پرده نیمه باز مرگ
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
از مجله ریدرز دایجست
انترن جوانى در حالى که مشغول نجات بیمار مشرف به موتى است، کشف شگفتانگیزى مىکند.
روز تابستانى خیلى گرمى بود هوا سنگینى مىکرد و کوچکترین جنبشى دیده نمىشد.
من در بیمارستان قدیمى «پنسیلوانیا» در «فیلادلفى» تمام شب را مشغول تلاشبراى نجات دخترکى از چنگال ننژیتبودم ولى این کوشش به نتیجه نرسید زیرا دخترکمرد و کوفتگى غمانگیزى بر من مستولى شد من انترن جوانى بودم که در ماههاى اخیربارها از کنار مرگ گذشته و زندگى به نظرم بىمعنى مىآمد.
نزدیک بود شک بیاورم و به نظرم مىآمد که عقیده و مذهب، آلت دست و مسخره مرگاست. اولین بیمارى که آن روز صبح معاینه کردم مردى بود که نزدیک به پنجاه سالداشت و داراى چشمان قهوهاى کاملا گود رفته در حدقه و چهره مهربان بود که او را«جون برادلى» مىنامم، از شیشه چادر اکسیژن او را نگاه مىکردم. لبانش آبى وتنفسش سریع و با زحمتبود. مىدانستم که در جوانى روماتیسم مفصلى داشته که اثراتقلبى در او باقى گذاشته و بیمارى تصلب شرائین که چندین سال است او را رنج مىدهدمزید بر علتشده بود. من نمىتوانستم به زن او که قامت کوتاهى با موهاى سپیدداشت، فکر نکنم. با وجود این که خطوط چهره این زن، کار و غصه را نمایان مىساختایمان و اعتماد را نیز ظاهر مىکرد. هر دو امیدشان به من بود، لیکن من به تلخىاز خود مىپرسیدم چرا از من این اندازه انتظار دارند، من تمام جزئیات معالجهاىرا که درباره «برادلى» شده از نظر مىگذراندم و امیدوار بودم وسیله جدیدى براىتسکین آلام او بیابم.
به او «دیژیتالین» براى تنظیم قلب، داروى ضد انعقاد براى ممانعت از تشکیللخته خون در سطح غشاء داخلى قلب مجروحش مىدادند و تزریقاتى به منظور از بینبردن زیادى آب نسوج مىکردند. مقدار اکسیژنى را که در زیر چادرش وارد مىکردندنیز زیاد نموده بودند آن روز نیز مانند بسیارى از روزهاى پیش یک سوزن به او زدم.
با آن که در موقعى که از پیش او برخاستم مطمئن بودم که کوششهاى من بىثمر است.
کمى پیش از ساعت هجده مراقب تالارى که برادلى در آنجا بود، به من تلفن کرد کهفورا بیایم، چند ثانیه بعد بر بالین بیمار بودم، او صورت خاکى، لباس بنفش وچشمان زجاجى داشت. ضربان قلب که سینهاش را بلند مىکرد به چشم مىخورد و صداىتنفسش آواى گریز حباب از زیر آب را به خاطر مىآورد. من یک تزریق محلولدیژیتالین به او کردم و دستور دادم بازوبندى که جلوى برگشتخون را مىگیرد بهبازویش ببندند تا این که به قلب تسکینى داده شود. یک ساعتبعد تنفس برادلىآسانتر شد به نظر مىآمد که حواس خود را بازیافته و زیر لب گفت: خواهشمندمخانوادهام را خبر کنید.
جواب دادم: الساعه، چشمانش را بست.
هنگامى که من دور مىشدم صداى خرخر شنیدم، برگشتم و مشاهده نمودم که دیگر نفسىنمىکشد، گوشى را روى سینه او قرار دادم، قلب مىزد ولى به کندى، چشمانش بسته شدهبود یک یا دو ثانیه بعد قلب ایستاد.
