خود میزانی
آرشیو
چکیده
متن
مىخواستیم ببینیم وظیفه ما دربرابر دیگران چیست و مىخواستیم قبل از شناخت وظائف خود در برابر دیگران، خود ودیگران را بشناسیم.
معلوم شد که شناختخود و دیگران، جداى از هم نیستند. اگر خود نوعى و انسانىرا بشناسیم، هم خود را شناختهایم و هم دیگران را.
ما یک منش دانى داریم که اگر فقط به آن توجه کنیم، از خدا و جهان و همنوعان وخانواده، کاملا بریدهایم و این، چیزى جز انحطاط و شقاوت نیست; ولى یک منش عالىهم داریم که اگر به آن توجه کنیم، نه تنها منش دانى ما ارزش پیدا کرده و درمسیر سعادت و تکامل افتاده، بلکه همه ابعاد وجودى ما در ارتباط با خدا و جهان وانسان -اعم از انسان اجتماعى و انسان خانوادگى- مورد اعتبار و اهمیت واقع شدهاست.
دیدیم که در وصیت جاودانه امیرالمومنین على(ع) به فرزند گرامیشامام حسن مجتبى(ع)سخن از خودمیزانى به میان آمده است.
در حقیقت، خود میزانى هم معیار شناخت دیگران است و هم معیار شناخت وظائف مادر برابر آنها.
مگر چه مشکلى دارد که ما و همنوعان ما براى یکدیگر در حکم آئینه باشیم؟!.
ما جمال انسانى آنها را در آئینه وجود خود و آنها زیبائى انسانیت ما را درآئینه وجود خویشتن تماشا کنند و از این رهگذر به وظائف متقابل یکدیگر پى ببریم،بدون این که فرد فداى جمع و جمع فداى فرد شود. نه اصالت فرد، محور سعادت است ونه اصالت جمع; چرا که در صورت اول، جمع قربانى مىشود و در صورت دوم، فرد.
خودمیزانى به معناى خودمحورى و خودپرستى نیست; بلکه به معناى این است کهانسان وقتى در آئینه وجود خود مىنگرد، به خوبى متوجه مىشود که چه چیزهائى براىاو عیب و چه چیزهایى براى او حسن است؟ چه چیزهایى مکروه و چه چیزهایى محبوب است؟
اگر ظلم در حق او بد است، در حق همسایه و همنوع هم بد است. اگر عدالت در حقغیر خوب است، چرا در حق او بد باشد؟ چرا وقتى به ما ظلم مىشود، آه و ناله سرمىدهیم و چرا وقتى از ما ظلمى سر مىزند، ناراحت نمىشویم؟
ببرى مال مسلمان و چو مالتببرند بانگ و فریاد بر آرى که مسلمانى نیست
چرا ازدیگران عیبجویى مىکنیم، ولى عیب خود را نمىبینیم؟ چرا عیب کوچک دیگران را بزرگو عیب بزرگ خود را کوچک مىبینیم؟ چرا از ضایع شدن حقوق خود ناراحتیم; ولى ازضایع شدن حقوق دیگران ناراحت نمىشویم؟ مخصوصا اگر ضایع کننده حقوق دیگران،خودمان باشیم.
خودمیزانى، همان توجه به خود نوعى و خود اجتماعى است. خودمیزانى، انسان را ازخودمحورى و خودپرستى و تنزل در هواهاى شخصى و سقوط در ورطه حیوانیت و پستتر ازآن، حفظ مىکند و او را به منش عالى اجتماعى و خانوادگى نائل مىسازد.
