داستان قرآنی:روایت عشق
آرشیو
چکیده
متن
باد رسوایی در فضای اتاق وزیدن گرفت. بر ساحل قلبم موج تحیر کوبیده شد و کاخ عشرتم یکباره فرو ریخت. حضورش چو کولاکی خشم آلود، چراغ شهوتم را خاموش کرد و طومار عشقم را در هم پیچید.
نفس، پشت سینهام مخفی شد و دیده از دیدهاش در گریز.
در لا ک نیرنگ خود خزیدم و گفتم:
در دامان تو تجلیل یافتم، ببین که چگونه سیل تعرضش در(کشتزار تو) جاری گشته.1
چه بسا سیلی بیحرمتیاش بر من نواخته میشد.2
ای عزیز! او را زندانی کن و بگذار صبحش با عذاب درد آلود بدمد.3
گویی آوار درد بر سر عزیز فرو ریخته بود. آنچنان آشفته مینمود که کلمات نیرنگ پوش من هر چقدر گوشش را میکوید، گشوده نمیشد.
اما یوسف، اشکی که درون چشمانش حلقه زده بود بر صورت ماه گونش لغزید.
(روی سرو از سیلی بال تدروان شد کبود) و همچون نواخت حکایت فراق که:
عزیز مصر، چو قطره باران بودم؛ اما فرود آمده بر صخرههای بیرحم و سیاه کاخ نشینی.
دوری از پدر چو خنجری بود که در دلم مینشست و تنهایی چو خار خشکی بر پهلویم میخزید.
شب، ستاره ها برایم اشک میریزند و ماه در حالی که بغض گلویش را گرفته، گریهاش را پنهان میکند، به صورتم دست نوازش میکشد. و گاهی که تحملش سست میشود از من دور شده، سرش را بر دیوار شب میگذارد و من صدای هق هق گریهاش را می شنوم. شب با چادر گرم لطیفش مرا پوشانده و در گوشم لالایی امید می خواند.
در همین لحظه کودکی از بستگان ، خواست که مثل همیشه یک جرعه از چشمه مهربانی یوسف بنوشد. از بیرون قصر#63552; یوسف!یوسف! …مقدس ترین واژهها را میسرود و گلزیبای یوسف را در زمین آسمان میکاشت؛ اما درون قصر تفسیری از(آه) میشد. آهی از آهوی دربند.
کودک آمد و در کنار در ایستاد. با صدای حزن آلود گفت: یوسف تنهاییت جاری است؟ و بر غربتش اشک ریزان. قصیدهاش را هنوز بر صفحه زمان مینگاشت:ای عزیز مصر! با(خود خواهیش) جرعههای درد را به من میچشاند.
ای عزیز مصر! سالهاست که از سقف دلم سوز و گداز چکه میکند. و اکنون نیز او بود که مرا به سرداب و منجلاب میکشاند.5دوباره کودک گفت: اگر پیراهن از پشت بیطاقت شده پس زلیخا6با این جمله سپیدار قامتم شکست و گردباد رسوایی خوشههای خرمن آبرویم را پراکنده کرد. عزیز دستانش را برشانه یوسف گذاشت و گفت:یوسف! چشم خود درویش کن زین ماجرا،7 و سپس چون شتری غضبناک به سویم آمد و گفت: اگر چه یوسف نوجوان است، اما آزاد مرد است و روح مردانگی در سراسر رگهایش جاری است. او کسی نیست که متعرض تو شود، بلکه تو بودی که با خیال آلودهات خواستی او را در زنجیر کام خویش بکشانی.8
ای زن! خودت را از این پلیدی بشوی و لباس چرکین بیحیایی را از تنت بیرون آور خواستههای ناپاک را از دفتر اندیشهات پاک کن.9
دادگاه نه چندان نفسگیر به پایان رسید. خواستم دمی بیاسایم که تنم فرودگاه نیزههای ملامت و سرزنش زنان مصر شد.
آری؛
(عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود)
ای وای، زن شوهردار وبازی عشق!
اگر من جای عزیز مصر بودم، آن را طعمهی گرگهای وحشی میکردم.
