نیز نشان مىدهد.
3. عبدالرحمن کواکبى از نادره اندیشمندان جهان اسلام است که کتاب او را مىتوان مانیفست نهضت مشروطیت نامید، در کتاب «طبیعت استبداد»، اثر جاودانى خود مىگوید:
«چون تعریف علم سیاست آن است که کارهاى مشترک به مقتضاى حکمت نمایند طبعا و قهرا اولین مبحثهاى آن و مهمترین آنها، بحث استبداد خواهد بود(6)».
در این تعریف، روش اداره عقلانى و از روى حکمت جامعه، سیاست است؛ ولى از آنجا که کواکبى با استبداد، خصومت دارد و از آن رنج مىبرد، تلاش مىکند که در کتاب خود راههاى مبارزه با «دیو استبداد» را نشان دهد و با شمردن انواع استبداد و رابطه آن با مفاهیم: «استبداد و دین»، «استبداد و علم»، «استبداد و اخلاق»، «استبداد و تربیت»، «استبداد و ترقى» و دیگر انواع آن، استبداد را نابود سازد.
انسان کیست؟
این سؤال را شاید انسان، دقیقا از نخستین روزهاى شناخت خود، از خود داشته است. شاهد این مسأله، طرح این سؤال در نخستین ظهور گامهاى اندیشه در جامعه بشرى بوده است که در جمله معروف سقراط حکیم: «خود را بشناس» آمده است.
البته آن روز، آن حکیم به این سؤال، پاسخ معنوى، آسمانى، ملکوتى داده است که در شعر حافظ شیراز تجلى یافته بود:
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود آدم آورد در این دیر خرابآبادم
و پیش از او، ابوعلى سینا، حکیم فرزانه مسلمان، در قصیده عینیّه خود با مَطْلَع آن، گفته بود:هبطت الیک مِن المحلّ الأرفع
ورقاء ذات تعزیز و تمنع(7)
:از جایگاه رفیع و والا، کبوترى از روى مناعت و عزّت به کالبد تو نزول یافت.
اما از آغاز رنسانس، و شاید، پیش از آن که اومانیسم (انسان گرایى) ظهور مىیابد و انسان به عنوان سازنده خود مطرح مىشود، خدا از صفحه زندگى حذف مىگردد.
زندگى، بىهدف تعریف مىشود و انسان وانهاده به خود، معرفى مىشود. دیگر انسان، آن وجود عالى هدفدار نیست بلکه او، میمون برهنه داروین، ماشین خودکار مادىها، حیوان وحشى و گرگ انسانها بز مىشود و همچنین حیوان حیلهگر ماکیاول.
در این بینش، هم هدف از زندگى حذف مىشود و هم سیاست از اخلاق جدا مىگردد. در این بینش، انسان در عرصه سیاست، یک پیروز بىرحم است نه یک انسان مسؤول. او زندگى را «نبرد انسانها» مىداند و تنازع در بقا را اصل مىانگارد.
او «پیروزى» را به جاى «خدمت» و «سلطهگرى» را به جاى «مسؤولیت» مىگذارد.
در این بینش، انسان، روباه مکارى است که از هر طریقى ممکن باشد، طعمه قدرت را به دست مىآورد و چند روزى در عرصه رقابت و سلطه، پشت رقیب را به زمین مىنشاند. اینجا است که فلسفه ماکیاولى به عنوان یک فلسفه سیاسى پیروز، فلسفه روز است و اخلاق از سیاست دور مىشود.
فلسفه ماکیاول
به عقیده ماکیاول، در کتاب «پرنس» هر وسیلهاى که براى رسیدن حاکم به هدف خویش مفید باشد، موجّه است و توسل به وسایل زیر جهت تثبیت یا حفظ حکومت، مجاز است:
1. زور؛ 2.شدت عمل؛ 3.مکر و حیله؛ 4.سوء نیّت؛ 5.ریاکارى؛ 6.تبلیغات(پروپاکاند)(8).
على علیهالسلام مرد سیاست و اخلاق
برخلاف همه این اندیشهها، على علیهالسلام ، شهسوار اسلام و تربیتیافته خاندان وحى، نخستین مؤمن جامعه صدر اسلام و یار و یاور پیامبر گرامى اسلام صلىاللهعلیهوآله در همه عرصههاى نبرد و زندگى، آنجا که زمام امور خلافت را به دست گرفت، از روز نخست، اصول سیاسى خود را توأم با اخلاق اعلام کرد. اصولاً او آمده بود تا اخلاق را با سیاست یکى کند؛ گرچه پیمودن این راه به شکست او انجامد.
