داستانهای قرآنی: موریانه و سلیمان
آرشیو
چکیده
متن
خبرهایی از ارتباط جن با انسان میشنیدیم.هر چند عقل موریانه بسیار کوچک است، ولی میفهمیدیم که جن، سلاحی در دست انسان است. خداوند، جن را به تسخیر حضرت سلیمان(ع) درآورد همانگونه که سربازان و نوکران را زیر فرمان او درآورده بود. آنان به ژرفای دریاها و اوج آسمانها میرفتند و هر آن چه سلیمان میخواست، انجام میدادند. خانه و کاخ میساختند و راهها را آباد میکردند. این رابطه بدین صورت، تنها در زمان سلیمان (ع) رخ داد و برخلاف عادت و قانون قدیمی بود که جنها را از انسان جدا میساخت.
این معجزهی سلیمان (ع)، نشانهای از نشانههای پیامبریاش بود. مردم آن چه را که جنها انجام میدادند و انسان از انجام دادن آن ناتوان بود، میدیدند.باید ایمانشان به خداوند مستحکمتر میشد و قدرت او را بیشتر درک میکردند، ولی آن چه رخ داد، انتشار خرافه و خیالبافی بود. اعتقاد مردم به قدرت جن افزون گشت تا جایی که نادانان میگفتند: جن علم غیب دارد.
من به عنوان یک موریانه نمیدانم چه کسی این شایعهی خندهدار و مسخره را پخش کرده است؟ نمیدانستم مسبب آن، جن بود یا انسان. مهم این بود که این شایعه تا آن جا گسترش یافت که جزو امور بدیهی درآمد. من میدانستم که جن علم غیب ندارد.منِ موریانه با همهی این سادگی و کوچکیام که فوتی مرا از جا میکند، توانستم این حقیقت را به اثبات برسانم که جن، علم غیب ندارد.جالب این است که من این کار را انجام دادم، بدون اینکه خودم قصدی داشته باشم.گرسنه بودم و نمیدانستم چه کار باید بکنم. پس عصا را خوردم، عصای سلیمان را… .
کمی به عقبتر برمی گردیم تا ماجرا روشنتر شود:
سلیمان، مشهورترین شخص زمان خود بود.او به قدری ثروتمند بود که دیوارهای کاخش را با چوبهای گرانبها ساخته و با شمشهای طلا پوشانده بودند. آه… چقدر دوست داشتیم روزی بتوانیم به کاخ سلیمان دست یابیم و خود را سیر کنیم، ولی با وجود طلاهای سرراهمان، این آرزو خوابی بیش نبود.این تمام آن چیزی است که از سلیمان میدانستیم.
ما موریانهها روش مخصوصی در زندگی داریم: زمین را میکنیم و لانههایی میسازیم که گنجایش ششصد هزار موریانه را دارند. برای تهویهی محل زندگی نیز روش جالبی داریم؛ مثلاً بیست تونل موازی در زیر زمین میکنیم. هر تونل درست زیر تونل دیگر قرار دارد.تونل بالا به سطح زمین راه دارد و تونلهای دیگر به تونل بالاتر میپیوندند.با لعاب خود، دیوارههای خاک و ماسه را سفت میکنیم.
پادشاهان ما عمر بسیار درازی دارند. ملکه، مسؤول تخم گذاری است. هر ملکه در طول دوران زندگی خود، حدود ده میلیون تخم میگذارد. پس از این که نوزادان به دنیا آمدند، در مشاغل گوناگون به کار میپردازند. برخی سرباز و برخی دیگر کارگر میشوند. سربازان از نظر جسمی از دیگران بزرگترند و سرشان نیز بزرگ و سفت است. هنگامی که به سرزمین مورچهها حمله میکنیم، سربازانی که به «صاعقه» معروفند، پیشتاز دیگر سربازان میشوند. این گروه از سربازان، در سر خود بینی بلندی همانند منقار دارند که مادّهای لزج از آن ترشح میشود و هنگام رویارویی با دشمن، سبب میشود افراد دشمن به یکدیگر بچسبند. بدین گونه دشمن را فلج میکنیم. در معدهی ما باکتریهایی وجود دارد که میتواند چوب را هضم کند. چوب، لذیذترین غذای ماست.
ما یک بار در سال مهاجرت میکنیم (البته یک بار در عمر). دستهی بزرگی از نرها و مادهها به دنبال لانهای جدید، با یکدیگر به پرواز در میآیند.هنگام هجرت، بیشتر افراد دسته را پرندگان میخورند یا در اثر عواملی دیگر میمیرند. تنها یک نر و ماده نجات مییابند و لانهی جدیدی حفر میکنند. پس از آن ، بالهایشان میافتد؛ زیرا دیگر فایدهای برایشان ندارد. سپس با هم ازدواج میکنند و ماده که ملکه است، تخم گذاری میکند. بدین گونه یک نر و یک ماده برای ساختن نسلی نو کفایت میکند.
