آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۳

چکیده

متن

زندگی زیبا و لذت‌بخش است. گاو هستم و از زندگی خود رضایت کامل دارم. من برای دیگران نعمتم. نمی‌دانم چه وقت سرم را می‌برند، ولی می‌دانم که سر هزاران گاو تا به‌حال بریده شده است.گویی وقتی سر از تنمان جدا می‌شود، احساس خوشبختی مبهمی می‌کنیم؛ زیرا در این صورت، ذاتمان محقق می‌شود: به غذای لذیذی تبدیل می‌شویم که وارد بدن انسان می‌شود یا به کفش تبدیل می‌شویم که انسان پاهای خود ر با آن می‌پوشاند و…. خلاصه انسان را می‌خورانیم و می‌پوشانیم و به خدمت او درمی‌آییم. آیا این حد اعلای بخشایشگری نیست؟
می‌دانیم که انسان از ما گاوها، همه چیز می‌گیرد. حتی آن چیزی را که به ما می‌دهد، به خاطر این است که بعد از ما پس بگیرد.با این حال، ما هیچ واکنشی نشان نمی‌دهیم؛ زیرا واکنش نشان دادن در عرف ما ممنوع است. شعار ما این است: «بخوریم و نمیریم. تسلیم شدن تنها راه زندگی است.» ما این‌گونه آموخته و این آموزه را از اجدادمان به ارث برده‌ایم.
روزی شیطان به ما گفت: « اگر گاوها شورش کنند، در دنیای انسان، انقلاب روی خواهد داد. مگر نمی‌دانید که انسان از زحمت‌های شما در مزرعه، سوء استفاده می‌کند؟ از شیر شما، پنیر، کره و خامه درست می‌کند و سرانجام نیز شما را می‌کشد و می‌خورد… ای گاوها! همانا دشمن ما و شما یکی است: انسان!؟ اگر این‌گونه تسلیم او بمانید، هیچ‌گاه پیشرفت نخواهید کرد؛ گاو به دنیا آمده‌اید، گاو زندگی خواهید کرد و گاو خواهید مرد.‌شورش کنید، از خودتان تحرک نشان دهید و خلاصه کاری بکنید. از سخن گفتن درباره غذا دست بکشید و شورش کنید.»
در همین هنگام، یکی از گاو‌ها از دوست خود پرسید:«آیا مزه غذایی که امروز از مزرعه جدید خوردی، با مزه غذای مزرعه قبلی تفاوت دارد؟»
گاو دوم گفت:«نه، مزه غذای هر دو مزرعه یکسان بود.»
شیطان که این سخن‌ها را شنید، نا‌امیدانه بازگشت، در حالی که زیر لب، غرغر می‌کرد و درباره انسان و گاو چیزی می‌گفت.
پس از این‌که شیطان رفت، یکی از گاوها که تازه آمده بود، پرسید: «چه کسی این‌جا بود؟» گاوی گفت:« او را نمی‌شناختم.» پرسید:«صحبتی کرد!؟» آن گاو پاسخ داد:«ناراحت بود … ‌چیزی می‌گفت که به مغزم فرو نمی‌رفت.»
آری، هیچ چیز در مغز گاو‌ها فرو نمی‌رود. هر حرفی از یک گوش ما وارد می‌شود و از گوش دیگر بیرون می‌رود. مغز ما تحمل غم‌ها، مشکلات و سختی‌ها را ندارد و به همین دلیل است که عمر گاو‌ها زیاد است.
خوب است بدانید من در میان بنی اسراییل زندگی می‌کنم و صاحب من یک بچه یتیم است. من گاوی معمولی نیستم، بلکه بسیار زیبا، بی‌عیب و زرد رنگم و رنگ یک پارچه‌ای دارم؛ یعنی در بدنم جز این رنگ، چیزی به چشم نمی خورد. نه بزرگم، نه کوچک و همتای من در میان گاوها بسیار کمیاب است. می‌خواهم کمی درباره بنی‌اسراییل سخن بگویم.
