آگاهى ساسانیان از ظهور پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله (6) پادشاهان ساسانی آگاه از امر پیامبر صلی الله علیه و آله
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
پیروزى قبائل عرب بر سپاه ایران با استمداد از نام مقدس پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله در جنگ «ذىقار» ، نامه دعوت پیامبر اسلام به خسروپرویز و گزارشهاى «بازان» ، کارگزار شاه ایران در یمن در مورد پیامبر اسلام، از جمله راههاى آگاهى خسروپرویز از بعثت پیامبر اسلام بود .
ج . نعمان بن منذر و جنگ ذىقار (1)
نعمان بن منذر حاکم حیره بود . خسروپرویز طى بخشنامهاى، شرایط جسمى دخترانى را که باید جهتخدمتبه پادشاه به دربار ایران فرستاده مىشدند، به فرماندهان نواحى مختلف و از جمله نعمان ارسال داشت (از جملهى شرایط: راستخلقت، پاکیزه رنگ، سپید گردن، سپیدروى، درشت ابروى، درشت چشم، سیاهچشم، سرخگونه، باریکبینى، کشیدهابرو، نکوقد، سیاهگیسو، بزرگسر، گشادهسینه، درشتبازو، باریکانگشت، خوششکم، میانهباریک، ظریفپاى، نرمرفتار، فرمانبردار، نیکونسب، با آزرم، نیکسیرت، ادبآموخته، کارآزموده، نرمصدا، کوتاهزبان، شرمگین و ...» (2) .
خسرو دبیرى داشتبه نام «زید» که پدرش به دستور نعمان کشته شده بود . زید شاه را خبر داد که نعمان دخترى دارد واجد همه شرایط بخشنامه . شاه طى دستورى به نعمان خواستار ارسال دخترش شد . نعمان جواب داد که سیهچشمان ایرانى براى شاه پسندیدهتر هستند تا عربان سیهچهره . زید جهت انتقام خون پدر حیله کرد و چنین ترجمه نمود: «مادهگاوان ایران شما را بس نباشد که زنان ما را مىجویید؟» . همین جواب خشم خسرو را چنان برانگیخت که دستور قتل نعمان را صادر نمود . نعمان میان اعراب فرارى شد و خانواده و اموال خود را - که از جملهى آن هشت صد زره عالى بود - تحتحمایتیکى از بزرگان عرب به نام «هانىبن مسعود» قرار داد . چون شاه خبر از اموال نعمان یافت، «ایاس بن قبیصه طائى» را با بیست هزار رزمنده ایرانى به سوى «هانى» فرستاد تا ترکه نعمان را بازپس گیرد . هانى نخواست چیزى را که در حمایت گرفته بود، پس بدهد و با اعراب بنىشیبان، بنىبکر و بنىعجل به مقابله سپاه ایران شتافت . تلاقى; در منطقه ذىقار روى داد و سپاهیان درهم آمیختند . فرار به اردوى اعراب افتاد اما روز دیگر، اعراب باز گشته و با توجه به تشنگى لشگر ایران و در کمین افتادنشان، شمشیر در میان ایرانیان گذاشتند و جنگ به سود اعراب پیش رفت . این جنگ در زمانى اتفاق افتاد که پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله به مدینه هجرت کرده و جنگ بدر اتفاق افتاده بود . هانى به سپاه اعراب گفت: شنیدهایم، از عرب پیغمبرى بیرون آمده به نام «محمد» و در چند جنگ ظفر یافته و مىگویند هرکه نام او مىبرد، حاجتش روا مىشود و کسى که در بیابان هلاک مىشود یا شترى گم مىکند نام او مىبرد و راه مىیابد و گمشده خود را پیدا مىکند . شما در جنگ، نام محمد فراخوانید تا نصرت، ما را رسد . اعراب این سخن را به جان قبول کردند و روز دوم جنگ - که به سود اعراب بود - لشگر هانى به یکبار نعره برآوردند «محمدنا منصور» یعنى محمد با ماست و نصرت و پیروزى ما را بود . اعراب با این شعار بر سپاه ایران تاختند و تعداد زیادى از ایرانیان کشته شدند و بقیه فرارى گشتتند و در همین زمان، پیامبر که از طریق جبرئیل خبر جنگ و شکست ایرانیان را دریافت، فرمود: «خداوند، عرب را بر عجم نصرت داد» و این اول روز بود که عرب; داد از عجم بستانید (3) . [کشتار وحشتناک اعراب توسط شاپور ذوالاکتاف را به خاطر داشته باشید] .
