داستان قرآنی:پرندگان ابراهیم
آرشیو
چکیده
متن
نخستین بار که او را دیدم، تندتند پلکهای خود را به هم میزد. از خدا ممنونم که او را برای من آفرید؛ همان کبوتر سفیدی که نام خود را «ناشا» گذاشته بود. پیش از این که دوستی من با او آغاز گردد، نام دیگری داشت. کبوترها هنگامی که دوست پیدا میکنند و عاشق میشوند، نام خود را عوض میکنند؛ زیرا نام قدیمی، بر ذات جدیدی که پس از عشق متولد میشود، دلالت ندارد.م بر این باوریم که با عشق، ذاتی نومتولد میشود.
به یاد دارم هنگامی که مادرم از دنیا رفت، تمام مصیبتهای دنیا بر سر پدرم فرو ریخت. او که همواره با نشاط و شاداب بود،هیچ نمیگفت و سر به زیر افکنده بود. روز اول کاملاً ساکت بود؛ نه پرواز میکرد، نه میخورد و نه میآشامید. فقط نوک خود را باز و بسته میکرد، گویا میخواهد چیزی بگوید. روز دوم، بر روی شکم خود خوابید. باز هم ساکت بود؛ نه چیزی میخورد، نه چیزی میآشامید، حتّی نوک خود را باز نمیکرد. روز سوم به پهلو خوابید، گویا کوهی بر سینهاش سنگینی میکرد. سحرگاه روز چهارم در حالی که صورتش را با بال خود پوشانده بود، از دنیا رفت. بالش خیس بود؛ حتماً بسیار گریه کرده بود.
… هنگامی که ناشا را به یاد میآورم، دلم به تپش میافتد. او سفید و لاغر اندام بود و نوکی معمولی داشت و بیش از آن و هیچ مشخصهی دیگری در بدنش وجود نداشت. هیچ موجودی شبیه موجود دیگری نیست.ناشا نیز شبیه هیچ کبوتر دیگری نبود، ولی با رفتارش، اعتماد به نفس خاصی به من میداد.
باری، در نخستین دیدارم، پلکهایش را تندتند به هم میزد؛ چون گرد و خاک در چشمهایش فرورفته بود. بال خود را باز کردم و جلوی صورت او گذاشتم تا جلوی باد وگرد و خاک را بگیرم. او نیز با تکان دادن پرهای دم خود، از من تشکّر کرد. صحبتی نکردیم، سر خود را بالا آوردم و دور او گشتم و گشتم. بالهای خود را به هم زدم، پرواز کردم، به زمین آمدم و هم چنان دور او گشتم و گشتم. سرم میگشت، دلم میگشت، ولی او سرجای خود ایستاده بود و مرا تماشا میکرد. نمیدانم… آیا قدرت و سبک بالیام را به او نشان میدادم یا عشق و دوستی خود را؟ آیا با زبان سکوت که میگویند صدایش بیش از سخن است، با او سخن میگفتم؟ نمیدانم… شاید همه اینها را انجام میدادم، ولی بیآن که چیزی بدانم، دور او میگشتم… در عشق همیشه یک «نمی دانم» بزرگ وجود دارد. عاشق تنها چیزی را که میداند، همان تصویری است که از معشوق در درون خود میسازد،ولی حقیقت را تنها خدا میداند.
کمی با هم سخن گفتیم… خیال میکردم واژهها مانند سرودههای بلبل از نوک او بیرون میریزند. هنگامیکه او سخن میگفت، واژهها معنای دیگری مییافتند. دمی احساس میکردم همان چشمهی صلح و محبّت که یکی از نیاکانم هنگام حمل «شاخهی زیتون» بنا نهاده بود، به جنبش درآمده است.تمام یخها در بالای قلّهی کوهها آب شدند،ابرها به سوی گلهای بهاری سرخم کردند،به نوازش آنها پرداختند و آنها را بوسیدند و به اینگونه فصل بهار دلم آغاز شد… آیا این عشق بود؟
از او پرسیدم: نامت چیست؟پاسخ داد: نوشکا. گفتم:لحظاتی دیگر این نام قدیمیخواهد شد. دیگر سخن نگفتیم و من همچنان دورش میگشتم. بالهایم را باز میکردم و میبستم. به بالا پریدم و فرود آمدم و با دلی سرشار از محبت و روحی آکنده از عطوفت بازگشتم و دورش گشتم. اعتراف من به عشق پایان گرفت.احساس میکردم که دوباره متولد شده ام.
