داستان قرآنی یونس و نهنگ(قسمت اول)
آرشیو
چکیده
متن
به گونهای در آب میچرخیدم که گویا حرف«نون» را روی آن رسم می کنم. بدنم را کمانه کردم و به شدت به آب زدم، صدایی همچون انفجار عظیم، هوا و آب را لرزاند و آبشاری به سمت بالا ایجاد شد.
طبق قاعده میبایست آبشار به سمت پایین حرکت کند، همه چیز بر روی زمین به سمت پایین سقوط میکند، نفس کشیدن موجودات، سقوط میوه از درخت و حرکت آبشار، امّا در دریا، نهنگ عظیم الجثّه، به سمت بالا نفس میکشد و آبشارهایی را به سمت بالا ایجاد میکند.
آری…فوارهای که نهنگ از جلو ایجاد می کند و آبشاری که با وارد آوردن ضربه دمش به آب درست میکند، در حقیقت دو دست آبی او هستند که برای تسیبح خداوند متعال، به سمت بالا میروند. من پرقدرتترین و وحشتناکترین غولها و هیولای دریا هستم،اما در برابر خداوند، ضعیفتر از آب ریخته شده بر روی زمینم…من سلطان دریاها هستم…تاج خود را از صداقت سپید و حقیقت سبز ساختهام. هنگامی که از قدرت صحبت میکنیم، هیچ قدرتی بالاتر از صداقت و حقیقت، وجود ندارد.
دم خود را به حرکت درآورده و به راه افتادم…
تمامآبهای اقیانوسها و دریاها، خانهی من هستند. رنگ آبی که در زیرم فرش شده، کاغذهایی هستند که داستان زندگیم را بر روی آنها مینویسم.کسی بر روی آب راه نمیرود به جز پیامبران و در حقیقت به جز صداقت، چیز دیگری نمیتواند بر روی آب به حرکت درآید و راه برود، امّا چه دروغها که بر خشکی حرکت می کنند و آن را میپیمایند…نوشته بر روی سنگ را همه میتوانند بخوانند، اما آنچه را بر روی آب مینویسی همانند رازی میماند که هیچ گاه پرده از آن برداشته نمیشود.
تمام آفریدههای جهان در برابر عظمت آفرییندهی این گیتی، سر تسلیم و تعظیم فرود میآورند، تمام موجودات میدانند که به سوی مرگ پیش می روند، همه و همه، به جز انسان…
فقط اوست که فراموش میکند…تنها اوست که ادعای خدایی می کند،…تنها اوست که با غرور سر به بالا می برد. انسان را دوست ندارم…
در دریاهای شمال شنا میکنم جایی که خورشید به شکل قرصی کوچک در سطح افق دیده میشود…از میان تمام نهنگهای غول پیکر اقیانوسها، من انتخاب شدم، آری، برای بلعیدن یونس من انتخاب شدم، نمیدانستم او پیامبر است، پس از آنکه او را بلعیدم او را شناختم…سختترین تجربهی زندگی من بود…عرق بر جبین هیچ نهنگی جمع نمیشود، هیچ نهنگی گریه نمیکند…امّا من عرق بر پیشانیم جمع شد و گریه کردم…نگران بودم که کسی مرا ببیند زیرا هیبت من شکسته می شد.
بدن من که طول آن متجاوز از طول یک جزیرهی متوسط است، وزنم که بیش از وزن صد هزار صخره بزرگ است و حرکت من در آب، کافی است تا خطرناکترین کوسه ماهیهای وحشی، از هیبت من بگریزند و از شدت ترس، با برخورد به سنگها، متلاشی شوند.
ولی علیرغم آن، گریستم…آنچه رخ داد، آن چنان مرا لرزاند که بیمار شدم…اما پیش از آنکه ماجرا را تعریف کنم، میخواهی از خودم بگویم.
