آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۳

چکیده

متن

یونس با بی‌تابی راه را در پیش گرفته بود و با شتاب به پیش می رفت. انگار از چیز مرموزی واهمه داشت. ترس ناشناخته‌ای در دلش چنگ انداخته بود. گویی کسی را که نمی دید و نمی شناخت در گوشش زمزمه می کرد، پس از او همه چیز در هم فرو خواهد ریخت.شاید زلزله‌ای همه خانه ها را در کام خود فرو بَرَد، شاید گوشه ای از آسمان شکاف بردارد و سنگ های گداخته‌اش همه شهر«موصل» را بپوشاند. چنانکه یونس در کتاب های آسمانی گذشته خوانده بود.
هنوز از دشت گسترده ای که پیش رو داشت نگذشته بود که ناگهان آسمان صدایی کرد و غرّید. هولناک بود و وهم انگیز . یونس انتظار بارانی را داشت؛ امّا هیچ نبارید.
سال‌ها بود که نباریده بود. گامهایش را تندتر کرد. هوا تاریک شد. یونس یک دم ایستاد و به آسمان نگریست. گله گله ابرهای تیره از مقابل چشمانش می گریختند. انگار گرگی به آنها چنگ و دندان نشان داده بود. یونس دوباره با شتاب به راه افتاد.خوش نداشت در میان هلاک شدگان باشد؛ امّا صدای رعدی دیگر او را از رفتن بازداشت. یونس بار دیگر رو به آسمان کرد و با لحنی پر گلایه گفت:میان آسمان و زمین پیوندی ناگسستنی برقرار است. بارها با استغفار مردم، آسمان بر زمین لبخند زده، جویبارها جاری گشته، لاله‌ها و سبزه‌زارها روییده و درختان بی بار، میوه داده؛ امّا این بار با همیشه فرق داشت. حتی یونس با آن همه عشقی که به آنها داشت، نتوانسته بود از عمق دل برایشان دعا کند و اگر می‌کرد شاید کبوتران دعایش، هرگز دل به آسمان نمی دادند؛ زیرا دل های مردم سیاه بود و وعده عذاب قطعی! ناگهان چیزی از مقابل چشمانش گریخت. سوسمار درشتی بود که با آمدن یونس از جایش پرید و چند قدم آن سوتر در شکاف قاچ خورده زمین لای بوته خشکی پنهان شد. یونس اندیشید:
ـ اگر گناهان زیاد شده، اگر آسمان نمی بارد و جویبارها جاری نمی گردد، امّا مرغان هوا و حشرات زمین چه گناهی دارند؟! یا آنها هم باید حساب ناسپاسی آدمیان را پس دهند؟!
بغض گلویش را فشرد. آه سردی کشید! آنگاه ایستاد و به عقب رو کرد و با یک دنیا حسرت، شهر «موصل» زادگاهش و مردم آن را از نظر گذراند.
ـ چقدر میان شما ماندم و نصیحتتان کردم.وعده عذاب آسمانی دادم؛ امّا نپذیرفتید و یات الهی را به بازی گرفتید. یا آن روزها و شب‌های بلند را به یاد می آورید؟ شب‌ها و روز‌هایی که گفتار خداوند را در گوش جانشان زمزمه کردم؟ امّا چه سود؟ انگار همه دود شد و هوا رفت! خدیا! خسته ام، بسیار خسته! اینک این تو و این بندگانت؛ ناسپاسانی که تو را به خدایی نمی پذیرند و نشانه های تو در آسمان و زمین را به بازی می گیرند.
پاهایش لرزید، خسته و بی رمق بر زمین نشست، سر را میان دو دست گرفت و بغضش ترکید، آسمان دوباره رعدی زد و بیابان را آذرخشی در خود فرو برد. بی هیچ بارانی.(از شهر گریخته بود. اکنون در بیابان حیران و سرگردان با بار سنگینی از تمسخرها و طعن‌های مردم به فکر فرو رفته بود. حال بی خبری خوشی به او دست داد؛ امّا آن حال خوش دیری نپایید.)
ناگاه نا‌باورانه صدایی شنید:
ـ برخیز یونس، بزودی عذاب سختی؛ موصل را در کام خود فرو خواهد برد.
یونس وحشتزده برخاست، جامه تکاند و به افق تیره گون نگریست؛ امّا هیچ کس را ندید. یکباره قلبش لرزید. یا براستی موصلیان نابود خواهند شد؟ یا آن خانه ها، برج‌ها در‌هم فرو خواهد ریخت؟ یا آن بتکده‌های عظیم ویران خواهد شد؟
یونس پرشتاب تر از پیش به راه افتاد، بیابان فرا رویش بود و او نفس نفس زنان به پیش می رفت،گاه می ایستاد و به پشت سر می نگریست و شبح شهر موصل را از نظر می گذراند.گرد و غبار فضا را پوشانده بود. دیگر موصل به درستی پیدا نبود. ابرهای تیره همچنان به سوی شهر می‌گریختند.
