آرشیو

آرشیو شماره ها:
۳۴۰

چکیده

متن

پیروزى قبائل عرب بر سپاه ایران با استمداد از نام مقدس پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله در جنگ «ذى‏قار» ، نامه دعوت پیامبر اسلام به خسروپرویز و گزارش‏هاى «بازان‏» ، کارگزار شاه ایران در یمن در مورد پیامبر اسلام، از جمله راه‏هاى آگاهى خسروپرویز از بعثت پیامبر اسلام بود .
ج . نعمان بن منذر و جنگ ذى‏قار (1)
نعمان بن منذر حاکم حیره بود . خسروپرویز طى بخشنامه‏اى، شرایط جسمى دخترانى را که باید جهت‏خدمت‏به پادشاه به دربار ایران فرستاده مى‏شدند، به فرماندهان نواحى مختلف و از جمله نعمان ارسال داشت (از جمله‏ى شرایط: راست‏خلقت، پاکیزه رنگ، سپید گردن، سپیدروى، درشت ابروى، درشت چشم، سیاه‏چشم، سرخ‏گونه، باریک‏بینى، کشیده‏ابرو، نکوقد، سیاه‏گیسو، بزرگ‏سر، گشاده‏سینه، درشت‏بازو، باریک‏انگشت، خوش‏شکم، میانه‏باریک، ظریف‏پاى، نرم‏رفتار، فرمان‏بردار، نیکونسب، با آزرم، نیک‏سیرت، ادب‏آموخته، کارآزموده، نرم‏صدا، کوتاه‏زبان، شرمگین و ...» (2) .
خسرو دبیرى داشت‏به نام «زید» که پدرش به دستور نعمان کشته شده بود . زید شاه را خبر داد که نعمان دخترى دارد واجد همه شرایط بخشنامه . شاه طى دستورى به نعمان خواستار ارسال دخترش شد . نعمان جواب داد که سیه‏چشمان ایرانى براى شاه پسندیده‏تر هستند تا عربان سیه‏چهره . زید جهت انتقام خون پدر حیله کرد و چنین ترجمه نمود: «ماده‏گاوان ایران شما را بس نباشد که زنان ما را مى‏جویید؟» . همین جواب خشم خسرو را چنان برانگیخت که دستور قتل نعمان را صادر نمود . نعمان میان اعراب فرارى شد و خانواده و اموال خود را - که از جمله‏ى آن هشت صد زره عالى بود - تحت‏حمایت‏یکى از بزرگان عرب به نام «هانى‏بن مسعود» قرار داد . چون شاه خبر از اموال نعمان یافت، «ایاس بن قبیصه طائى‏» را با بیست هزار رزمنده ایرانى به سوى «هانى‏» فرستاد تا ترکه نعمان را بازپس گیرد . هانى نخواست چیزى را که در حمایت گرفته بود، پس بدهد و با اعراب بنى‏شیبان، بنى‏بکر و بنى‏عجل به مقابله سپاه ایران شتافت . تلاقى; در منطقه ذى‏قار روى داد و سپاهیان درهم آمیختند . فرار به اردوى اعراب افتاد اما روز دیگر، اعراب باز گشته و با توجه به تشنگى لشگر ایران و در کمین افتادنشان، شمشیر در میان ایرانیان گذاشتند و جنگ به سود اعراب پیش رفت . این جنگ در زمانى اتفاق افتاد که پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله به مدینه هجرت کرده و جنگ بدر اتفاق افتاده بود . هانى به سپاه اعراب گفت: شنیده‏ایم، از عرب پیغمبرى بیرون آمده به نام «محمد» و در چند جنگ ظفر یافته و مى‏گویند هرکه نام او مى‏برد، حاجتش روا مى‏شود و کسى که در بیابان هلاک مى‏شود یا شترى گم مى‏کند نام او مى‏برد و راه مى‏یابد و گم‏شده خود را پیدا مى‏کند . شما در جنگ، نام محمد فراخوانید تا نصرت، ما را رسد . اعراب این سخن را به جان قبول کردند و روز دوم جنگ - که به سود اعراب بود - لشگر هانى به یکبار نعره برآوردند «محمدنا منصور» یعنى محمد با ماست و نصرت و پیروزى ما را بود . اعراب با این شعار بر سپاه ایران تاختند و تعداد زیادى از ایرانیان کشته شدند و بقیه فرارى گشتتند و در همین زمان، پیامبر که از طریق جبرئیل خبر جنگ و شکست ایرانیان را دریافت، فرمود: «خداوند، عرب را بر عجم نصرت داد» و این اول روز بود که عرب; داد از عجم بستانید (3) . [کشتار وحشتناک اعراب توسط شاپور ذوالاکتاف را به خاطر داشته باشید] .