کودکی من بسیار زیبا بود، شش ماه را در کنار مادرم زندگی کردم و از او شیر خوردم، در این مدت پدرم را فقط دو بار دیدم، او سلطان دریاها و اقیانوسها بود…در این مدت، مادرم را بیش از پدرم دوستداشتم. مهربان و دوستداشتنی بود و او را هرگز عصبانی ندیدم به جز یک بار هنگامی که مجموعهای از کوسه ماهیان به سوی من حمله کردند…ابتدا فکر میکردم که با من بازی میکنند اما پس از آن فهمیدم که به من حمله میکنند و مرا گاز میگیرند…من کوچک بودم و ضعیف ، طولم ده متر بیشتر نبود…فریاد زدم و مادرم را صدا کردم، ناگهان دیدم که اقیانوس شکافته شد و دم او همچون پروانهای عظیم بود که ضربههای هولناکی به هر طرف وارد میسازد.شگفت اینکه ضربههایش بدن کوسه ماهیها را تکه پاره میکرد.
دوران شیر خوارگیام به پایان رسید. حال میبایست از مادرم جدا میشدم و به مدرسهی پدر میپیوستم…مدرسه ما در دریاهای شمال، آنجا که کوههای یخی استوار ایستاده و ما را مشاهده میکردند قرار داشت. گروه ما شامل شش نهنگ بود و پدرم معلم اخموی آن…طبیعی است که اولین تمرینها، تمرین استفاده از دمباشد. پدرم دم خود را با قدرت، صلابت و سرعت به حرکت درمیآورد و با ضربههایی که وارد میساخت، بسیاری را از پای درمیآورد و یا ترس آنها را برمیانگیخت.
دم نهنگ دارای ویژگیهای فراوانی است: اوّل؛ در حرکت، که به وسیلهی آن پنچ نوع حرکت دارد، به طرف جلو که چون دم دیگر ماهیان است.
دوم؛ هنگام حمله، هنگامی که از آن به عنوان زره استفاده میشود،
سوم؛ هنگامی که آب را حرکت داده و آن را پاره می کند،
چهارم؛ هنگام استراحت و شُل کردن بدن روی آب،
و پنجم؛ هنگام پرش به سمت بالا، به علاوه اینکه دم نهنگ بسیار حساس است.به طوری که اگر یک پرندهی آبی بر آن بنشیند، نهنگ نوع پرنده و وزن آن را میفهمد و آنکه از کدام جزیره آمده است. ساعتهای طلوع و غروب خورشید را نیز از همین راه درک می کند.
در سال دوم، مهارتها و نبوغ خاصی را در اجرای آموزههای پدر از خود نشان دادم و خود را برای رهبری دریا آماده میساختم. روزی از روزها پدر ما را فرا خواند تا به مشاهده خطرناکترین دشمن که همان انسان است، برویم. اولین باری که او را دیدم به یاد میآورم. پدر،ما را به سمت دریاهای جنوب برد، اسباب بازیهای چوبی را دیدیم که بر سطح دریا در حال حرکت هستند و موجودات عجیبی بر روی آنها راه میروند. پدر گفت: اینها کشتی هستند و این انسان است که بر روی آنها راه میرود.
با دیدن او شگفتزده شدم. در راه بازگشت از پدر پرسیدم: آیا این انسان است؟
گفت: گمان میکنم که او را بسیار کوچک شمردی؟
گفتم: آری
گفت: وخود را قویتر از او میبینی؟
گفتم: آری
گفت: و گمام میکنی که میتوانی کشتیهای او را ویران سازی و او را همراه آنها بخوری؟!
گفتم: حتماًاین گونه است.
گفت: تو سخت در اشتباهی…این موجودی را که تو دیدی و آن را کوچک شمردی، خطرناکترین دشمن ماست.
گفتم: خطر او در چیست؟
گفت: آیا سر او را دیدی؟ همان سری که پوشیده از مو است؟
گفتم: آری، امّا دلیلی برای تعجب و ترس نمیبینم.
گفت: رمز قدرت او در همان سر پوشیدهی اوست.
با تعجب گفتم: تمام سر او به اندازهی کوچکترین دندان من و یا کوچکتر از آن است.