سخنانشان را که می‌شنوی،از آن‌ها خوشت می‌آید، ولی رفتارشان را که می‌بینی، شگفت‌زده می‌شوی. وقتی به هم می‌رسند، بسیار زیبا سخن می‌گویند، ولی پشت سر هم، سخن‌ها و رفتارشان بسیار زننده و تلخ است. من درباره ی حضرت موسی (ع) بسیار شنیده‌ام، او پیامبر است. هیچ‌گاه او را ندیده‌ام، ولی سخنان بسیاری درباره‌او بر زبان‌هاست؛ سخنانی بسیار متناقض و عجیب و غریب. تنها شمار کمی از بنی‌اسراییل، او را دوست دارند و البته این مسأله امری طبیعی است؛ زیرا موسی (ع) حق می‌گوید و چه چیزی بر دل‌های ستمکاران از حقیقت سنگین‌تر است؟ البته این موضوع به من ارتباطی ندارد؛ زیرا همه آزادند هر کاری بکنند و در عرف ما گاوها، واکنش نشان دادن ممنوع است.
«امروز روز آفتابی و گرمی است!» این سخن را بارها شنیده‌ام. می‌توانم معنای گرم بودن را بفهمم و می‌دانم پاکیزگی چیست. ما گاوها هیچ‌گاه آب کثیف نمی‌خوریم و در جاهای خیس و کثیف نمی‌خوابیم. ما عاشق پاکیزگی هستیم،ولی چیزی هست که هیچ‌گاه معنای آن را نمی‌فهمیم و آن، آفتاب است.واقعاً نمی‌دانم آفتاب چیست؟
بسیار می‌شنوم که مردم درباره روز آفتابی سخن می‌گویند:« آفتاب گرم است، آفتاب طلوع می‌کند، آفتاب غروب می‌کند» و از این چیزها.با این حال، من هیچ‌گاه در زندگی، آفتاب را ندیدم.تنها بعضی وقت‌ها حس می‌کنم که چیزی ،پوستم را لمس می‌کند و آن وقت عرقم در می‌آید. آیا این آفتاب است؟‌نمی‌دانم ….
می‌گویند آفتاب در آسمان است، این سخن،مسأله را پیچیده‌تر می‌کند … ‌آسمان کجاست؟ گاوها می‌توانند جلو و عقب و راست و چپ را ببینند، ولی هیچ‌گاه بالا نگاه نمی‌کنند. هیچ گاوی نیست که بالای سرش را بنگرد و به آفتاب خیره شود ، البته اگر وجود آفتاب ،امری واقعی باشد. به هر حال، تنها امر واقعی غذاست که وجود دارد.
صبح مدت زیادی چریدم و اکنون در حال نشخوار کردن هستم. با شکم سیر، روی زمین تمیز و خاک نمناک، زیر سایبان دراز کشیده‌ام …‌ ناگهان صدای فریادی بلند شد. به اطراف نگریستم که صدای فریاد دیگری آمد. سپس همهمه‌ای در روستا به پا شد؛ ایلیاییل، ثروتمند‌ترین مرد بنی اسراییل کشته شده بود. نمی‌دانم نامش ایلیاییل بود یا بنیامین یا چیز دیگری؛ نام سختی داشت. برای همین، آن را حفظ نکرده بودم.اصلاً برای من مهم نیست که نامش چیست؛ زیرا با او کاری ندارم.
