استمرار فروغ علم
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
سنت الهى بر این نیست که نظام آفرینش -که به گفته اهل نظر و ایمان، نظام اصلح است- از نور و فروغ علم بىبهره بماند. خداوند، نخستین انسان -یعنى آدم- را بر کرسى والاى تعلم اسماء نشاند و خود، معلمى او را بر عهده گرفت. آنگاه اسماء را بر فرشتگان عرضه داشت و از آنها خواست که او را از اسماء آن اسماء -و نه خود آن اسماء- خبر دهند و آنها متواضعانه، خود را ناچیزتر از آن شمردند که جز آنچه به تعلیم الهى فرا گرفتهاند، دانسته باشند یا بتوانند بدانند.
سپس خداوند به آدم دستور داد که فرشتگان را به اسماء آن اسماء خبر دهد و چون به آنها خبر داد، ایشان را مخاطب ساخت و فرمود:
...الم اقل لکم انی اعلم غیب السموات و الارض و اعلم ما تبدون و ما کنتم تکتمون. (1)
آیا به شما نگفتم که من غیب آسمانها و زمین را مىدانم و به آنچه آشکار مىکنید و پنهان مىکردید، علم دارم؟
با توجه به این که در آیات 30 تا 33 سوره مبارکه بقره به اسمائى که به آدم تعلیم شده، ضمیر جمع مذکر ارجاع شده و با کلمه «هؤلاء» که اشاره به جمع مذکر -آنهم ذوىالعقول- است، به آنها اشاره شده و حتى یک بار با ذکر «اسماء هؤلاء» نشان داده شده که آن اسماء نیز اسمائى دارند، معلوم مىشود که اسماء حقائقند نه الفاظ و آنها براى آدم، معلوم به علم شهودى و حضوریند، نه علم حصولى که چیزى غیر از حقایق اشیاء و فقط صورى ذهنى است که حکایت از واقع مىکند، نه این که خود واقع باشد.
استاد علامه طباطبائى مىفرماید:
«آیه و علم آدم الاسماء... مشعر به این است که این اسماء یا مسماهاى آنها موجودات زنده عاقلى هستند که پشت پرده غیب، نهانند و علم به اسماء آنها نیز بانحوه علمى که ما به اسماء اشیاء داریم، مغایر است و گرنه فرشتگان، با خبردادن آدم به آنها عالم مىشدند و به لحاظ علمى همرتبه آدم مىگشتند، و این، نه براى آدم اکرامى بود و نه کرامتى. چرا که خداوند اسمائى را به آدم تعلیم داده و به آنها تعلیم نداده بود و اگر به آنها تعلیم مىداد، مانند او یا اشرف از او بودند... علمى که براى فرشتگان به خاطر خبر دادن آدم به اسماء اسماء پیدا شد، غیر از علمى بود که براى آدم از راه حقیقت علم به خود اسماء پیدا شد. یکى از اینها در حق فرشتگان ممکن بود و دیگرى نبود». (2)
آنچه آدم را شایسته مقام خلیفةاللهى مىکند، همان علم به حقیقت اسماء است که فرشتگان را نشاید، نه خبر دادن از اسماء اسماء که فرشتگان نیز با خبر دادن آدم، تعلم یافتند و گفتند:
قالوا سبحانک لا علم لنا الا ما علمتنا انک انت العلیم الحکیم. (3)
منزهى تو. ما را علمى نیست جز آنچه تو ما را تعلیم دادى. توئى دانا و حکیم.
مستفاد از برخى از روایات این است که منظور از اسماء و حقائقى که آدم تعلم یافت و فرشتگان را یاراى تعلم آنها نبود، بلکه فقط توانستند با خبر دادن آدم به جلوهها و اسمائى از آن حقائق و اسماء -که پوشیده در پرده غیب بودند- علم و آگاهى یابند، آنهائى هستند که در روى زمین خلفاء و حجتهاى خدا هستند و فرشتگان به این حقیقت واقف شدند که ملاک و معیار خلیفةاللهى در نوع ایشان نیست، بلکه در نوع بشر است و افرادى بزرگوار از این نوع، همواره بر مسند خلافت تکیه دارند و هرگز این کرسى خالى نمىماند. آنگاه امام ششمعلیه السلام مىفرماید:
«استعبدهم بولایتهم و محبتهم و قال لهم: الم اقل لکم انى اعلم...». (4)
خداوند به ولایت و محبتخلفاء خویش از فرشتگان خداست که بندگیش کنند و به آنها فرمود: الم اقل لکم انى اعلم....