اینک شواهد:
1. وقتىکه بعد از قتل عثمان، مردم مسلمان (مهاجر و انصار) به خانه او ریختند که زمام امور را به شایستهترین فرد امّت بسپارند، او نخست امتناع کرد و مشاور بودن خود را بهتر از امامت و زمامدارى دانست و فرمود: «لأنْ أکون وزیرا خیرٌ مِنْ أنْ أکونَ امیرا(9)». او سپس پذیرش خلافت را در اثر احساس مسؤولیت در برابر احقاق حق مظلوم و گرفتن حق آنها از ظالمان دانست و اگر آشکار ساخت که به چنین رسالتى نپردازد، هرگز به وظیفه و تعهّد خود در برابر خداوند، قیام نکرده است.
2. عزل معاویه یکى از شروط انقلابیّون بود. به نقل مسعودى در «مروج الذّهب»، ابن عباس مىگوید: وقتى که از زیارت مکّه برگشتم دیدم پنج روز است که عثمان کشته شده است. درِ خانه امام علیهالسلام رفتم که به حضورش برسم؛ گفتند: مغیرة بن شعبه پیش امام است. پشت در خانه نشستم و ساعتى در انتظار ماندم تا اینکه مغیرة بیرون آمد و به من سلام کرد و گفت: کِى آمدى؟
گفتم: همین الآن رسیدهام.
آنگاه خدمت امام رسیدم و به حضرتش سلام کردم.
امام پرسید: طلحه و زبیر را کجا ملاقات کردى؟
گفتم: در منزل نواصف (نام محلى میان مکه و مدینه).
گفت: همراه ایشان چه کسى را دیدى؟
گفتم: ابوسعید حارث بن هشام همراه عدهاى از قریش.
گفت: آنها حتما خروج مىکنند که خون عثمان را طلبکار شوند. به خدا آنها خودشان قاتلان عثماناند.
گفتم: از موضع مغیرة بن شعبه برایم بگویید. چرا پیش شما آمده بود؟
گفت: او بعد از دو روز از قتل عثمان پیش من آمد و خواست که با من خلوت نماید. خواسته او را انجام دادم و مجلس خلوتى ترتیب دادم. مغیرة گفت: خیرخواهى، ارزان است و شما ماندگار مردم هستید و من به شما خیرخواهم. من چنین مشورت و صلاح مىبینم که والیان عثمان را امسال ابقاء نمایى. پس از آنکه یک سال گذشت و آنها با تو بیعت کردند و کار خلافت (تو) استحکام یافت؛ آن وقت با تصمیم قاطع و اختیار تامّ هر که را دوست دارى ابقاء مىنمایى و نگه مىدارى و هر که بخواهى عزل مىنمایى.
گفتم: «واللّه لا أداهِنَ فى دینى و لا أعطى الرّیاءِ فى أمرى»: «به خدا" در دینم هرگز سازشکارى و تسامح نمىکنم و هرگز در کار خلافت ریا نمىنمایم».
گفت: اگر چنین کارى انجام دهید و خیرخواهى و مشورت را رد کنید؛ هر کس را مىخواهید عزل کنید، معزول دارید؛ اما معاویه را ابقاء کنید؛ زیرا او آدم جسورى است و در میان شامیان نفوذ دارد. از طرف دیگر، براى مردم هم دلیل و حجّتى در دست دارید؛ زیرا عمر (خلیفه دوم) پیش از شما او را در شام حکمران قرار داده بود.
گفتم: نه! به خدا هرگز معاویه را حتى دو روز هم مهلت نمىدهم.
امام علیهالسلام گفت: او از پیش من بیرون رفت و سپس برگشت و گفت: قبلاً من خیرخواهى خود را با شما در میان گذاشتم و شما امتناع کردید و در کار خلافت، نظرى دارید. نظر شما صائب است و حق با شماست. جایز نیست که در کار خلافت به خدعه و نیرنگ پردازید و در آن حیله کنید.
ابن عباس مىگوید: به امام علیهالسلام عرض کردم: در نظر نخستین، مغیرة، تو را خیرخواهى کرده؛ امّا در نظر آخرى، غش و تدلیس نموده است. من هم چنین صلاح و مشورت مىبینم که معاویه را تثبیت نمایید. اگر او با تو بیعت کرد، من به عهده مىگیرم که او را از جایگاهاش (شام) برکنار نمایم.