در حیاط خانهی ابراهیم، همدیگر را بسیار میدیدیم. آنجا تنها خانهای بود که صاحبش برای کبوترها دانه میپاشید و به مورچهها غذا میداد.همچنین در را برای میهمانان میگشود و هنگام مهمانی برای فرشتگان، فربهترین قوچ خود را سر میبرید و از آنها پذیرایی میکرد، در حالی که میپنداشت انسانند…
چهار کبوتر بودیم که به خانهی ابراهیم پناه برده بودیم؛ او، من و دوتای دیگر. نوشکای قدیمی، ناشای امروزی شد. روزی نزد من آمد و گفت: میخواهی چگونه باشم؟ گفتم: کسی جز تو را نمیخواهم؛ تو را همان گونه میخواهم که هستی. گفت: ولی من زیبا نیستم. دیگر کبوترها مرا دوست ندارند، آنها به من غذا نمیدهند. گفتم: نیمیاز قلبم رابه تو میدهم. گفت: نیمهی دیگر چطور؟ گفتم: شاید دوباره گرسنه شوی. سر خود را با خوشحالی تکان داد و به پرواز در آمدیم. بالا و پایین رفتیم وبازی کردیم و بر شاخهی درختی فرود آمدیم. آنگاه سرم را پایین آوردم و به زمین نگاه کردم. به هردویمان فکر میکردم و اینکه آیا این عشق ودوستی ما درد وغمی را نیز در پی دارد و کدامیک از ما پیش از دیگری میمیرد. دلم گرفت.
ناشا به من نگاه کرد و گفت: میخواهم هنگام مرگم در کنار من باشی. گفتم:امّا زندگی هنوز آغاز نگشته است.گفت: پیش از آن که تو را بشناسم، مرگ برای من اندوهناک نبود.
خورشید به سمت غرب متمایل شد؛ گویی افق را با خون کبوترها رنگ کرده بودند. نماز خواندیم، خداوند را تسبیح گفتیم و به لانه باز گشتیم و در آن جا خوابیدیم.خواب میدیدم؛ دیدم که در میان آسمانی سفید وزمینی آبی رنگ پرواز میکردم. در ارتفاع بالایی پرواز میکردم، بالاتر از عقابها و شاهینها، به گونهای که ابرها زیر پایم بودند. ناشا را دیدم که بالای ابری خوابیده بود. به سوی او رفتم. خواب نبود؛ بدنش پاره پاره بود. میخواستم فریاد بکشم که ابر سرخ رنگ شد. خون او را مکید و باریدن گرفت؛ خون میبارید. ابر تکه تکه شد و ناشا را دیدم که هر تکهای از بدنش بالای کوهی قرار دارد. من نیز چنین بودم؛ در کنار او بر بالای قلّهی کوهها، پرواز میکردم، در حالیکه بدنم تکه تکه بود و هرتکهی بدنم در کنار تکه ای از بدن او افتاده بود.
پریشان از خواب بیدار شدم، صبح شده بود. ناشا کنارم خوابیده بود؛ سالم بود، ولی من به دلیل خوابهای پریشان دیشب، بیحال افتاده بودم. پرواز کردم تا حالم جا بیاید. به اطراف نگاه نمیکردم. هنوز همان تصاویر در ذهنم بود؛ هر گوشه ای از بدنمان بالای کوهی قرار داشت. ناگهان دیدم که از خانه بسیار دور شدهام.
