داستان قرآنی یونس و نهنگ(قسمت دوم)
آرشیو
چکیده
متن
ناگهان صدای رعد مرا لرزاند و به همراه آن صدایی آمد که گوینده آن را نمیدیدم! این صدا نه از کسی بود نه از جای مشخصی، صدای یک فرشته بود که میگفت:
آن را برای تو روزی قرار ندادیم؛ بلکه تو را به عنوان حافظ آن گذاشتیم، مبادا استخوانهای او را خرد کنی! مبادا پوست و گوشت او را تکه تکه کنی!
ابتدا معنی این کلمات را درک نکردم…نفسی عمیق کشیدم و به اعماق دریا رفتم. چشمانم را بستم، حس نمیکردم که خودم باشم. به اتفاقات عجیبی که برایم رخ داد فکر میکردم و سعی میکردم که پاسخی برای آنها بیابم. صبح هنگام، وقتی که هوای ریههایم به پایان رسید، از خواب بیدار شدم.به سطح آب رفتم، دریا آرام بود. اتفاقات شب گذشته به یادم آمد، گمان کردم که در خواب بودم.
گرسنه بودم،باید صبحانه میخوردم، به سمت خلیج رفتم، میخواستم دهانم را باز کنم تا غذا بخورم؛ اما هیچ اشتهایی برای غذا خوردن نداشتم.
چه شده…؟ !آیا مریض شدهام. کوسهای از کنارم رد شد، عادت داشتم که این ماهی را درسته قورت دهم، سعی کردم که دهانم را باز کنم؛ اما نتوانستم…هیچ اشتهایی برای خوردن غذا نداشتم، شگفتیهایی که در شب گذشته دیدم، برخلاف گمانم خواب نبودند، همه واقعیت بود.
نمیدانستم چه باید بکنم؟! ناگهان دوباره صدای آن فرشته آمد، سلام کردم و گفتم: فرشته بزرگوار…بیمار هستم و خوابهای آشفته میبینم، شب گذشته اتفاقات عجیبی برایم رخ داد.
گفت: شب گذشته معجزهای رخ داده!
ـ آیا فرشته بزرگوار از شخصی که شب گذشته او را بلعیدم با من سخن میگوید؟ او کیست؟
ـ او ذوالنّون است، یونس…
ـ معذرت میخواهم، که نمیدانم…یونس کیست؟
ـ پیامبری از پیامبران نیک خداوند است.
ـ آیا خود را از کشتی به دریا انداخته؟
ـ از فرمانهای خدا سرپیچی کرده، به همین دلیل عقاب میشود.
ـ او را بلعیدم، بدون آنکه بدانم او پیامبر است…نمیدانستم بلعیدن او موجب دیدار من با فرشتهای میشود.
ـ خداوند او را برای تو روزی قرار نداده،
ـ ولی او در درون من است…همه چیز به پایان رسیده و او روزی من است.
ـ خیر…او در درون تو است؛ ولی روزی تو نیست.
ـ پس چرا او را بلعیدم؟
ـ تو مأمن، مسکن و پناهگاه او هستی!
ـ چگونه یک نهنگ مأمن و مسکن کسی میتواند باشد؟! نهنگ نماد وحشت است و پیامبر نماد مهر و صفا…
ـ ای نهنگ!…به بدن انسان دقت کن…وحشت او در زندگی او بیش از توست.به نفس، روح و روان انسان بنگر، مگر مهر، صفا و صمیمیت در آن نیست؟ بنگر که چگونه دو نفر با هم زندگی میکنند، بدن ردا و پوشش نفس است و نفس هسته بدن، بدن نماد وحشت است و نفس نماد مهر و صفا.
ـ چگونه نفس از بدن نجات پیدا میکند؟
ـ همانگونه که مهر و صفا از یک هیولای وحشی رها میشود.
ـ چگونه مهر و صفا از هیولای وحشی رهایی مییابد؟
ـ همانگونه که یونس از درون تو رهایی مییابد.
ـ چگونه یونس از درون من رهایی مییابد؟
ـ همه چیز را خواهی فهمید…اما این را به خاطر داشته باش که تو نهنگ هستی، یک نهنگ وحشی؛ اما وحشیت تو بیش از انسان نیست…و سپس رفت.