بیغیرتی را ببین!10
میدانم که همه این حرفها را در مکر و حیله و تسّلای دل و فرونشاندن جوش سینههایشان بود و چرا که تا کنون نه یوسف دیده و نه جرعهای از صفای او چشیده بودند. آنها رقیبانی بودندکه بر هیزم آتش رسوایی من میافزودند.
آنها را به قصر دعوت کردم. گروه گروه با آرایش دلربا وارد قصر شدند، در حالی که بقچه تصورات باطل خود را نیز به زیر بغل ذهن گرفته بودند. بهتر دیدم یوسف را به آنها بنمایانم تا بدانند که من با هر کسی هم پیاله نمیشوم.
تصورات نابهجا مثل ماری در ذهنشان حلقه زده بود.
ترنج در دستانشان
از ترس کاردهای جبار به خود میلرزید و دست به دعا برداشته بود.11
به پیش خدمتان اشاره کردم .
پس یوسف کجاست؟ چرا نمیدرخشد؟! یوسف!
بر بدنهای بیرمق بتاب!12
« اورنگ کو، گلچهره کو، نقش صفا و مهر کو؟!» کجاست یوسف که «تنم از دوری دلبر بگداخت؟»
چشمم به یوسف افتاد، به خود گفتم:
«بیا که ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی عیش، بییار مهیا نشود، یار کجاست»
خورشید جمالش درخشیدن گرفت. گفتم بیا که طلوعت غروب خودخواهی است.
بیا که صدای آمدنت نوای از خود رهایی است.
«روی تو کس ندید و هزارت رقیب بود اکنون چه میشود ببینند روی تو.»
ای ماه طلعت بیا تا عذر زلیخا بنهند، مکر عشاق.
ای یوسف من!
ای یوسف من!
ای یوسف من!
«شقایق عشق در گندمزار که نکشتی؟ شمشیر تو بر کس نکشیدی که نکشتی»
یوسف چو گوهری از درون صدف، خودنمایی کرد. از درآمد و حجاب ظلمت دریده شد. تو گویی ماه از برج نیلگون سر زد.
گفتند:«آیا بنی بشر است؟!! نه، او تصویر زیبایی است! نه نه او فرشته است که یک کریم لطیف»13
می زخمخانه بجوش میآمد. دلها برخاسته و با مستی حضور و وصال محبوب بیخویشتن شد.
از خود بدر شدند و با دستهای شرحه شرحه و خون آلود بر پای.14
«دویدند آن شگرفای سوی شیرین بنات النعش را کردند پروین»
یکی میگفت:
«یوسف تو با من یک زمان آشنا باش مکن بیگانگی یکدم مرا باش»
ـ ای مهتاب شب افروز! مرا در سایه عنایتت لختی بگنجان.
اما گره بر باد زدند و شخم در دریا. و یوسف با سکوت خود فریاد برآورد «این دُرّ، سفتنی نیست».
1. اشاره به آیهی شریفه:(نساؤکم حرث لکم). (سورهی بقره، آیهی223).
2. (من اراد باهلک سوءا). (سورهی یوسف،آیهی 25).
3. (قالت ما جزا من اراد باهلک سوءا الّا ان یسجن او عذاب الیم). (سورهی یوسف،آیهی25).
4. (وشهد شاهد من اهلها).(سورهی یوسف،آیهی26).
5. (قال هی راودتنی عن نفسی). (سورهی یوسف،آیهی26).
6. (و شهد شاهد من اهلها…ان کان قمیصه قدّ من دبر فکذبت). (سورهی یوسف،آیهی26و27).
7. (یوسف اعرض عن هذا). (سورهی یوسف،آیهی29) این تعبیری است شبیه(شتر دیدی ندیدی)
8. (انه من کید کن). (سورهی یوسف،آیهی28).
9. (و استغفری لذنبک انک کنت من الخاطئین). (سورهی یوسف،آیهی29).
10. (و قال نسوة فی المدینه امرأت العزیز تراود فتیها عن نفسه).(سورهی یوسف،آیهی30).
11. (فلمّا سمعت بمکرهن ارسلت الیهن…فلمّا رأینه اکبرنه و قطّعن ایدیهنّ).(سورهی یوسف،آیهی31).
12. (و قالت اخرج علیهنّ).(سورهی یوسف،آیهی31).