امام علیهالسلام گفت: نه! به خدا با او به جز شمشیر سخن نمىگویم. گفتم: یا امیرالمؤمنین! شما مرد شجاعى هستید؛ امّا سخن رسولاللّه صلىاللهعلیهوآله را نشنیدهاید که مىفرمایند: «الحرب خدعة» (جنگ، حیله است)؟
گفت: بلى!
گفتم: به خدا اگر سخن و مشورت مرا باور فرمایید، من بعد از ورود آنها (پذیرش دعوت شما) آنها را از قدرت و صحنه بیرون مىکنم که هرگز نفهمند که آیندهشان چه خواهد بود و به کجا مىروند. بىآنکه به شما ایرادى وارد شود و خطایى صورت گیرد.
گفت: یابن عباس! لستُ مِنْ هنیاتک و لا مِنْ هنیات معاویة فى شىءٍ تُشیرُ بِهِ عَلَىَّ بِرَأْىٍ فإذا عَصَیتک فأطعنى.
«من تابع آراى سست و بىپایه تو و معاویه نیستم که به رأى و نظرتان عمل کنم. اگر مخالف نظر تو کارى انجام دادم تو لازم است که اطاعت کنى».
گفتم: انجام مىدهم. آسانترین کارى که من انجام مىدهم اطاعت است(10).
نظریه محمود عقاد
استاد محمود عقاد، نویسنده و محقق باانصاف مصرى مىگوید:
برخى از ناقدان امام علیهالسلام مىگویند که امام، على بن ابىطالب علیهالسلام مرد شجاعى بود اما او سیاستمدار نبوده است. و به نظر مصلحتاندیشان به مانند مغیرة بن شعبه و ابن عباس گوش فرا نداده است.
این تهمت در میان اصحاب امام علیهالسلام حتى در میان دشمنان او نیز شایع بوده است و همچنان حتى بعد از عصر امام علیهالسلام ، ادامه دارد. اما این ناقدان از خود نپرسیدهاند که چرا امام علیهالسلام چنین کارى انجام داده است؟ آیا او مىتوانست به جز اعتقاداتش به چیز دیگرى عمل کند؟ اگر چنان انجام مىداد عاقبت امر به کجا مىرسید؟ آیا معاویه قیام نمىکرد و یا اصحاب طمع، دل به دنیا نمىبستند و ساکت مىماندند؟
جاى دارد که این منتقدان از خود، این سؤال را بپرسند. سیاستمدارانى که با امام علیهالسلام اختلاف نظر دارند، از ساحل به دریا نگاه مىکنند و هرگز به دریا از منظر کشتىبان که کشتى را در عمق تندبادها و امواج دریا هدایت مىکند، نگاه نکردهاند.
همه مسایل یادشده، قابل بحث و تأمّل است. به نظر ما، امام علیهالسلام نظرش درست بوده است و مخالفان و مشیران هرگز به درستى نظر او واقف نبودند. به نظر ما، على علیهالسلام از دو جهت حق داشت و نظرش صائب بود:
1. او بارها به عثمان انتقاد کرده بود که معاویه را عزل کند. تثبیت معاویه، توسط عثمان از مهمترین انتقادات انقلابیّون بوده است. جایى که عثمان انتصاب از طرف عمر را در تثبیت معاویه عذر مىآورد، و امام علیهالسلام آن را نمىپذیرفت، اگر او معاویه را تثبیت مىکرد، طرفدارانش (انقلابیون) چگونه داورى مىکردند؟ و مردم چه مىگفتند؟
2. اساسا انقلابیّون با او شرط کرده بودند که بعد از تسلیم خلافت، استثمارگران را عزل نماید. انقلابیّون با طلحه و زبیر هنگام تخلّف آنها، با صلح مدارا نکردند و آنها را با هجوم خود از پاى درآوردند. چگونه با معاویه که تخلّفاتش دهها برابر آن دو صحابه بود، مىساختند و راضى مىشدند که اوضاع به حال خود باقى بماند و هیچ تغییر و تحوّلى صورت نگیرد؟
امام علیهالسلام هرگز زیر بار تخلّف از وعده خود نمىرفت. آرى! امام علیهالسلام مرد عمل بود و نه وعده و وعید. (محمود عباس عقاد، عبقریّة الامام على، از مجموعه «العبقریّات الاسلامیة»، ص 760-759، دارالکتاب العربى، بیروت، 1971).
او در سیاست، سازشکارى نداشت و نمىخواست که براى رسیدن به قدرت مانند هر انسان فرصتطلبى، از امکانات موجود گرچه به ناحق، استفاده کند و براى گذراندن چند روزى از حکومت دنیایى که در نظر او، سخیفتر و بىارزشتر از آب بینى بز بود، ارزشى را زیر پا بگذارد و جنایتکارى را تثبیت کند.