در کوهستانی بودم که عقابها در آنجا لانه کرده بودند.میخواستم برگردم. به همین دلیل، پایین آمدم و نفس گرفتم. دوباره پرواز کردم و گروهی از عقابها مرا دنبال میکردند. بر سرعت خود افزودم ت از کوهستان گذاشتم و دوباره به سمت خانهی ابراهیم(ع) رفتم. نجات یافته بودم. فرود که آمدم، ناشا به سویم آمد. نفس زنان به او گفتم: از مرگ حتمینجات یافتم. گفت: آرام بگیر. با تکان دادن بالهایش، مرا باد میزد. احساس تشنگی کردم. به سوی ظرف آبی رفتم که ابراهیم برای ما میگذاشت و از آن آب خوردم. به ناشا نگاه کردم. تشنگی من به آب برطرف شده بود، ولی احساس میکردم تشنهی او هستم. ماجرا را برایش تعریف کردم. گفت: با من ازدواج میکنی؟ گفتم: آری. گفت: ازدواج ما مبارک باشد. گفتم: برویم تا بزرگترین قلب روی زمین، ازدواجمان را به ما تبریک گوید؛ خلیل خدا، ابراهیم(ع).
از حیاط به درون خانه رفتیم. روبه روی او فرود آمدیم و پاهایش را بوسیدیم. دلمان از شور عشق میلرزید. او دست مهربانش را بر سرمان کشید. ما نیز پرواز کردیم و عروسیمان را جشن گرفتیم. ابرها و ستارگان را، خورشید و ماه و تمام موجودات را به جشن عروسی دعوت کردیم. آنگاه خوشبختترین موجودات روی زمین بودیم.آن چهار کبوتر که در خانهی ابراهیم(ع) زندگی میکردیم، دهتا شدیم… بیستتا… و….
از خلیل خدا(ع) چیزهای بسیاری آموختیم. او بسیار نماز میخواند و مردم را به حق فرا میخواند و بسیار اندیشه میکرد. نمیتوانستیم احساس او را به خدا دریابیم. تنها میدانستیم که او بسیار با خود و خدای خویش خلوت میکند. در یکی از خلوتهایش در حالی که سرگرم اندیشیدن بود، دست به آسمان برداشت:
وِإذ قال إبراهیمُ رَبِّ أرِنی کَیفَ تُحیِ الموتی قالَ أَوَلَم تُؤمِن قالَ بَلی و لکِن لِیطمَئِنّ قَلْبَی قال فَخُذْ أرْبَعةً مِنَ الطّیرِ فَصُرْهُنّ إلیکَ ثُمّ اجْعَلْ ْعَلی کُلّ جَبَلِ مِنْهُنّ جُزءًا ثُمّ ادْعُهُنّ یأتینَکَ سَعیا وَاعْلَمْ اَن ّاللّهَ عزیزً حکیمً.1
و [یاد کن] آن گاه که ابراهیم گفت: «پروردگارا! به من نشان ده چگونه مردگان را زنده میکنی؟» فرمود: «مگر ایمان نیاوردی؟» گفت:«چرا ، ولی میخواهم دلم آرامش یابد.» فرمود:«پس چهار پرنده بگیر و آنها را پیش خود ریز ریز کن. سپس پارهای از آنها را روی هر کوهی قرار ده. آن گاه آنها را فراخوان؛ میبینی که شتابان به سوی تو میآیند و بدان که خداوند توانا و حکیم است.
همسرم کنار بچّهها خوابیده بود و من بیرون لانه نشسته بودم. ابراهیم(ع) دست خود را به سوی من دراز کرد.» خود را به او تسلیم کردم. در دست دیگرش، کاردی بود. به تیغهی کارد نگاه کردم که نور خورشید را باز میتاباند.تیغه به گردنم نزدیک شد… صدای جیغ همسرم را شنیدم و دیگر هیچ نفهمیدم. سپس صدای ابراهیم(ع)را شنیدم که مرا به سوی خود میخواند. لحظه ای بعد به همراه سه پرندهی دیگر به سوی او پرواز کردم و به آغوش او پناه بردم. سپس ابراهیم(ع)به سجده افتاد.