همه چیز برایم گنگ و گنگتر شد. خورشید به بالاترین قسمت در دلآسمان رسیده بود، همچنان شنا می کردم، خسته شدم، به اعماق آبها رفتم تا استراحت کنم،همچنان در فکربودم…
یونس در چه حالی است و چه کاری میکند؟ برای اولین بار احساس کردم که دلم برایش میسوزد و نسبت به او مهر میورزم، اما آیا من دیگر هیولای وحشی نیستم؟ چرا که کلمهی مهر و دلسوزی از لغتنامهی نهنگها حذف شده!…آیا من بیمار هستم؟…میخواستم او را فراموش کنم، اما نتوانستم، میخواستم از او متنفر شوم؛ اما نتوانستم…خدا را شکر کردم که صبح آن کوسهماهی را نخوردم چرا که ممکن بود، یونس از بین برود…هر کینهای از انسان در دل داشتم فراموش کردم، ذهنم فقط به یک نقطه متمرکز بود که یونس در چه حالی است و چه میکند؟ می خواستم همچون همیشه شنا کنم و بالا و پایین بروم، اما به این فکر افتادم که مبادا حرکت من موجب صدمه دیدن او بشود. به قعر دریا رفتم. در آنجا آرام گرفتم، هزاران نوع از موجودات دریایی از کنارم گذشتند در حالی که از ترس احترامی می گذاشتند و میرفتند؛ اما من بدون حرکت بودم. به یاد تاریکی افتادم، آری، درونم بسیار تاریک است، چگونه یک پیامبر در میان این تاریکی سر میکند؟
ـ «لاإله إلّا أنت سبحانک انّی کنتُ مِنَ الظالمین».
این صدا برایم ناآشنابود، صدای هیچ موجود دریایی نبود چرا که همهی آنها را میشناسم،اطراف را نگریستم اما منشأ صدا را نیافتم، باز هم تکرار شد:
«لا أله إلّا أنت سبحانک إنّی کنتُ مِن الظالمین».
همچنان این صدا تکرار میشد. چیزی شبیه نور را دیدم که از درونم خارج میشود، فهمیدم که پیامبر خدا در حال تسبیح است، به خود لرزیدم، من هم این جملات را همراه او تکرارکردم. این کلمات اعماق دریا را روشن کرده بود، تمام دریا و موجودات آن ساکت شده بودند تا به این کلمات گوش دهند:
«لا إله إلّا انت سبحانک إنّی کنتُ من الظالمین».
پیامبر خدا، خدا را تسبیح میگفت: با خضوع وخشوع تمام در برابر خدا سجده میکرد و خود را از گناهکاران میشمرد، اما او چه گناهی مرتکب شده بود که اینگونه سخن میگوید؟!…
خداوندا!…این پیامبری را که در درونم دارم چه کرده است؟ هیچ کس پاسخ مرا نمیگوید، آیا این سؤال از حد و اندازههای من بالاتر است؟ به بالا رفتم، ریههایم را پر از هوا کردم، آفتاب در حال غروب کردن بود، به آن نگریستم، بسیار دلتنگ بودم، آیا حزن واندوه این پیامبر به من منتقل میشود؟!
معدهام فعالیت خود را آغاز کرده بود…وای، خدای من، نکند به او آسیبی برسد، نمیتوانستم جلوی ترشحات غدد معده را بگیرم. دهانم را باز میکردم، پر از هوا میکردم و میبستم شاید بتوانم به او کمکی بکنم، چه اتفاقی خواهد افتاد اگر از بیهوایی خفه شود و یا هضم شود؟ از ترس آسیب رسیدن به او به خود میلرزیدم، آب را با دم خود میزدم و فریاد میکشیدم…خداوندا!…میخواهم زنده بماند، میخواهم نجات یابد. همچون دیوانه ها شنا میکردم بدون هدف به پایین میرفتم و بالا میآمدم، نهنگهای دیگر از من میپرسیدند که چه شده؟ پاسخ می دادم در درون رازی دارم که نمیتوانم آن را فاش کنم.
تنها ماندم، امواج بالاو پایین میروند؛ امّا تسبیح پیامبر همچنان بالا و بالاتر میرود.
آفتاب به طور کامل غروب کرد و شب پیراهن سیاه خود را به تن کرد، قلب من نیز پیراهن حزن و اندوه را به تن کرد. ریههای خود را پر از هوا کردم و به عمق دریا رفتم. سعی میکردم فکر کنم، سعی میکردم با او سخن گویم، گفتم: ای پیامبر خدا!…چه کاری میتوانم برای شما انجام دهم؟
ذوالنون گفت:«لا إله إلّا إنت سبحانک انّی کنت من الظالمین».