او حکومت و سیاست را پذیرفته بود تا حق را به حقدار برساند و اصول مکتبى را تحکیم کند. او مردم را براى حق مىخواست؛ ولى مردمان (آن روز) او را براى دنیاى خود مىخواستند. چنین است سرنوشت رجال بزرگ تاریخ که حتى در آخرین نفسهاى خود نیز، ارزشها را نادیده نمىگیرند و جام شوکران را انتخاب مىکنند که خلاف قانونى مرتکب نشوند.
او بارها فرموده بود که: به خدا! معاویه از من باهوشتر نیست. او حیله مىکند و تزویر مىنماید و اگر نبود که ارتکاب این دو، وجدانا حرام است، من سیاستمدارترین مردم بودم.
________________________________________
1. دکتر رضا علوى، اصول علوم سیاسى، ج 1، ص 30، انتشارات امیرکبیر، تهران، 1348.
2. همان.
3. براى اطلاع بیشتر در این زمینه به فصول چهارم و پنجم کتاب یاد شده مراجعه شود.
4. ابونصر فارابى، آراء اهل مدینه فاضله، ترجمه دکتر سجادى، ص 245، انتشارات حکمت، تهران، 1365.
5. ابوحامد غزّالى، احیاء علومالدین، ترجمه مؤیدالدین محمد خوارزمى، به کوشش حسین خدیوجم، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، ص 108-107، تهران، 1348.
6. عبدالرحمن کواکبى، طبیعت استبداد، ترجمه عبدالحسین نیزارى قاجار، تصحیح محمدجواد صاحبى، ص 209، دفتر تبلیغات اسلامى، قم، 1363.
7. دکتر علىاصغر حلبى، تاریخ فلسفه ایرانى، ص 215، انتشارات زوار، 1361.
8. دکتر رضا علومى، اصول علوم سیاسى، ج1، ص 124 - 123.
9. ابن واضح، یعقوبى، تاریخالیعقوبى، ج 2، ص 52.
10. على بن الحسین المسعودى، مروجالذهب، ج 2، ص 356-355، دارالاندلس، بیروت، 1965.
1. چه کسانى بر آنها حکومت مىکنند؟
2. نحوه انتخاب آنان چگونه است و اقتدار سیاسى به چه کیفیت، اِعمال مىشود؟
3. افراد کشور، تحت سلطه سیاسى چه رژیمى هستند؟
اگر پاسخ چنین پرسشهایى در ذهنیّت شهروندان، روشن نباشد، دموکراسى در آن مملکت، مفهومى نخواهد داشت. شناسایى و درک مسایل سیاسى، لازمه سیاست است. از این جهت، پروفسور ریمون آردن، این ارتباط را در تعریف علم سیاست بیان مىکند: «مطالعه روابط قدرت، میان افراد و گروهها و بررسى سلسله مراتب که قدرت سیاسى را در داخل جوامع گوناگون و متعدد ایجاد مىکند، علم سیاست است(1)».
آیا در روند وجود این روابط میان افراد و گروهها، رعایت یک سلسله اصول هدفدار و قواعد اخلاقى، ضرورى است یا حاکم و فرمانروایان در اداره کشور و سلطه بر فرمانبران، هرگونه رفتارى را مىتوانند پیاده نمایند؟
پاسخ به این سؤال بستگى دارد که حاکم و فرمانروایان، چه برداشتى از امر حکومت و مسأله اداره کشور داشته باشند؟ اگر حاکمان، مسأله سیاست را یک موضوع رقابتى و به دستآوردن سلطه تفسیر کنند، طبیعى است که آنها براى بیرون کردن رقیب از صحنه سیاسى و به دستآوردن قدرت، به هر راه ممکن، تمسّک خواهند جست؛ و این چیزى است که در نظر عالمان علم سیاست، مطرح است؛ زیرا آنان، سیاست را جز «رقابت» در عرصه سیاسى، چیز دیگرى نمىدانند(2).
این نظر بیشتر در آراء و اندیشههاى فیلسوفان عصر جدید دیده مىشود که سیاست و بازى سیاست را به دست گرفتن قدرت در عرصه اجتماع و بیرون کردن رقیب در نبرد زندگى، «تنازع بقا» مىدانند(3).
در این تفسیر، زندگى، عرصه تنازع، و سیاست، زمینه رقابت یا خصم فرضى است. در اینگونه تفسیرها، نه حکومت به دنبال تربیت جامعه است و نه امر سیاسى، مسؤولیتآور و یک موضع تعهدى و وجدانى و اخلاقى است.