یکباره خبری در میان شهر پیچید. خبری که مردم را در بهت و حیرت فرو برد.
ـ یونس ناپدید شده است!
خبر ناگهانی و سهمگین بود. هیچکس ندانست که چه کسی اولین بار خبر را آورد؛ امّا بزودی همه موصل را فرا‌گرفت. گر چه مردم یونس ر دشمن می داشتند؛ امّا عاشق و شیفته اخلاق، برخوردها و صمیمیت‌هایی بودند که گل‌ها را با‌رور می‌کرد؛ امّا او میان مردم نبود. از دست نافرمانی و کج اندیشی‌های آنها به تنگ آمده و گریخته بود.
ولوله‌ای میان مردم افتاد، همه جا سراغش را گرفتند؛ امّا همه جا، جایش خالی بود.مدتی گذشت ـ شاید یکی دو روز ـ جای خالی یونس همه جا احساس می شد. دیگر کسی در بازارها نمی ایستاد و با فریاد بلند از گرانفروشی و کم فروشی بازشان نمی داشت. دیگر زمزمه های هر روزی،عدالت و انصاف را در گوششان طنین نمی انداخت. هر کس با خاطری آسوده سر در کار خود داشت، در بازارها هنوز خرید و فروش رواج داشت، قصابها مثل هر روز لاشه گوسفندها را به قلاب می کشیدند. ماهی فروشان فریادشان محلّه را پر می کرد. امّا ترس و واهمه ناشناخته‌ای در میان مردم احساس می‌شد. ترسی که عده ای آن را بیشتر احساس می کردند. گویی حادثه ای در حال اتفاق افتادن بود. آسمان و زمین دست به دست هم داده تا آن حادثه هر چه زودتر اتفاق بیفتد. امّا کودکان هیچ باکشان نبود، مثل هر روز در پی بازی بودند.
ـ براستی یونس کجاست؟!
پنج روز می گذشت؛ امّا کسی در شهر از یونس خبری نداشت. گویی چون عیسی به آسمان ‌ها پر کشیده بود.
دریا توفانی و خشمگین کف بر لب آورده بود. بادهای سهمگین می وزید و موج های هولناک کشتی چوبی را چون پر کاهی بالا و پایین می برد. فریاد سرنشینان در غوغای امواج گم شده بود. مرغان هوا بر بالای کشتی داد و فریاد می‌کردند. هوا همچنان تیره و تار بود. صدای نا خدا که از ته دل فریاد می‌کشید به سختی شنیده می شد:
ـ آرام باشید! آرام گیرید! در اندیشه چاره باشید؛امّا غوغای امواج و فریاد سرنشینان ، صدای ناخدا را در خود فرو می‌برد . صدای سرنشینی برخاست:
ـ شاید مرد گنهکاری میان ماست.و دریا بخاطر او خشم گرفته است. تا دیر نشده او را بیابید و به دریا افکنید.
ـ چه کسی گناهکار بود؟
سرنشینان به یکدیگر نگاه می کردند، نگاههایی از ترس و دلهره و اضطراب. فرشته مرگ بالای سرشان چنگ و پنگال نشان می داد.
ـ با قرعه، با زدن قرعه گنهکار شوم را نشان کنید.
سه بار قرعه زدند. هر سه بار به نام یونس افتاد! سرنشینان با تعجب و تحقیر او را ورانداز کردند. یا براستی او گناهکار بود؟! یا دریا به خاطر او به هیجان آمده بود. آیا رعد و برق و تندر بخاطر او خروشیده بود. ناخدا و سرنشینان سرانجام تصمیم خویش را عملی کردند.
یونس در شکم ماهی بزرگ دست و پا می زد. چشمانش باز بود؛ امّا جایی را نمی دید. و به شدت می‌سوخت. چشمانش را بر هم فشرد و دست‌ها را به صورت گرفت. در لایه‌های تو در توی شکم ماهی نفسش به سختی در می‌آمد. دریغ از یک مرگ آرام!
ـ چرا به چنین روزی افتاده ام؟ یا کسی را آزرده‌ام ؟ یا دلی را پریشان کرده‌ام؟ یا باید میان مردم می‌ماندم تا باز مسخره‌ام می کردند؟!