گفتم: پیامبر بزرگ خداوند…چگونه برای نجاتتان یاریتان کنم؟
پاسخ داد؟ «لا إله إلا انت سبحانک انّی کنت من الظالمین»
دریافتم که سخنان مرا نمیشنود، او به تسبیح خود مشغول بود. پس ساکت شدم. میدیدم که تمام دریا و تمام موجودات آن به همراه یونس(ع) مشغول تسبیح خداوند بودند. من نیز به همراه یونس مشغول تسبیح بودم؛ اما دلهرهای عجیب داشتم. از ترس میلرزیدم، آیا جسد از نفس میترسد آن هنگام که مشغول تسبیح میشود؟ من تنها این را می دانستم که برای کمک به یونس(ع) حاضرم هر کاری بکنم. هوایی را که در ریههایم ذخیره کرده بودم، به پایان رسید. به سطح آب رفتم. یک کشتی از کنار من گذشت؛ اما هیچ توجهی به آن نکردم. بسیار گرسنه بودم. دو روز بود که هیچ نخوردهبودم. در شبانه روز نمیبایست غذایم کمتر از هزار کیلو ماهی باشد. اما تصمیم گرفتم روزه خود را ادامه دهم. معدهام منقبض شده بود. رودههایم شروع به ساختن عنبر کردند و این اتفاق وقتی رخ میدهد که یک نهنگ در شرف مرگ باشد؛ اما نمیتوانستم و غذایی بخورم چرا که اگر معدهام تکانی بخورد او را از بین خواهد برد. پس بهتراست، معدهام آرام باشد و هیچ حرکتی جهت هضم انجام ندهد.
همچنان تسبیح پیامبر خدا ادامه داشت:
«لا إله إلاأنت سبحانک انّی کنت من الظالمین».
میدانستم که با این روزه و بیغذایی در حال خودکشی هستم؛ ولی این را نیز درک کردم که اگر خود را از بین نبرم، یونس نجات نخواهد یافت.
یونس نفس و جان دوم من شده بود و بدنم، بدن دومی برای یونس.
***
روز سوم فرارسید، صدای تسبیح،همچنان بالا و بالاتر میرفت، در اعماق روحم، نوری میدرخشید که غیر قابل وصف بود. رودههایم مملو از عنبر شده بودند. معدهام منقبض و منقبضتر میشد و در همان حال، صدای تسبیح بیشتر و بیشتر میشد؛ اقیانوسها و دریاها را پیش از مرگم می پیمودم.آخرین نگاهها را به سواحل، سنگها، جزیرهها، ماهیها، کف روی آب می انداختم. در کنار جزیرهای ایستادم. صدایی را شنیدم که از هر جا به گوش میرسید:
«فلولا أنّهُ کانَ مِن المُسبحین لَلَبث فی بطنه إلی یوم یبعثون»
دهانم را از شدت درد باز کردم، معدهام کاملاً منقبض و دهانم کاملاً گشوده شده بود. یونس را از درونم به جزیره پرت کردم. آری، پیش از مرگم اسرار این ماجرا را فهمیدم. بر روی آب مینویسم تا کلمات رازی باشند در میان صفحههای آبی دریا.
مونس تنهایی
عراقیها با وجود اینکه میدانستند ما به قرآن، وسائل آموزشی و یادگیری نیاز داریم ،نه تنها از دادن قرآن به ما دریغ میورزیدند، بلکه اگر کسی تکه کاغذی پیدا میکرد و محفوظات خود را جهت استفاده دیگران برآن می نوشت برای او جرم محسوب میشد و معلوم نبود چه بر سرش میآورند.
افراد سعی داشتند آیات و احادیث و دعاهایی را که از حفظ داشتند را در اختیار دیگران قرار دهند و پس از مدتی با اصرار شدید اسرا چند قرآن آن هم توسط صلیب سرخ به اردوگاه آوردند.بدیهی است این مقدار قرآن برای ما کافی نبود، لذا آنها را بصورت اجزا مختلف درآورده و به نوبت بین یکدیگر تقسیم میکردیم.
