نسیم مرتضی علی
آرشیو
چکیده
متن
نزدیک غروب است و من تازه ازخواب برخاستهام. هنوز هم حال و هوای رویدادهای چند روز پیش در ذهنم موج میزند. کمی خستهام. برمیخیزم و از پارچ کنار تختم مقداری آب میخورم و به اتفاقهایی فکر میکنم که مثل برق و باد گذشته بود. روی تخت دراز میکشم، خوابم نمیآید، ولی چشمانم را میبندم تا خوب به گذشته فکر کنم. انگار همین دیروز بود. تازه از مدرسه رسیده بودم. ثریا خانم صدایم زد و بعد نهارم را روی میز گذاشت.
ـ مینا خانم! مادرتون امروز صبح بعد از رفتن شما زنگ زدن. گفتن که دوباره تماس میگیرن. فکر میکنم میخوان برگردن!
جوابش را ندادم؛ یعنی میل زیادی به حرف زدن نداشتم. او هم به کج خلقیهای من عادت داشت. نهارم را با بیمیلی خوردم. بلند شدم تا به اتاقم بروم و مثل همیشه درسهایم را مرور کنم و اگر فرصتی مانده بود به قدم زدن و گردش بپردازم. وقتی پدر و مادرم به مسافرت میرفتند، زندگی برایم آسانتر بود. دیگر مجبور نبودم به میل آنها غذا بخورم، بخوابم و لباس بپوشم. مادر همیشه نگران وضیعت ظاهرم بود که جلوی دوستان و اقوامشان حفظ آبرو کنم. پدر بیشتر به فکر حساب و کتابش بود تا چیزی جا به جا نشده باشد و به قول خودش، مو را از ماست میکشید. گاهی اوقات هم اگرمبلغ کمی جا به جا میشد، پدر نمیگذشت و سعی میکرد هرطوری شده قضیه را پیگیری کند. این در حالی بود که شاید هزار برابر این پولها را در جایی که اصلاً مهم نبود، خرج کرده بود.
تلفن زنگ زد و ثریا خانم صدایم زد تا گوشی را بردارم. مادر بود و بعد از احوالپرسی گفت که فردا صبح پرواز دارند و میآیند. صدای مادر نگران بود، شاید نتوانسته بودند آن طور که دوست داشتند، خرید کنند. شاید هم… به هرحال چارهای نبود و باید تا فردا منتظر میماندم. بعد از ظهر بود. بدون اینکه لای کتابهایم را باز کنم، از خانه بیرون آمدم. شروع به قدم زدن کردم. هنوز از بابت امتحان ریاضی ناراحت بودم. نتوانسته بودم به یکی از پرسشها، جواب بدهم و این موضوع ناراحتم کرده بود. همینطور جلو میرفتم و با خستگی قدم برمیداشتم. شاید دلم میخواست از آخرین لحظههای تنهاییام آن طور که دلخواهم هست، لذت ببرم.
سر خیابان یک ساختمان نیمهکاره بود. برایم جالب بود. تا به حال به آن دقت نکرده بودم و حالا هم به طور اتفاقی آن را میدیدم. تعجب کردم که چرا پدر در مورد این ساختمان نیمکاره حرفی نزده است. پدر همهی ساختمانها را زیر نظر میگرفت و از روش ساخت و دیگر موارد آن صحبت میکرد و ایراد میگرفت، ولی تا به حال نشنیده بودم که در مورد ساختمان سر خیابان حرفی زده باشد. نزدیک ساختمان رفتم و پارچهای را که روی دیوار نصب شده بود، خواندم: «مسجد مرتضی علی». آن وقت علت رفتار پدر را فهمیدم. شاید هم دلیلی نداشته تا در مورد ساختمان جدید حرفی بزند.
