آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۳

چکیده

متن

من عنکبوت هستم مثل عنکبوتهای دیگر؛ ولی اگر تمام اعمال نیک عنکبوت‌های دیگر را در یک کفّه‌ی ترازو قرار دهند و آن یک عمل نیک مرا در کفّه‌ی عمل دیگر ترازو، کفّه‌ی من سنگین‌تر خواهد بود. نمی‌خواهم فخر فروشی کنم؛ ولی آنقدر برای من افتخار و شادی‌آفرین است و باعث مباهات که نمی‌توانم آن را بیان نکنم. گمان نمی‌کنم نیازی باشد خود را معرفی کنم… من نگهبان همان غاری هستم که رسول خدا حضرت محمّد‌(ص) در آن پنهان شد… من مسؤول نجات جان پیامبر‌خدا‌(ص) هستم، …منم که از ایشان حمایت کردم. تارهایی که به هم می‌تنم و با آنها خانه می‌سازم، بسیار سبک هستند و با وزش باد از جا کنده می‌شوند؛ امّا تارهای سبک و کم قدرت من، در برابر شمشیرهای فولادی کافران ایستاد و توانستم آنها را ذلیل و خوار کنم و به روز سیاه بنشانم.
جنگ میان تارهای کم جان و ظریف عنکبوت و شمشیرهای فولادی، به شکست شمشیر انجامید…
در خانه‌ام نشستم، همان خانه‌ای که خداوند برای عبرت دیگران می‌فرماید: «أوهن البیوت» سست‌ترین خانه‌ها، خانه‌ی من معرفی می‌شود.
در خانه‌ام نشستم و از بزرگترین شخصیت اسلام دفاع کردم، در خانه‌ی خویش از پیامبر خداوند حضرت محمّد‌(ص) نگهبانی دادم.
این تمام ماجرا نیست، …آنچه بر‌من گذشت دهشتناکتر از اینها است، من پیامبر‌(ص) را دیدم… با او سه روز زندگی کردم، سه روز از او نگهبانی کردم… هنگامی که او را به یاد می‌آورم، دلم به سویش به پرواز در می‌اید، پیش از آن دوست داشتم با عنکبوتهای دیگر باشم، غذا در اختیار داشته باشم و زندگی کنم، امّا پس از آنکه او را دیدم، دیگر هیچ چیز را دوست نمی‌دارم… ایا پیش از من عنکبوتی را دیده‌اید که بگرید؟ هنگامی که غار را و خانه‌ی مرا به سوی مدینه ترک گفت، گریستم، به او گفتم: ای رسول خدا! دلم هوای تو را می‌کند!
با مهر و عطوفت، با دستان مبارکش، تارهای خانه‌ی مرا کنار زد، شاید به رسم همه مردان با من دست خدا حافظی داد و از غار بیرون رفت، من به سوی تارهایی رفتم که دستان رسول خدا‌(ص) آنها را لمس کرده بود. آنها را می‌بوییدم و می‌بوسیدم و اشک می‌ریختم.
گریستم و گریستم و تمامی تارهای خانه‌ام را با اشکهایم از بین بردم و در واقع آنها از داغ فراق و از گریه و هق‌هق من آب شدند و غار به حالت اولیه خود بازگشت….
عنکبوتهای کوهستان بد شانست‌ترین عنکبوتها هستند، من نیز خیلی بدشانس بودم، انسان شریفی به من پناه آورد و من با آن بزرگوار خیلی خوش بودم؛ ولی حیف و صد حیف که مرا رها کرد و رفت! در غاری متروکه و ترسناک در کوه «ثور» به دنیا آمدم، «ثور» از کوههای اطراف مکّه است… مکّه شهری کوچک است که هیچ گاه آن را ندیده‌ام. گاهی وقتها از کبوترانی که در حال پروازند، صدای تسبیح را می‌شنویم و می‌فهمیم که این کبوتران از کبوترانی هستند که در خانه‌ی خدا زندگی می‌کنند… دوست داشتم که بافت شهر مکّه و یا خانه‌ی خدا را در ذهن خود به تصویر بکشم؛ امّا نمی‌توانستم… من فقط در غار زندگی می‌کنم، غاری ترسناک، چه در روز و چه در شب، کوه «ثور» در جنوب شرقی مکّه واقع شده است و هیچ کسی به این منطقه نمی‌اید؛ حتّی درندگان.