13. (و قلن حاش اللّه ما هذا بشراً ان هذا الا ملک کریم). (سورهی یوسف،آیهی31).
14. (قطعن ایدیهن). (سورهی یوسف،آیهی31).
نفس، پشت سینهام مخفی شد و دیده از دیدهاش در گریز.
در لا ک نیرنگ خود خزیدم و گفتم:
در دامان تو تجلیل یافتم، ببین که چگونه سیل تعرضش در(کشتزار تو) جاری گشته.1
چه بسا سیلی بیحرمتیاش بر من نواخته میشد.2
ای عزیز! او را زندانی کن و بگذار صبحش با عذاب درد آلود بدمد.3
گویی آوار درد بر سر عزیز فرو ریخته بود. آنچنان آشفته مینمود که کلمات نیرنگ پوش من هر چقدر گوشش را میکوید، گشوده نمیشد.
اما یوسف، اشکی که درون چشمانش حلقه زده بود بر صورت ماه گونش لغزید.
(روی سرو از سیلی بال تدروان شد کبود) و همچون نواخت حکایت فراق که:
عزیز مصر، چو قطره باران بودم؛ اما فرود آمده بر صخرههای بیرحم و سیاه کاخ نشینی.
دوری از پدر چو خنجری بود که در دلم مینشست و تنهایی چو خار خشکی بر پهلویم میخزید.
شب، ستاره ها برایم اشک میریزند و ماه در حالی که بغض گلویش را گرفته، گریهاش را پنهان میکند، به صورتم دست نوازش میکشد. و گاهی که تحملش سست میشود از من دور شده، سرش را بر دیوار شب میگذارد و من صدای هق هق گریهاش را می شنوم. شب با چادر گرم لطیفش مرا پوشانده و در گوشم لالایی امید می خواند.
در همین لحظه کودکی از بستگان ، خواست که مثل همیشه یک جرعه از چشمه مهربانی یوسف بنوشد. از بیرون قصر#63552; یوسف!یوسف! …مقدس ترین واژهها را میسرود و گلزیبای یوسف را در زمین آسمان میکاشت؛ اما درون قصر تفسیری از(آه) میشد. آهی از آهوی دربند.
کودک آمد و در کنار در ایستاد. با صدای حزن آلود گفت: یوسف تنهاییت جاری است؟ و بر غربتش اشک ریزان. قصیدهاش را هنوز بر صفحه زمان مینگاشت:ای عزیز مصر! با(خود خواهیش) جرعههای درد را به من میچشاند.
ای عزیز مصر! سالهاست که از سقف دلم سوز و گداز چکه میکند. و اکنون نیز او بود که مرا به سرداب و منجلاب میکشاند.5دوباره کودک گفت: اگر پیراهن از پشت بیطاقت شده پس زلیخا6با این جمله سپیدار قامتم شکست و گردباد رسوایی خوشههای خرمن آبرویم را پراکنده کرد. عزیز دستانش را برشانه یوسف گذاشت و گفت:یوسف! چشم خود درویش کن زین ماجرا،7 و سپس چون شتری غضبناک به سویم آمد و گفت: اگر چه یوسف نوجوان است، اما آزاد مرد است و روح مردانگی در سراسر رگهایش جاری است. او کسی نیست که متعرض تو شود، بلکه تو بودی که با خیال آلودهات خواستی او را در زنجیر کام خویش بکشانی.8
ای زن! خودت را از این پلیدی بشوی و لباس چرکین بیحیایی را از تنت بیرون آور خواستههای ناپاک را از دفتر اندیشهات پاک کن.9
دادگاه نه چندان نفسگیر به پایان رسید. خواستم دمی بیاسایم که تنم فرودگاه نیزههای ملامت و سرزنش زنان مصر شد.
آری؛
(عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود)
ای وای، زن شوهردار وبازی عشق!
اگر من جای عزیز مصر بودم، آن را طعمهی گرگهای وحشی میکردم.
بیغیرتی را ببین!10
میدانم که همه این حرفها را در مکر و حیله و تسّلای دل و فرونشاندن جوش سینههایشان بود و چرا که تا کنون نه یوسف دیده و نه جرعهای از صفای او چشیده بودند. آنها رقیبانی بودندکه بر هیزم آتش رسوایی من میافزودند.