به خانه برگشتم، در حالی که کمتر احساس خستگی میکردم و کمی سرحال شده بودم. بعد از ظهر روز بعد بود که پدر و مادر آمدند و من به علت آن همه نگرانی که در صدای مادر موج میزد، پی بردم. پدر به شدت رنگ پریده و ضعیف شده بود آن قدر که مادر زیر بازوانش را گرفته بود و او را به اتاق آورد. من هم جلو رفتم و به مادر کمک کردم و پدر را به اتاق خوابش رساندیم. مادر با اشاره به من فهماند که دنبالش بروم. من هم به همراه او به اتاق پذیرایی رفتم. نگران بود و خستگی در صورتش موج میزد. اولین بار بود که میدیدم او نگران حال پدر است. بعد هم در حالی که پشت میز مینشست، گفت: «هفتهی پیش یکی از دوستای بابا معامله رو به هم زد، خیلی با بابا جر و بحث کردن.» تازه فهمیده بودم که قضیه چیست و از کجا آب خورده است. طبیعی بود، پدر هروقت که از معاملهای ناراحت بود، همین حال را پیدا میکرد. به مادر گفتم:«مگه سودش خیلی بوده». مادر هم با تأسف سرش را تکان داد: «میدونی بابات میگفت اگه این معامله سر بگیره، بهترین معاملهاییه که تا به حال انجام داده.»
شام را با مادر خوردیم در حالی که هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد. من هم به اتاقم رفتم تا به درسهایم رسیدگی کنم.
از این طور کارها و سفرها بدم میآمد. دلم میخواست زندگی عادی داشتم و این قدر خرید و فروش و نرخها تعیین کنندهی شادیها و غمهای زندگیمان نباشند مثل «ثریا» خانم که راحت زندگی میکرد.
به درسهای فردا فکر کردم، تازه یادم آمد که فردا امتحان «بینش» دارم، کاملاً فراموش کرده بودم. بلند شدم، کتاب را برداشتم و شروع به خواندن کردم. امتحانی که قرار بود فردا برگزار شود، در مورد آثار «ما تقدم» و «ما تأخر» بود. شاید تا به حال پدر چنین چیزی نشنیده باشد، شاید هم اگر برایش در این مورد توضیح بدهم فکر کند که آیا این آثار را میشود خرید یا سودی دارد یا نه؟ خود من هم تا به حال در این مورد چیزی نشنیده بودم و شاید تنها کسی بودم که در مورد مسایل دینی خودم در کلاس آگاه میشدم و در خانه جایی برای این مطالب نمییافتم. گریهام گرفته بود، اگر همه اینها راست بود، اگر آخرت و حساب و کتابی باشد…! تمام تنم مورمور شد. یادم میآید که ماه رمضان سال پیش وقتی مادرم عازم رفتن به سفر بود، از او پرسیدم که اگر بخواهم روزه بگیرم چه ساعتی باید بیدار شوم و او هم جوابی داد که برای مدتها ذهنم را از این طور مسایل خالی کرد.
ـ تو ضعیفی! این مسایل هم برای تو نیست، فعلاً به فکر درسات باش!
در مقابل دوستان مدرسهام که روزه میگرفتند، سکوت میکردم. خودم را با این فکر که شاید آنها بیشتر از من توان جسمی دارند، راضی کرده بودم.
کتاب بینش را بستم و روی تختم دراز کشیدم. صبح با سرو صدایی که از پایین میآمد، بلند شدم. هنوز تا وقت مدرسه رفتن خیلی مانده بود. صدای فریاد مادر را از پایین شنیدم. با عجله به سمت پایین دویدم. پدر به شدت بد حال بود و کاری از دست مادر برنمیآمد. ساعتی بعد صدای آمبولانس بود که آژیرکشان خیابان خلوت ما را میشکافت و میآمد.