مورد استناد در جنگ «ذى‏قار» این است که «ایاس‏» فرمانده لشگر ایران - که از طرف خسرو، به جاى نعمان به حکومت‏حیره منصوب شده بود - به اسارت اعراب افتاد، وى را نکشته آزاد نمودند . ایاس به دربار ایران باز گشته شرح جریان جنگ و استعانت اعراب از نام پیامبر مسلمانان را بازگو نمود (4) .
پ . خبر «بازان‏»
در زمان پیامبر اسلام، ایرانیان بر یمن حکومت مى‏کردند و حاکم آنجا شخصى ایرانى به نام «باذان‏» بود (5) او طبق وظیفه‏ى حکومتى، گزارشهاى مربوط به پیامبر اسلام و مخالفت اعراب قریش با آن حضرت را به دربار ایران ارسال مى‏داشت . یکى از گزارشهاى او که در تاریخ ضبط گردیده، خطاب به خسرو پرویز چنین است:
«در کوه‏هاى تهامه صاحب دعوتى پدید آمده که در نهان، مردم را به سوى خود مى‏خواند و پیروانش اندکند و عرب‏ها جز گروهى اندک که آئین او را پذیرفته‏اند، او را بیمناک کرده و به جنگش برخاسته‏اند» (6) .
چ . نامه پیامبر به خسرو پرویز
در سال هشتم هجرى، پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله ضمن نامه‏اى خطاب به خسروپرویز، وى را به دین اسلام فرا خواند:
«به نام خداوند بخشنده مهربان . از محمد رسول خدا به خسرو، بزرگ (پادشاه) ایران، سلام بر کسى که راهنمایى را پیروى کند و به خدا و رسولش ایمان آورد و گواهى دهد که معبودى جز خداى یگانه و بى‏انباز نیست و این که محمد، بنده و فرستاده او به همه مردم است، تا هرکه را زنده باشد، بیم دهد و گفتار بر کافران واجب آید . پس اسلام آور تا سالم بمانى و اگر سر، باز زدى، همانا گناه مجوس بر توست‏» (7) .
با استفاده از قسمت اخیر نامه پیامبر، مى‏توان مدعى شد که در جریان مسلمان شدن ایرانیان، هر خونى ریخته شده است، گناه اول و بزرگش متوجه شاهان و بزرگانى است که حقیقت اسلام را مى‏دانستند اما کتمان نمودند تا چند روز بیشتر بر حکومت و دنیادارى ادامه دهند و اگر شاهان و بزرگان ایران طبق اخبار گذشتگان و اطلاع از بعثت پیامبرى موعود و نیز دعوت صریح و آشکار پیامبر، اسلام را قبول مى‏نمودند حتما احتیاجى به برخوردهاى نظامى پیدا نمى‏شد .
چون نامه پیامبر را بر خسرو خواندند، خشم، او را فرا گرفت که به چه جراتى پیامبر نام خود را قبل از نام شاهنشاه ایران آورده لذا نامه را پاره کرد . طبق سروده نظامى گنجوى، پیامبر در نامه نوشته بود:
... گواهى ده که عالم را خدائى است
نه برجا و نه حاجت‏مند جائى است
خدائى کآدمى را سرورى داد
مرا بر آدمى پیغمبرى داد
ز طبع آتش پرستیدن جدا کن
بهشت‏شرع بین، دوزخ رها کن
در آتش مانده‏اى وین هست ناخوش
مسلمان شو مسلم گرد از آتش ...