در آن شب، به دلیل سرو‌صدای زیادمردم نتوانستم بخوابم. خانواده‌ی آن مرد با همه دعوا می‌کردند و داد و بیداد راه انداخته بودند، ولی نمی‌توانستد قاتل را بیابند. فکر کنم افزون بر‌داشتن مال و منال، در میان قوم بنی‌اسراییل، مقام و نفوذی نیز داشته که این حادثه به چنین فتنه‌ای انجامیده است. مردم تصمیم گرفتند برای حل مشکل، سراغ حضرت موسی (ع) بروند. یکی از گاوها از من پرسید: آیا مردم به موسی (ع) مراجعه کردند؟ گفتم: آری. پرسید: موسی چه پاسخ داد؟ گفتم: نمی‌دانم. به سراغ گاو دیگری رفتیم و ماجرا را از او جویا شدیم؟ او گفت: من از دیگران می‌پرسم و به شما می‌گویم. دو روز بعد، آن گاو را دیدم، ولی او فراموش کرده بود که جویای ماجرا شود. ما این موضوع را فراموش کردیم، ولی چند روز بعد ناگهان متوجه شدیم که مردم درباره‌ی آن سخن می‌گویند. موسی (ع) به قوم خود گفت:«إنَّ اللّهَ یأمُرکُمْ أنْ تَذْبَحوا بَقَرَةً؛ به دستور خداوند، گاوی را ذبح کنید.»1 دیدم که موضوع به ما مربوط می‌شود … ‌این مسأله برای ما اهمیت داشت. به همین دلیل، این پرسش برای ما پیش آمد که کدام گاو را ذبح می‌کنند؟ ‌فهمیدیم که گاوی را نکشته‌اند، ولی چرا؟‌مگر حضرت موسی (ع)، فرمان خدا مبنی بر کشتن گاو را به آن‌ها نرسانده بود؟ شگفت انگیزتر این‌که آن، به موسی‌(ع) گفته بودند: «أتَتَّخِذُنا هُزُواً؛ ما را به تمسخر گرفته ای؟»2 موسی هم گفته بود:« أعُوذُ بِاللّهِ أنْ أکونَ مِنَ الجاهِلِینَ؛ پناه می‌برم به خدا که سخن به تمسخر گویم؛ چون این کار مردم نادان است».3
این کار، جسارتی بس زننده و ناگوار به پیامبر خدا، حضرت موسی(ع) بود. آنان، پیامبرشان را به مسخره کردن متهم می‌سازند. اگر گاوها به جای آن‌ها بودند، هیچ‌گاه چنین رفتار ناشایستی را از خود نشان نمی‌دادند.
حضرت موسی (ع) از این تهمت آنان به خدا پناه برد و به آن‌ مردم فهماند که حل این مسأله ممکن نیست مگر از همین راه؛ ‌یعنی این قضیه نوعی معجزه است نه امری طبیعی که در زندگی روزانه روی‌دهد. در ظاهر، میان کشتن گاو و شناخته‌شدن قاتل هیچ ارتباطی وجود ندارد، ولی ما جرا از این قرار بود که بنی اسراییل باید قسمتی از بدن یک گاو ذبح شده را به بدن مقتول بمالند تا مقتول زنده شود و قاتل خود را معرفی کند.
‌آری، بحث معجزه در میان بود. چنین کاری منطقی و معمول نیست ولی مگر تا حالا علت‌های منطقی و طبیعی بر زندگی بنی اسراییل حاکم بوده است؟ خوب است بدانید همواره معجزه‌های عادت‌شکن بر زندگی‌شان حاکم بوده است. برای نمونه، هنگامی که موسی (ع) عصای خود را به دریا زد، دریا دو نیم شد و آنان از خشکی ایجاد شده گذشتند و فرعون و لشکریانش در آن غرق شدند.‌موارد دیگری هم بود . آیا مردم باید پس از دیدن این همه معجزه، هم چنان از دیدن معجزه‌تازه تعجب کنند؟ آری، بنی اسراییل همواره بنی‌اسراییلند‌.‌تعامل با آن‌ها همواره بسیار سخت و طاقت فرساست. آنان دل پیامبرشان را بسیار به درد آوردند و خداوند نیز دلشان را به درد آورد.