ناشا را در لانه نیافتم. بچّهها گرسنه بودند و معلوم نبود او کجاست. عصبانی شدم، ولی میدانستم کجا میتوانم او را بیابم، جایی کنار رودخانه. وقتی به آنجا رفتم، دیدم روی شاخهیدرختی ایستاده و به آبهای روان زُل زده است.کنار او ایستادم، ولی متوجه من نشد. گفتم: ناشا! چرا اینجا ایستادهای؟ به من نگاه نکرد. تنها اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: اوهام و خیالها شروع شد. صدایش را میشنوم، گویی زنده است.
پاسخ او مرا شگفت زده کرد. بال خود را بالا بردم و به او زدم. با شگفتی به من نگاه کرد و فریاد کشید: خدای من!… چگونه … ولی تو…!
به خود لرزید، نیروی خود را جمع کرد و گفت: چگونه پس از مرگ بازگشتی؟ ابراهیم(ع) سر تو را برید، تو را کشت؟
ناگهان به یاد کارد افتادم. او را آرام کردم و گفتم: همه چیز را برای من تعریف کن. گفت: ابراهیم(ع)، جلوی من سرت را برید. تو را با سه پرندهی دیگر تکه تکه کرد و هر تکه را پای کوهی قرارداد. به او گفتم:او این کار را نکرد. تنها مرا صدا کرد و بهسوی او رفتم. گفت: روبهروی من سرت را برید. گفتم: ولی من زندهام. گفت: باور نمیکنم. گیج شده بودم.
ناشا تمام ماجرا را برای من تعریف کرد .ابراهیم(ع) به همراه من، سه پرندهی دیگر را تکه تکه کرده و هر تکه را بر کوهی قرار داده و به خانه بازگشته بود. ناشا که تمام این صحنه را دیده بود، بالای این درخت آمده و برای من گریسته بود. با این حال اینک من کنار او بودم. مدّت زیادی با هم صحبت کردیم. هر دو شگفتزده شده بودیم. نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده بود. پس از صحبتهای فراوان به این نتیجه رسیدیم که ابراهیم(ع) سرم را بریده بود و من پس از مرگ دوباره زنده شده بودم. با این حال، این پرسش در ذهن ما بود که چگونه؟
ناشا گفت: مگر ابراهیم(ع) نفرمود: «خداوندا! زنده شدن مردگان را به من نشان ده تا دلم آرام گیرد»؟پس او، تو را کشت، تکه تکه کرد و به خانه بازگشت. تو را خواند، زنده شدی و به سوی او رفتی. گفتم: چرا؟ گفت: شاید خلیل خدا(ع)میخواست قدرت آفرینندهی خود را ببیند. پس خداوند، گوشهای از قدرتش را به او نشان داد.پروردگارا!…چگونه؟… چگونه؟ و این چگونه به همراه آبهای روان موج گرفت.گفتم: این چه قدرتی است که میتواند مردگان را بخواند و آنها زنده شوند؟ناشا گفت: قدرت عشق، قدرت دوست داشتن. آیا فراموش کردی که ابراهیم(ع)،خلیل خدا و عاشق خداست. پیش از این او میخواست عزیزترین فرزندش را برای خدا قربانی کند. چه کسی این قدرت را دارد که به خاطر عشق به خدا، پسرش را برای او قربانی کند؟ کسی که چنین قدرتی داشته باشد، میتواند پرندهی تکه تکه شده را بخواند تا زنده شود وبه سوی او برود. این قدرت عشق واقعی است.
