آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۳

چکیده

متن

خورشید همچون یک مجمعه‌ی بزرگ(سینی مسی)، در بلندترین جایگاه آسمان بود و سراسر زمین را زر اندود کرده بود. از بوسه‌های داغ او بر زمین، گل تاول می رویید. پرتوهای گرم آفتاب نیمروز تابستان،همه کس و همه چیز را آرام ساخته بود. مردم برای آسایش و رهایی از گرما، به خانه و سایه‌ها پناه برده بودند. در این میان، مردی که گرسنگی و فقر، توان را از وی و خانواده‌اش ستانده و مغز جانش را سوزانده بود و سوزش آن بدتر از سوزاندن خورشید بود؛ حیران و سرگردان از خانه و کاشانه خویش بیرون آمده و راهی مسجد می‌شد. در سیمایش ابر سیاه اندوه و رنج نمایان بود، کسی را در غم خویش انباز نمی‌دید.خارهای تنگدستی و فقر، جسم و جانش را آزرده بود. او در اوج تنهایی و واماندگی، رو به سوی خانه خدا کرد تا شاید کسی چهره‌ی خسته‌ی او را نوازشگر باشد و لب خشکیده و پوست چروکیده‌اش را با خنده‌ای از روی دلسوزی و مهربانی، شاداب گرداند. قطرات اشک مانده بر گونه هایش را، مهربانانه بزداید و او و کسانش را یاری دهد.
زمزمه‌های عاشقانه‌ی عاشقان آفریدگار مانند وزش نسیم صبحگاهی، در فضای مسجد می‌پیچید و فضا را عطر آگین می کرد و روح و جان را سرمست حق می کرد و همچنین گوشهای مرد عرب را نوازشگر و روانش را آرامبخش بود. مرد با دلی اندوهگین ولی سینه‌ای مالامال از امید، روی به رسول خدا(ص) کرد.
سائل، پریشان و مضطرب، تنها پیامبر امین(ص) را ملجأ و پناهگاه خود می دانست و اندوه دلش را، تنها نزد او باز می‌گفت. او از گریه و زاری و بی‌قراری دخترکش سخن می‌گفت. او با خود حرف می زد و می‌گفت: نزدیک است از تنگ دستی و نداری، دیوانه شود. گرسنگی و نداری خواهرش و دو دخترش و مادر پیرش، رنج او را دو چندان کرده بود. ناگاه ندای امین قریش، رسول خدا(ص)، در فضای مسجد طنین افکند: کیست که او را چیزی دهد؟ کیست که دست او را بگیرد؟ کیست که او را یاری کند؟ پاسخی نیامد…، سکوت نفس‌گیر و یکنواختی بر مسجد حاکم بود و تنها صدای راز و نیازها و مناجات نمازگزاران، سنگینی سکوت را می شکست،لحظه‌ها سنگین‌تر و سخت تر از سالی بر مرد عرب می گذشت. اشک از گوشه‌ی چشمان بی‌فروغش، چون دانه‌های مروارید، بر گونه‌های فرو رفته‌اش می‌غلتید. او منتظر بود…منتظر ندایی، صدایی، نگاهی، کنایه‌ای، اشارتی…. آنگاه سائل دست نیاز به سوی آسمان بلند کرد و اندوه و شکوه دل نزد خدا برد و گفت: خداوندا! تو شاهد باش که من در مسجد رسول تو از مردم تقاضای کمک کردم، ولی کسی مرا یاری نکرد.
لحظاتی چند گذشت. به ناگاه، گل زیبایی، چهره‌اش را از هم گشود، صدها ستاره شادمانی در نگاهش درخشید. زبانه‌های آتش اندوه که دل غمدیده‌اش را می سوزاند، آرام گرفت. در آسمان پررنگ خیال، پرکشید و با نشاط برخاست. همهمه‌ها فرو خفت. با هراسی وهم آلود به اطراف نگریست. خداوندا! چه می بینم؟ این مرد کیست! و چه می کند؟ ناباورانه می خواست، کبوتر نگاهش را از این مرد خدا برگیرد و به آسمان مسجد پرواز دهد؛ اما هر بار که این پرنده‌ی سبکبال به لانه‌ی چشمانش باز می‌گشت. دوباره در کنار محراب عبادت آن مرد نمازگزار فرود می‌آمد. از او چشم برنداشت و به جانب او چند گام روان شد.
سائل، مرد گندم‌گون و قوی اندامی را دید که چهره‌اش بسان ماه فروزان می‌درخشید،اقیانوس را به میهمانی پذیرا بود. از دل این اقیانوس، حیات و ایمان و امید می جوشید. مردی که خالصانه، مشغول نماز و ذکر و دعا بود، ولی این عبادت سرشار از حضور و معنویت، او را از خدمت به خلق خدا باز نمی‌داشت.
مرد فقیر نزدیک آمد، نمازگزاری را دید که در حال رکوع، با انگشت کوچک دست راست خود، به سوی او اشاره می کرد. سائل، انگشتر را ـ که نگین گران مایه‌ای بر آن بود ـ از انگشت آن مرد خدا بیرون آورد.
رسول خدا(ص) که این ماجرا را مشاهده می کرد، پس از فراغت از نماز، سر به سوی آسمان بلند کرد و چنین گفت: خداوندا!برادرم موسی از تو تقاضا کرد که سینه‌ی او را وسیع گردانی و زبانش را گویا سازی و برادرش هارون را وزیر و یاورش قرار دهی و به وسیله‌ی او نیرویش را زیاد کنی. خداوندا! من محمد پیامبر و برگزیده‌ی توأم، سینه‌ی مرا گشاده کن و کارها را بر من آسان ساز و علی را وزیر من گردان و به وسیله‌ی او پشتم را قوی و محکم ساز. تاریخ نویسان و قرآن پژوهان و راویانی ـ که جز صدق و راستی بر زبان نمی آورند ـ نقل کرده اند، هنوز دعای پیامبر(ص) پایان نیافته بود، که فرشته‌ی وحی نازل شده و در روان پاکش، این آیت مبارکه را زمزمه کرد:
«إنّما ولیکم اللّهُ وَ رَسولُهُ وَ الّذینَ آمَنوا الّذین یقیمونَ الصّلاة وَ یؤتون الزّکاة وَ هُم را کعون».(سوره‌ی مائده، آیه‌ی55)
پیام آور وحی، آن سروش آسمانی را همان‌گونه که جبرائیل بر او فرو خوانده بود، به میان مردم برد و در گوش جانها زمزمه کرد. اصحاب و نو مسلمانان آن روز، از این ماجرای به یاد ماندنی، بسیار شادمان شدند و آن پیام زیبای آسمانی را بر دیگر مردمان خواندند و همواره از آن روز بزرگ و انفاق بی‌مثال، به خوبی یاد می کردند.
پیامبر خدا(ص) پس از نزول این آیه، رو به آن مرد نمازگزار که کسی جز پسر عمّ او، علی بن ابیطالب(ع) نبود؛ کرد و فرمود:«هنیئاً لک یا علی»، گوارا باد تو را آن درجه که به درجه‌ی من و ابراهیم نزدیک است! چون صحابه آن دیدند، هر کس انگشتری داشت به آن اعرابی بداد. مرد فقیر شادمان شد و دانست که آن هم از برکت امیرمؤمنان(ع) و انفاق خالصانه‌ی او بوده است.

تبلیغات