مورد استناد در جنگ «ذىقار» این است که «ایاس» فرمانده لشگر ایران - که از طرف خسرو، به جاى نعمان به حکومتحیره منصوب شده بود - به اسارت اعراب افتاد، وى را نکشته آزاد نمودند . ایاس به دربار ایران باز گشته شرح جریان جنگ و استعانت اعراب از نام پیامبر مسلمانان را بازگو نمود (4) .
پ . خبر «بازان»
در زمان پیامبر اسلام، ایرانیان بر یمن حکومت مىکردند و حاکم آنجا شخصى ایرانى به نام «باذان» بود (5) او طبق وظیفهى حکومتى، گزارشهاى مربوط به پیامبر اسلام و مخالفت اعراب قریش با آن حضرت را به دربار ایران ارسال مىداشت . یکى از گزارشهاى او که در تاریخ ضبط گردیده، خطاب به خسرو پرویز چنین است:
«در کوههاى تهامه صاحب دعوتى پدید آمده که در نهان، مردم را به سوى خود مىخواند و پیروانش اندکند و عربها جز گروهى اندک که آئین او را پذیرفتهاند، او را بیمناک کرده و به جنگش برخاستهاند» (6) .
چ . نامه پیامبر به خسرو پرویز
در سال هشتم هجرى، پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله ضمن نامهاى خطاب به خسروپرویز، وى را به دین اسلام فرا خواند:
«به نام خداوند بخشنده مهربان . از محمد رسول خدا به خسرو، بزرگ (پادشاه) ایران، سلام بر کسى که راهنمایى را پیروى کند و به خدا و رسولش ایمان آورد و گواهى دهد که معبودى جز خداى یگانه و بىانباز نیست و این که محمد، بنده و فرستاده او به همه مردم است، تا هرکه را زنده باشد، بیم دهد و گفتار بر کافران واجب آید . پس اسلام آور تا سالم بمانى و اگر سر، باز زدى، همانا گناه مجوس بر توست» (7) .
با استفاده از قسمت اخیر نامه پیامبر، مىتوان مدعى شد که در جریان مسلمان شدن ایرانیان، هر خونى ریخته شده است، گناه اول و بزرگش متوجه شاهان و بزرگانى است که حقیقت اسلام را مىدانستند اما کتمان نمودند تا چند روز بیشتر بر حکومت و دنیادارى ادامه دهند و اگر شاهان و بزرگان ایران طبق اخبار گذشتگان و اطلاع از بعثت پیامبرى موعود و نیز دعوت صریح و آشکار پیامبر، اسلام را قبول مىنمودند حتما احتیاجى به برخوردهاى نظامى پیدا نمىشد .
چون نامه پیامبر را بر خسرو خواندند، خشم، او را فرا گرفت که به چه جراتى پیامبر نام خود را قبل از نام شاهنشاه ایران آورده لذا نامه را پاره کرد . طبق سروده نظامى گنجوى، پیامبر در نامه نوشته بود:
... گواهى ده که عالم را خدائى است
نه برجا و نه حاجتمند جائى است
خدائى کآدمى را سرورى داد
مرا بر آدمى پیغمبرى داد
ز طبع آتش پرستیدن جدا کن
بهشتشرع بین، دوزخ رها کن
در آتش ماندهاى وین هست ناخوش
مسلمان شو مسلم گرد از آتش ...
چو قاصد عرضه کرد آن نامه نو
بجوشید از سیاستخون خسرو
به هر حرفى کز آن منشور برخواند
چو افیون خورده مخمور درماند
خطى دید سواد هیبتانگیز
نوشته از محمد (ص) سوى پرویز
غرور پادشاهى بردش از راه
که گستاخى که یارد با چو من شاه
که را زهره که با این احترامم
نویسد نام خود بالاى نامم
درید آن نامه گردن شکن را
نه نامه، بلکه نام خویشتن را (8)
«یعقوبى» عکس العمل شاه را به گونهاى دیگرى بیان مىدارد:
پادشاه ایران در جواب نامه پیامبر، نامهاى نوشت و آن را در میان دو پاره حریر نهاد و در میان آن دو، مشکى گذاشت . چون فرستاده شاه، نامه را به پیامبر تسلیم نمود، پیامبر آن را گشود و مشتى از مشک برداشت و بوئید و به یاران خویش گفت: «ما را در این حریر نیازى نه و از پوشاک ما نیست، باید البته به دین من درآیى یا خودم و یارانم به سرت خواهیم آمد و امر خدا از آن شتابندهتر است، اما نامهات، پس من از خودت به آن داناترم و در آن چنین و چنان است» و آن را نگشود و نخواند و فرستاده نزد خسرو باز گشت (9) .