مطالعه آیات مربوط به خلافت الهى و روایات، هم استمرار خلافت را به ما مىفهماند و هم استمرار فروغ علم را. پس علم ربانى لدنى، ملاک خلیفةالله است و اگر انسان مسجود فرشتگان مىشود و هم بر کرسى خلافت قرار مىگیرد، به خاطر همان علم است. به همین جهت است که قرآن کریم پس از بیان قضیه تعلم آدم و عجز فرشتگان از این که اسماء حقایقى که به آدم تعلیم شده بود، را خبر دهند و خبر دادن آدم به آنها -که قطعا از سنخ خبر دادن و تصورات و تصدیقات و علوم حصولى، نیست- مىفرماید:
و اذ قلنا للملائکة اسجدوا لآدم فسجدوا الا ابلیس... (5)
اى رسول، به یاد آور هنگامى را که به فرشتگان گفتیم: آدم را سجده کنید و همگى سجده کردند، ولى شیطان امتناع ورزید و راه استکبار پیش گرفت، و از کافران بود.
اکنون فرشتگان به عظمت مقام خلافت پى برده و دانستهاند که عبودیت و بندگى بدون ولایت و محبتخلفاء خدا ممکن نیست. از اینرو با طیب خاطر در برابر فرمان خدا تسلیم مىشوند و آدم را به اعتبار مقام خلافت و به ملاک علم ربانى ولدنى، سجده مىکنند.
زانکه این اسماء و الفاظ حمید از گلابه آدمى آمد پدید «علم الاسماء» بد آدم را امام لیک نى اندر لباس عین و لام چون نهاد از آب و گل بر سر کلاه گشت آن اسماء جانى روسیاه که نقاب حرف و دم در خود کشید تا شود بر آب و گل معنى پدید (6) مظهر عشق است و محبوب به حق از همه کروبیان برده سبق سجده آدم را بیان سبق اوست سجده آرد مغز را پیوسته پوست (7) پس خلیفه ساخت صاحب سینهاى تا بود شاهیش را آئینهاى پس صفاى بى حدودش داد او وانگه از ظلمت ضدش بنهاد او دو علم افراخت اسپید و سیاه آن یکى آدم دگر ابلیس راه (8)
استدراکى در کلام امیرالمؤمنین علیه السلام
دیدیم که امیرالمؤمنینعلیه السلام آرزو کرد که حاملانى براى علم خود بیابد و سپس چهار گروه را بر شمرد که هیچیک به دلیل ابزار کردن دین براى دنیا و یا به دلیل سادهدلى و عدم بصیرت و یا به دلیل شهوتپرستى یا مالدوستى، لایق به دوش کشیدن بار امانت علم علوى نیستند و بدین ترتیب، با مرگ حاملان علم، علم هم مىمیرد.
به دنبال مطلب فوق، اذهان را به مطلبى اساسى سوق مىدهد که یکى از ارکان جهانبینى اسلامى است و چنانکه دیدیم این رکن مهم یا مهمترین ارکان، مساله خلافت و ولایت و خالى نماندن زمین از خلیفةالله و استمرار فروغ علم خلفاء خداوند، براى همیشه است.
از اینرو فرمود:
«اللهم بلى، لا تخلو الارض من قائم لله بحجة. اما ظاهرا مشهورا او خائفا مغمورا لئلا تبطل حجج الله و بیناته». (9)
بلى زمین از وجود کسى که حجتبر پاى خداست، خالى نمىماند، خواه آشکار و مشهور و یا ترسان و پوشیده و پنهان! تا حجتها و نشانههاى خداوند، باطل و زایل نگردد.
ابن ابى الحدید، مىگوید: «بعید نیست که این عبارت، تصریح به مذهب امامیه باشد». (10)
ما مىگوئیم: نه این که بعید نیست. بلکه مسلم است که منظور حضرت همین است. چرا که امیرالمؤمنینعلیه السلام جز بیانگر جهانبینى اسلامى و شیعى نیست.