پرسیدم: حکمت چیست؟ پاسخ داد: حکمت را نمیدانم. تنها میدانم که خداوند، ابراهیم(ع) را که در پی آرامش میگشت، به آرامش رساند. دل تو را نیز به وحدانیت خود آرام ساخت و با بازگرداندن تو، آرامش را به من داد. خداوند، تو را به من داد و مرا به تو و ابراهیم(ع) را به خود بازگرداند. آیا بیش از این میخواهی؟گفتم: خداوند چقدر ابراهیم(ع) را دوست دارد.گفت: و چقدر ما را دوست دارد…
1.بقره،260.
به یاد دارم هنگامی که مادرم از دنیا رفت، تمام مصیبتهای دنیا بر سر پدرم فرو ریخت. او که همواره با نشاط و شاداب بود،هیچ نمیگفت و سر به زیر افکنده بود. روز اول کاملاً ساکت بود؛ نه پرواز میکرد، نه میخورد و نه میآشامید. فقط نوک خود را باز و بسته میکرد، گویا میخواهد چیزی بگوید. روز دوم، بر روی شکم خود خوابید. باز هم ساکت بود؛ نه چیزی میخورد، نه چیزی میآشامید، حتّی نوک خود را باز نمیکرد. روز سوم به پهلو خوابید، گویا کوهی بر سینهاش سنگینی میکرد. سحرگاه روز چهارم در حالی که صورتش را با بال خود پوشانده بود، از دنیا رفت. بالش خیس بود؛ حتماً بسیار گریه کرده بود.
… هنگامی که ناشا را به یاد میآورم، دلم به تپش میافتد. او سفید و لاغر اندام بود و نوکی معمولی داشت و بیش از آن و هیچ مشخصهی دیگری در بدنش وجود نداشت. هیچ موجودی شبیه موجود دیگری نیست.ناشا نیز شبیه هیچ کبوتر دیگری نبود، ولی با رفتارش، اعتماد به نفس خاصی به من میداد.
باری، در نخستین دیدارم، پلکهایش را تندتند به هم میزد؛ چون گرد و خاک در چشمهایش فرورفته بود. بال خود را باز کردم و جلوی صورت او گذاشتم تا جلوی باد وگرد و خاک را بگیرم. او نیز با تکان دادن پرهای دم خود، از من تشکّر کرد. صحبتی نکردیم، سر خود را بالا آوردم و دور او گشتم و گشتم. بالهای خود را به هم زدم، پرواز کردم، به زمین آمدم و هم چنان دور او گشتم و گشتم. سرم میگشت، دلم میگشت، ولی او سرجای خود ایستاده بود و مرا تماشا میکرد. نمیدانم… آیا قدرت و سبک بالیام را به او نشان میدادم یا عشق و دوستی خود را؟ آیا با زبان سکوت که میگویند صدایش بیش از سخن است، با او سخن میگفتم؟ نمیدانم… شاید همه اینها را انجام میدادم، ولی بیآن که چیزی بدانم، دور او میگشتم… در عشق همیشه یک «نمی دانم» بزرگ وجود دارد. عاشق تنها چیزی را که میداند، همان تصویری است که از معشوق در درون خود میسازد،ولی حقیقت را تنها خدا میداند.
کمی با هم سخن گفتیم… خیال میکردم واژهها مانند سرودههای بلبل از نوک او بیرون میریزند. هنگامیکه او سخن میگفت، واژهها معنای دیگری مییافتند. دمی احساس میکردم همان چشمهی صلح و محبّت که یکی از نیاکانم هنگام حمل «شاخهی زیتون» بنا نهاده بود، به جنبش درآمده است.تمام یخها در بالای قلّهی کوهها آب شدند،ابرها به سوی گلهای بهاری سرخم کردند،به نوازش آنها پرداختند و آنها را بوسیدند و به اینگونه فصل بهار دلم آغاز شد… آیا این عشق بود؟
از او پرسیدم: نامت چیست؟پاسخ داد: نوشکا. گفتم:لحظاتی دیگر این نام قدیمیخواهد شد. دیگر سخن نگفتیم و من همچنان دورش میگشتم. بالهایم را باز میکردم و میبستم. به بالا پریدم و فرود آمدم و با دلی سرشار از محبت و روحی آکنده از عطوفت بازگشتم و دورش گشتم. اعتراف من به عشق پایان گرفت.احساس میکردم که دوباره متولد شده ام.