کی از ماههایی که در فرهنگ دینی و اسلامی ما به عنوان بهار قرآن معرفی شده است، ماه مبارک رمضان است و همانطور که در ایران شاهد بازار گرم تلاوت قرآن در این ماه هستیم در اسارت نیز بچه ها بیشتر به قرآن پناه میآوردند، امّا آنجا را نمی توان با ایران مقایسه نمود، در اسارت، از آنجایی که برادران روحانی ثواب تلاوت قرآن و آثار روح بخش آنرا برای بچهها بیان میکردند، بیشتر افراد حداقل یک مرتبه و بعضیها دو الی سه مرتبه یا بیشتر، قرآن را در طول ماه مبارک ختم می کردند، البته چنین نبود که قرائت قرآن تنها مختص ماه مبارک رمضان باشد؛ بلکه در طول سال بیشتر اسرا تنها انیس و مونس تنهایی خود را قرآن میدانستند و قسمتی از روز خود را به تلاوت قرآن اختصاص میدادند و به ندرت پیش میآمد که قرآنی در محل قرآنها قرار گیرد و حتی بعضیها شب را نمیخوابیدند تا بتوانند از قرآن استفاده کنند از همه مهمتر اینکه گاهی برای سبقت در قرائت نهایتاً کار به نزاع می کشید و این مطلب ما را بسیار شادمان میساخت. چرا که نزاع بر مسائل دنیوی را بسیار دیده بودیم؛ ولی در اینجا میدیدیم که آیات قرآنی پیشی جستن در خیرات(فاستبقواالخیرات) چه زیبا عینیت پیدا میکند.
عشق و علاقه اسرا به قرآن هر روز بیشتر میشد، لذا سعی میکردند، در حد وسع خود از این سفره پر برکت الهی استفاده نمایند .در این میان تعداد بسیاری از اسرا وقت خود را صرف حفظ قرآن می کردند؛ البته برای این امر کلاسهای مخصوصی قرار داده میشد و افراد هر روز هر دو نفر یا سه چهار نفر وقتی را برای حفظ معلوم می کردند و طبق ساعت مقرر جلسه تشکیل میشد، ابتدا افراد مقداری از حفظیات گذشته خود را برای یکدیگر قرائت مینمودند و سپس مقداری که باید در آن روز خوانده میشد، قرائت میکردند. در حفظ قرآن تنها به خود متن اکتفا نمیشد، بلکه گاهی شمارههای آیات و سورهها و حتی موضوعات و جزئیات دیگر قرآن را نیز حفظ میکردند.
آن را برای تو روزی قرار ندادیم؛ بلکه تو را به عنوان حافظ آن گذاشتیم، مبادا استخوانهای او را خرد کنی! مبادا پوست و گوشت او را تکه تکه کنی!
ابتدا معنی این کلمات را درک نکردم…نفسی عمیق کشیدم و به اعماق دریا رفتم. چشمانم را بستم، حس نمیکردم که خودم باشم. به اتفاقات عجیبی که برایم رخ داد فکر میکردم و سعی میکردم که پاسخی برای آنها بیابم. صبح هنگام، وقتی که هوای ریههایم به پایان رسید، از خواب بیدار شدم.به سطح آب رفتم، دریا آرام بود. اتفاقات شب گذشته به یادم آمد، گمان کردم که در خواب بودم.
گرسنه بودم،باید صبحانه میخوردم، به سمت خلیج رفتم، میخواستم دهانم را باز کنم تا غذا بخورم؛ اما هیچ اشتهایی برای غذا خوردن نداشتم.
چه شده…؟ !آیا مریض شدهام. کوسهای از کنارم رد شد، عادت داشتم که این ماهی را درسته قورت دهم، سعی کردم که دهانم را باز کنم؛ اما نتوانستم…هیچ اشتهایی برای خوردن غذا نداشتم، شگفتیهایی که در شب گذشته دیدم، برخلاف گمانم خواب نبودند، همه واقعیت بود.
نمیدانستم چه باید بکنم؟! ناگهان دوباره صدای آن فرشته آمد، سلام کردم و گفتم: فرشته بزرگوار…بیمار هستم و خوابهای آشفته میبینم، شب گذشته اتفاقات عجیبی برایم رخ داد.
گفت: شب گذشته معجزهای رخ داده!
ـ آیا فرشته بزرگوار از شخصی که شب گذشته او را بلعیدم با من سخن میگوید؟ او کیست؟
ـ او ذوالنّون است، یونس…
ـ معذرت میخواهم، که نمیدانم…یونس کیست؟
ـ پیامبری از پیامبران نیک خداوند است.