سپس ابن ابى الحدید مىگوید:
«ولى اصحاب ما این کلام را حمل مىکنند بر این که منظور ابدالى است که اخبار نبوى درباره آنها وارد شده که در روى زمین سیاحت مىکنند. برخى از آنها شناخته مىشوند و برخى شناخته نمىشوند. آنها نمىمیرند تا راز خود را که همان عرفان استبه گروه دیگرى که جانشین آنها هستند، به ودیعتسپارند». (11)
هیچ دلیلى نیست که اینها همان ابدال باشند. به خصوص که حضرت، سرانجام افراد مورد نظر خود را به عنوان خلفاء خداوند معرفى کرده و دربارهشان فرموده:
«اولئک خلفاء الله فى ارضه و الدعاة الى دینه». (12)
اینان خلفاء خداوند در روى زمین و دعوت کنندگان به سوى دین او هستند.
این دو عنوان، بر امامان معصوم شیعه منطبق است، نه بر ابدال و اوتاد و غیر از اینها.
متاسفانه گرایشهاى مذهبى اعتزال، گاهى ابن ابى الحدید را از جاده انصاف خارج مىسازد.
همانطورى که مىبینیم مولوى نیز با همه سعه نظرى که دارد، گاهى گرفتار انحراف مىشود او چنین مىگوید:
پس به هر دورى ولیى قائم است تا قیامت آزمایش دائم است هر که را خوى نکو باشد، برست هر کسى کو شیشه دل باشد، شکست پس امام حى قائم آن ولى است خواه از نسل عمر خواه از على است مهدى و هادى وى است اى راهجوهم نهان و هم نشسته پیش رو (13)
این اشعار از هر جهتبا عقائد شیعه اثنا عشرى مطابقت دارد، جز از یک جهت و آن این که به نظر وى لازم نیست آن ولى قائم از نسل علىعلیه السلام باشد. حال آنکه ما شیعیان معتقدیم ائمه و اولیاء قائم همه از نسل پیامبر و امیرالمؤمنین و فاطمه زهرایند و دوازدهمین ولى قائم، هماکنون غایب از انظار مشتاقان و شیفتگان و دلباختگان خویش است.
به هر حال، امیرالمؤمنین علیه السلام که فروغ علم ربانى را خاموشىناپذیر و سلسله حجج الهى را گسستنىناپذیر مىداند، درباره آنهایى که هرگز نباید زمین از وجود آنها خالى گردد، مىفرماید:
«و کم ذا؟ و این اولئک؟ اولئک -والله- الاقلون عددا و الاغطمون عندالله قدرا». (14)
و اینان چندند و کجایند؟ به خدا سوگند، شمار آنها کمترین و قدر و منزلت آنها پیش خدا بزرگترین است.
آرى گو این که از شمار دو چشم، چند تنى بیش نیستند، ولى از شمار خرد «هزاران بیش».
اینجا کمیت مهم نیست، بلکه کیفیت مهم است. اینانند که پاسداران واقعى حجتها و ببینات خدایند و به وجود پربرکتشان همواره راه هدایت روشن و به فروغ علمشان، اهداف کاروان کمالجوى بشرى، آشکار و پدیدار است. آرى:
«یحفظ الله بهم حججه و بیناته حتى یودعوها نظرائهم و یزرعوها فى قلوب اشباههم». (15)
خداوند حجتها و نشانههاى روشن خود را به وجود ایشان حفظ مىکند تا آنها را به امثال خویش بسپارند و در دلهاى آماده اشباه و نظائر خویش بکارند.
با روشن بودن چراغ علم لدنى ایشان و استمرار سلسله امامت است که مردم مىتوانند به اندازه ظرفیت و استعداد و قابلیتخویش بهره گیرند و در فروغ مکتب آنها جان و دل خود را روشنى بخشند.
بازهم در تعریف مقام والاى علمى و معرفتى آنها مىفرماید:
«هجم بهم العلم على حقیقةالبصیرة و باشروا روحالیقین و استلانوا ما استوعره المترفون و انسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبوا الدنیا بابدان ارواحها معلقة بالمحل الاعلى». (16)
علم و دانش، بر حقیقتبینش و بصیرت به آنها روى آورده و روح یقین رامباشرت کرده و آنچه را نازپروردگان دشوار دیدهاند، نرم و آسان شمرده و پذیرفتهاند و به آنچه نادانان از آن وحشت دارند، خویگر شدهاند. با بدنهاى خویش مصاحب دنیایند و با ارواح خویش وابستهاند به محل و مقام اعلى.