پدر گفت: دندانهایت آشکارند؛ اما سر او پوشیده است و فرق بین تو و او، همین است؛ تو قدرتمندی و زور و خود را پنهان نمی کنی؛ اما او قدرت خود را پنهان می کند…هیچگاه نمیفهمی که ضربهی انسان از کجا به تو وارد میشود… هیچ گاه نمیدانی چگونه از او حذر کنی… او هیچ گاه افکار و نقشههای خود را برای تو آشکار نمی سازد.
پس از آن سخنان پدر، موضوع برای من پیچیدهتر شد و بیش از پیش درسر درگمی ماندم.
به یقین رسیدم که انسان دارای قدرتهای خارق العادهای است امّا به حقیقت آنها پینبردم.
***
الآن وظیفهی من مبارزه با دیگر موجودات آبی بودتا بتوانم پس از پدرم سلطنت دریا را به دست بگیرم. همواره در این فکر بودم که چگونه میتوانم با قدرت و صلابت، تمام هیولاها و موجودات آب را شکست دهم و با سطوت فرمانده شوم.پیروزی های کوچک را دوست نداشتم ،در همین فکرها بودم که روزی دیدم موجی یک سنگ بزرگی از سنگهای ساحل را نابود کرد. میدانم که موج نرمتر و ضعیفتر از صخره است؛ اما چگونه ضعیفتر، قویتر را نابود میکند؟ به یاد انسان افتادم که چگونه میتوانم او را شکست دهم؟
در نهایت پس از مشاهده و فکر به نتیجه رسیدم.…آری؛… موج هیچ گاه از حرکت باز نایستاد، او همواره ضربههای خود را به صخره به طور خستگی ناپذیر ادامه میداد، همواره تمرین میکرد و سعی و تلاش خود را ادامه میداد.
تصمیم گرفتم که از هم جنسانم مدتی دور شوم و به تمرین بپردازم، به شمال رفتم، جایی که کوههای یخی بزرگ بودند، تصمیم گرفتم که یکی از این کوههای بزرگ را نابود کنم، باید یکی را نابود کنم، در کودکیم اینها شاهد ضعف من بودند، اگر بزرگ آنها را نابود کنم، دیگر کوهها نیز خواهند هراسید…یکی از بزرگترین کوهها را انتخاب کردم و کار خود را آغاز کردم…دم خود را با سرعت پروانه حرکت میدادم و با سر و فکم ضربههای سختی را به کوه وارد میآوردم. بار اول پس از ضربه زدن، سرم گیج رفت؛ اما کوه همچنان استوار، بدون هیچ حرکت و یا حتی نقصی ایستاده بود.دوباره تلاش خود را از سر گرفتم، به نرمی و سپس به شدت بیشتر. در پایان روز، حجم بسیار کمی از کوه به اندازه سرم از بین رفته بود…سرم کمی درد میکرد، در حالی که آنجا را ترک میکردم، گفتم: فردا باز برمیگردم، فردا کوه را نابود خواهم ساخت…
تلاش من سه سال به طول انجامید، هر روز هزاران ضربه با سر خود به این کوه وارد میآوردم. در سومین سال روزی از روزها پس از یک ضربه محکم، کوه دو نیم شد…آری، دریافتم که برای رسیدن به مقصود باید تلاش کرد، تلاشی خستگی ناپذیر، باید اصرار کرد.
روزی از روزها به همراه گروهی از نهنگها برای گشت بیرون رفته بودیم، در حالی که پدرم پیشاپیش همه حرکت میکرد، ناگهان یک کشتی شکاری به تعقیب ما پرداخت، سه قایق از آن پایین آمدند و تعقیب ما را آغاز کردند. به اعماق دریا رفتیم، چیزی را دیدم که به سمت پدرم میآید.