نظریه متفکّران مسلمان
اما در نظر متفکران مسلمان، سیاست، یک موضوع مسؤولیتدار و جامعه، جامعهاى هدفدار است که براى رسیدن به آن جامعه مطلوب، رعایت اصول اخلاقى در امر زمامدارى لازم است. ما نظریه سه نفر از عالمان اسلامى در تعریف سیاست را مىآوریم:
1. ابونصر فارابى، رابطه فرماندهى و فرمانبرى و خدمات حکومت خوب را «سیاست» مىداند و از نظر او حاصل خدمات، سیاست است.
از دید فارابى، حکومت خوب، آن حکومتى است که بتواند افعال و سنن و ملکات ارادى را که در پرتو آنها مىتوان به سعادت حقیقى رسید، در مردم جایگزین کند و حکومتى که سعادت پندارى ایجاد مىکند، ریاست جاهلى یا «حکومت جاهلیّت» است(4).
2. امام محمد غزّالى از متفکران نامدار، در صفحه 54 جلد یکم کتاب احیاءالعلوم در کلّیت فعالیتهاى بشرى مىگوید:
«مقاصد خلق، مجموع است در دین و دنیا و نظام دین منوط است به نظام دنیا، چه دنیا، مزرعه آخرت است و وسیلهاى است رساننده به حضرت بارى سبحانه و تعالى. براى هرکس که دنیا را وسیله و منزلت سازد نه وطن و قرارگاه. و کار دنیا منظم نشود، مگر به اعمال آدمیان. و اعمال و حِرَف و صناعت ایشان از سه قسم بیرون نیست».
در قسم اول، غزّالى، چهار صنعت کشاورزى، پارچهبافى، بنایى و سیاست را نام مىبرد که زندگى اجتماعى بدین چهار شغل بسته است. از نظر غزّالى، سیاست همه فنون و شغلها قرار دارد(5)».
روشن است که تعریف غزّالى از سیاست، بسیار وسیع و گسترده بوده و از دید او، سیاست تنها دانشى است که زندگى صلحجویانه را به مردمان مىآموزد و راه رهایى در دنیاى دیگر را نیز نشان مىدهد.
3. عبدالرحمن کواکبى از نادره اندیشمندان جهان اسلام است که کتاب او را مىتوان مانیفست نهضت مشروطیت نامید، در کتاب «طبیعت استبداد»، اثر جاودانى خود مىگوید:
«چون تعریف علم سیاست آن است که کارهاى مشترک به مقتضاى حکمت نمایند طبعا و قهرا اولین مبحثهاى آن و مهمترین آنها، بحث استبداد خواهد بود(6)».
در این تعریف، روش اداره عقلانى و از روى حکمت جامعه، سیاست است؛ ولى از آنجا که کواکبى با استبداد، خصومت دارد و از آن رنج مىبرد، تلاش مىکند که در کتاب خود راههاى مبارزه با «دیو استبداد» را نشان دهد و با شمردن انواع استبداد و رابطه آن با مفاهیم: «استبداد و دین»، «استبداد و علم»، «استبداد و اخلاق»، «استبداد و تربیت»، «استبداد و ترقى» و دیگر انواع آن، استبداد را نابود سازد.
انسان کیست؟
این سؤال را شاید انسان، دقیقا از نخستین روزهاى شناخت خود، از خود داشته است. شاهد این مسأله، طرح این سؤال در نخستین ظهور گامهاى اندیشه در جامعه بشرى بوده است که در جمله معروف سقراط حکیم: «خود را بشناس» آمده است.
البته آن روز، آن حکیم به این سؤال، پاسخ معنوى، آسمانى، ملکوتى داده است که در شعر حافظ شیراز تجلى یافته بود:
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود آدم آورد در این دیر خرابآبادم
و پیش از او، ابوعلى سینا، حکیم فرزانه مسلمان، در قصیده عینیّه خود با مَطْلَع آن، گفته بود:هبطت الیک مِن المحلّ الأرفع
ورقاء ذات تعزیز و تمنع(7)
:از جایگاه رفیع و والا، کبوترى از روى مناعت و عزّت به کالبد تو نزول یافت.
اما از آغاز رنسانس، و شاید، پیش از آن که اومانیسم (انسان گرایى) ظهور مىیابد و انسان به عنوان سازنده خود مطرح مىشود، خدا از صفحه زندگى حذف مىگردد.