به اندازه یک لحظه خشکم زد، باز یکبار دیگر مرگ پیروز شده بود بار دیگر دخترکشب گذشته را در رویا دیدم و موج خشم مرا فراگرفته بود، نه، نخواهم گذاشت ایندفعه هم مرگ فاتح شود، چادر اکسیژن را دور نموده و تنفس مصنوعى را شروع کردم وبه پرستار گفتم «آدرنالین» بیاورد، به محض این که پرستار مراجعت کرد یک تزریقآدرنالین داخل قلب نمودم و سوزن را چالاکانه بیرون کشیدم و با گوشى گوش دادم.هیچ صدائى نیامد.
دوباره تنفس مصنوعى را شروع کردم و با کمال قوا کوشش کردم که حرکات بازوانمبه بیست دفعه در دقیقه تنظیم شود، شانههایم درد آمد و عرق مانند جوى از صورتمسرازیر شد.صداى آرامى گفت: بىفائده است. این صدا از آن رئیس کلینیک استاد من بود واضافه نمود:وقتى قلبى در چنین حالتى بایستد دیگر هیچ وسیلهاى نمىتواند آن را دوباره بهکار اندازد من الان خانوادهاش را خبر مىکنم. مىدانستم که او در اثر تجربه، دانشو عقل وافرى دارد لیکن من انرژى ناامیدى داشته و مصمم بودم برادلى را از هلاکبرهانم، لذا تراکم موزون قفسه سینه را ادامه مىدهم و به زودى حرکات به قدرىخودکار انجام مىشود که گوئى شخص ثالثى آن را اجرا مىکند. ناگهان آه خفیفىمىشنوم و پس از آن آه دیگر دمى احساس مىکنم که قلبم از طپش باز مىماند. بهپرستار مىگویم: دستگاه قلب گوش کن را به گوشهایم بگذارد و صفحه ارتعاش کننده راروى سینه بیمار نگهدارد.حرکات را در حین گوش دادن قلب ادامه مىدهم. ناگهان صداى جریان ضعیف قلب رامىشنوم، مظفرانه فریاد مىکشم: اکسیژن. کمکم نفس کوتاهتر مىشود و به تنفس سطحىتبدیل مىگردد، در ظرف چند دقیقه این تنفس و همچنین ضربان قلب شدیدتر مىشوند.درست در همین لحظه پردهاى که دور تختخواب را فراگرفته، حرکتخفیفى مىکند.خانم برادلى پهلوى من قرار مىگیرد، رنگش پریده و وحشتزده است. به من گفته شدکه فورا بیایم. پیش از این که من وقت جواب گفتن داشته باشم، بیمار پلکهایش رابهم مىزند و با بیرون دادن نفس عمیقى زنش «هلن» را صدا مىزند «هلن» دستش راروى پیشانى بیمار مىگذارد و زیر لب مىگوید: حرکت نکن عزیزم، حرکت نکن، لیکنبیمار با زحمتبه سخن خود ادامه مىدهد: هلن من تو را احضار کردم و چون مىدانمرفتنى هستم، خواستم از تو خداحافظى کنم. هلن در حالى که قادر به تکلم نیست،لبهاى خود را مىگزد، بیمار به زحمتبه سخن ادامه داده و مىگوید: من ترس نداشتم،بلکه خواستم به تو بگویم! در اینجا مکث مىکند و تنفس به شماره مىافتد کهاطمینان دارم بعدا به همدیگر دوباره خواهیم رسید. خانم برادلى دستشوهر را بهلبهایش برده و آن را با اشک خود خیس مىکند و زیر لب مىگوید: من هم به این ملاقاتاطمینان دارم. نقش تبسم بىرنگى بر چهره برادلى ظاهر مىشود، چشمانش را مىبندد،قیافهاش حاکى از آرامش کاملى است. اما من در آنجا خسته و کوفته و نفسزنانایستادم. راز مرگ، این اطاق را احاطه کرده است، آیا خواهم توانست کمى از اینراز پرده بردارم؟ به طرف بیمار خم مىشوم و به ملایمت از او مىپرسم: آیا به خاطردارید آنچه احساس کردهاید؟
آیا یادتان مىآید چند لحظه پیش در حینى که ضعف کرده بودید چیزى دیده یا شنیدهباشید؟ برادلى مرا مدتى پیش از پاسخ دادن نگاه مىکند و بالاخره مىگوید: بلى بهخاطرم مىآید، من دیگر رنجى نمىکشیدم و بدنم را دیگر حس نمىکردم و یک موسیقىمسکنى مىشنیدم، در اینجا ساکتشد و چند بار سرفه کرد و چنین ادامه داد: یکموسیقى بىنهایت تسکیندهنده. من در پیشگاه خداوند بودم، دور از همه چیز غرق درموسیقى.مىدانستم که مردهام ولى ترس نداشتم، بعد موزیک قطع و من شما را دیدم که روىمن خم شدهاید.