چو قاصد عرضه کرد آن نامه نو
بجوشید از سیاست‏خون خسرو
به هر حرفى کز آن منشور برخواند
چو افیون خورده مخمور درماند
خطى دید سواد هیبت‏انگیز
نوشته از محمد (ص) سوى پرویز
غرور پادشاهى بردش از راه
که گستاخى که یارد با چو من شاه
که را زهره که با این احترامم
نویسد نام خود بالاى نامم
درید آن نامه گردن شکن را
نه نامه، بلکه نام خویشتن را (8)
«یعقوبى‏» عکس العمل شاه را به گونه‏اى دیگرى بیان مى‏دارد:
پادشاه ایران در جواب نامه پیامبر، نامه‏اى نوشت و آن را در میان دو پاره حریر نهاد و در میان آن دو، مشکى گذاشت . چون فرستاده شاه، نامه را به پیامبر تسلیم نمود، پیامبر آن را گشود و مشتى از مشک برداشت و بوئید و به یاران خویش گفت: «ما را در این حریر نیازى نه و از پوشاک ما نیست، باید البته به دین من درآیى یا خودم و یارانم به سرت خواهیم آمد و امر خدا از آن شتابنده‏تر است، اما نامه‏ات، پس من از خودت به آن داناترم و در آن چنین و چنان است‏» و آن را نگشود و نخواند و فرستاده نزد خسرو باز گشت (9) .
به نظر «احمد بن حنبل‏» (10) و «خطیب بغدادى‏» (11) ; «خسروپرویز» در جواب نامه پیامبر، نامه و هدایایى براى آن حضرت فرستاد .
افسوس که تاریخ، متن نامه شاه ایران را که حتم با توجه به چگونگى ارسال جواب، حاوى مطالب محترمانه‏اى بود، ثبت نکرده است . به نوشته «ابن هشام‏» ، «خسرو» طى دستورى به باذان فرمانرواى ایرانى یمن، نوشت:
«به سمع ما چنین رسید که مردى در حد مکه پیدا شده و طاعت ما نمى‏برد و مردم را به دین خود مى‏خواند و مى‏گوید: من پیغمبر خدایم . اکنون لشگر برگیر و به جنگ وى شو (برو) اگر به طاعت ما درآید و از این کار توبه کند . وى را بگذار و گرنه سر وى را بردار و پیش من فرست‏» (12) .
اما در منابع دیگر مانند «مسعودى‏» ، «طبرى‏» ، «بلعمى‏» ، «ابن بلخى‏» ، «ابن اثیر» و «ابن خلدون‏» چنین آمده که «خسرو» به «باذان‏» دستور داد دو نفر نماینده به مدینه بفرستد (یا خود از مداین فرستاد) تا پیامبر را نزد وى آورند (یا ارسال دارند) (13) .
با توجه به آگاهى‏هاى متعدد خسروپرویز از ظهور و بعثت پیامبر موعود و نامه احترام‏آمیزش و این که دستور آوردن حضرت را داده بود، آیا نمى‏توان تصور نمود که قصد خسرو، تحقیق حضورى از پیامبر بوده است؟ اگر قصد خسرو کوبیدن اسلام و پیامبر بود، به راحتى مى‏توانست لشگرى براى این امر ارسال دارد .