ناگهان دیدم، آه از نهاد پدرم بالا رفت، به سوی او رفتم و از او پرسیدم چه شده؟ گفت: چیزی بدنم را پاره کرد، آری پدرم زخمی شده بود. از آب بیرون آمدم، رو به کشتی کردم و با سرعت حرکت کردم، پدرم فریاد میزد که کنار بروم، اما من راه خود را ادامه دادم. حرکت خود را سریعتر کردم و با برخورد شدید سرم با کشتی، کشتی دو نیم شد. همه گمان میکردند که من جان خود را از دست دادم، اما پس از آن با سرفرازی به سمت آنها رفتم، آری، کشتی را ویران ساخته بودم. به سوی پدرم رفتم، در حال جان دادن بود؛ اما با افتخار مرا نگریست و به من تبریک گفت. پدرم جان خود را از دست داد و بدین گونه من سلطان دریاها شدم. هیچ موجودی در دریا دیگر قدرت من را نداشت و من شدم حاکم بلامنازع و با هیبت دریا.
مدتها گذشت…روزی در عمق دریا در حال استراحت بودم، ناگهان از خواب بیدار شدم و بیاراده به بالا رفتم، نمیدانستم چه اتفاقی در حال رخ دادن بود. به سطح دریا رسیدم، مواج و ناآرام بود. آیا طوفان آغاز شده بود…؟ تصمیم گرفتم به اعماق دریا بروم؛ زیرا آنجا آرامتر بود؛ اما آیا قوانین دریا عوض شده بود؟ چگونه ممکن است اعماق دریا آرام باشد، اما سطح آن طوفانی؟
ناگهان کشتی را دیدم که کنترل خود را از دست داده و امواج آن را به این سو و آن سو میبرند، با سرعت به سمت آن رفتم، میخواستم در نابودی کمکش کنم، اما پیش از آنکه به کشتی برسم فراموش کردم که چرا به سمت آن رفتم، خود را دیدم که پشت سر آن در حرکتم گویا که برای تفریح آمدم.نمیدانم چه حالی داشتم.هوا تاریک بود…چیزی دیدم که از کشتی به آب افتاد…به سوی آن رفتم، انسانی را دیدم که در میان موجها است و دست و پا میزند. دهانم را باز کردم، به همراه موج وارد دهانم شد، دهانم را بستم و او را قورت دادم.
طبق قاعده میبایست آبشار به سمت پایین حرکت کند، همه چیز بر روی زمین به سمت پایین سقوط میکند، نفس کشیدن موجودات، سقوط میوه از درخت و حرکت آبشار، امّا در دریا، نهنگ عظیم الجثّه، به سمت بالا نفس میکشد و آبشارهایی را به سمت بالا ایجاد میکند.
آری…فوارهای که نهنگ از جلو ایجاد می کند و آبشاری که با وارد آوردن ضربه دمش به آب درست میکند، در حقیقت دو دست آبی او هستند که برای تسیبح خداوند متعال، به سمت بالا میروند. من پرقدرتترین و وحشتناکترین غولها و هیولای دریا هستم،اما در برابر خداوند، ضعیفتر از آب ریخته شده بر روی زمینم…من سلطان دریاها هستم…تاج خود را از صداقت سپید و حقیقت سبز ساختهام. هنگامی که از قدرت صحبت میکنیم، هیچ قدرتی بالاتر از صداقت و حقیقت، وجود ندارد.
دم خود را به حرکت درآورده و به راه افتادم…
تمامآبهای اقیانوسها و دریاها، خانهی من هستند. رنگ آبی که در زیرم فرش شده، کاغذهایی هستند که داستان زندگیم را بر روی آنها مینویسم.کسی بر روی آب راه نمیرود به جز پیامبران و در حقیقت به جز صداقت، چیز دیگری نمیتواند بر روی آب به حرکت درآید و راه برود، امّا چه دروغها که بر خشکی حرکت می کنند و آن را میپیمایند…نوشته بر روی سنگ را همه میتوانند بخوانند، اما آنچه را بر روی آب مینویسی همانند رازی میماند که هیچ گاه پرده از آن برداشته نمیشود.