در حیاط خانهی ابراهیم، همدیگر را بسیار میدیدیم. آنجا تنها خانهای بود که صاحبش برای کبوترها دانه میپاشید و به مورچهها غذا میداد.همچنین در را برای میهمانان میگشود و هنگام مهمانی برای فرشتگان، فربهترین قوچ خود را سر میبرید و از آنها پذیرایی میکرد، در حالی که میپنداشت انسانند…
چهار کبوتر بودیم که به خانهی ابراهیم پناه برده بودیم؛ او، من و دوتای دیگر. نوشکای قدیمی، ناشای امروزی شد. روزی نزد من آمد و گفت: میخواهی چگونه باشم؟ گفتم: کسی جز تو را نمیخواهم؛ تو را همان گونه میخواهم که هستی. گفت: ولی من زیبا نیستم. دیگر کبوترها مرا دوست ندارند، آنها به من غذا نمیدهند. گفتم: نیمیاز قلبم رابه تو میدهم. گفت: نیمهی دیگر چطور؟ گفتم: شاید دوباره گرسنه شوی. سر خود را با خوشحالی تکان داد و به پرواز در آمدیم. بالا و پایین رفتیم وبازی کردیم و بر شاخهی درختی فرود آمدیم. آنگاه سرم را پایین آوردم و به زمین نگاه کردم. به هردویمان فکر میکردم و اینکه آیا این عشق ودوستی ما درد وغمی را نیز در پی دارد و کدامیک از ما پیش از دیگری میمیرد. دلم گرفت.
ناشا به من نگاه کرد و گفت: میخواهم هنگام مرگم در کنار من باشی. گفتم:امّا زندگی هنوز آغاز نگشته است.گفت: پیش از آن که تو را بشناسم، مرگ برای من اندوهناک نبود.
خورشید به سمت غرب متمایل شد؛ گویی افق را با خون کبوترها رنگ کرده بودند. نماز خواندیم، خداوند را تسبیح گفتیم و به لانه باز گشتیم و در آن جا خوابیدیم.خواب میدیدم؛ دیدم که در میان آسمانی سفید وزمینی آبی رنگ پرواز میکردم. در ارتفاع بالایی پرواز میکردم، بالاتر از عقابها و شاهینها، به گونهای که ابرها زیر پایم بودند. ناشا را دیدم که بالای ابری خوابیده بود. به سوی او رفتم. خواب نبود؛ بدنش پاره پاره بود. میخواستم فریاد بکشم که ابر سرخ رنگ شد. خون او را مکید و باریدن گرفت؛ خون میبارید. ابر تکه تکه شد و ناشا را دیدم که هر تکهای از بدنش بالای کوهی قرار دارد. من نیز چنین بودم؛ در کنار او بر بالای قلّهی کوهها، پرواز میکردم، در حالیکه بدنم تکه تکه بود و هرتکهی بدنم در کنار تکه ای از بدن او افتاده بود.
پریشان از خواب بیدار شدم، صبح شده بود. ناشا کنارم خوابیده بود؛ سالم بود، ولی من به دلیل خوابهای پریشان دیشب، بیحال افتاده بودم. پرواز کردم تا حالم جا بیاید. به اطراف نگاه نمیکردم. هنوز همان تصاویر در ذهنم بود؛ هر گوشه ای از بدنمان بالای کوهی قرار داشت. ناگهان دیدم که از خانه بسیار دور شدهام.