آیا شما تاکنون چنین رویائى داشتهاید؟یک لحظه تمام نشدنى گذشت. سپس او با یک اعتقادى که مرا لرزاند، گفت: این رویانبود.
برادلى چشمان خود را بست و تنفسش به شماره افتاد.
من از پرستار کشیک خواستم که نبض او را هر ربع ساعتبگیرد و به محض این کهتغییرى حاصل شد، مرا صدا کند. سپس من به عمارت انترنها رفتم و بر روى تختخوابمافتادم و بلافاصله خوابم برد. زنگ تلفن مرا صدا کرد.آقاى برادلى دیگر نفس نمىکشد. نبض او را دیگر حس نمىکنم. نظرى به صورت برادلىمرا متقاعد ساخت. این دفعه مرگ بازى را برده بود. چرا حجاب آخرت به اندازه یکلحظه پس رفت؟ چرا با این برگشت مختصر موافقتشد؟
آیا مربوط به یک واکنش شیمیائى داخلى اتفاقى بود؟ یا جنبه معنوى عمیقترى داشت؟
آیا روح متوفى آنقدر قوى بود که درستبه اندازه زمان لازم براى رساندن پیاماعتقادى و گفتن آخرین خداحافظى به همسرش از دست مرگ فرار نماید؟
و آیا این رجعت زودگذر به خاطر این بود که به انترن جوان شکاک و مضطربى ابدیترا بنماید؟
انترن جوانى در حالى که مشغول نجات بیمار مشرف به موتى است، کشف شگفتانگیزى مىکند.
روز تابستانى خیلى گرمى بود هوا سنگینى مىکرد و کوچکترین جنبشى دیده نمىشد.
من در بیمارستان قدیمى «پنسیلوانیا» در «فیلادلفى» تمام شب را مشغول تلاشبراى نجات دخترکى از چنگال ننژیتبودم ولى این کوشش به نتیجه نرسید زیرا دخترکمرد و کوفتگى غمانگیزى بر من مستولى شد من انترن جوانى بودم که در ماههاى اخیربارها از کنار مرگ گذشته و زندگى به نظرم بىمعنى مىآمد.
نزدیک بود شک بیاورم و به نظرم مىآمد که عقیده و مذهب، آلت دست و مسخره مرگاست. اولین بیمارى که آن روز صبح معاینه کردم مردى بود که نزدیک به پنجاه سالداشت و داراى چشمان قهوهاى کاملا گود رفته در حدقه و چهره مهربان بود که او را«جون برادلى» مىنامم، از شیشه چادر اکسیژن او را نگاه مىکردم. لبانش آبى وتنفسش سریع و با زحمتبود. مىدانستم که در جوانى روماتیسم مفصلى داشته که اثراتقلبى در او باقى گذاشته و بیمارى تصلب شرائین که چندین سال است او را رنج مىدهدمزید بر علتشده بود. من نمىتوانستم به زن او که قامت کوتاهى با موهاى سپیدداشت، فکر نکنم. با وجود این که خطوط چهره این زن، کار و غصه را نمایان مىساختایمان و اعتماد را نیز ظاهر مىکرد. هر دو امیدشان به من بود، لیکن من به تلخىاز خود مىپرسیدم چرا از من این اندازه انتظار دارند، من تمام جزئیات معالجهاىرا که درباره «برادلى» شده از نظر مىگذراندم و امیدوار بودم وسیله جدیدى براىتسکین آلام او بیابم.