حضرت موسی(ع) موضوع را برای بنی اسراییل شرح می‌داد.این بار به او گفتند:«أدْعُ لَنا رَبَّکَ ییبّنْ لَنا ما هِی؛از خداوند خود بخواه ویژگی‌های گاو را معین فرماید.»4 موسی گفت:«قال إنَّهُ یقولُ إنَّّها بَقَرةًُ لا فارِضًُ و لا بِکْرًُ عَوانًُ بَینَ ذلِکَ فَاْفعَلوا ما تُؤمَرونَ؛ خداوند می‌فرماید: گاوی باشد نه پیر و از کار افتاده و نه جوان و کار نکرده، بلکه میانه این دو حال باشد. پس آن‌چه را مأمورید انجام دهید.»5
با چنین قومی باید چگونه رفتار کرد؟ آنان هیچ‌گاه سخن حق را نمی‌شنوند و از فرمان خدا پیروی نمی‌کنند. آنان برای حل این مسأله و شناخته شدن قاتل، به پیامبر خدا، حضرت موسی‌(ع) پناه بردند، ولی خودشان مسأله را پیچیده‌تر کردند:«قالوا ادْعُ لَنا رَبَّّکَ یبَینْ لَنا ما لَونها؛ باز به موسی گفتند: از خدایت بخواه که رنگ آن گاو را معین فرماید».6
عجیب است … ‌ای گاو‌ها!؟ آیا این رفتار درست است؟ نمی‌گویم ای مردم! این که رنگ آن چه باشد، چه ارزشی دارد؟ چه مسأله‌ی خطرناکی است که موسی (ع)‌برای حل آن باید دوباره از خدا کمک بخواهد؟ بنگرید آنان‌چگونه با پیامبرشان صحبت می‌کنند:« به خدایت بگو… به خدایت بگو…»‌گویا خداوند موسی فقط خدای موسی است و خدای آن‌ها نیست. موسی، آن پیامبر بردبار، هیچ نگفت و باز به سوی خدا رفت و با این پاسخ بر گشت: «قال إنَّهُ یقولُ إنّّهاَ بَقَرةًُ صَفْراءُ فاقِعًُ لَوْنُها تَسرّ الناظِرینَ؛ خدا می‌فرماید: گاوی طلایی بیابید که رنگ آن برای بینندگان، فرح‌بخش باشد.»7
گمان ‌کردم که قضیه دیگر فیصله پیدا کرده است، ولی لجاجت، تمسخر و بی‌ادبی بنی‌اسراییل هم‌چنان ادامه داشت:«قالوا ادعُ رَبَّکَ یبَینْ لَنَا مَا هَی إنَّ الْبَقَرَ تَشَابَهَ عَلَینا وَ إنَّّا إن ْشَاءَ اللّهُ لَمُهْتَدون؛ باز گفتند: از خدایت بخواه چگونگی این گاو را مشخص گرداند که هنوز امر بر‌ما مشتبه است. چون اشتباه رفع شود، به خواست خدا، راه هدایت را در پیش می‌گیریم.»8
پس از آن همه سخن و گفت‌و‌گو، باز ادعا کردند که به نتیجه نرسیده‌اند. موسی‌(ع) با بردباری و بزرگواری فراوان، بار دیگر از خداوند پرسید و با پاسخ بازگشت: «قالَ إنَهُ یقولُ إنَّها بَقَرةًُ لاذلولًُ تُثیرُ الأرض و لا تسقی الحْرث مسلَّمَة لا شیة فیها؛ خداوند می‌فرماید آن گاو آن‌قدر به کار رام نباشد که زمین شیار کند و آب به کشتزار دهد و هم بی عیب و یک‌رنگ باشد.»9
گمان می‌کنید این بار بنی‌اسراییل چه گفتند؟ «قالوا الانَ جئتَ بِالحَقْ؛ گفتند: اکنون حق را گفتی.»10
گویا حضرت موسی (ع) پیش از این، با آنان بازی می‌کرد و آنان ر دست می‌انداخت یا از ابتدا تاکنون، سخن به حق نمی‌گفت. دیگر از این همه گستاخی کلافه شدم.
گاو مورد نظر من بودم، ولی من پیش از مرگم مُردم، آری، من از لجاجت بنی‌اسراییل مرده بودم.
به سوی سرنوشت خود به راه می‌افتم. به سوی کارد بُرّان می‌روم و رضایت‌مندانه خود را می‌جنبانم. البته هرگاه به یاد رفتار بنی‌اسراییل با پیامبر خدا می‌افتم، احساس دلتنگی می‌کنم. به راستی، اگر رفتارشان هنگام گفت‌و‌گو با پیامبرشان این‌گونه باشد، پس رفتارشان هنگام گفت‌و‌گو با دیگران چگونه است؟
پی نوشت :
1.بقره،67‌. 2.بقره، 67‌. 3.بقره،67‌. 4.بقره،68‌. 5.بقره،68‌. 6.بقره،69‌. 7.بقره،69‌. 8.بقره،70‌. 9.بقره،71‌. 10.بقره،71.

تبلیغات