پدر را بردند. مادر هم همراهشان رفت. من هم وحشتزده و سرگردان در خانه بودم. به ناچار آماده شدم و راه مدرسه را در پیش گرفتم. سرم به شدت درد میکرد. گذشت زمان را حس نمیکردم و تا ظهر باخستگی و کسالت، دست و پنجه نرم کردم. هرطور که بود خودم را به خانه رساندم. جلوی در خانه شلوغ بود؛ دوتا از دوستان پدرم که مدتها بود به خانهی ما رفت و آمد نمیکردند و یکی دوتا از مردهای فامیل. نمیدانستم چه خبر شده، جلو رفتم. عمو «بهروز» هم بود، دستم را گرفت و نگذاشت به خانه بروم. درواقع، میخواست مرا برای شنیدن خبری که فکرش را هم نمیکردم، آماده کند.
باورم نمیشد. همه چیز به همین سادگی تمام شده بود و هیچ کس با آن همه پول و ثروت نتوانسته بود کاری برای پدر انجام دهد. پدر رفته بود. در واقع، مسافرتی که دیگر بازگشت نداشت، به همین راحتی! او برای همیشه رفته بود. چقدر زمان برایم نامحسوس شده بود؛ یعنی پدر رفته بود و دیگر….
وارد اتاق پدر شدم. جای خالی! جایی که همیشه خالی بود. انگار هیچ وقت پدر به آن اتاق پا نگذاشته! گریه کردم! خودم هم تعجب کرده بودم که چرا اینقدر بلند گریه میکنم. شاید این علاقهای بود که به پدر داشتم و مسافرتهای طولانی و خرید و فروشهایش به من اجازه ابراز آن را نمیداد. به هر حال ما تنها شده بودیم. حالا باطن و ظاهر یکی شده بود و پدر مسافرت آخرش را شروع کرده و ما را برای همیشه تنها گذاشته بود.
کارها را عموها یکی پس از دیگری انجام میدادند. قرار بود که مراسم خاکسپاری آخر هفته انجام شود تا «نیما» و «نادر»، دو برادر بزرگم بعد از چهار سال از «دانمارک» برگردند. یادم میآید که با چه ترفندی بالاخره رفتند و آنجا مشغول به کار شدند. هرماه مبالغ هنگفتی از پدر پول دریافت میکردند و پدر هم دلخوش بود که مثلاً پسرانش مشغول تجارتند. آخر هفته هم رسید، ولی خبری از «نیما» و «نادر» نشد. هردو گفته بودند که تا دو هفته ی دیگر امکان بازگشت ندارند. مراسم بدون حضور آنها انجام شد. مادر در این مدت حال عادی نداشت. من هم شوکه شده بودم، ولی شاید بیشتر نگران وضعیت خانه بعد از پدر بودم و این که چه مشکلاتی برایمان پیش خواهد آمد.
بعد از انجام مراسم کم کم خانه خلوت شد. مادر هم سعی کرد که به وضعیت خانه سر وسامانی بدهد. همه چیز تمام شده بود. من هم زندگی عادی را شروع کرده بودم، با این تفاوت که همه چیز برایم مبهم بود. احساس میکردم شاید اگر «نیما» و «نادر» بیایند، این حالت گنگ و گیجی از وجودم بیرون برود، ولی اینطور نشد. وقتی تمامی اموال پدرتقسیم شد، احساس کردم که ذره ذره فرو میریزم. چرا همه چیز این قدر سریع تمام میشد و مرا هم با خود میبرد؛ یعنی مرگ پایان همه چیز است، پایان و دیگر هیچ…؟!