آرى این اوصاف است که آنها را بر دیگران برترى بخشیده و بر قله بلند عظمت و رفعت و عزت قرار داده است. قیقتبینش و بصیرت پیش آنهاست. روح یقین، ملموس جان و مباشر روان آنان است.
نازپروردگان و تنپروران، سر در آخور خود دارند و از نشاط و تکاپوى جان و روان و ریاضتهاى مربوط به آن گریزانند و اینها درست در نقطه مقابل سختى مجاهدتها را به جان و دل پذیرفته و تلخى شوکران و سرکوب کردن هواهاى نفسانى را شیرینتر از شهد ناب شناخته و یافتهاند و به آنها تن داده و همتسپردهاند. مردم، اعداء و دشمنان مجهولات خویشتند و عالمان به حق، مانوس به معلومات و دانستههاى خویش. آرى تضاد علم و جهل را باید در تضاد جذب و دفع یافت. آنچه براى عالم جاذبه دارد، براى جاهل دافعه دارد و بالعکس. جاهلان به روح و تن، اهل دنیایند و دوست دارند که همیشه در این وطن باقى باشند. اما آنها تن این جهانى و روح آن جهانى دارند و هرگز وطن اصلى و موقف جاودانى و مرتبه اعلى علیین خود را از یاد نمىبرند. طرد شهوت و تحمل خشونت معیشت، براى اینان از آب سرد زلال درکام لبتشنگان، گواراتر و لذتبخشتر است. از عزلت و انزوا و طول صمت و سکوت و ملازمتخلوت، جان خود را نشاط مىبخشند و آمیزش با مردم را براى این مىخواهند که دستگیر گمگشتگان و راهنماى متحیران و هشداردهنده غافلان و بیدار کننده نائمان و زندگىبخش دلمردگان باشند.
اینجاست که امیرالمؤمنین علیه السلام پس از آن که مقام خلافت والاى الهى را ویژه آنها مىشمارد و دعوت به دین خدا را از شؤون آنها معرفى مىکند، از اعماق دل آه مىکشد و چنین مىفرماید:
«آه آه شوقا الى رؤیتهم» (17) : آه آه که چه آرزومند دیدار آنانم!
آرى:
ذره ذره کاندر این ارض و سماست جنس خود را همچو کاه و کهرباست معده نان را مىکشد تا مستقر مىکشد مرآب را تف جگر چشم جذاب بتان زین کویهاست مغز جویان ازگلستان بویهاست (18) ناریان مر ناریان را جاذبند نوریان مر نوریان را طالبند صاف را هم صافیان طالب شونددرد را هم تیرگان جاذب بوند (19)
بارى هنگامى که رشته سخن به اینجا کشید، پایان آن با خطاب به کمیل چنین بود که «انصرف یا کمیل اذا شئت» (20) اى کمیل، هرگاه مىخواهى، باز گرد. یعنى به او فرمان نداد، بلکه ماندن و رفتن را به اختیار خود او گذاشت. هرچند گوینده با این کلام حکیمانه علاقه خود را به رفتن مخاطب و تنها ماندن خود ابراز مىدارد.
پىنوشتها:
1) البقره، آیه 33..
2) المیزان، ج1، ص 117 و 118..
3) البقره، آیه 32..
4) همان، صفحه 121 به نقل از برخى از کتب روائى..
5) البقره، آیه 34..
6) کلیات مثنوى، چاپ افست اسلامیه، ص 417(جلد چهارم ص79).
7) همان، ص 609(جلد ششم ص 54).
8) همان، ص 611 (جلد ششم، ص 56).
9) نهج البلاغه، نشر خانه فرهنگ ایران در دمشق، حکمت 139 ص 434..
10) شرح نهج البلاغه اابن ابى الحدید، ج18، ص 351 ، ذیل حکمت 143..
11) همان مدرک..
12) همان مدرک، ص 352..
13) کلیات مثنوى، چاپ افست اسلامیه، ص 131 و 132(جلد دوم، ص 21 و 22)
14) نهج البلاغه، ابن اببى الحدید، ج1×، ص 347 حکمت 143..