ـ آیا خود را از کشتی به دریا انداخته؟
ـ از فرمانهای خدا سرپیچی کرده، به همین دلیل عقاب میشود.
ـ او را بلعیدم، بدون آنکه بدانم او پیامبر است…نمیدانستم بلعیدن او موجب دیدار من با فرشتهای میشود.
ـ خداوند او را برای تو روزی قرار نداده،
ـ ولی او در درون من است…همه چیز به پایان رسیده و او روزی من است.
ـ خیر…او در درون تو است؛ ولی روزی تو نیست.
ـ پس چرا او را بلعیدم؟
ـ تو مأمن، مسکن و پناهگاه او هستی!
ـ چگونه یک نهنگ مأمن و مسکن کسی میتواند باشد؟! نهنگ نماد وحشت است و پیامبر نماد مهر و صفا…
ـ ای نهنگ!…به بدن انسان دقت کن…وحشت او در زندگی او بیش از توست.به نفس، روح و روان انسان بنگر، مگر مهر، صفا و صمیمیت در آن نیست؟ بنگر که چگونه دو نفر با هم زندگی میکنند، بدن ردا و پوشش نفس است و نفس هسته بدن، بدن نماد وحشت است و نفس نماد مهر و صفا.
ـ چگونه نفس از بدن نجات پیدا میکند؟
ـ همانگونه که مهر و صفا از یک هیولای وحشی رها میشود.
ـ چگونه مهر و صفا از هیولای وحشی رهایی مییابد؟
ـ همانگونه که یونس از درون تو رهایی مییابد.
ـ چگونه یونس از درون من رهایی مییابد؟
ـ همه چیز را خواهی فهمید…اما این را به خاطر داشته باش که تو نهنگ هستی، یک نهنگ وحشی؛ اما وحشیت تو بیش از انسان نیست…و سپس رفت.
همه چیز برایم گنگ و گنگتر شد. خورشید به بالاترین قسمت در دلآسمان رسیده بود، همچنان شنا می کردم، خسته شدم، به اعماق آبها رفتم تا استراحت کنم،همچنان در فکربودم…
یونس در چه حالی است و چه کاری میکند؟ برای اولین بار احساس کردم که دلم برایش میسوزد و نسبت به او مهر میورزم، اما آیا من دیگر هیولای وحشی نیستم؟ چرا که کلمهی مهر و دلسوزی از لغتنامهی نهنگها حذف شده!…آیا من بیمار هستم؟…میخواستم او را فراموش کنم، اما نتوانستم، میخواستم از او متنفر شوم؛ اما نتوانستم…خدا را شکر کردم که صبح آن کوسهماهی را نخوردم چرا که ممکن بود، یونس از بین برود…هر کینهای از انسان در دل داشتم فراموش کردم، ذهنم فقط به یک نقطه متمرکز بود که یونس در چه حالی است و چه میکند؟ می خواستم همچون همیشه شنا کنم و بالا و پایین بروم، اما به این فکر افتادم که مبادا حرکت من موجب صدمه دیدن او بشود. به قعر دریا رفتم. در آنجا آرام گرفتم، هزاران نوع از موجودات دریایی از کنارم گذشتند در حالی که از ترس احترامی می گذاشتند و میرفتند؛ اما من بدون حرکت بودم. به یاد تاریکی افتادم، آری، درونم بسیار تاریک است، چگونه یک پیامبر در میان این تاریکی سر میکند؟
ـ «لاإله إلّا أنت سبحانک انّی کنتُ مِنَ الظالمین».
این صدا برایم ناآشنابود، صدای هیچ موجود دریایی نبود چرا که همهی آنها را میشناسم،اطراف را نگریستم اما منشأ صدا را نیافتم، باز هم تکرار شد:
«لا أله إلّا أنت سبحانک إنّی کنتُ مِن الظالمین».
همچنان این صدا تکرار میشد. چیزی شبیه نور را دیدم که از درونم خارج میشود، فهمیدم که پیامبر خدا در حال تسبیح است، به خود لرزیدم، من هم این جملات را همراه او تکرارکردم. این کلمات اعماق دریا را روشن کرده بود، تمام دریا و موجودات آن ساکت شده بودند تا به این کلمات گوش دهند:
«لا إله إلّا انت سبحانک إنّی کنتُ من الظالمین».