دیگر سراغ درسهایم هم نمیرفتم. فکر میکردم اگر قرار است که بعد ازمرگ من جز این که اموالی از من بماند و تقسیم شود، هیچ اتفاق دیگری نیافتد؛ چه فایده که من درس خوانده باشم یا نه؟ چه فرق که ثروتمند باشم یا نه؟
حالا من و مادر مانده بودیم با یک خانه بزرگ که نیمی از آن برای من بود و نیم دیگری برای مادر و یک حساب بانکی! سعی میکردم خودم را با گردش و خرید آرام کنم، ولی نمیتوانستم. دوستانم هم برای این که مرا از این حالت در بیاورند پیشنهادهای زیادی میدادند که حتی یکی از آنها هم به نتیجه نمیرسید. همه چیز برایم عادی شده بود بدون رنگ و تازگی! با خودم میگفتم: «همین است دیگر! چارهای نیست! من هم تا چند سال دیگر تبدیل به مردهای میشوم که جز اموالش چیز دیگری ندارد.» هرچه که بیشتر با خودم خلوت میکردم، کمتر به نتیجه میرسیدم. مادر هم متوجه حال من نبود. شاید هم فکر میکرد که برای از دست دادن پدر ناراحتم! خودم هم نمیدانستم که چه حالی دارم. برای فرار از این اندیشهها، دست به هرکاری میزدم، ولی فایدهای نداشت.
یک روز بعد از ظهر که از پارک برمیگشتم، صدای اذان را از مسجد نیمه ساختهی سر خیابان شنیدم. به ساختمان مسجد خیره شدم و ناخودآگاه به داخل رفتم. گوشهای نشستم: صفی ازنمازگزاران که با هم به رکوع میرفتند و سجده میکردند… چقدر زیبا بود. تا به حال این منظره را از نزدیک ندیده بودم. همانجا مشغول تماشا شدم. بعد از نماز، همه با لبخند از همدیگر پذیرایی میکردند و با هم دست میدادند. چقدر صمیمی! یکی از نمازگزاران به طرف من برگشت و دستانش را به طرف من گرفت. با اکراه دست دادم. احساس کردم مدتهاست که او را میشناسم، لبخندی زدم.
چند دقیقهای بود که صدایی به گوش میرسید. گویا کسی دعا میخواند. بعد هم شروع به صحبت کرد. کم کم فهمیدم که سورهای ازقرآن را تفسیر میکند؛ من هم گوش میدادم. درمورد انفاق و بخشش بود و این که حضرت علی(ع) در مسجد و هنگام رکوع، انگشترش را به یک فقیر میبخشد و هرکه در این دنیا برای رضای خدا بخششی انجام دهد، ذخیرهای است برای آخرت او. به نظرم خیلی جالب آمد. من که مثلاً مسلمان بودم، تا به حال نمیدانستم کسی که پیشوای دین من است، در حال رکوع بخشش کرده است! آیا من هم تا به حال به کسی کمک کردهام؟ جز این که پس اندازم را برای وسایل شخصی غیر ضروری استفاده کنم، چه کردهام؟ در همین فکرها بودم که آقای سخنران از همه تقاضا کرد تا برای اتمام کارهای ساختمان مسجد کمک کنند و بعد صحبتش را به پایان برد. من چه کردهام؟ تا به حال چند نفر را از خودم راضی نگه داشته و به آنها محبت کردهام؟ آیا تا به حال دست افتادهای را گرفتهام؟
احساس میکردم که حالا خیلی چیزها که در وجودم سنگینی میکردند، تمام شدهاند! بلند شدم و ا ز پلهها پایین رفتم. جلوی در مسجد ایستادم! باد میآمد و پارچهای که روی آن نام مسجد را نوشته بودند، تکان میخورد. ناگهان احساسی عجیب در دلم ریشه دواند. با خودم فکر کردم من باید شروع کنم و برای پایان این همه خستگی و کسالت باید کاری انجام بدهم.
به سرعت راه خانه را در پیش گرفتم. مادر مشغول صحبت با تلفن بود و «ثریا» خانم مشغول آماده کردن شام. به آشپزخانه رفتم و در حال وضو گرفتن و به «ثریا» خانم گفتم: «ثریا خانم میشه چادر مشکی تونو چند لحظه بهم بدی. کار دارم؟!» او هم خندید. چادر را سرکردم،احساس خوبی داشتم. به طرف مسجد دویدم و به سمت مردی رفتم که کمکها را جمعآوری میکرد. دستبندی را که همین چند روز پیش با قیمت بالا خریده بودم، از دستم باز کردم. فکر میکردم تنها چیزی بود که هنوز در وجودم سنگینی میکرد. آن را طرف مرد گرفتم و آرام گفتم: «یامرتضی علی!» نسیم مهربانی همه وجودم را نوازش داد و تمام تشویشهایم را با خود برد….