15) همان مدرک..
16) همان مدرک..
17) همان مدرک،.
18) کلیات مثنوى، چاپ افست اسلامیه، ص 629 (جلد ششم، ص74).
19) همان مدرک، ص 113 (جلد دوم ، ص3).
20) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج1×، ص 351، ذیل حکمت 143.
سپس خداوند به آدم دستور داد که فرشتگان را به اسماء آن اسماء خبر دهد و چون به آنها خبر داد، ایشان را مخاطب ساخت و فرمود:
...الم اقل لکم انی اعلم غیب السموات و الارض و اعلم ما تبدون و ما کنتم تکتمون. (1)
آیا به شما نگفتم که من غیب آسمانها و زمین را مىدانم و به آنچه آشکار مىکنید و پنهان مىکردید، علم دارم؟
با توجه به این که در آیات 30 تا 33 سوره مبارکه بقره به اسمائى که به آدم تعلیم شده، ضمیر جمع مذکر ارجاع شده و با کلمه «هؤلاء» که اشاره به جمع مذکر -آنهم ذوىالعقول- است، به آنها اشاره شده و حتى یک بار با ذکر «اسماء هؤلاء» نشان داده شده که آن اسماء نیز اسمائى دارند، معلوم مىشود که اسماء حقائقند نه الفاظ و آنها براى آدم، معلوم به علم شهودى و حضوریند، نه علم حصولى که چیزى غیر از حقایق اشیاء و فقط صورى ذهنى است که حکایت از واقع مىکند، نه این که خود واقع باشد.
استاد علامه طباطبائى مىفرماید:
«آیه و علم آدم الاسماء... مشعر به این است که این اسماء یا مسماهاى آنها موجودات زنده عاقلى هستند که پشت پرده غیب، نهانند و علم به اسماء آنها نیز بانحوه علمى که ما به اسماء اشیاء داریم، مغایر است و گرنه فرشتگان، با خبردادن آدم به آنها عالم مىشدند و به لحاظ علمى همرتبه آدم مىگشتند، و این، نه براى آدم اکرامى بود و نه کرامتى. چرا که خداوند اسمائى را به آدم تعلیم داده و به آنها تعلیم نداده بود و اگر به آنها تعلیم مىداد، مانند او یا اشرف از او بودند... علمى که براى فرشتگان به خاطر خبر دادن آدم به اسماء اسماء پیدا شد، غیر از علمى بود که براى آدم از راه حقیقت علم به خود اسماء پیدا شد. یکى از اینها در حق فرشتگان ممکن بود و دیگرى نبود». (2)
آنچه آدم را شایسته مقام خلیفةاللهى مىکند، همان علم به حقیقت اسماء است که فرشتگان را نشاید، نه خبر دادن از اسماء اسماء که فرشتگان نیز با خبر دادن آدم، تعلم یافتند و گفتند:
قالوا سبحانک لا علم لنا الا ما علمتنا انک انت العلیم الحکیم. (3)
منزهى تو. ما را علمى نیست جز آنچه تو ما را تعلیم دادى. توئى دانا و حکیم.
مستفاد از برخى از روایات این است که منظور از اسماء و حقائقى که آدم تعلم یافت و فرشتگان را یاراى تعلم آنها نبود، بلکه فقط توانستند با خبر دادن آدم به جلوهها و اسمائى از آن حقائق و اسماء -که پوشیده در پرده غیب بودند- علم و آگاهى یابند، آنهائى هستند که در روى زمین خلفاء و حجتهاى خدا هستند و فرشتگان به این حقیقت واقف شدند که ملاک و معیار خلیفةاللهى در نوع ایشان نیست، بلکه در نوع بشر است و افرادى بزرگوار از این نوع، همواره بر مسند خلافت تکیه دارند و هرگز این کرسى خالى نمىماند. آنگاه امام ششمعلیه السلام مىفرماید:
«استعبدهم بولایتهم و محبتهم و قال لهم: الم اقل لکم انى اعلم...». (4)
خداوند به ولایت و محبتخلفاء خویش از فرشتگان خداست که بندگیش کنند و به آنها فرمود: الم اقل لکم انى اعلم....