به نظر «احمد بن حنبل» (10) و «خطیب بغدادى» (11) ; «خسروپرویز» در جواب نامه پیامبر، نامه و هدایایى براى آن حضرت فرستاد .
افسوس که تاریخ، متن نامه شاه ایران را که حتم با توجه به چگونگى ارسال جواب، حاوى مطالب محترمانهاى بود، ثبت نکرده است . به نوشته «ابن هشام» ، «خسرو» طى دستورى به باذان فرمانرواى ایرانى یمن، نوشت:
«به سمع ما چنین رسید که مردى در حد مکه پیدا شده و طاعت ما نمىبرد و مردم را به دین خود مىخواند و مىگوید: من پیغمبر خدایم . اکنون لشگر برگیر و به جنگ وى شو (برو) اگر به طاعت ما درآید و از این کار توبه کند . وى را بگذار و گرنه سر وى را بردار و پیش من فرست» (12) .
اما در منابع دیگر مانند «مسعودى» ، «طبرى» ، «بلعمى» ، «ابن بلخى» ، «ابن اثیر» و «ابن خلدون» چنین آمده که «خسرو» به «باذان» دستور داد دو نفر نماینده به مدینه بفرستد (یا خود از مداین فرستاد) تا پیامبر را نزد وى آورند (یا ارسال دارند) (13) .
با توجه به آگاهىهاى متعدد خسروپرویز از ظهور و بعثت پیامبر موعود و نامه احترامآمیزش و این که دستور آوردن حضرت را داده بود، آیا نمىتوان تصور نمود که قصد خسرو، تحقیق حضورى از پیامبر بوده است؟ اگر قصد خسرو کوبیدن اسلام و پیامبر بود، به راحتى مىتوانست لشگرى براى این امر ارسال دارد .
«باذان» که شخص عاقل، هوشمند و آگاه به اوضاع اعراب و مسلمانان بود، نامه سنجیدهاى خدمت پیامبر اسلام نوشته و نامه خسرو را به آن منضم ساخت و همراه دو نماینده به اسامى «بابویه» و «خسرو» ، به مدینه ارسال داشت . آن دو در شرفیابى حضور پیامبر، موضوع ماموریت و نامهها را معروض داشته و خواستار گردیدند حضرت همراه آنان برود . مترجم این گفتگوها، ایرانى پاکنژاد «سلمان فارسى» بود . پیامبر، دو فرستاده را در خانه سلمان بیتوته داد و به پذیرایى ایشان فرمان صادر فرمود (14) . دو فرستاده مدتى را که در برخى منابع تا شش ماه قید گردیده، جهت اخذ جواب از محضر پیامبر در مدینه ماندند . فرشته وحى، پیامبر را آگاهى داد که «شیرویه» پسر «خسرو پرویز» ، پدر را در فلان تاریخ کشته است (یا خواهد کشت) و با بازگویى این جریان به فرستادگان باذان، آن دو دچار وحشتشده باز گشتند و آنچه را اتفاق افتاده بود، به باذان گزارش نمودند . باذان در فکر فرو رفت و گفت:
«اگر این مرد پیغمبر است همچنان که گفته، کسرى به قتل آید (و خبر آن برسد) و من ایمان به وى آورم و اگر پیغمبر خداى نیست هر آینه خلاف سخن وى پیدا شود و من آنگاه لشگر حاضر کنم و به خصم وى شوم (به جنگ وى روم)» .
باذان روز به روز مىشمرد و انتظار مىکرد تا آن روز که پیغمبر گفته بود، و چون بدان روز رسید، خبر بیاوردند که شیرویه پسر کسرى، پدر را بکشت (15) .