تمام آفریدههای جهان در برابر عظمت آفرییندهی این گیتی، سر تسلیم و تعظیم فرود میآورند، تمام موجودات میدانند که به سوی مرگ پیش می روند، همه و همه، به جز انسان…
فقط اوست که فراموش میکند…تنها اوست که ادعای خدایی می کند،…تنها اوست که با غرور سر به بالا می برد. انسان را دوست ندارم…
در دریاهای شمال شنا میکنم جایی که خورشید به شکل قرصی کوچک در سطح افق دیده میشود…از میان تمام نهنگهای غول پیکر اقیانوسها، من انتخاب شدم، آری، برای بلعیدن یونس من انتخاب شدم، نمیدانستم او پیامبر است، پس از آنکه او را بلعیدم او را شناختم…سختترین تجربهی زندگی من بود…عرق بر جبین هیچ نهنگی جمع نمیشود، هیچ نهنگی گریه نمیکند…امّا من عرق بر پیشانیم جمع شد و گریه کردم…نگران بودم که کسی مرا ببیند زیرا هیبت من شکسته می شد.
بدن من که طول آن متجاوز از طول یک جزیرهی متوسط است، وزنم که بیش از وزن صد هزار صخره بزرگ است و حرکت من در آب، کافی است تا خطرناکترین کوسه ماهیهای وحشی، از هیبت من بگریزند و از شدت ترس، با برخورد به سنگها، متلاشی شوند.
ولی علیرغم آن، گریستم…آنچه رخ داد، آن چنان مرا لرزاند که بیمار شدم…اما پیش از آنکه ماجرا را تعریف کنم، میخواهی از خودم بگویم.
کودکی من بسیار زیبا بود، شش ماه را در کنار مادرم زندگی کردم و از او شیر خوردم، در این مدت پدرم را فقط دو بار دیدم، او سلطان دریاها و اقیانوسها بود…در این مدت، مادرم را بیش از پدرم دوستداشتم. مهربان و دوستداشتنی بود و او را هرگز عصبانی ندیدم به جز یک بار هنگامی که مجموعهای از کوسه ماهیان به سوی من حمله کردند…ابتدا فکر میکردم که با من بازی میکنند اما پس از آن فهمیدم که به من حمله میکنند و مرا گاز میگیرند…من کوچک بودم و ضعیف ، طولم ده متر بیشتر نبود…فریاد زدم و مادرم را صدا کردم، ناگهان دیدم که اقیانوس شکافته شد و دم او همچون پروانهای عظیم بود که ضربههای هولناکی به هر طرف وارد میسازد.شگفت اینکه ضربههایش بدن کوسه ماهیها را تکه پاره میکرد.
دوران شیر خوارگیام به پایان رسید. حال میبایست از مادرم جدا میشدم و به مدرسهی پدر میپیوستم…مدرسه ما در دریاهای شمال، آنجا که کوههای یخی استوار ایستاده و ما را مشاهده میکردند قرار داشت. گروه ما شامل شش نهنگ بود و پدرم معلم اخموی آن…طبیعی است که اولین تمرینها، تمرین استفاده از دمباشد. پدرم دم خود را با قدرت، صلابت و سرعت به حرکت درمیآورد و با ضربههایی که وارد میساخت، بسیاری را از پای درمیآورد و یا ترس آنها را برمیانگیخت.
دم نهنگ دارای ویژگیهای فراوانی است: اوّل؛ در حرکت، که به وسیلهی آن پنچ نوع حرکت دارد، به طرف جلو که چون دم دیگر ماهیان است.
دوم؛ هنگام حمله، هنگامی که از آن به عنوان زره استفاده میشود،
سوم؛ هنگامی که آب را حرکت داده و آن را پاره می کند،
چهارم؛ هنگام استراحت و شُل کردن بدن روی آب،
و پنجم؛ هنگام پرش به سمت بالا، به علاوه اینکه دم نهنگ بسیار حساس است.به طوری که اگر یک پرندهی آبی بر آن بنشیند، نهنگ نوع پرنده و وزن آن را میفهمد و آنکه از کدام جزیره آمده است. ساعتهای طلوع و غروب خورشید را نیز از همین راه درک می کند.