مطالعه آیات مربوط به خلافت الهى و روایات، هم استمرار خلافت را به ما مىفهماند و هم استمرار فروغ علم را. پس علم ربانى لدنى، ملاک خلیفةالله است و اگر انسان مسجود فرشتگان مىشود و هم بر کرسى خلافت قرار مىگیرد، به خاطر همان علم است. به همین جهت است که قرآن کریم پس از بیان قضیه تعلم آدم و عجز فرشتگان از این که اسماء حقایقى که به آدم تعلیم شده بود، را خبر دهند و خبر دادن آدم به آنها -که قطعا از سنخ خبر دادن و تصورات و تصدیقات و علوم حصولى، نیست- مىفرماید:
و اذ قلنا للملائکة اسجدوا لآدم فسجدوا الا ابلیس... (5)
اى رسول، به یاد آور هنگامى را که به فرشتگان گفتیم: آدم را سجده کنید و همگى سجده کردند، ولى شیطان امتناع ورزید و راه استکبار پیش گرفت، و از کافران بود.
اکنون فرشتگان به عظمت مقام خلافت پى برده و دانستهاند که عبودیت و بندگى بدون ولایت و محبتخلفاء خدا ممکن نیست. از اینرو با طیب خاطر در برابر فرمان خدا تسلیم مىشوند و آدم را به اعتبار مقام خلافت و به ملاک علم ربانى ولدنى، سجده مىکنند.
زانکه این اسماء و الفاظ حمید از گلابه آدمى آمد پدید «علم الاسماء» بد آدم را امام لیک نى اندر لباس عین و لام چون نهاد از آب و گل بر سر کلاه گشت آن اسماء جانى روسیاه که نقاب حرف و دم در خود کشید تا شود بر آب و گل معنى پدید (6) مظهر عشق است و محبوب به حق از همه کروبیان برده سبق سجده آدم را بیان سبق اوست سجده آرد مغز را پیوسته پوست (7) پس خلیفه ساخت صاحب سینهاى تا بود شاهیش را آئینهاى پس صفاى بى حدودش داد او وانگه از ظلمت ضدش بنهاد او دو علم افراخت اسپید و سیاه آن یکى آدم دگر ابلیس راه (8)
استدراکى در کلام امیرالمؤمنین علیه السلام
دیدیم که امیرالمؤمنینعلیه السلام آرزو کرد که حاملانى براى علم خود بیابد و سپس چهار گروه را بر شمرد که هیچیک به دلیل ابزار کردن دین براى دنیا و یا به دلیل سادهدلى و عدم بصیرت و یا به دلیل شهوتپرستى یا مالدوستى، لایق به دوش کشیدن بار امانت علم علوى نیستند و بدین ترتیب، با مرگ حاملان علم، علم هم مىمیرد.
به دنبال مطلب فوق، اذهان را به مطلبى اساسى سوق مىدهد که یکى از ارکان جهانبینى اسلامى است و چنانکه دیدیم این رکن مهم یا مهمترین ارکان، مساله خلافت و ولایت و خالى نماندن زمین از خلیفةالله و استمرار فروغ علم خلفاء خداوند، براى همیشه است.
از اینرو فرمود:
«اللهم بلى، لا تخلو الارض من قائم لله بحجة. اما ظاهرا مشهورا او خائفا مغمورا لئلا تبطل حجج الله و بیناته». (9)
بلى زمین از وجود کسى که حجتبر پاى خداست، خالى نمىماند، خواه آشکار و مشهور و یا ترسان و پوشیده و پنهان! تا حجتها و نشانههاى خداوند، باطل و زایل نگردد.
ابن ابى الحدید، مىگوید: «بعید نیست که این عبارت، تصریح به مذهب امامیه باشد». (10)
ما مىگوئیم: نه این که بعید نیست. بلکه مسلم است که منظور حضرت همین است. چرا که امیرالمؤمنینعلیه السلام جز بیانگر جهانبینى اسلامى و شیعى نیست.