پىنوشت:
1) ذىقار» منطقهاى میان کوفه و واسط .
2) تاریخ طبرى، ج2، ص 755 . تاریخ بلعمى، ص 1110 - 1109 . تاریخ کامل، ج2، ص 4 - 563 .
3) التنبیه و الاشراف، ص 1 - 220 . تاریخ طبرى، ج2، ص 747 تا 763 . تاریخ بلعمى، ص 1115 تا 1134 . تاریخ کامل، ج2، ص 565 تا 568 . تاریخ ابن خلدون، ج1، ص 313 تا 315 .
4) تاریخ بلعمى، ص 1136 .
5) در مورد چگونگى تصرف یمن به دست ایرانیان ر . ک: مجله کیهان اندیشه، شماره بهمن و اسفند 1375 . مقالهى نگارنده، تحت عنوان «ایرانیان در سپیده دم اسلام» .
6) تاریخ پیامبران و شاهان، ص 140 .
7) تاریخ یعقوبى، ج1، ص 442 و نیز طبرى، ج3، ص 1143 . کامل، ج3، ص 1061 . ابن خلدون، ج1، ص 434 . تاریخ گزیده، مستوفى قزوینى، ص 122 (به اهتمام نوایى، امیرکبیر، تهران، چ2، 1362) .
8) کلیات حکیم نظامى گنجوى، ج2، ص 436 و 437 .
9) تاریخ یعقوبى، ج1، ص 442 .
10) مسند احمد، ج1، ص 96 (به نقل از فروغ ابدیت، آیتالله جعفر سبحانى، ج2، ص 220، انتشارات دفتر تبلیغات اسلامى، قم 1363) .
11) تاریخ بغداد، ج1، ص 132 (به نقل از اسلام و عقاید و آراء بشرى یا جاهلیت و اسلام، یحیى نورى، پاورقى، ص 213، انتشارات علمى و اسلامى مدرسه الشهداء، تهران، چاپ نهم، 1360) .
12) سیرت رسول الله، ج1، ص 2 - 91 .
13) التنبیه و الاشراف، ص 238 . طبرى، ج3، ص 1143 . بلعمى، ص 1139 . فارسنامه، ص 106 . تاریخ کامل، ج27 ص 1061 . تاریخ ابن خلدون، ج1، ص 435 .
14) تاریخ بلعمى، ص 2 - 141 .
15) سیرت رسول الله، ج1، ص 92 . تاریخ طبرى، ج3، ص 1143 .
ج . نعمان بن منذر و جنگ ذىقار (1)
نعمان بن منذر حاکم حیره بود . خسروپرویز طى بخشنامهاى، شرایط جسمى دخترانى را که باید جهتخدمتبه پادشاه به دربار ایران فرستاده مىشدند، به فرماندهان نواحى مختلف و از جمله نعمان ارسال داشت (از جملهى شرایط: راستخلقت، پاکیزه رنگ، سپید گردن، سپیدروى، درشت ابروى، درشت چشم، سیاهچشم، سرخگونه، باریکبینى، کشیدهابرو، نکوقد، سیاهگیسو، بزرگسر، گشادهسینه، درشتبازو، باریکانگشت، خوششکم، میانهباریک، ظریفپاى، نرمرفتار، فرمانبردار، نیکونسب، با آزرم، نیکسیرت، ادبآموخته، کارآزموده، نرمصدا، کوتاهزبان، شرمگین و ...» (2) .