خلاصه… ما و اجدادمان همه در این کوه و این غار می زیسته‌ایم.
روزی از روزها…
به وسیله‌ی تاری از سقف غار آویزان بودم… هوا بسیار گرم بود به همین دلیل به وسیله‌ی تار،‌تاب می‌خوردم… ناگهان صدایی شنیدم که می‌گوید: چه کسی در این غار زندگی می‌کند؟
حجاب از دیدگانم کنار رفت و دیدم که این صدا، صدای یک فرشته است، او بزرگ فرشته‌ها، جبرئیل‌(ع) بود. از حرکت ایستادم و به او احترام کردم و پاسخ دادم: من در این غار زندگی می‌کنم.
به من گفت: به دهانه‌ی غار بیا!
تار را به سوی دهانه‌ی غار حرکت دادم و از غار بیرون رفتم. سپس به من گفت: محمّد‌(ص) و یکی از یارانش وارد این غار خواهند شد.
پرسیدم: محمّد‌(ص) کیست؟
پاسخ داد: او آخرین پیامبر خدا بر‌روی زمین است، او رحمت خداست که آن را برای جهانیان فرستاده و در مدتی که در این غار اقامت خواهند کرد تو خدمتگزار و نگهبان آنها هستی .
با تعجّب پرسیدم: چه چیزی او را به این غار ترسناک می‌آورد؟!
پاسخ داد: ایشان برای نجات جان خویش از دست کفار از شهر خارج می‌شوند و سفری را شروع می‌کند که آغاز تاریخ خواهد بود…
چه مدّت طول خواهد کشید تا خانه‌ی خود را بر دهانه‌ی این غار بسازی؟
در حالی که به دهانه‌ی غار می‌نگریستم، پاسخ دادم: چهار ساعت کار بی‌وقفه.
با حالتی آمرانه به من گفت: این کار را انجام بده… خداوند امانت نگهبانی و محافظت پیامبرش‌(ص) را به تو سپرده و سرنوشت رسالت خاتم را در دست تو قرار داده… این اینده‌ی یک تمدن بزرگ است.
با احترام گفتم: چشم! این کار را انجام خواهم داد چه افتخاری از این بالاتر!.
فرشته غار را ترک کرد.
به دهانه‌ی غار نگاه کردم، زوایای آن را اندازه‌گیری کردم و زاویه‌ای که از آن کار را آغاز خواهم کرد انتخاب کردم… به پنج ستون محکم تار نیاز خواهم داشت که از آن بیست و شش ستون دیگر خارج خواهند شد و نود و پنج تار برای تثبیت دیوار خانه…
مردم نمی‌دانند که عنکبوتها می‌توانند زاویه‌ها را اندازه‌گیری کنند و آنها را تقسیم کنند و می‌توانند میزان استقامت مواد را نیز بسنجند و هزاران مشکل هندسی که در راه ساختن خانه با آن برخورد می‌کنند را حل کنند… مردم نمی‌دانند که عنکبوتها می‌توانند با تارهای خود بسیاری از نیازهایشان را برطرف کنند… از آن به عنوان تور شکار، سفره، رخت خواب، آژیرخطر، وسیله‌ای برای فرار، طنابی برای بستن شکار، زره‌ای برای دفاع و… می‌سازند.