در سال دوم، مهارتها و نبوغ خاصی را در اجرای آموزههای پدر از خود نشان دادم و خود را برای رهبری دریا آماده میساختم. روزی از روزها پدر ما را فرا خواند تا به مشاهده خطرناکترین دشمن که همان انسان است، برویم. اولین باری که او را دیدم به یاد میآورم. پدر،ما را به سمت دریاهای جنوب برد، اسباب بازیهای چوبی را دیدیم که بر سطح دریا در حال حرکت هستند و موجودات عجیبی بر روی آنها راه میروند. پدر گفت: اینها کشتی هستند و این انسان است که بر روی آنها راه میرود.
با دیدن او شگفتزده شدم. در راه بازگشت از پدر پرسیدم: آیا این انسان است؟
گفت: گمان میکنم که او را بسیار کوچک شمردی؟
گفتم: آری
گفت: وخود را قویتر از او میبینی؟
گفتم: آری
گفت: و گمام میکنی که میتوانی کشتیهای او را ویران سازی و او را همراه آنها بخوری؟!
گفتم: حتماًاین گونه است.
گفت: تو سخت در اشتباهی…این موجودی را که تو دیدی و آن را کوچک شمردی، خطرناکترین دشمن ماست.
گفتم: خطر او در چیست؟
گفت: آیا سر او را دیدی؟ همان سری که پوشیده از مو است؟
گفتم: آری، امّا دلیلی برای تعجب و ترس نمیبینم.
گفت: رمز قدرت او در همان سر پوشیدهی اوست.
با تعجب گفتم: تمام سر او به اندازهی کوچکترین دندان من و یا کوچکتر از آن است.
پدر گفت: دندانهایت آشکارند؛ اما سر او پوشیده است و فرق بین تو و او، همین است؛ تو قدرتمندی و زور و خود را پنهان نمی کنی؛ اما او قدرت خود را پنهان می کند…هیچگاه نمیفهمی که ضربهی انسان از کجا به تو وارد میشود… هیچ گاه نمیدانی چگونه از او حذر کنی… او هیچ گاه افکار و نقشههای خود را برای تو آشکار نمی سازد.
پس از آن سخنان پدر، موضوع برای من پیچیدهتر شد و بیش از پیش درسر درگمی ماندم.
به یقین رسیدم که انسان دارای قدرتهای خارق العادهای است امّا به حقیقت آنها پینبردم.
***
الآن وظیفهی من مبارزه با دیگر موجودات آبی بودتا بتوانم پس از پدرم سلطنت دریا را به دست بگیرم. همواره در این فکر بودم که چگونه میتوانم با قدرت و صلابت، تمام هیولاها و موجودات آب را شکست دهم و با سطوت فرمانده شوم.پیروزی های کوچک را دوست نداشتم ،در همین فکرها بودم که روزی دیدم موجی یک سنگ بزرگی از سنگهای ساحل را نابود کرد. میدانم که موج نرمتر و ضعیفتر از صخره است؛ اما چگونه ضعیفتر، قویتر را نابود میکند؟ به یاد انسان افتادم که چگونه میتوانم او را شکست دهم؟
در نهایت پس از مشاهده و فکر به نتیجه رسیدم.…آری؛… موج هیچ گاه از حرکت باز نایستاد، او همواره ضربههای خود را به صخره به طور خستگی ناپذیر ادامه میداد، همواره تمرین میکرد و سعی و تلاش خود را ادامه میداد.