پیامبر خدا، خدا را تسبیح میگفت: با خضوع وخشوع تمام در برابر خدا سجده میکرد و خود را از گناهکاران میشمرد، اما او چه گناهی مرتکب شده بود که اینگونه سخن میگوید؟!…
خداوندا!…این پیامبری را که در درونم دارم چه کرده است؟ هیچ کس پاسخ مرا نمیگوید، آیا این سؤال از حد و اندازههای من بالاتر است؟ به بالا رفتم، ریههایم را پر از هوا کردم، آفتاب در حال غروب کردن بود، به آن نگریستم، بسیار دلتنگ بودم، آیا حزن واندوه این پیامبر به من منتقل میشود؟!
معدهام فعالیت خود را آغاز کرده بود…وای، خدای من، نکند به او آسیبی برسد، نمیتوانستم جلوی ترشحات غدد معده را بگیرم. دهانم را باز میکردم، پر از هوا میکردم و میبستم شاید بتوانم به او کمکی بکنم، چه اتفاقی خواهد افتاد اگر از بیهوایی خفه شود و یا هضم شود؟ از ترس آسیب رسیدن به او به خود میلرزیدم، آب را با دم خود میزدم و فریاد میکشیدم…خداوندا!…میخواهم زنده بماند، میخواهم نجات یابد. همچون دیوانه ها شنا میکردم بدون هدف به پایین میرفتم و بالا میآمدم، نهنگهای دیگر از من میپرسیدند که چه شده؟ پاسخ می دادم در درون رازی دارم که نمیتوانم آن را فاش کنم.
تنها ماندم، امواج بالاو پایین میروند؛ امّا تسبیح پیامبر همچنان بالا و بالاتر میرود.
آفتاب به طور کامل غروب کرد و شب پیراهن سیاه خود را به تن کرد، قلب من نیز پیراهن حزن و اندوه را به تن کرد. ریههای خود را پر از هوا کردم و به عمق دریا رفتم. سعی میکردم فکر کنم، سعی میکردم با او سخن گویم، گفتم: ای پیامبر خدا!…چه کاری میتوانم برای شما انجام دهم؟
ذوالنون گفت:«لا إله إلّا إنت سبحانک انّی کنت من الظالمین».
گفتم: پیامبر بزرگ خداوند…چگونه برای نجاتتان یاریتان کنم؟
پاسخ داد؟ «لا إله إلا انت سبحانک انّی کنت من الظالمین»
دریافتم که سخنان مرا نمیشنود، او به تسبیح خود مشغول بود. پس ساکت شدم. میدیدم که تمام دریا و تمام موجودات آن به همراه یونس(ع) مشغول تسبیح خداوند بودند. من نیز به همراه یونس مشغول تسبیح بودم؛ اما دلهرهای عجیب داشتم. از ترس میلرزیدم، آیا جسد از نفس میترسد آن هنگام که مشغول تسبیح میشود؟ من تنها این را می دانستم که برای کمک به یونس(ع) حاضرم هر کاری بکنم. هوایی را که در ریههایم ذخیره کرده بودم، به پایان رسید. به سطح آب رفتم. یک کشتی از کنار من گذشت؛ اما هیچ توجهی به آن نکردم. بسیار گرسنه بودم. دو روز بود که هیچ نخوردهبودم. در شبانه روز نمیبایست غذایم کمتر از هزار کیلو ماهی باشد. اما تصمیم گرفتم روزه خود را ادامه دهم. معدهام منقبض شده بود. رودههایم شروع به ساختن عنبر کردند و این اتفاق وقتی رخ میدهد که یک نهنگ در شرف مرگ باشد؛ اما نمیتوانستم و غذایی بخورم چرا که اگر معدهام تکانی بخورد او را از بین خواهد برد. پس بهتراست، معدهام آرام باشد و هیچ حرکتی جهت هضم انجام ندهد.
همچنان تسبیح پیامبر خدا ادامه داشت:
«لا إله إلاأنت سبحانک انّی کنت من الظالمین».
میدانستم که با این روزه و بیغذایی در حال خودکشی هستم؛ ولی این را نیز درک کردم که اگر خود را از بین نبرم، یونس نجات نخواهد یافت.
یونس نفس و جان دوم من شده بود و بدنم، بدن دومی برای یونس.