در کوهستانی بودم که عقابها در آنجا لانه کرده بودند.میخواستم برگردم. به همین دلیل، پایین آمدم و نفس گرفتم. دوباره پرواز کردم و گروهی از عقابها مرا دنبال میکردند. بر سرعت خود افزودم ت از کوهستان گذاشتم و دوباره به سمت خانهی ابراهیم(ع) رفتم. نجات یافته بودم. فرود که آمدم، ناشا به سویم آمد. نفس زنان به او گفتم: از مرگ حتمینجات یافتم. گفت: آرام بگیر. با تکان دادن بالهایش، مرا باد میزد. احساس تشنگی کردم. به سوی ظرف آبی رفتم که ابراهیم برای ما میگذاشت و از آن آب خوردم. به ناشا نگاه کردم. تشنگی من به آب برطرف شده بود، ولی احساس میکردم تشنهی او هستم. ماجرا را برایش تعریف کردم. گفت: با من ازدواج میکنی؟ گفتم: آری. گفت: ازدواج ما مبارک باشد. گفتم: برویم تا بزرگترین قلب روی زمین، ازدواجمان را به ما تبریک گوید؛ خلیل خدا، ابراهیم(ع).
از حیاط به درون خانه رفتیم. روبه روی او فرود آمدیم و پاهایش را بوسیدیم. دلمان از شور عشق میلرزید. او دست مهربانش را بر سرمان کشید. ما نیز پرواز کردیم و عروسیمان را جشن گرفتیم. ابرها و ستارگان را، خورشید و ماه و تمام موجودات را به جشن عروسی دعوت کردیم. آنگاه خوشبختترین موجودات روی زمین بودیم.آن چهار کبوتر که در خانهی ابراهیم(ع) زندگی میکردیم، دهتا شدیم… بیستتا… و….
از خلیل خدا(ع) چیزهای بسیاری آموختیم. او بسیار نماز میخواند و مردم را به حق فرا میخواند و بسیار اندیشه میکرد. نمیتوانستیم احساس او را به خدا دریابیم. تنها میدانستیم که او بسیار با خود و خدای خویش خلوت میکند. در یکی از خلوتهایش در حالی که سرگرم اندیشیدن بود، دست به آسمان برداشت:
وِإذ قال إبراهیمُ رَبِّ أرِنی کَیفَ تُحیِ الموتی قالَ أَوَلَم تُؤمِن قالَ بَلی و لکِن لِیطمَئِنّ قَلْبَی قال فَخُذْ أرْبَعةً مِنَ الطّیرِ فَصُرْهُنّ إلیکَ ثُمّ اجْعَلْ ْعَلی کُلّ جَبَلِ مِنْهُنّ جُزءًا ثُمّ ادْعُهُنّ یأتینَکَ سَعیا وَاعْلَمْ اَن ّاللّهَ عزیزً حکیمً.1
و [یاد کن] آن گاه که ابراهیم گفت: «پروردگارا! به من نشان ده چگونه مردگان را زنده میکنی؟» فرمود: «مگر ایمان نیاوردی؟» گفت:«چرا ، ولی میخواهم دلم آرامش یابد.» فرمود:«پس چهار پرنده بگیر و آنها را پیش خود ریز ریز کن. سپس پارهای از آنها را روی هر کوهی قرار ده. آن گاه آنها را فراخوان؛ میبینی که شتابان به سوی تو میآیند و بدان که خداوند توانا و حکیم است.
همسرم کنار بچّهها خوابیده بود و من بیرون لانه نشسته بودم. ابراهیم(ع) دست خود را به سوی من دراز کرد.» خود را به او تسلیم کردم. در دست دیگرش، کاردی بود. به تیغهی کارد نگاه کردم که نور خورشید را باز میتاباند.تیغه به گردنم نزدیک شد… صدای جیغ همسرم را شنیدم و دیگر هیچ نفهمیدم. سپس صدای ابراهیم(ع)را شنیدم که مرا به سوی خود میخواند. لحظه ای بعد به همراه سه پرندهی دیگر به سوی او پرواز کردم و به آغوش او پناه بردم. سپس ابراهیم(ع)به سجده افتاد.