هر چه کرد. در آن غوغای تاریکی‌ها، در آن شکم ماهی که شب اوّل گورش شده بود، جوابی برای سؤالهایش نیافت. به یاد آورد که همیشه در هنگامه ناراحتی‌ها و سختی‌ها تنها راه چاره استغفار بود.بی‌اختیار زبانش به ذکری گشوده شد:
«لا اله اِلاّ انت سبحانک انّی کنتُ من الظالمین؛ بار خدیا ! تو منزهی، من خود از ستمگران بودم».
بخوبی می‌دانست هر چه بیشتر خود را در برابر عظمت خدا کوچک کند، خدایش او را بالا خواهد برد، آنقدر که در تصور نمی گنجید، چنانکه عیسی را تا آسمان‌ها بالا برد. چند بار دیگر تکرار کرد. «لا‌اله اِلاّ انت سبحانک انّی کنتُ من الظالمین». در آن بحران خفگی، در آن اختناق نفس گیر؛ آرامش خاصی به او دست داد.اینک می توانست حتّی به راحتی بمیرد و در آغوش گور زنده‌ای که نمی دانست او را به کجا می برد، آرام گیرد. نفس‌هایش به شماره افتاد. در آخرین لحظه‌ها، یکباره صدای هولناکی شنید و نور تندی چشمانش را زد. چشمانش را بست و دستانش را بر آن فشرد. ناگهان با فشار به بیرون پرتاب شد و با کمر بر زمین افتاد. بر زمین غلتید و رو به آفتاب قرار گرفت. درد سختی در جان و تنش پیچید. پس از چند لحظه آرام آرام چشم گشود. نسیم خنکی می وزید و بوی زُحم دریا رابه مشامش می‌رساند؛ امّا یونس در حال خود نبود. صحنه‌های زندگی یکی پس از دیگری کمتر از یک لحظه از مقابل دیدگانش گذشت؛ روز پیامبر شدنش، ملاقات با جبرئیل، دعوت مردم، بازار شهر موصل، توفان،دریا و… .
و دیگر هیچ نمی دانست.به راستی یونس کجا بود؟ سرش را به سختی حرکت داد، کنارش بوته بزرگی روییده بود. با بی حالی نگاه بی رمقش را به بوته زرد رنگ کدو دوخت، کدویی که درست بالای سرش روییده،آرام آرام تکان می‌خورد و سایه اش را به او می بخشید. یونس به فکر فرو رفت.خودش نیز نفهمید چه نزدیکی عمیقی بین خود و آن بوته تنها روییده در کنار ساحل احساس می کرد. حس کرد برگ های تشنه کدو از او چیزی می خواهد. به برکه کوچک آب نزدیک شد. با کف دست شیار باریک آبی تا پای کدو کشاند و دستی بر ساقه نازک و زردش کشید. یک دفعه زمزمه‌هایی شنید، شبیه صدای پرهای جبرئیل:
ـ تو برای پژمردن برگهای یک گیاه اندوهگین شدی؛ امّا من برای از بین رفتن بندگانم غمگین نشوم؟!
به فکر فرو رفت. سعی کرد توان از دست رفته را باز یابد. فکرش را متمرکز کرد.می خواست همه چیز را به یاد بیاورد. انگار از یک کابوس طولانی و وحشتناک برخاسته بود. خورشید از پشت ابرها بیرون آمد و بر بدن ناتوانش نور می‌پاشید. حالا صدای موجهایی را که آرام به ساحل می خوردند می شنید. گویی توفان رفته و دریا مهربان‌تر شده بود. به دور دست دریا نگاه کرد، شاید بتواند ماهی بزرگی که چند روزی از او پذیرایی کرده و او را در کام خویش راه داده بود، بیابد. امّا چیزی ندید. دوباره زمزمه هایی شنید:
ـ یونس برخیز و به شهر خویش بازگرد. مردم در انتظار تو به سر می برند. برای یافتنت کوه و دشت و بیابان را پشت سر گذاشته‌اند. آنان پس از غیبت چند روزه تو، توبه کردند و به من روی آوردند، با زاری مرا خواندند.تو از یک بوته کدو نگذشتی و به آن گیاه زنده آب رساندی، یا من می توانستم به چشمه چشمه اشک دیدگان بندگان پشیمانم، توجهی نکنم.
با شنیدن ندا،یونس جان تازه ای گرفت، به خود آمد و چون بلوطی قامت افراشت، کنار ساحل دریا، نگاهش به جاده بلندی افتاد که به سوی موصل پیش می رفت.نگاهی دیگر به دریای با عظمت؛ امّا آرام انداخت، خورشید آرام بر تن آن می تابید.جسم بزرگی در دور دست دریا خود را در آب فرو می‌برد. یونس با عزمی استوار پا در راه نهاد.
استناد داستان: سوره صافات یات 139 تا 147

تبلیغات