خسرو دبیرى داشتبه نام «زید» که پدرش به دستور نعمان کشته شده بود . زید شاه را خبر داد که نعمان دخترى دارد واجد همه شرایط بخشنامه . شاه طى دستورى به نعمان خواستار ارسال دخترش شد . نعمان جواب داد که سیهچشمان ایرانى براى شاه پسندیدهتر هستند تا عربان سیهچهره . زید جهت انتقام خون پدر حیله کرد و چنین ترجمه نمود: «مادهگاوان ایران شما را بس نباشد که زنان ما را مىجویید؟» . همین جواب خشم خسرو را چنان برانگیخت که دستور قتل نعمان را صادر نمود . نعمان میان اعراب فرارى شد و خانواده و اموال خود را - که از جملهى آن هشت صد زره عالى بود - تحتحمایتیکى از بزرگان عرب به نام «هانىبن مسعود» قرار داد . چون شاه خبر از اموال نعمان یافت، «ایاس بن قبیصه طائى» را با بیست هزار رزمنده ایرانى به سوى «هانى» فرستاد تا ترکه نعمان را بازپس گیرد . هانى نخواست چیزى را که در حمایت گرفته بود، پس بدهد و با اعراب بنىشیبان، بنىبکر و بنىعجل به مقابله سپاه ایران شتافت . تلاقى; در منطقه ذىقار روى داد و سپاهیان درهم آمیختند . فرار به اردوى اعراب افتاد اما روز دیگر، اعراب باز گشته و با توجه به تشنگى لشگر ایران و در کمین افتادنشان، شمشیر در میان ایرانیان گذاشتند و جنگ به سود اعراب پیش رفت . این جنگ در زمانى اتفاق افتاد که پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله به مدینه هجرت کرده و جنگ بدر اتفاق افتاده بود . هانى به سپاه اعراب گفت: شنیدهایم، از عرب پیغمبرى بیرون آمده به نام «محمد» و در چند جنگ ظفر یافته و مىگویند هرکه نام او مىبرد، حاجتش روا مىشود و کسى که در بیابان هلاک مىشود یا شترى گم مىکند نام او مىبرد و راه مىیابد و گمشده خود را پیدا مىکند . شما در جنگ، نام محمد فراخوانید تا نصرت، ما را رسد . اعراب این سخن را به جان قبول کردند و روز دوم جنگ - که به سود اعراب بود - لشگر هانى به یکبار نعره برآوردند «محمدنا منصور» یعنى محمد با ماست و نصرت و پیروزى ما را بود . اعراب با این شعار بر سپاه ایران تاختند و تعداد زیادى از ایرانیان کشته شدند و بقیه فرارى گشتتند و در همین زمان، پیامبر که از طریق جبرئیل خبر جنگ و شکست ایرانیان را دریافت، فرمود: «خداوند، عرب را بر عجم نصرت داد» و این اول روز بود که عرب; داد از عجم بستانید (3) . [کشتار وحشتناک اعراب توسط شاپور ذوالاکتاف را به خاطر داشته باشید] .
مورد استناد در جنگ «ذىقار» این است که «ایاس» فرمانده لشگر ایران - که از طرف خسرو، به جاى نعمان به حکومتحیره منصوب شده بود - به اسارت اعراب افتاد، وى را نکشته آزاد نمودند . ایاس به دربار ایران باز گشته شرح جریان جنگ و استعانت اعراب از نام پیامبر مسلمانان را بازگو نمود (4) .
پ . خبر «بازان»
در زمان پیامبر اسلام، ایرانیان بر یمن حکومت مىکردند و حاکم آنجا شخصى ایرانى به نام «باذان» بود (5) او طبق وظیفهى حکومتى، گزارشهاى مربوط به پیامبر اسلام و مخالفت اعراب قریش با آن حضرت را به دربار ایران ارسال مىداشت . یکى از گزارشهاى او که در تاریخ ضبط گردیده، خطاب به خسرو پرویز چنین است:
«در کوههاى تهامه صاحب دعوتى پدید آمده که در نهان، مردم را به سوى خود مىخواند و پیروانش اندکند و عربها جز گروهى اندک که آئین او را پذیرفتهاند، او را بیمناک کرده و به جنگش برخاستهاند» (6) .
چ . نامه پیامبر به خسرو پرویز
در سال هشتم هجرى، پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله ضمن نامهاى خطاب به خسروپرویز، وى را به دین اسلام فرا خواند:
«به نام خداوند بخشنده مهربان . از محمد رسول خدا به خسرو، بزرگ (پادشاه) ایران، سلام بر کسى که راهنمایى را پیروى کند و به خدا و رسولش ایمان آورد و گواهى دهد که معبودى جز خداى یگانه و بىانباز نیست و این که محمد، بنده و فرستاده او به همه مردم است، تا هرکه را زنده باشد، بیم دهد و گفتار بر کافران واجب آید . پس اسلام آور تا سالم بمانى و اگر سر، باز زدى، همانا گناه مجوس بر توست» (7) .