به همراه هزاران موریانهی دیگر در حال پرواز بودم که ناگهان به زمین افتادم. یکی از بالهایم یکباره جدا شد و من سقوط کردم. بال دیگرم نیز از تنم جدا شد. فکر میکنید کجا سقوط کردم؟ من درون محراب سلیمان(ع) افتادم که در آن عبادت میکند. شناسایی آن جا را آغاز کردم. بسیار گرسنه بودم و کمی هم گیج .عظمت محراب که بیشتر از حدّ تعقل من بود، سبب شد بیشتر گیج شوم. زمین آن از شیشههای ضخیم و بر روی آب ساخته شده بود. دیوارهها نیز از کریستال بودند و سقف نداشت. صندلی سلیمان(ع) از طلا بود.
سلیمان (ع) بر صندلی نشسته بود، در حالی که چانهی خود را بر عصایی گذاشته بود و عصا را در دست گرفته بود. هیچ کس جرأت ورود به محراب را نداشت. گروهی از جنها دور محراب نشسته و منتظر بودند تا سلیمان عبادت خود را به پایان رساند و آنان در خدمت او باشند. تنها موجودی بودم که جرأت یافتم وارد محراب سلیمان شوم… اگر مرا ببیند، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
با خود گفتم به او سلام کنم. به همین دلیل گفتم: سلام بر توای پیامبر خدا،ای سلیمان! سرور من! من به اشتباه به این جا آمدم. معذرت میخواهم. اگر راه را به من نشان دهی، از این جا میروم.
سلیمان (ع) پاسخی نداد.صدایم را بلندتر کردم…ولی سلیمان پاسخ نداد. به او نزدیکتر شدم. به چهرهی نورانی و عظیم او نگریستم. چشمانش باز بود و پلک نمیزد و گوشهایاز زمین را مینگریست. با خود گفتم: شاید هنوز در حال نماز است. منتظر شدم، ولی باز حرکتی نکرد. به او نزدیکتر شدم و گفتم:سرورم! من گرسنه هستم. چوبی در اتاق به جز عصایت نیست؛ چه کنم؟
سلیمان(ع) باز پاسخی نداد. نزدیکتر شدم. سخن خود را تکرار کردم، ولی سلیمان (ع) هم چنان ساکت ماند….
شب به پایان رسید. صبح آمد و سلیمان(ع) هم چنان بی حرکت نشسته بود. گویی به من الهام شد که او مرده است. لبهایش سفید شده بود و صورتش رو به زردی میرفت و این سکوت و سکون مهیب… همه و همه بر مرگ او دلالت داشتند. من بر روان پاکش نماز گزاردم. سپس به عصای او نزدیک شدم و به خوردن آن پرداختم؛ چون روزی من بود.
سلام خدا بر تو ای پیامبر بزرگ! بر تو ای پیامبر کریم و بخشنده!
در چندین روز، قسمتی از عصای سلیمان(ع) را خوردم. ناگهان روزی تعادل او به هم خورد و برزمین افتاد.البته من قصد این کار را نداشتم.
جنها، افتادن سلیمان را دیدند . خبر در شهر پیچید. سربازان وارد محراب شدند و او را مرده یافتند. جنها از زیر سلطهی سلیمان (ع) رها شده بودند. مردم فهمیدند که سلیمان(ع) مدتهای طولانی بود که مرده است، ولی جنها بدون این که از مرگ او آگاه باشند، در خدمت او کار میکردند. مرگ او غیب بود و جنها از آن آگاه نبودند.
فَلَمَّا قَضَینَا عَلَیهِ الْموْتَ مَا دَلَّهُمْ عَلی مَوتِهِ إلاّ دابّةُالأَرضِ تَأکُلُمِنْسَاَتَهُ فَلَمَّا خَرّ تَبَینتِِ الْجِنُّ أن لّوْ کانوا یعْلَمونَ الْغَیبَ مَا لبِثوا فِی الْعَذابِ الْمُهینِ .1
و چون ما مرگ را بر سلیمان مأمور ساختیم، به مرگ او به جز حیوان چوب خواری (موریانه) که عصای او را خورد و (جسد سلیمان که تا مدتهای طولانی به آن تکیه داشت) بر زمین افتاد، کس دیگری رهنمون نگشت. پس جنها اگر از غیب آگاه بودند، تا دیر زمان در ذلت و خواری باقی نمیماندند (و از اعمال شاقهای که به اجبار انجام میدادند، هماندم که سلیمان مرد، دست میکشیدند).