ـ مینا خانم! مادرتون امروز صبح بعد از رفتن شما زنگ زدن. گفتن که دوباره تماس میگیرن. فکر میکنم میخوان برگردن!
جوابش را ندادم؛ یعنی میل زیادی به حرف زدن نداشتم. او هم به کج خلقیهای من عادت داشت. نهارم را با بیمیلی خوردم. بلند شدم تا به اتاقم بروم و مثل همیشه درسهایم را مرور کنم و اگر فرصتی مانده بود به قدم زدن و گردش بپردازم. وقتی پدر و مادرم به مسافرت میرفتند، زندگی برایم آسانتر بود. دیگر مجبور نبودم به میل آنها غذا بخورم، بخوابم و لباس بپوشم. مادر همیشه نگران وضیعت ظاهرم بود که جلوی دوستان و اقوامشان حفظ آبرو کنم. پدر بیشتر به فکر حساب و کتابش بود تا چیزی جا به جا نشده باشد و به قول خودش، مو را از ماست میکشید. گاهی اوقات هم اگرمبلغ کمی جا به جا میشد، پدر نمیگذشت و سعی میکرد هرطوری شده قضیه را پیگیری کند. این در حالی بود که شاید هزار برابر این پولها را در جایی که اصلاً مهم نبود، خرج کرده بود.
تلفن زنگ زد و ثریا خانم صدایم زد تا گوشی را بردارم. مادر بود و بعد از احوالپرسی گفت که فردا صبح پرواز دارند و میآیند. صدای مادر نگران بود، شاید نتوانسته بودند آن طور که دوست داشتند، خرید کنند. شاید هم… به هرحال چارهای نبود و باید تا فردا منتظر میماندم. بعد از ظهر بود. بدون اینکه لای کتابهایم را باز کنم، از خانه بیرون آمدم. شروع به قدم زدن کردم. هنوز از بابت امتحان ریاضی ناراحت بودم. نتوانسته بودم به یکی از پرسشها، جواب بدهم و این موضوع ناراحتم کرده بود. همینطور جلو میرفتم و با خستگی قدم برمیداشتم. شاید دلم میخواست از آخرین لحظههای تنهاییام آن طور که دلخواهم هست، لذت ببرم.
سر خیابان یک ساختمان نیمهکاره بود. برایم جالب بود. تا به حال به آن دقت نکرده بودم و حالا هم به طور اتفاقی آن را میدیدم. تعجب کردم که چرا پدر در مورد این ساختمان نیمکاره حرفی نزده است. پدر همهی ساختمانها را زیر نظر میگرفت و از روش ساخت و دیگر موارد آن صحبت میکرد و ایراد میگرفت، ولی تا به حال نشنیده بودم که در مورد ساختمان سر خیابان حرفی زده باشد. نزدیک ساختمان رفتم و پارچهای را که روی دیوار نصب شده بود، خواندم: «مسجد مرتضی علی». آن وقت علت رفتار پدر را فهمیدم. شاید هم دلیلی نداشته تا در مورد ساختمان جدید حرفی بزند.