آنها را به قصر دعوت کردم. گروه گروه با آرایش دلربا وارد قصر شدند، در حالی که بقچه تصورات باطل خود را نیز به زیر بغل ذهن گرفته بودند. بهتر دیدم یوسف را به آنها بنمایانم تا بدانند که من با هر کسی هم پیاله نمیشوم.
تصورات نابهجا مثل ماری در ذهنشان حلقه زده بود.
ترنج در دستانشان
از ترس کاردهای جبار به خود میلرزید و دست به دعا برداشته بود.11
به پیش خدمتان اشاره کردم .
پس یوسف کجاست؟ چرا نمیدرخشد؟! یوسف!
بر بدنهای بیرمق بتاب!12
« اورنگ کو، گلچهره کو، نقش صفا و مهر کو؟!» کجاست یوسف که «تنم از دوری دلبر بگداخت؟»
چشمم به یوسف افتاد، به خود گفتم:
«بیا که ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی عیش، بییار مهیا نشود، یار کجاست»
خورشید جمالش درخشیدن گرفت. گفتم بیا که طلوعت غروب خودخواهی است.
بیا که صدای آمدنت نوای از خود رهایی است.
«روی تو کس ندید و هزارت رقیب بود اکنون چه میشود ببینند روی تو.»
ای ماه طلعت بیا تا عذر زلیخا بنهند، مکر عشاق.
ای یوسف من!
ای یوسف من!
ای یوسف من!
«شقایق عشق در گندمزار که نکشتی؟ شمشیر تو بر کس نکشیدی که نکشتی»
یوسف چو گوهری از درون صدف، خودنمایی کرد. از درآمد و حجاب ظلمت دریده شد. تو گویی ماه از برج نیلگون سر زد.
گفتند:«آیا بنی بشر است؟!! نه، او تصویر زیبایی است! نه نه او فرشته است که یک کریم لطیف»13
می زخمخانه بجوش میآمد. دلها برخاسته و با مستی حضور و وصال محبوب بیخویشتن شد.
از خود بدر شدند و با دستهای شرحه شرحه و خون آلود بر پای.14
«دویدند آن شگرفای سوی شیرین بنات النعش را کردند پروین»
یکی میگفت:
«یوسف تو با من یک زمان آشنا باش مکن بیگانگی یکدم مرا باش»
ـ ای مهتاب شب افروز! مرا در سایه عنایتت لختی بگنجان.
اما گره بر باد زدند و شخم در دریا. و یوسف با سکوت خود فریاد برآورد «این دُرّ، سفتنی نیست».
1. اشاره به آیهی شریفه:(نساؤکم حرث لکم). (سورهی بقره، آیهی223).
2. (من اراد باهلک سوءا). (سورهی یوسف،آیهی 25).
3. (قالت ما جزا من اراد باهلک سوءا الّا ان یسجن او عذاب الیم). (سورهی یوسف،آیهی25).
4. (وشهد شاهد من اهلها).(سورهی یوسف،آیهی26).
5. (قال هی راودتنی عن نفسی). (سورهی یوسف،آیهی26).
6. (و شهد شاهد من اهلها…ان کان قمیصه قدّ من دبر فکذبت). (سورهی یوسف،آیهی26و27).
7. (یوسف اعرض عن هذا). (سورهی یوسف،آیهی29) این تعبیری است شبیه(شتر دیدی ندیدی)
8. (انه من کید کن). (سورهی یوسف،آیهی28).
9. (و استغفری لذنبک انک کنت من الخاطئین). (سورهی یوسف،آیهی29).
10. (و قال نسوة فی المدینه امرأت العزیز تراود فتیها عن نفسه).(سورهی یوسف،آیهی30).
11. (فلمّا سمعت بمکرهن ارسلت الیهن…فلمّا رأینه اکبرنه و قطّعن ایدیهنّ).(سورهی یوسف،آیهی31).
12. (و قالت اخرج علیهنّ).(سورهی یوسف،آیهی31).
13. (و قلن حاش اللّه ما هذا بشراً ان هذا الا ملک کریم). (سورهی یوسف،آیهی31).
14. (قطعن ایدیهن). (سورهی یوسف،آیهی31).