زندگى، بىهدف تعریف مىشود و انسان وانهاده به خود، معرفى مىشود. دیگر انسان، آن وجود عالى هدفدار نیست بلکه او، میمون برهنه داروین، ماشین خودکار مادىها، حیوان وحشى و گرگ انسانها بز مىشود و همچنین حیوان حیلهگر ماکیاول.
در این بینش، هم هدف از زندگى حذف مىشود و هم سیاست از اخلاق جدا مىگردد. در این بینش، انسان در عرصه سیاست، یک پیروز بىرحم است نه یک انسان مسؤول. او زندگى را «نبرد انسانها» مىداند و تنازع در بقا را اصل مىانگارد.
او «پیروزى» را به جاى «خدمت» و «سلطهگرى» را به جاى «مسؤولیت» مىگذارد.
در این بینش، انسان، روباه مکارى است که از هر طریقى ممکن باشد، طعمه قدرت را به دست مىآورد و چند روزى در عرصه رقابت و سلطه، پشت رقیب را به زمین مىنشاند. اینجا است که فلسفه ماکیاولى به عنوان یک فلسفه سیاسى پیروز، فلسفه روز است و اخلاق از سیاست دور مىشود.
فلسفه ماکیاول
به عقیده ماکیاول، در کتاب «پرنس» هر وسیلهاى که براى رسیدن حاکم به هدف خویش مفید باشد، موجّه است و توسل به وسایل زیر جهت تثبیت یا حفظ حکومت، مجاز است:
1. زور؛ 2.شدت عمل؛ 3.مکر و حیله؛ 4.سوء نیّت؛ 5.ریاکارى؛ 6.تبلیغات(پروپاکاند)(8).
على علیهالسلام مرد سیاست و اخلاق
برخلاف همه این اندیشهها، على علیهالسلام ، شهسوار اسلام و تربیتیافته خاندان وحى، نخستین مؤمن جامعه صدر اسلام و یار و یاور پیامبر گرامى اسلام صلىاللهعلیهوآله در همه عرصههاى نبرد و زندگى، آنجا که زمام امور خلافت را به دست گرفت، از روز نخست، اصول سیاسى خود را توأم با اخلاق اعلام کرد. اصولاً او آمده بود تا اخلاق را با سیاست یکى کند؛ گرچه پیمودن این راه به شکست او انجامد.
اینک شواهد:
1. وقتىکه بعد از قتل عثمان، مردم مسلمان (مهاجر و انصار) به خانه او ریختند که زمام امور را به شایستهترین فرد امّت بسپارند، او نخست امتناع کرد و مشاور بودن خود را بهتر از امامت و زمامدارى دانست و فرمود: «لأنْ أکون وزیرا خیرٌ مِنْ أنْ أکونَ امیرا(9)». او سپس پذیرش خلافت را در اثر احساس مسؤولیت در برابر احقاق حق مظلوم و گرفتن حق آنها از ظالمان دانست و اگر آشکار ساخت که به چنین رسالتى نپردازد، هرگز به وظیفه و تعهّد خود در برابر خداوند، قیام نکرده است.
2. عزل معاویه یکى از شروط انقلابیّون بود. به نقل مسعودى در «مروج الذّهب»، ابن عباس مىگوید: وقتى که از زیارت مکّه برگشتم دیدم پنج روز است که عثمان کشته شده است. درِ خانه امام علیهالسلام رفتم که به حضورش برسم؛ گفتند: مغیرة بن شعبه پیش امام است. پشت در خانه نشستم و ساعتى در انتظار ماندم تا اینکه مغیرة بیرون آمد و به من سلام کرد و گفت: کِى آمدى؟
گفتم: همین الآن رسیدهام.
آنگاه خدمت امام رسیدم و به حضرتش سلام کردم.
امام پرسید: طلحه و زبیر را کجا ملاقات کردى؟
گفتم: در منزل نواصف (نام محلى میان مکه و مدینه).
گفت: همراه ایشان چه کسى را دیدى؟
گفتم: ابوسعید حارث بن هشام همراه عدهاى از قریش.
گفت: آنها حتما خروج مىکنند که خون عثمان را طلبکار شوند. به خدا آنها خودشان قاتلان عثماناند.