تصمیم گرفتم که از هم جنسانم مدتی دور شوم و به تمرین بپردازم، به شمال رفتم، جایی که کوههای یخی بزرگ بودند، تصمیم گرفتم که یکی از این کوههای بزرگ را نابود کنم، باید یکی را نابود کنم، در کودکیم اینها شاهد ضعف من بودند، اگر بزرگ آنها را نابود کنم، دیگر کوهها نیز خواهند هراسید…یکی از بزرگترین کوهها را انتخاب کردم و کار خود را آغاز کردم…دم خود را با سرعت پروانه حرکت میدادم و با سر و فکم ضربههای سختی را به کوه وارد میآوردم. بار اول پس از ضربه زدن، سرم گیج رفت؛ اما کوه همچنان استوار، بدون هیچ حرکت و یا حتی نقصی ایستاده بود.دوباره تلاش خود را از سر گرفتم، به نرمی و سپس به شدت بیشتر. در پایان روز، حجم بسیار کمی از کوه به اندازه سرم از بین رفته بود…سرم کمی درد میکرد، در حالی که آنجا را ترک میکردم، گفتم: فردا باز برمیگردم، فردا کوه را نابود خواهم ساخت…
تلاش من سه سال به طول انجامید، هر روز هزاران ضربه با سر خود به این کوه وارد میآوردم. در سومین سال روزی از روزها پس از یک ضربه محکم، کوه دو نیم شد…آری، دریافتم که برای رسیدن به مقصود باید تلاش کرد، تلاشی خستگی ناپذیر، باید اصرار کرد.
روزی از روزها به همراه گروهی از نهنگها برای گشت بیرون رفته بودیم، در حالی که پدرم پیشاپیش همه حرکت میکرد، ناگهان یک کشتی شکاری به تعقیب ما پرداخت، سه قایق از آن پایین آمدند و تعقیب ما را آغاز کردند. به اعماق دریا رفتیم، چیزی را دیدم که به سمت پدرم میآید.
ناگهان دیدم، آه از نهاد پدرم بالا رفت، به سوی او رفتم و از او پرسیدم چه شده؟ گفت: چیزی بدنم را پاره کرد، آری پدرم زخمی شده بود. از آب بیرون آمدم، رو به کشتی کردم و با سرعت حرکت کردم، پدرم فریاد میزد که کنار بروم، اما من راه خود را ادامه دادم. حرکت خود را سریعتر کردم و با برخورد شدید سرم با کشتی، کشتی دو نیم شد. همه گمان میکردند که من جان خود را از دست دادم، اما پس از آن با سرفرازی به سمت آنها رفتم، آری، کشتی را ویران ساخته بودم. به سوی پدرم رفتم، در حال جان دادن بود؛ اما با افتخار مرا نگریست و به من تبریک گفت. پدرم جان خود را از دست داد و بدین گونه من سلطان دریاها شدم. هیچ موجودی در دریا دیگر قدرت من را نداشت و من شدم حاکم بلامنازع و با هیبت دریا.
مدتها گذشت…روزی در عمق دریا در حال استراحت بودم، ناگهان از خواب بیدار شدم و بیاراده به بالا رفتم، نمیدانستم چه اتفاقی در حال رخ دادن بود. به سطح دریا رسیدم، مواج و ناآرام بود. آیا طوفان آغاز شده بود…؟ تصمیم گرفتم به اعماق دریا بروم؛ زیرا آنجا آرامتر بود؛ اما آیا قوانین دریا عوض شده بود؟ چگونه ممکن است اعماق دریا آرام باشد، اما سطح آن طوفانی؟
ناگهان کشتی را دیدم که کنترل خود را از دست داده و امواج آن را به این سو و آن سو میبرند، با سرعت به سمت آن رفتم، میخواستم در نابودی کمکش کنم، اما پیش از آنکه به کشتی برسم فراموش کردم که چرا به سمت آن رفتم، خود را دیدم که پشت سر آن در حرکتم گویا که برای تفریح آمدم.نمیدانم چه حالی داشتم.هوا تاریک بود…چیزی دیدم که از کشتی به آب افتاد…به سوی آن رفتم، انسانی را دیدم که در میان موجها است و دست و پا میزند. دهانم را باز کردم، به همراه موج وارد دهانم شد، دهانم را بستم و او را قورت دادم.