***
روز سوم فرارسید، صدای تسبیح،همچنان بالا و بالاتر میرفت، در اعماق روحم، نوری میدرخشید که غیر قابل وصف بود. رودههایم مملو از عنبر شده بودند. معدهام منقبض و منقبضتر میشد و در همان حال، صدای تسبیح بیشتر و بیشتر میشد؛ اقیانوسها و دریاها را پیش از مرگم می پیمودم.آخرین نگاهها را به سواحل، سنگها، جزیرهها، ماهیها، کف روی آب می انداختم. در کنار جزیرهای ایستادم. صدایی را شنیدم که از هر جا به گوش میرسید:
«فلولا أنّهُ کانَ مِن المُسبحین لَلَبث فی بطنه إلی یوم یبعثون»
دهانم را از شدت درد باز کردم، معدهام کاملاً منقبض و دهانم کاملاً گشوده شده بود. یونس را از درونم به جزیره پرت کردم. آری، پیش از مرگم اسرار این ماجرا را فهمیدم. بر روی آب مینویسم تا کلمات رازی باشند در میان صفحههای آبی دریا.
مونس تنهایی
عراقیها با وجود اینکه میدانستند ما به قرآن، وسائل آموزشی و یادگیری نیاز داریم ،نه تنها از دادن قرآن به ما دریغ میورزیدند، بلکه اگر کسی تکه کاغذی پیدا میکرد و محفوظات خود را جهت استفاده دیگران برآن می نوشت برای او جرم محسوب میشد و معلوم نبود چه بر سرش میآورند.
افراد سعی داشتند آیات و احادیث و دعاهایی را که از حفظ داشتند را در اختیار دیگران قرار دهند و پس از مدتی با اصرار شدید اسرا چند قرآن آن هم توسط صلیب سرخ به اردوگاه آوردند.بدیهی است این مقدار قرآن برای ما کافی نبود، لذا آنها را بصورت اجزا مختلف درآورده و به نوبت بین یکدیگر تقسیم میکردیم.
کی از ماههایی که در فرهنگ دینی و اسلامی ما به عنوان بهار قرآن معرفی شده است، ماه مبارک رمضان است و همانطور که در ایران شاهد بازار گرم تلاوت قرآن در این ماه هستیم در اسارت نیز بچه ها بیشتر به قرآن پناه میآوردند، امّا آنجا را نمی توان با ایران مقایسه نمود، در اسارت، از آنجایی که برادران روحانی ثواب تلاوت قرآن و آثار روح بخش آنرا برای بچهها بیان میکردند، بیشتر افراد حداقل یک مرتبه و بعضیها دو الی سه مرتبه یا بیشتر، قرآن را در طول ماه مبارک ختم می کردند، البته چنین نبود که قرائت قرآن تنها مختص ماه مبارک رمضان باشد؛ بلکه در طول سال بیشتر اسرا تنها انیس و مونس تنهایی خود را قرآن میدانستند و قسمتی از روز خود را به تلاوت قرآن اختصاص میدادند و به ندرت پیش میآمد که قرآنی در محل قرآنها قرار گیرد و حتی بعضیها شب را نمیخوابیدند تا بتوانند از قرآن استفاده کنند از همه مهمتر اینکه گاهی برای سبقت در قرائت نهایتاً کار به نزاع می کشید و این مطلب ما را بسیار شادمان میساخت. چرا که نزاع بر مسائل دنیوی را بسیار دیده بودیم؛ ولی در اینجا میدیدیم که آیات قرآنی پیشی جستن در خیرات(فاستبقواالخیرات) چه زیبا عینیت پیدا میکند.
عشق و علاقه اسرا به قرآن هر روز بیشتر میشد، لذا سعی میکردند، در حد وسع خود از این سفره پر برکت الهی استفاده نمایند .در این میان تعداد بسیاری از اسرا وقت خود را صرف حفظ قرآن می کردند؛ البته برای این امر کلاسهای مخصوصی قرار داده میشد و افراد هر روز هر دو نفر یا سه چهار نفر وقتی را برای حفظ معلوم می کردند و طبق ساعت مقرر جلسه تشکیل میشد، ابتدا افراد مقداری از حفظیات گذشته خود را برای یکدیگر قرائت مینمودند و سپس مقداری که باید در آن روز خوانده میشد، قرائت میکردند. در حفظ قرآن تنها به خود متن اکتفا نمیشد، بلکه گاهی شمارههای آیات و سورهها و حتی موضوعات و جزئیات دیگر قرآن را نیز حفظ میکردند.