با استفاده از قسمت اخیر نامه پیامبر، مىتوان مدعى شد که در جریان مسلمان شدن ایرانیان، هر خونى ریخته شده است، گناه اول و بزرگش متوجه شاهان و بزرگانى است که حقیقت اسلام را مىدانستند اما کتمان نمودند تا چند روز بیشتر بر حکومت و دنیادارى ادامه دهند و اگر شاهان و بزرگان ایران طبق اخبار گذشتگان و اطلاع از بعثت پیامبرى موعود و نیز دعوت صریح و آشکار پیامبر، اسلام را قبول مىنمودند حتما احتیاجى به برخوردهاى نظامى پیدا نمىشد .
چون نامه پیامبر را بر خسرو خواندند، خشم، او را فرا گرفت که به چه جراتى پیامبر نام خود را قبل از نام شاهنشاه ایران آورده لذا نامه را پاره کرد . طبق سروده نظامى گنجوى، پیامبر در نامه نوشته بود:
... گواهى ده که عالم را خدائى است
نه برجا و نه حاجتمند جائى است
خدائى کآدمى را سرورى داد
مرا بر آدمى پیغمبرى داد
ز طبع آتش پرستیدن جدا کن
بهشتشرع بین، دوزخ رها کن
در آتش ماندهاى وین هست ناخوش
مسلمان شو مسلم گرد از آتش ...
چو قاصد عرضه کرد آن نامه نو
بجوشید از سیاستخون خسرو
به هر حرفى کز آن منشور برخواند
چو افیون خورده مخمور درماند
خطى دید سواد هیبتانگیز
نوشته از محمد (ص) سوى پرویز
غرور پادشاهى بردش از راه
که گستاخى که یارد با چو من شاه
که را زهره که با این احترامم
نویسد نام خود بالاى نامم
درید آن نامه گردن شکن را
نه نامه، بلکه نام خویشتن را (8)
«یعقوبى» عکس العمل شاه را به گونهاى دیگرى بیان مىدارد:
پادشاه ایران در جواب نامه پیامبر، نامهاى نوشت و آن را در میان دو پاره حریر نهاد و در میان آن دو، مشکى گذاشت . چون فرستاده شاه، نامه را به پیامبر تسلیم نمود، پیامبر آن را گشود و مشتى از مشک برداشت و بوئید و به یاران خویش گفت: «ما را در این حریر نیازى نه و از پوشاک ما نیست، باید البته به دین من درآیى یا خودم و یارانم به سرت خواهیم آمد و امر خدا از آن شتابندهتر است، اما نامهات، پس من از خودت به آن داناترم و در آن چنین و چنان است» و آن را نگشود و نخواند و فرستاده نزد خسرو باز گشت (9) .
به نظر «احمد بن حنبل» (10) و «خطیب بغدادى» (11) ; «خسروپرویز» در جواب نامه پیامبر، نامه و هدایایى براى آن حضرت فرستاد .
افسوس که تاریخ، متن نامه شاه ایران را که حتم با توجه به چگونگى ارسال جواب، حاوى مطالب محترمانهاى بود، ثبت نکرده است . به نوشته «ابن هشام» ، «خسرو» طى دستورى به باذان فرمانرواى ایرانى یمن، نوشت:
«به سمع ما چنین رسید که مردى در حد مکه پیدا شده و طاعت ما نمىبرد و مردم را به دین خود مىخواند و مىگوید: من پیغمبر خدایم . اکنون لشگر برگیر و به جنگ وى شو (برو) اگر به طاعت ما درآید و از این کار توبه کند . وى را بگذار و گرنه سر وى را بردار و پیش من فرست» (12) .
اما در منابع دیگر مانند «مسعودى» ، «طبرى» ، «بلعمى» ، «ابن بلخى» ، «ابن اثیر» و «ابن خلدون» چنین آمده که «خسرو» به «باذان» دستور داد دو نفر نماینده به مدینه بفرستد (یا خود از مداین فرستاد) تا پیامبر را نزد وى آورند (یا ارسال دارند) (13) .
با توجه به آگاهىهاى متعدد خسروپرویز از ظهور و بعثت پیامبر موعود و نامه احترامآمیزش و این که دستور آوردن حضرت را داده بود، آیا نمىتوان تصور نمود که قصد خسرو، تحقیق حضورى از پیامبر بوده است؟ اگر قصد خسرو کوبیدن اسلام و پیامبر بود، به راحتى مىتوانست لشگرى براى این امر ارسال دارد .