به خانه برگشتم، در حالی که کمتر احساس خستگی میکردم و کمی سرحال شده بودم. بعد از ظهر روز بعد بود که پدر و مادر آمدند و من به علت آن همه نگرانی که در صدای مادر موج میزد، پی بردم. پدر به شدت رنگ پریده و ضعیف شده بود آن قدر که مادر زیر بازوانش را گرفته بود و او را به اتاق آورد. من هم جلو رفتم و به مادر کمک کردم و پدر را به اتاق خوابش رساندیم. مادر با اشاره به من فهماند که دنبالش بروم. من هم به همراه او به اتاق پذیرایی رفتم. نگران بود و خستگی در صورتش موج میزد. اولین بار بود که میدیدم او نگران حال پدر است. بعد هم در حالی که پشت میز مینشست، گفت: «هفتهی پیش یکی از دوستای بابا معامله رو به هم زد، خیلی با بابا جر و بحث کردن.» تازه فهمیده بودم که قضیه چیست و از کجا آب خورده است. طبیعی بود، پدر هروقت که از معاملهای ناراحت بود، همین حال را پیدا میکرد. به مادر گفتم:«مگه سودش خیلی بوده». مادر هم با تأسف سرش را تکان داد: «میدونی بابات میگفت اگه این معامله سر بگیره، بهترین معاملهاییه که تا به حال انجام داده.»
شام را با مادر خوردیم در حالی که هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد. من هم به اتاقم رفتم تا به درسهایم رسیدگی کنم.
از این طور کارها و سفرها بدم میآمد. دلم میخواست زندگی عادی داشتم و این قدر خرید و فروش و نرخها تعیین کنندهی شادیها و غمهای زندگیمان نباشند مثل «ثریا» خانم که راحت زندگی میکرد.
به درسهای فردا فکر کردم، تازه یادم آمد که فردا امتحان «بینش» دارم، کاملاً فراموش کرده بودم. بلند شدم، کتاب را برداشتم و شروع به خواندن کردم. امتحانی که قرار بود فردا برگزار شود، در مورد آثار «ما تقدم» و «ما تأخر» بود. شاید تا به حال پدر چنین چیزی نشنیده باشد، شاید هم اگر برایش در این مورد توضیح بدهم فکر کند که آیا این آثار را میشود خرید یا سودی دارد یا نه؟ خود من هم تا به حال در این مورد چیزی نشنیده بودم و شاید تنها کسی بودم که در مورد مسایل دینی خودم در کلاس آگاه میشدم و در خانه جایی برای این مطالب نمییافتم. گریهام گرفته بود، اگر همه اینها راست بود، اگر آخرت و حساب و کتابی باشد…! تمام تنم مورمور شد. یادم میآید که ماه رمضان سال پیش وقتی مادرم عازم رفتن به سفر بود، از او پرسیدم که اگر بخواهم روزه بگیرم چه ساعتی باید بیدار شوم و او هم جوابی داد که برای مدتها ذهنم را از این طور مسایل خالی کرد.
ـ تو ضعیفی! این مسایل هم برای تو نیست، فعلاً به فکر درسات باش!
در مقابل دوستان مدرسهام که روزه میگرفتند، سکوت میکردم. خودم را با این فکر که شاید آنها بیشتر از من توان جسمی دارند، راضی کرده بودم.
کتاب بینش را بستم و روی تختم دراز کشیدم. صبح با سرو صدایی که از پایین میآمد، بلند شدم. هنوز تا وقت مدرسه رفتن خیلی مانده بود. صدای فریاد مادر را از پایین شنیدم. با عجله به سمت پایین دویدم. پدر به شدت بد حال بود و کاری از دست مادر برنمیآمد. ساعتی بعد صدای آمبولانس بود که آژیرکشان خیابان خلوت ما را میشکافت و میآمد.
پدر را بردند. مادر هم همراهشان رفت. من هم وحشتزده و سرگردان در خانه بودم. به ناچار آماده شدم و راه مدرسه را در پیش گرفتم. سرم به شدت درد میکرد. گذشت زمان را حس نمیکردم و تا ظهر باخستگی و کسالت، دست و پنجه نرم کردم. هرطور که بود خودم را به خانه رساندم. جلوی در خانه شلوغ بود؛ دوتا از دوستان پدرم که مدتها بود به خانهی ما رفت و آمد نمیکردند و یکی دوتا از مردهای فامیل. نمیدانستم چه خبر شده، جلو رفتم. عمو «بهروز» هم بود، دستم را گرفت و نگذاشت به خانه بروم. درواقع، میخواست مرا برای شنیدن خبری که فکرش را هم نمیکردم، آماده کند.