«باذان‏» که شخص عاقل، هوشمند و آگاه به اوضاع اعراب و مسلمانان بود، نامه سنجیده‏اى خدمت پیامبر اسلام نوشته و نامه خسرو را به آن منضم ساخت و همراه دو نماینده به اسامى «بابویه‏» و «خسرو» ، به مدینه ارسال داشت . آن دو در شرف‏یابى حضور پیامبر، موضوع ماموریت و نامه‏ها را معروض داشته و خواستار گردیدند حضرت همراه آنان برود . مترجم این گفتگوها، ایرانى پاک‏نژاد «سلمان فارسى‏» بود . پیامبر، دو فرستاده را در خانه سلمان بیتوته داد و به پذیرایى ایشان فرمان صادر فرمود (14) . دو فرستاده مدتى را که در برخى منابع تا شش ماه قید گردیده، جهت اخذ جواب از محضر پیامبر در مدینه ماندند . فرشته وحى، پیامبر را آگاهى داد که «شیرویه‏» پسر «خسرو پرویز» ، پدر را در فلان تاریخ کشته است (یا خواهد کشت) و با بازگویى این جریان به فرستادگان باذان، آن دو دچار وحشت‏شده باز گشتند و آنچه را اتفاق افتاده بود، به باذان گزارش نمودند . باذان در فکر فرو رفت و گفت:
«اگر این مرد پیغمبر است هم‏چنان که گفته، کسرى به قتل آید (و خبر آن برسد) و من ایمان به وى آورم و اگر پیغمبر خداى نیست هر آینه خلاف سخن وى پیدا شود و من آنگاه لشگر حاضر کنم و به خصم وى شوم (به جنگ وى روم)» .
باذان روز به روز مى‏شمرد و انتظار مى‏کرد تا آن روز که پیغمبر گفته بود، و چون بدان روز رسید، خبر بیاوردند که شیرویه پسر کسرى، پدر را بکشت (15) .
پى‏نوشت:
1) ذى‏قار» منطقه‏اى میان کوفه و واسط .
2) تاریخ طبرى، ج‏2، ص 755 . تاریخ بلعمى، ص 1110 - 1109 . تاریخ کامل، ج‏2، ص 4 - 563 .
3) التنبیه و الاشراف، ص 1 - 220 . تاریخ طبرى، ج‏2، ص 747 تا 763 . تاریخ بلعمى، ص 1115 تا 1134 . تاریخ کامل، ج‏2، ص 565 تا 568 . تاریخ ابن خلدون، ج‏1، ص 313 تا 315 .
4) تاریخ بلعمى، ص 1136 .
5) در مورد چگونگى تصرف یمن به دست ایرانیان ر . ک: مجله کیهان اندیشه، شماره بهمن و اسفند 1375 . مقاله‏ى نگارنده، تحت عنوان «ایرانیان در سپیده دم اسلام‏» .
6) تاریخ پیامبران و شاهان، ص 140 .
7) تاریخ یعقوبى، ج‏1، ص 442 و نیز طبرى، ج‏3، ص 1143 . کامل، ج‏3، ص 1061 . ابن خلدون، ج‏1، ص 434 . تاریخ گزیده، مستوفى قزوینى، ص 122 (به اهتمام نوایى، امیرکبیر، تهران، چ‏2، 1362) .
8) کلیات حکیم نظامى گنجوى، ج‏2، ص 436 و 437 .
9) تاریخ یعقوبى، ج‏1، ص 442 .
10) مسند احمد، ج‏1، ص 96 (به نقل از فروغ ابدیت، آیت‏الله جعفر سبحانى، ج‏2، ص 220، انتشارات دفتر تبلیغات اسلامى، قم 1363) .
11) تاریخ بغداد، ج‏1، ص 132 (به نقل از اسلام و عقاید و آراء بشرى یا جاهلیت و اسلام، یحیى نورى، پاورقى، ص 213، انتشارات علمى و اسلامى مدرسه الشهداء، تهران، چاپ نهم، 1360) .
12) سیرت رسول الله، ج‏1، ص 2 - 91 .
13) التنبیه و الاشراف، ص 238 . طبرى، ج‏3، ص 1143 . بلعمى، ص 1139 . فارسنامه، ص 106 . تاریخ کامل، ج‏27 ص 1061 . تاریخ ابن خلدون، ج‏1، ص 435 .
14) تاریخ بلعمى، ص 2 - 141 .
15) سیرت رسول الله، ج‏1، ص 92 . تاریخ طبرى، ج‏3، ص 1143 .

تبلیغات