ناشا را در لانه نیافتم. بچّهها گرسنه بودند و معلوم نبود او کجاست. عصبانی شدم، ولی میدانستم کجا میتوانم او را بیابم، جایی کنار رودخانه. وقتی به آنجا رفتم، دیدم روی شاخهیدرختی ایستاده و به آبهای روان زُل زده است.کنار او ایستادم، ولی متوجه من نشد. گفتم: ناشا! چرا اینجا ایستادهای؟ به من نگاه نکرد. تنها اشک از چشمانش سرازیر شد و گفت: اوهام و خیالها شروع شد. صدایش را میشنوم، گویی زنده است.
پاسخ او مرا شگفت زده کرد. بال خود را بالا بردم و به او زدم. با شگفتی به من نگاه کرد و فریاد کشید: خدای من!… چگونه … ولی تو…!
به خود لرزید، نیروی خود را جمع کرد و گفت: چگونه پس از مرگ بازگشتی؟ ابراهیم(ع) سر تو را برید، تو را کشت؟
ناگهان به یاد کارد افتادم. او را آرام کردم و گفتم: همه چیز را برای من تعریف کن. گفت: ابراهیم(ع)، جلوی من سرت را برید. تو را با سه پرندهی دیگر تکه تکه کرد و هر تکه را پای کوهی قرارداد. به او گفتم:او این کار را نکرد. تنها مرا صدا کرد و بهسوی او رفتم. گفت: روبهروی من سرت را برید. گفتم: ولی من زندهام. گفت: باور نمیکنم. گیج شده بودم.
ناشا تمام ماجرا را برای من تعریف کرد .ابراهیم(ع) به همراه من، سه پرندهی دیگر را تکه تکه کرده و هر تکه را بر کوهی قرار داده و به خانه بازگشته بود. ناشا که تمام این صحنه را دیده بود، بالای این درخت آمده و برای من گریسته بود. با این حال اینک من کنار او بودم. مدّت زیادی با هم صحبت کردیم. هر دو شگفتزده شده بودیم. نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده بود. پس از صحبتهای فراوان به این نتیجه رسیدیم که ابراهیم(ع) سرم را بریده بود و من پس از مرگ دوباره زنده شده بودم. با این حال، این پرسش در ذهن ما بود که چگونه؟
ناشا گفت: مگر ابراهیم(ع) نفرمود: «خداوندا! زنده شدن مردگان را به من نشان ده تا دلم آرام گیرد»؟پس او، تو را کشت، تکه تکه کرد و به خانه بازگشت. تو را خواند، زنده شدی و به سوی او رفتی. گفتم: چرا؟ گفت: شاید خلیل خدا(ع)میخواست قدرت آفرینندهی خود را ببیند. پس خداوند، گوشهای از قدرتش را به او نشان داد.پروردگارا!…چگونه؟… چگونه؟ و این چگونه به همراه آبهای روان موج گرفت.گفتم: این چه قدرتی است که میتواند مردگان را بخواند و آنها زنده شوند؟ناشا گفت: قدرت عشق، قدرت دوست داشتن. آیا فراموش کردی که ابراهیم(ع)،خلیل خدا و عاشق خداست. پیش از این او میخواست عزیزترین فرزندش را برای خدا قربانی کند. چه کسی این قدرت را دارد که به خاطر عشق به خدا، پسرش را برای او قربانی کند؟ کسی که چنین قدرتی داشته باشد، میتواند پرندهی تکه تکه شده را بخواند تا زنده شود وبه سوی او برود. این قدرت عشق واقعی است.
پرسیدم: حکمت چیست؟ پاسخ داد: حکمت را نمیدانم. تنها میدانم که خداوند، ابراهیم(ع) را که در پی آرامش میگشت، به آرامش رساند. دل تو را نیز به وحدانیت خود آرام ساخت و با بازگرداندن تو، آرامش را به من داد. خداوند، تو را به من داد و مرا به تو و ابراهیم(ع) را به خود بازگرداند. آیا بیش از این میخواهی؟گفتم: خداوند چقدر ابراهیم(ع) را دوست دارد.گفت: و چقدر ما را دوست دارد…
1.بقره،260.