به او «دیژیتالین» براى تنظیم قلب، داروى ضد انعقاد براى ممانعت از تشکیللخته خون در سطح غشاء داخلى قلب مجروحش مىدادند و تزریقاتى به منظور از بینبردن زیادى آب نسوج مىکردند. مقدار اکسیژنى را که در زیر چادرش وارد مىکردندنیز زیاد نموده بودند آن روز نیز مانند بسیارى از روزهاى پیش یک سوزن به او زدم.
با آن که در موقعى که از پیش او برخاستم مطمئن بودم که کوششهاى من بىثمر است.
کمى پیش از ساعت هجده مراقب تالارى که برادلى در آنجا بود، به من تلفن کرد کهفورا بیایم، چند ثانیه بعد بر بالین بیمار بودم، او صورت خاکى، لباس بنفش وچشمان زجاجى داشت. ضربان قلب که سینهاش را بلند مىکرد به چشم مىخورد و صداىتنفسش آواى گریز حباب از زیر آب را به خاطر مىآورد. من یک تزریق محلولدیژیتالین به او کردم و دستور دادم بازوبندى که جلوى برگشتخون را مىگیرد بهبازویش ببندند تا این که به قلب تسکینى داده شود. یک ساعتبعد تنفس برادلىآسانتر شد به نظر مىآمد که حواس خود را بازیافته و زیر لب گفت: خواهشمندمخانوادهام را خبر کنید.
جواب دادم: الساعه، چشمانش را بست.
هنگامى که من دور مىشدم صداى خرخر شنیدم، برگشتم و مشاهده نمودم که دیگر نفسىنمىکشد، گوشى را روى سینه او قرار دادم، قلب مىزد ولى به کندى، چشمانش بسته شدهبود یک یا دو ثانیه بعد قلب ایستاد.
به اندازه یک لحظه خشکم زد، باز یکبار دیگر مرگ پیروز شده بود بار دیگر دخترکشب گذشته را در رویا دیدم و موج خشم مرا فراگرفته بود، نه، نخواهم گذاشت ایندفعه هم مرگ فاتح شود، چادر اکسیژن را دور نموده و تنفس مصنوعى را شروع کردم وبه پرستار گفتم «آدرنالین» بیاورد، به محض این که پرستار مراجعت کرد یک تزریقآدرنالین داخل قلب نمودم و سوزن را چالاکانه بیرون کشیدم و با گوشى گوش دادم.هیچ صدائى نیامد.
دوباره تنفس مصنوعى را شروع کردم و با کمال قوا کوشش کردم که حرکات بازوانمبه بیست دفعه در دقیقه تنظیم شود، شانههایم درد آمد و عرق مانند جوى از صورتمسرازیر شد.صداى آرامى گفت: بىفائده است. این صدا از آن رئیس کلینیک استاد من بود واضافه نمود:وقتى قلبى در چنین حالتى بایستد دیگر هیچ وسیلهاى نمىتواند آن را دوباره بهکار اندازد من الان خانوادهاش را خبر مىکنم. مىدانستم که او در اثر تجربه، دانشو عقل وافرى دارد لیکن من انرژى ناامیدى داشته و مصمم بودم برادلى را از هلاکبرهانم، لذا تراکم موزون قفسه سینه را ادامه مىدهم و به زودى حرکات به قدرىخودکار انجام مىشود که گوئى شخص ثالثى آن را اجرا مىکند. ناگهان آه خفیفىمىشنوم و پس از آن آه دیگر دمى احساس مىکنم که قلبم از طپش باز مىماند. بهپرستار مىگویم: دستگاه قلب گوش کن را به گوشهایم بگذارد و صفحه ارتعاش کننده راروى سینه بیمار نگهدارد.حرکات را در حین گوش دادن قلب ادامه مىدهم. ناگهان صداى جریان ضعیف قلب رامىشنوم، مظفرانه فریاد مىکشم: اکسیژن. کمکم نفس کوتاهتر مىشود و به تنفس سطحىتبدیل مىگردد، در ظرف چند دقیقه این تنفس و همچنین ضربان قلب شدیدتر مىشوند.