سپس ابن ابى الحدید مىگوید:
«ولى اصحاب ما این کلام را حمل مىکنند بر این که منظور ابدالى است که اخبار نبوى درباره آنها وارد شده که در روى زمین سیاحت مىکنند. برخى از آنها شناخته مىشوند و برخى شناخته نمىشوند. آنها نمىمیرند تا راز خود را که همان عرفان استبه گروه دیگرى که جانشین آنها هستند، به ودیعتسپارند». (11)
هیچ دلیلى نیست که اینها همان ابدال باشند. به خصوص که حضرت، سرانجام افراد مورد نظر خود را به عنوان خلفاء خداوند معرفى کرده و دربارهشان فرموده:
«اولئک خلفاء الله فى ارضه و الدعاة الى دینه». (12)
اینان خلفاء خداوند در روى زمین و دعوت کنندگان به سوى دین او هستند.
این دو عنوان، بر امامان معصوم شیعه منطبق است، نه بر ابدال و اوتاد و غیر از اینها.
متاسفانه گرایشهاى مذهبى اعتزال، گاهى ابن ابى الحدید را از جاده انصاف خارج مىسازد.
همانطورى که مىبینیم مولوى نیز با همه سعه نظرى که دارد، گاهى گرفتار انحراف مىشود او چنین مىگوید:
پس به هر دورى ولیى قائم است تا قیامت آزمایش دائم است هر که را خوى نکو باشد، برست هر کسى کو شیشه دل باشد، شکست پس امام حى قائم آن ولى است خواه از نسل عمر خواه از على است مهدى و هادى وى است اى راهجوهم نهان و هم نشسته پیش رو (13)
این اشعار از هر جهتبا عقائد شیعه اثنا عشرى مطابقت دارد، جز از یک جهت و آن این که به نظر وى لازم نیست آن ولى قائم از نسل علىعلیه السلام باشد. حال آنکه ما شیعیان معتقدیم ائمه و اولیاء قائم همه از نسل پیامبر و امیرالمؤمنین و فاطمه زهرایند و دوازدهمین ولى قائم، هماکنون غایب از انظار مشتاقان و شیفتگان و دلباختگان خویش است.
به هر حال، امیرالمؤمنین علیه السلام که فروغ علم ربانى را خاموشىناپذیر و سلسله حجج الهى را گسستنىناپذیر مىداند، درباره آنهایى که هرگز نباید زمین از وجود آنها خالى گردد، مىفرماید:
«و کم ذا؟ و این اولئک؟ اولئک -والله- الاقلون عددا و الاغطمون عندالله قدرا». (14)
و اینان چندند و کجایند؟ به خدا سوگند، شمار آنها کمترین و قدر و منزلت آنها پیش خدا بزرگترین است.
آرى گو این که از شمار دو چشم، چند تنى بیش نیستند، ولى از شمار خرد «هزاران بیش».
اینجا کمیت مهم نیست، بلکه کیفیت مهم است. اینانند که پاسداران واقعى حجتها و ببینات خدایند و به وجود پربرکتشان همواره راه هدایت روشن و به فروغ علمشان، اهداف کاروان کمالجوى بشرى، آشکار و پدیدار است. آرى:
«یحفظ الله بهم حججه و بیناته حتى یودعوها نظرائهم و یزرعوها فى قلوب اشباههم». (15)
خداوند حجتها و نشانههاى روشن خود را به وجود ایشان حفظ مىکند تا آنها را به امثال خویش بسپارند و در دلهاى آماده اشباه و نظائر خویش بکارند.
با روشن بودن چراغ علم لدنى ایشان و استمرار سلسله امامت است که مردم مىتوانند به اندازه ظرفیت و استعداد و قابلیتخویش بهره گیرند و در فروغ مکتب آنها جان و دل خود را روشنى بخشند.
بازهم در تعریف مقام والاى علمى و معرفتى آنها مىفرماید:
«هجم بهم العلم على حقیقةالبصیرة و باشروا روحالیقین و استلانوا ما استوعره المترفون و انسوا بما استوحش منه الجاهلون و صحبوا الدنیا بابدان ارواحها معلقة بالمحل الاعلى». (16)
علم و دانش، بر حقیقتبینش و بصیرت به آنها روى آورده و روح یقین رامباشرت کرده و آنچه را نازپروردگان دشوار دیدهاند، نرم و آسان شمرده و پذیرفتهاند و به آنچه نادانان از آن وحشت دارند، خویگر شدهاند. با بدنهاى خویش مصاحب دنیایند و با ارواح خویش وابستهاند به محل و مقام اعلى.