باورم نمیشد. همه چیز به همین سادگی تمام شده بود و هیچ کس با آن همه پول و ثروت نتوانسته بود کاری برای پدر انجام دهد. پدر رفته بود. در واقع، مسافرتی که دیگر بازگشت نداشت، به همین راحتی! او برای همیشه رفته بود. چقدر زمان برایم نامحسوس شده بود؛ یعنی پدر رفته بود و دیگر….
وارد اتاق پدر شدم. جای خالی! جایی که همیشه خالی بود. انگار هیچ وقت پدر به آن اتاق پا نگذاشته! گریه کردم! خودم هم تعجب کرده بودم که چرا اینقدر بلند گریه میکنم. شاید این علاقهای بود که به پدر داشتم و مسافرتهای طولانی و خرید و فروشهایش به من اجازه ابراز آن را نمیداد. به هر حال ما تنها شده بودیم. حالا باطن و ظاهر یکی شده بود و پدر مسافرت آخرش را شروع کرده و ما را برای همیشه تنها گذاشته بود.
کارها را عموها یکی پس از دیگری انجام میدادند. قرار بود که مراسم خاکسپاری آخر هفته انجام شود تا «نیما» و «نادر»، دو برادر بزرگم بعد از چهار سال از «دانمارک» برگردند. یادم میآید که با چه ترفندی بالاخره رفتند و آنجا مشغول به کار شدند. هرماه مبالغ هنگفتی از پدر پول دریافت میکردند و پدر هم دلخوش بود که مثلاً پسرانش مشغول تجارتند. آخر هفته هم رسید، ولی خبری از «نیما» و «نادر» نشد. هردو گفته بودند که تا دو هفته ی دیگر امکان بازگشت ندارند. مراسم بدون حضور آنها انجام شد. مادر در این مدت حال عادی نداشت. من هم شوکه شده بودم، ولی شاید بیشتر نگران وضعیت خانه بعد از پدر بودم و این که چه مشکلاتی برایمان پیش خواهد آمد.
بعد از انجام مراسم کم کم خانه خلوت شد. مادر هم سعی کرد که به وضعیت خانه سر وسامانی بدهد. همه چیز تمام شده بود. من هم زندگی عادی را شروع کرده بودم، با این تفاوت که همه چیز برایم مبهم بود. احساس میکردم شاید اگر «نیما» و «نادر» بیایند، این حالت گنگ و گیجی از وجودم بیرون برود، ولی اینطور نشد. وقتی تمامی اموال پدرتقسیم شد، احساس کردم که ذره ذره فرو میریزم. چرا همه چیز این قدر سریع تمام میشد و مرا هم با خود میبرد؛ یعنی مرگ پایان همه چیز است، پایان و دیگر هیچ…؟!
دیگر سراغ درسهایم هم نمیرفتم. فکر میکردم اگر قرار است که بعد ازمرگ من جز این که اموالی از من بماند و تقسیم شود، هیچ اتفاق دیگری نیافتد؛ چه فایده که من درس خوانده باشم یا نه؟ چه فرق که ثروتمند باشم یا نه؟
حالا من و مادر مانده بودیم با یک خانه بزرگ که نیمی از آن برای من بود و نیم دیگری برای مادر و یک حساب بانکی! سعی میکردم خودم را با گردش و خرید آرام کنم، ولی نمیتوانستم. دوستانم هم برای این که مرا از این حالت در بیاورند پیشنهادهای زیادی میدادند که حتی یکی از آنها هم به نتیجه نمیرسید. همه چیز برایم عادی شده بود بدون رنگ و تازگی! با خودم میگفتم: «همین است دیگر! چارهای نیست! من هم تا چند سال دیگر تبدیل به مردهای میشوم که جز اموالش چیز دیگری ندارد.» هرچه که بیشتر با خودم خلوت میکردم، کمتر به نتیجه میرسیدم. مادر هم متوجه حال من نبود. شاید هم فکر میکرد که برای از دست دادن پدر ناراحتم! خودم هم نمیدانستم که چه حالی دارم. برای فرار از این اندیشهها، دست به هرکاری میزدم، ولی فایدهای نداشت.