آری، منِ موریانه، این حقیقت را اثبات کردم که جن علم غیب ندارد. آری، خرافه را با ساقط کردن عصا، ساقط کردم.
1. سباء، 14.
این معجزهی سلیمان (ع)، نشانهای از نشانههای پیامبریاش بود. مردم آن چه را که جنها انجام میدادند و انسان از انجام دادن آن ناتوان بود، میدیدند.باید ایمانشان به خداوند مستحکمتر میشد و قدرت او را بیشتر درک میکردند، ولی آن چه رخ داد، انتشار خرافه و خیالبافی بود. اعتقاد مردم به قدرت جن افزون گشت تا جایی که نادانان میگفتند: جن علم غیب دارد.
من به عنوان یک موریانه نمیدانم چه کسی این شایعهی خندهدار و مسخره را پخش کرده است؟ نمیدانستم مسبب آن، جن بود یا انسان. مهم این بود که این شایعه تا آن جا گسترش یافت که جزو امور بدیهی درآمد. من میدانستم که جن علم غیب ندارد.منِ موریانه با همهی این سادگی و کوچکیام که فوتی مرا از جا میکند، توانستم این حقیقت را به اثبات برسانم که جن، علم غیب ندارد.جالب این است که من این کار را انجام دادم، بدون اینکه خودم قصدی داشته باشم.گرسنه بودم و نمیدانستم چه کار باید بکنم. پس عصا را خوردم، عصای سلیمان را… .
کمی به عقبتر برمی گردیم تا ماجرا روشنتر شود:
سلیمان، مشهورترین شخص زمان خود بود.او به قدری ثروتمند بود که دیوارهای کاخش را با چوبهای گرانبها ساخته و با شمشهای طلا پوشانده بودند. آه… چقدر دوست داشتیم روزی بتوانیم به کاخ سلیمان دست یابیم و خود را سیر کنیم، ولی با وجود طلاهای سرراهمان، این آرزو خوابی بیش نبود.این تمام آن چیزی است که از سلیمان میدانستیم.
ما موریانهها روش مخصوصی در زندگی داریم: زمین را میکنیم و لانههایی میسازیم که گنجایش ششصد هزار موریانه را دارند. برای تهویهی محل زندگی نیز روش جالبی داریم؛ مثلاً بیست تونل موازی در زیر زمین میکنیم. هر تونل درست زیر تونل دیگر قرار دارد.تونل بالا به سطح زمین راه دارد و تونلهای دیگر به تونل بالاتر میپیوندند.با لعاب خود، دیوارههای خاک و ماسه را سفت میکنیم.
پادشاهان ما عمر بسیار درازی دارند. ملکه، مسؤول تخم گذاری است. هر ملکه در طول دوران زندگی خود، حدود ده میلیون تخم میگذارد. پس از این که نوزادان به دنیا آمدند، در مشاغل گوناگون به کار میپردازند. برخی سرباز و برخی دیگر کارگر میشوند. سربازان از نظر جسمی از دیگران بزرگترند و سرشان نیز بزرگ و سفت است. هنگامی که به سرزمین مورچهها حمله میکنیم، سربازانی که به «صاعقه» معروفند، پیشتاز دیگر سربازان میشوند. این گروه از سربازان، در سر خود بینی بلندی همانند منقار دارند که مادّهای لزج از آن ترشح میشود و هنگام رویارویی با دشمن، سبب میشود افراد دشمن به یکدیگر بچسبند. بدین گونه دشمن را فلج میکنیم. در معدهی ما باکتریهایی وجود دارد که میتواند چوب را هضم کند. چوب، لذیذترین غذای ماست.
ما یک بار در سال مهاجرت میکنیم (البته یک بار در عمر). دستهی بزرگی از نرها و مادهها به دنبال لانهای جدید، با یکدیگر به پرواز در میآیند.هنگام هجرت، بیشتر افراد دسته را پرندگان میخورند یا در اثر عواملی دیگر میمیرند. تنها یک نر و ماده نجات مییابند و لانهی جدیدی حفر میکنند. پس از آن ، بالهایشان میافتد؛ زیرا دیگر فایدهای برایشان ندارد. سپس با هم ازدواج میکنند و ماده که ملکه است، تخم گذاری میکند. بدین گونه یک نر و یک ماده برای ساختن نسلی نو کفایت میکند.