درست در همین لحظه پردهاى که دور تختخواب را فراگرفته، حرکتخفیفى مىکند.خانم برادلى پهلوى من قرار مىگیرد، رنگش پریده و وحشتزده است. به من گفته شدکه فورا بیایم. پیش از این که من وقت جواب گفتن داشته باشم، بیمار پلکهایش رابهم مىزند و با بیرون دادن نفس عمیقى زنش «هلن» را صدا مىزند «هلن» دستش راروى پیشانى بیمار مىگذارد و زیر لب مىگوید: حرکت نکن عزیزم، حرکت نکن، لیکنبیمار با زحمتبه سخن خود ادامه مىدهد: هلن من تو را احضار کردم و چون مىدانمرفتنى هستم، خواستم از تو خداحافظى کنم. هلن در حالى که قادر به تکلم نیست،لبهاى خود را مىگزد، بیمار به زحمتبه سخن ادامه داده و مىگوید: من ترس نداشتم،بلکه خواستم به تو بگویم! در اینجا مکث مىکند و تنفس به شماره مىافتد کهاطمینان دارم بعدا به همدیگر دوباره خواهیم رسید. خانم برادلى دستشوهر را بهلبهایش برده و آن را با اشک خود خیس مىکند و زیر لب مىگوید: من هم به این ملاقاتاطمینان دارم. نقش تبسم بىرنگى بر چهره برادلى ظاهر مىشود، چشمانش را مىبندد،قیافهاش حاکى از آرامش کاملى است. اما من در آنجا خسته و کوفته و نفسزنانایستادم. راز مرگ، این اطاق را احاطه کرده است، آیا خواهم توانست کمى از اینراز پرده بردارم؟ به طرف بیمار خم مىشوم و به ملایمت از او مىپرسم: آیا به خاطردارید آنچه احساس کردهاید؟
آیا یادتان مىآید چند لحظه پیش در حینى که ضعف کرده بودید چیزى دیده یا شنیدهباشید؟ برادلى مرا مدتى پیش از پاسخ دادن نگاه مىکند و بالاخره مىگوید: بلى بهخاطرم مىآید، من دیگر رنجى نمىکشیدم و بدنم را دیگر حس نمىکردم و یک موسیقىمسکنى مىشنیدم، در اینجا ساکتشد و چند بار سرفه کرد و چنین ادامه داد: یکموسیقى بىنهایت تسکیندهنده. من در پیشگاه خداوند بودم، دور از همه چیز غرق درموسیقى.مىدانستم که مردهام ولى ترس نداشتم، بعد موزیک قطع و من شما را دیدم که روىمن خم شدهاید.
آیا شما تاکنون چنین رویائى داشتهاید؟یک لحظه تمام نشدنى گذشت. سپس او با یک اعتقادى که مرا لرزاند، گفت: این رویانبود.
برادلى چشمان خود را بست و تنفسش به شماره افتاد.
من از پرستار کشیک خواستم که نبض او را هر ربع ساعتبگیرد و به محض این کهتغییرى حاصل شد، مرا صدا کند. سپس من به عمارت انترنها رفتم و بر روى تختخوابمافتادم و بلافاصله خوابم برد. زنگ تلفن مرا صدا کرد.آقاى برادلى دیگر نفس نمىکشد. نبض او را دیگر حس نمىکنم. نظرى به صورت برادلىمرا متقاعد ساخت. این دفعه مرگ بازى را برده بود. چرا حجاب آخرت به اندازه یکلحظه پس رفت؟ چرا با این برگشت مختصر موافقتشد؟
آیا مربوط به یک واکنش شیمیائى داخلى اتفاقى بود؟ یا جنبه معنوى عمیقترى داشت؟
آیا روح متوفى آنقدر قوى بود که درستبه اندازه زمان لازم براى رساندن پیاماعتقادى و گفتن آخرین خداحافظى به همسرش از دست مرگ فرار نماید؟
و آیا این رجعت زودگذر به خاطر این بود که به انترن جوان شکاک و مضطربى ابدیترا بنماید؟