«باذان» که شخص عاقل، هوشمند و آگاه به اوضاع اعراب و مسلمانان بود، نامه سنجیدهاى خدمت پیامبر اسلام نوشته و نامه خسرو را به آن منضم ساخت و همراه دو نماینده به اسامى «بابویه» و «خسرو» ، به مدینه ارسال داشت . آن دو در شرفیابى حضور پیامبر، موضوع ماموریت و نامهها را معروض داشته و خواستار گردیدند حضرت همراه آنان برود . مترجم این گفتگوها، ایرانى پاکنژاد «سلمان فارسى» بود . پیامبر، دو فرستاده را در خانه سلمان بیتوته داد و به پذیرایى ایشان فرمان صادر فرمود (14) . دو فرستاده مدتى را که در برخى منابع تا شش ماه قید گردیده، جهت اخذ جواب از محضر پیامبر در مدینه ماندند . فرشته وحى، پیامبر را آگاهى داد که «شیرویه» پسر «خسرو پرویز» ، پدر را در فلان تاریخ کشته است (یا خواهد کشت) و با بازگویى این جریان به فرستادگان باذان، آن دو دچار وحشتشده باز گشتند و آنچه را اتفاق افتاده بود، به باذان گزارش نمودند . باذان در فکر فرو رفت و گفت:
«اگر این مرد پیغمبر است همچنان که گفته، کسرى به قتل آید (و خبر آن برسد) و من ایمان به وى آورم و اگر پیغمبر خداى نیست هر آینه خلاف سخن وى پیدا شود و من آنگاه لشگر حاضر کنم و به خصم وى شوم (به جنگ وى روم)» .
باذان روز به روز مىشمرد و انتظار مىکرد تا آن روز که پیغمبر گفته بود، و چون بدان روز رسید، خبر بیاوردند که شیرویه پسر کسرى، پدر را بکشت (15) .
پىنوشت:
1) ذىقار» منطقهاى میان کوفه و واسط .
2) تاریخ طبرى، ج2، ص 755 . تاریخ بلعمى، ص 1110 - 1109 . تاریخ کامل، ج2، ص 4 - 563 .
3) التنبیه و الاشراف، ص 1 - 220 . تاریخ طبرى، ج2، ص 747 تا 763 . تاریخ بلعمى، ص 1115 تا 1134 . تاریخ کامل، ج2، ص 565 تا 568 . تاریخ ابن خلدون، ج1، ص 313 تا 315 .
4) تاریخ بلعمى، ص 1136 .
5) در مورد چگونگى تصرف یمن به دست ایرانیان ر . ک: مجله کیهان اندیشه، شماره بهمن و اسفند 1375 . مقالهى نگارنده، تحت عنوان «ایرانیان در سپیده دم اسلام» .
6) تاریخ پیامبران و شاهان، ص 140 .
7) تاریخ یعقوبى، ج1، ص 442 و نیز طبرى، ج3، ص 1143 . کامل، ج3، ص 1061 . ابن خلدون، ج1، ص 434 . تاریخ گزیده، مستوفى قزوینى، ص 122 (به اهتمام نوایى، امیرکبیر، تهران، چ2، 1362) .
8) کلیات حکیم نظامى گنجوى، ج2، ص 436 و 437 .
9) تاریخ یعقوبى، ج1، ص 442 .
10) مسند احمد، ج1، ص 96 (به نقل از فروغ ابدیت، آیتالله جعفر سبحانى، ج2، ص 220، انتشارات دفتر تبلیغات اسلامى، قم 1363) .
11) تاریخ بغداد، ج1، ص 132 (به نقل از اسلام و عقاید و آراء بشرى یا جاهلیت و اسلام، یحیى نورى، پاورقى، ص 213، انتشارات علمى و اسلامى مدرسه الشهداء، تهران، چاپ نهم، 1360) .
12) سیرت رسول الله، ج1، ص 2 - 91 .
13) التنبیه و الاشراف، ص 238 . طبرى، ج3، ص 1143 . بلعمى، ص 1139 . فارسنامه، ص 106 . تاریخ کامل، ج27 ص 1061 . تاریخ ابن خلدون، ج1، ص 435 .
14) تاریخ بلعمى، ص 2 - 141 .
15) سیرت رسول الله، ج1، ص 92 . تاریخ طبرى، ج3، ص 1143 .