تارهایی را که عنکبوت از غده‌های خود ترشح می‌کند، از جنس ابریشم است؛ ولی میان ابریشمی که کرم ابریشم به دور خود می‌تند و ابریشم تارهای عنکبوت تفاوت وجود دارد. این تفاوت باعث می‌شود که تار عنکبوت ضریفتر، نرمتر و محکمتر از ابریشمی باشد که کرم ابریشم تولید می‌کند.
ناگهان دیدم که رسول خدا‌(ص) به همراه یک نفر دیگر وارد غار می‌شوند… لحظه‌ای از کار دست کشیدم، به چهره‌ی پرهیبت او نگریستم که چون خورشید می‌درخشد، احساس خشوع عمیقی کردم و گفتم: خوش‌آمدی ای رسول خدا!… و سپس کار را به سرعت ادامه دادم تا بدانچه مأموریت داشتم،به خوبی و سر وقت تمام کنم. کار خود را سرعت بخشیدم. به این طرف و آن طرف دهانه‌ی غار می‌رفتم تا کار را سریعتر به پایان برسانم، یک ساعت کمتر از آنچه پیش‌بینی کرده‌بودم، کارم را به پایان رساندم.
چند دقیقه بعد، کفار به در غار رسیدند، شمشیرهایشان را از نیام کشیده بودند، برق شمشیرها به درون غار منعکس می‌شد… یکی از آنها گفت:
اگر کسی وارد این غار شده بود،تارها پاره می‌شد و خانه عنکبوت ویران می‌گشت.
خنده‌ای از ته دل به آن نادانان و ابلهان کردم و خوشحال و مسرور از این که مهمانی گرانقدر نزد من است.یار پیامبر آهسته و با ترس به پیامبر گفت:
اگر هرکدام از آنها زیر پای خود را بنگرد، ما را خواهد دید. پیامبر‌(ص) به او گفت: نترس و غمگین نباش… خدا با ماست:
«إلاّ تنصُرُوهُ فَقََدْ نَصَرَهُ اللّهُ إذْ أخْرَجَهُ الّذین کَفَرُوا ثانی اثْنَینِ إذْ هُما فِی الغارِ إذْ یقُولُ لِصاحِبِهِ لا تَحْزَنْ إنَّ اللّهَ مَعَنا فأنْزلَ اللّهُ سَکِنَتَهُ عَلَیهِ وَایدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها وَجَعَلَ کَلِمَةَ الّذین کَفَرُوا السّفْلی وکَلِمَةَ اللّهِ هِی الْعُلْیا وَاللّهُ عَزِیز حَکِیم؛ آری… اگر او را یاری نکردید، خداوند او را یاری کرد (و در مشکلترین ساعات او را تنها نگذاشت) آن هنگامی که کافران او را از (مکّه) بیرون کردند، در حالی که دومین نفر بود (و یک نفر بیشتر همراه نداشت) در آن هنگام که آن دو در غار بودند، و او به همراه خود می‌گفت: «غم مخور خدا با ماست». در این موقع، خداوند سکینه (آرامش) خود را بر‌او فرستاد و با لشکرهایی که مشاهده نمی‌کردید، او را تقویت نمود و گفتار (و هدف) کافران را پایین قرار داد (و آنها را با شکست مواجه ساخت) و سخن خدا بالا و پیروز است و خداوند عزیز و حکیم است.1
آری… بدین‌گونه از رسول خدا محافظت کردم و از رسالت خاتم نگهبانی کردم. به خود می‌بالم و خداوند منّان را سپاسگزارم که توفیق را یار من کرد تا من هم کار کوچکی در راه رسالت آخرین پیامبر انجام دهم.
به وسیله‌ی تاری از سقف غار آویزان بودم‌… هوا بسیار گرم بود به همین دلیل به وسیله‌ی تار، ‌تاب می‌خوردم‌… ناگهان صدایی شنیدم که می‌گوید: چه کسی در این غارزندگی می‌کند؟
1. (سوره‌ی توبه، ایه‌ی40)

تبلیغات