آرى این اوصاف است که آنها را بر دیگران برترى بخشیده و بر قله بلند عظمت و رفعت و عزت قرار داده است. قیقتبینش و بصیرت پیش آنهاست. روح یقین، ملموس جان و مباشر روان آنان است.
نازپروردگان و تنپروران، سر در آخور خود دارند و از نشاط و تکاپوى جان و روان و ریاضتهاى مربوط به آن گریزانند و اینها درست در نقطه مقابل سختى مجاهدتها را به جان و دل پذیرفته و تلخى شوکران و سرکوب کردن هواهاى نفسانى را شیرینتر از شهد ناب شناخته و یافتهاند و به آنها تن داده و همتسپردهاند. مردم، اعداء و دشمنان مجهولات خویشتند و عالمان به حق، مانوس به معلومات و دانستههاى خویش. آرى تضاد علم و جهل را باید در تضاد جذب و دفع یافت. آنچه براى عالم جاذبه دارد، براى جاهل دافعه دارد و بالعکس. جاهلان به روح و تن، اهل دنیایند و دوست دارند که همیشه در این وطن باقى باشند. اما آنها تن این جهانى و روح آن جهانى دارند و هرگز وطن اصلى و موقف جاودانى و مرتبه اعلى علیین خود را از یاد نمىبرند. طرد شهوت و تحمل خشونت معیشت، براى اینان از آب سرد زلال درکام لبتشنگان، گواراتر و لذتبخشتر است. از عزلت و انزوا و طول صمت و سکوت و ملازمتخلوت، جان خود را نشاط مىبخشند و آمیزش با مردم را براى این مىخواهند که دستگیر گمگشتگان و راهنماى متحیران و هشداردهنده غافلان و بیدار کننده نائمان و زندگىبخش دلمردگان باشند.
اینجاست که امیرالمؤمنین علیه السلام پس از آن که مقام خلافت والاى الهى را ویژه آنها مىشمارد و دعوت به دین خدا را از شؤون آنها معرفى مىکند، از اعماق دل آه مىکشد و چنین مىفرماید:
«آه آه شوقا الى رؤیتهم» (17) : آه آه که چه آرزومند دیدار آنانم!
آرى:
ذره ذره کاندر این ارض و سماست جنس خود را همچو کاه و کهرباست معده نان را مىکشد تا مستقر مىکشد مرآب را تف جگر چشم جذاب بتان زین کویهاست مغز جویان ازگلستان بویهاست (18) ناریان مر ناریان را جاذبند نوریان مر نوریان را طالبند صاف را هم صافیان طالب شونددرد را هم تیرگان جاذب بوند (19)
بارى هنگامى که رشته سخن به اینجا کشید، پایان آن با خطاب به کمیل چنین بود که «انصرف یا کمیل اذا شئت» (20) اى کمیل، هرگاه مىخواهى، باز گرد. یعنى به او فرمان نداد، بلکه ماندن و رفتن را به اختیار خود او گذاشت. هرچند گوینده با این کلام حکیمانه علاقه خود را به رفتن مخاطب و تنها ماندن خود ابراز مىدارد.
پىنوشتها:
1) البقره، آیه 33..
2) المیزان، ج1، ص 117 و 118..
3) البقره، آیه 32..
4) همان، صفحه 121 به نقل از برخى از کتب روائى..
5) البقره، آیه 34..
6) کلیات مثنوى، چاپ افست اسلامیه، ص 417(جلد چهارم ص79).
7) همان، ص 609(جلد ششم ص 54).
8) همان، ص 611 (جلد ششم، ص 56).
9) نهج البلاغه، نشر خانه فرهنگ ایران در دمشق، حکمت 139 ص 434..
10) شرح نهج البلاغه اابن ابى الحدید، ج18، ص 351 ، ذیل حکمت 143..
11) همان مدرک..
12) همان مدرک، ص 352..
13) کلیات مثنوى، چاپ افست اسلامیه، ص 131 و 132(جلد دوم، ص 21 و 22)
14) نهج البلاغه، ابن اببى الحدید، ج1×، ص 347 حکمت 143..
15) همان مدرک..
16) همان مدرک..
17) همان مدرک،.
18) کلیات مثنوى، چاپ افست اسلامیه، ص 629 (جلد ششم، ص74).
19) همان مدرک، ص 113 (جلد دوم ، ص3).
20) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج1×، ص 351، ذیل حکمت 143.