گفتم: از موضع مغیرة بن شعبه برایم بگویید. چرا پیش شما آمده بود؟
گفت: او بعد از دو روز از قتل عثمان پیش من آمد و خواست که با من خلوت نماید. خواسته او را انجام دادم و مجلس خلوتى ترتیب دادم. مغیرة گفت: خیرخواهى، ارزان است و شما ماندگار مردم هستید و من به شما خیرخواهم. من چنین مشورت و صلاح مىبینم که والیان عثمان را امسال ابقاء نمایى. پس از آنکه یک سال گذشت و آنها با تو بیعت کردند و کار خلافت (تو) استحکام یافت؛ آن وقت با تصمیم قاطع و اختیار تامّ هر که را دوست دارى ابقاء مىنمایى و نگه مىدارى و هر که بخواهى عزل مىنمایى.
گفتم: «واللّه لا أداهِنَ فى دینى و لا أعطى الرّیاءِ فى أمرى»: «به خدا" در دینم هرگز سازشکارى و تسامح نمىکنم و هرگز در کار خلافت ریا نمىنمایم».
گفت: اگر چنین کارى انجام دهید و خیرخواهى و مشورت را رد کنید؛ هر کس را مىخواهید عزل کنید، معزول دارید؛ اما معاویه را ابقاء کنید؛ زیرا او آدم جسورى است و در میان شامیان نفوذ دارد. از طرف دیگر، براى مردم هم دلیل و حجّتى در دست دارید؛ زیرا عمر (خلیفه دوم) پیش از شما او را در شام حکمران قرار داده بود.
گفتم: نه! به خدا هرگز معاویه را حتى دو روز هم مهلت نمىدهم.
امام علیهالسلام گفت: او از پیش من بیرون رفت و سپس برگشت و گفت: قبلاً من خیرخواهى خود را با شما در میان گذاشتم و شما امتناع کردید و در کار خلافت، نظرى دارید. نظر شما صائب است و حق با شماست. جایز نیست که در کار خلافت به خدعه و نیرنگ پردازید و در آن حیله کنید.
ابن عباس مىگوید: به امام علیهالسلام عرض کردم: در نظر نخستین، مغیرة، تو را خیرخواهى کرده؛ امّا در نظر آخرى، غش و تدلیس نموده است. من هم چنین صلاح و مشورت مىبینم که معاویه را تثبیت نمایید. اگر او با تو بیعت کرد، من به عهده مىگیرم که او را از جایگاهاش (شام) برکنار نمایم.
امام علیهالسلام گفت: نه! به خدا با او به جز شمشیر سخن نمىگویم. گفتم: یا امیرالمؤمنین! شما مرد شجاعى هستید؛ امّا سخن رسولاللّه صلىاللهعلیهوآله را نشنیدهاید که مىفرمایند: «الحرب خدعة» (جنگ، حیله است)؟
گفت: بلى!
گفتم: به خدا اگر سخن و مشورت مرا باور فرمایید، من بعد از ورود آنها (پذیرش دعوت شما) آنها را از قدرت و صحنه بیرون مىکنم که هرگز نفهمند که آیندهشان چه خواهد بود و به کجا مىروند. بىآنکه به شما ایرادى وارد شود و خطایى صورت گیرد.
گفت: یابن عباس! لستُ مِنْ هنیاتک و لا مِنْ هنیات معاویة فى شىءٍ تُشیرُ بِهِ عَلَىَّ بِرَأْىٍ فإذا عَصَیتک فأطعنى.
«من تابع آراى سست و بىپایه تو و معاویه نیستم که به رأى و نظرتان عمل کنم. اگر مخالف نظر تو کارى انجام دادم تو لازم است که اطاعت کنى».
گفتم: انجام مىدهم. آسانترین کارى که من انجام مىدهم اطاعت است(10).
نظریه محمود عقاد
استاد محمود عقاد، نویسنده و محقق باانصاف مصرى مىگوید:
برخى از ناقدان امام علیهالسلام مىگویند که امام، على بن ابىطالب علیهالسلام مرد شجاعى بود اما او سیاستمدار نبوده است. و به نظر مصلحتاندیشان به مانند مغیرة بن شعبه و ابن عباس گوش فرا نداده است.
این تهمت در میان اصحاب امام علیهالسلام حتى در میان دشمنان او نیز شایع بوده است و همچنان حتى بعد از عصر امام علیهالسلام ، ادامه دارد. اما این ناقدان از خود نپرسیدهاند که چرا امام علیهالسلام چنین کارى انجام داده است؟ آیا او مىتوانست به جز اعتقاداتش به چیز دیگرى عمل کند؟ اگر چنان انجام مىداد عاقبت امر به کجا مىرسید؟ آیا معاویه قیام نمىکرد و یا اصحاب طمع، دل به دنیا نمىبستند و ساکت مىماندند؟
جاى دارد که این منتقدان از خود، این سؤال را بپرسند. سیاستمدارانى که با امام علیهالسلام اختلاف نظر دارند، از ساحل به دریا نگاه مىکنند و هرگز به دریا از منظر کشتىبان که کشتى را در عمق تندبادها و امواج دریا هدایت مىکند، نگاه نکردهاند.