به همراه هزاران موریانهی دیگر در حال پرواز بودم که ناگهان به زمین افتادم. یکی از بالهایم یکباره جدا شد و من سقوط کردم. بال دیگرم نیز از تنم جدا شد. فکر میکنید کجا سقوط کردم؟ من درون محراب سلیمان(ع) افتادم که در آن عبادت میکند. شناسایی آن جا را آغاز کردم. بسیار گرسنه بودم و کمی هم گیج .عظمت محراب که بیشتر از حدّ تعقل من بود، سبب شد بیشتر گیج شوم. زمین آن از شیشههای ضخیم و بر روی آب ساخته شده بود. دیوارهها نیز از کریستال بودند و سقف نداشت. صندلی سلیمان(ع) از طلا بود.
سلیمان (ع) بر صندلی نشسته بود، در حالی که چانهی خود را بر عصایی گذاشته بود و عصا را در دست گرفته بود. هیچ کس جرأت ورود به محراب را نداشت. گروهی از جنها دور محراب نشسته و منتظر بودند تا سلیمان عبادت خود را به پایان رساند و آنان در خدمت او باشند. تنها موجودی بودم که جرأت یافتم وارد محراب سلیمان شوم… اگر مرا ببیند، چه اتفاقی خواهد افتاد؟
با خود گفتم به او سلام کنم. به همین دلیل گفتم: سلام بر توای پیامبر خدا،ای سلیمان! سرور من! من به اشتباه به این جا آمدم. معذرت میخواهم. اگر راه را به من نشان دهی، از این جا میروم.
سلیمان (ع) پاسخی نداد.صدایم را بلندتر کردم…ولی سلیمان پاسخ نداد. به او نزدیکتر شدم. به چهرهی نورانی و عظیم او نگریستم. چشمانش باز بود و پلک نمیزد و گوشهایاز زمین را مینگریست. با خود گفتم: شاید هنوز در حال نماز است. منتظر شدم، ولی باز حرکتی نکرد. به او نزدیکتر شدم و گفتم:سرورم! من گرسنه هستم. چوبی در اتاق به جز عصایت نیست؛ چه کنم؟
سلیمان(ع) باز پاسخی نداد. نزدیکتر شدم. سخن خود را تکرار کردم، ولی سلیمان (ع) هم چنان ساکت ماند….
شب به پایان رسید. صبح آمد و سلیمان(ع) هم چنان بی حرکت نشسته بود. گویی به من الهام شد که او مرده است. لبهایش سفید شده بود و صورتش رو به زردی میرفت و این سکوت و سکون مهیب… همه و همه بر مرگ او دلالت داشتند. من بر روان پاکش نماز گزاردم. سپس به عصای او نزدیک شدم و به خوردن آن پرداختم؛ چون روزی من بود.
سلام خدا بر تو ای پیامبر بزرگ! بر تو ای پیامبر کریم و بخشنده!
در چندین روز، قسمتی از عصای سلیمان(ع) را خوردم. ناگهان روزی تعادل او به هم خورد و برزمین افتاد.البته من قصد این کار را نداشتم.
جنها، افتادن سلیمان را دیدند . خبر در شهر پیچید. سربازان وارد محراب شدند و او را مرده یافتند. جنها از زیر سلطهی سلیمان (ع) رها شده بودند. مردم فهمیدند که سلیمان(ع) مدتهای طولانی بود که مرده است، ولی جنها بدون این که از مرگ او آگاه باشند، در خدمت او کار میکردند. مرگ او غیب بود و جنها از آن آگاه نبودند.
فَلَمَّا قَضَینَا عَلَیهِ الْموْتَ مَا دَلَّهُمْ عَلی مَوتِهِ إلاّ دابّةُالأَرضِ تَأکُلُمِنْسَاَتَهُ فَلَمَّا خَرّ تَبَینتِِ الْجِنُّ أن لّوْ کانوا یعْلَمونَ الْغَیبَ مَا لبِثوا فِی الْعَذابِ الْمُهینِ .1
و چون ما مرگ را بر سلیمان مأمور ساختیم، به مرگ او به جز حیوان چوب خواری (موریانه) که عصای او را خورد و (جسد سلیمان که تا مدتهای طولانی به آن تکیه داشت) بر زمین افتاد، کس دیگری رهنمون نگشت. پس جنها اگر از غیب آگاه بودند، تا دیر زمان در ذلت و خواری باقی نمیماندند (و از اعمال شاقهای که به اجبار انجام میدادند، هماندم که سلیمان مرد، دست میکشیدند).
آری، منِ موریانه، این حقیقت را اثبات کردم که جن علم غیب ندارد. آری، خرافه را با ساقط کردن عصا، ساقط کردم.
1. سباء، 14.