یک روز بعد از ظهر که از پارک برمیگشتم، صدای اذان را از مسجد نیمه ساختهی سر خیابان شنیدم. به ساختمان مسجد خیره شدم و ناخودآگاه به داخل رفتم. گوشهای نشستم: صفی ازنمازگزاران که با هم به رکوع میرفتند و سجده میکردند… چقدر زیبا بود. تا به حال این منظره را از نزدیک ندیده بودم. همانجا مشغول تماشا شدم. بعد از نماز، همه با لبخند از همدیگر پذیرایی میکردند و با هم دست میدادند. چقدر صمیمی! یکی از نمازگزاران به طرف من برگشت و دستانش را به طرف من گرفت. با اکراه دست دادم. احساس کردم مدتهاست که او را میشناسم، لبخندی زدم.
چند دقیقهای بود که صدایی به گوش میرسید. گویا کسی دعا میخواند. بعد هم شروع به صحبت کرد. کم کم فهمیدم که سورهای ازقرآن را تفسیر میکند؛ من هم گوش میدادم. درمورد انفاق و بخشش بود و این که حضرت علی(ع) در مسجد و هنگام رکوع، انگشترش را به یک فقیر میبخشد و هرکه در این دنیا برای رضای خدا بخششی انجام دهد، ذخیرهای است برای آخرت او. به نظرم خیلی جالب آمد. من که مثلاً مسلمان بودم، تا به حال نمیدانستم کسی که پیشوای دین من است، در حال رکوع بخشش کرده است! آیا من هم تا به حال به کسی کمک کردهام؟ جز این که پس اندازم را برای وسایل شخصی غیر ضروری استفاده کنم، چه کردهام؟ در همین فکرها بودم که آقای سخنران از همه تقاضا کرد تا برای اتمام کارهای ساختمان مسجد کمک کنند و بعد صحبتش را به پایان برد. من چه کردهام؟ تا به حال چند نفر را از خودم راضی نگه داشته و به آنها محبت کردهام؟ آیا تا به حال دست افتادهای را گرفتهام؟
احساس میکردم که حالا خیلی چیزها که در وجودم سنگینی میکردند، تمام شدهاند! بلند شدم و ا ز پلهها پایین رفتم. جلوی در مسجد ایستادم! باد میآمد و پارچهای که روی آن نام مسجد را نوشته بودند، تکان میخورد. ناگهان احساسی عجیب در دلم ریشه دواند. با خودم فکر کردم من باید شروع کنم و برای پایان این همه خستگی و کسالت باید کاری انجام بدهم.
به سرعت راه خانه را در پیش گرفتم. مادر مشغول صحبت با تلفن بود و «ثریا» خانم مشغول آماده کردن شام. به آشپزخانه رفتم و در حال وضو گرفتن و به «ثریا» خانم گفتم: «ثریا خانم میشه چادر مشکی تونو چند لحظه بهم بدی. کار دارم؟!» او هم خندید. چادر را سرکردم،احساس خوبی داشتم. به طرف مسجد دویدم و به سمت مردی رفتم که کمکها را جمعآوری میکرد. دستبندی را که همین چند روز پیش با قیمت بالا خریده بودم، از دستم باز کردم. فکر میکردم تنها چیزی بود که هنوز در وجودم سنگینی میکرد. آن را طرف مرد گرفتم و آرام گفتم: «یامرتضی علی!» نسیم مهربانی همه وجودم را نوازش داد و تمام تشویشهایم را با خود برد….