همه مسایل یادشده، قابل بحث و تأمّل است. به نظر ما، امام علیهالسلام نظرش درست بوده است و مخالفان و مشیران هرگز به درستى نظر او واقف نبودند. به نظر ما، على علیهالسلام از دو جهت حق داشت و نظرش صائب بود:
1. او بارها به عثمان انتقاد کرده بود که معاویه را عزل کند. تثبیت معاویه، توسط عثمان از مهمترین انتقادات انقلابیّون بوده است. جایى که عثمان انتصاب از طرف عمر را در تثبیت معاویه عذر مىآورد، و امام علیهالسلام آن را نمىپذیرفت، اگر او معاویه را تثبیت مىکرد، طرفدارانش (انقلابیون) چگونه داورى مىکردند؟ و مردم چه مىگفتند؟
2. اساسا انقلابیّون با او شرط کرده بودند که بعد از تسلیم خلافت، استثمارگران را عزل نماید. انقلابیّون با طلحه و زبیر هنگام تخلّف آنها، با صلح مدارا نکردند و آنها را با هجوم خود از پاى درآوردند. چگونه با معاویه که تخلّفاتش دهها برابر آن دو صحابه بود، مىساختند و راضى مىشدند که اوضاع به حال خود باقى بماند و هیچ تغییر و تحوّلى صورت نگیرد؟
امام علیهالسلام هرگز زیر بار تخلّف از وعده خود نمىرفت. آرى! امام علیهالسلام مرد عمل بود و نه وعده و وعید. (محمود عباس عقاد، عبقریّة الامام على، از مجموعه «العبقریّات الاسلامیة»، ص 760-759، دارالکتاب العربى، بیروت، 1971).
او در سیاست، سازشکارى نداشت و نمىخواست که براى رسیدن به قدرت مانند هر انسان فرصتطلبى، از امکانات موجود گرچه به ناحق، استفاده کند و براى گذراندن چند روزى از حکومت دنیایى که در نظر او، سخیفتر و بىارزشتر از آب بینى بز بود، ارزشى را زیر پا بگذارد و جنایتکارى را تثبیت کند.
او حکومت و سیاست را پذیرفته بود تا حق را به حقدار برساند و اصول مکتبى را تحکیم کند. او مردم را براى حق مىخواست؛ ولى مردمان (آن روز) او را براى دنیاى خود مىخواستند. چنین است سرنوشت رجال بزرگ تاریخ که حتى در آخرین نفسهاى خود نیز، ارزشها را نادیده نمىگیرند و جام شوکران را انتخاب مىکنند که خلاف قانونى مرتکب نشوند.
او بارها فرموده بود که: به خدا! معاویه از من باهوشتر نیست. او حیله مىکند و تزویر مىنماید و اگر نبود که ارتکاب این دو، وجدانا حرام است، من سیاستمدارترین مردم بودم.
________________________________________
1. دکتر رضا علوى، اصول علوم سیاسى، ج 1، ص 30، انتشارات امیرکبیر، تهران، 1348.
2. همان.
3. براى اطلاع بیشتر در این زمینه به فصول چهارم و پنجم کتاب یاد شده مراجعه شود.
4. ابونصر فارابى، آراء اهل مدینه فاضله، ترجمه دکتر سجادى، ص 245، انتشارات حکمت، تهران، 1365.
5. ابوحامد غزّالى، احیاء علومالدین، ترجمه مؤیدالدین محمد خوارزمى، به کوشش حسین خدیوجم، انتشارات بنیاد فرهنگ ایران، ص 108-107، تهران، 1348.
6. عبدالرحمن کواکبى، طبیعت استبداد، ترجمه عبدالحسین نیزارى قاجار، تصحیح محمدجواد صاحبى، ص 209، دفتر تبلیغات اسلامى، قم، 1363.
7. دکتر علىاصغر حلبى، تاریخ فلسفه ایرانى، ص 215، انتشارات زوار، 1361.
8. دکتر رضا علومى، اصول علوم سیاسى، ج1، ص 124 - 123.
9. ابن واضح، یعقوبى، تاریخالیعقوبى، ج 2، ص 52.
10. على بن الحسین المسعودى، مروجالذهب، ج 2، ص 356-355، دارالاندلس، بیروت، 1965.