خودمیزانى، براى وظائف ما در برابر خود و دیگران، تعیین معیار مىکند. نبودنملاک و معیار، مستلزم هرج و مرج است. اگر مصیبتبراى ما بد است، چرا براى دیگرانخوب باشد؟ اگر فقر و تهیدستى را براى خود مذموم مىشماریم، چرا براى دیگرانمذموم نباشد؟ اگر ناامنى در محیط زندگى براى «من» شخصى بد است، چرا براىدیگران بد نباشد؟ اگر «من» شخصى امنیت مالى و جانى و ناموسى مىخواهد، چرادیگران نخواهند؟ اگر دوست مىداریم که دیگران به چشم بدبینى و سوء ظن به ماننگرند و ما را تحقیر نکنند و به ما بىاعتنا نباشند و با ما دورویى نداشتهباشند، چرا ما به دیگران به چشم بدبینى و سوء ظن نگاه کنیم و چرا آنها را تحقیرکنیم و به آنها بىاعتنا باشیم و با آنها یک رنگ و یکرو نباشیم؟ اگر در روز سختىو گرفتارى، انتظار کمک و احسان و محبت داریم و چنین مىپسندیم که مردم خود را درغم ما با ما شریک بدانند و از اظهار همدردى و همفکرى کوتاهى نورزند، چرا ما درروز سختى و گرفتارى دیگران، به بذل کمک و احسان و محبت نپردازیم و چرا ما خودرا در غم دیگران شریک ندانیم و از اظهار همدردى و همفکرى کوتاهى کنیم و در روزسختى و گرفتارى به آنها کمک نکنیم؟
در حقیقت، خواستههاى «من» شخصى، تجلى خواستههاى «من» نوعى است.
«من» شخصى، اگر خود را از «من» نوعى تفکیک کند، چه حقى دارد که ازهمنوعان خود توقع احترام و احسان و مساعدت و دوستى و رفاقت داشته باشد؟ همنوعبودن است که وظائف و حقوق متقابل، پدید مىآورد. وقتى همنوع بودن را از اشخاصبگیریم، نه این را بر آن و نه آن را بر این، حقى است. نه این را در مقابل آن،تکلیفى است و نه آن را در مقابل این، وظیفهاى.
حق و تکلیف بر مبناى وابستگى نوعى تحقق پیدا مىکند و به همین جهت است کهانسان، نه گرگ انسان است، نه بره انسان. تا اولى نان زورمندى خود را بخورد ودومى چوب ناتوانى خود را.
گرگ و بره، هیچ حق و تکلیفى در مقابل هم ندارند. نه گرگ حق دارد که بره رابدرد و نه بره، تکلیف دارد که خوراک گرگ بشود. زور است که موجب درندگى گرگ شدهو ضعف است که اسباب دریده شدن بره را فراهم مىکند.
آیا انسانها باید چنین باشند؟ آیا زورمندى، یکى را ارباب و دیگرى را رعیتمىکند؟ آیا مالدارى، یکى را آقا و دیگرى را نوکر مىسازد؟ آیا امتیاز نژادى یکىرا بر کرسى عزت و دیگرى را بر خاک ذلت مىنشاند؟ آیا یکى به علم و زیرکى صاحبآلاف و الوف و غوطهور در عیش و نوش و ناز و نعمت مىگردد و دیگرى به دلیل نداشتنآن، باید در نهایت محرومیتباشد؟ چرا باید انسان گرگ انسان باشد؟ چرا!.
علم و مال و منصب و جاه و قران فتنه آرد در کف بد گوهران؟
اگر رابطه همنوعى نبود، انسانها یا بىتفاوت از کنار هم مىگذشتند، چنانکهبسیارى از حیوانات، چنینند، یا استثمار کردن و استثمار شدن، براى آنها منطقى وموجه بود، چنانکه بسیارى از حیوانات هم اینگونهاند.
در این صورت، نه کسى از بىتفاوتى کسان دیگر گلهمند و شاکى بود و نه مظلومى حقداشت که از ظلم ظالمان به خروش آید و بر سر آنها فریاد بکشد.
انسان هرچه باشد، همنوع انسان است. سایر انواع عالم طبیعت، مسخر اویند و همینخصیصه است که او را به مباهات واداشته و به موجب آن، خود را اشرف مخلوقاتپنداشته و فراموش کرده که قرآن کریم در بارهاش مىگوید:
(و لقد کرمنا بنى آدم و حملناهم فى البر و البحر و رزقناهم من الطیبات وفضلناهم على کثیر ممن خلقنا تفضیلا) (1) .
«ما بنى آدم را تکریم و در خشکى و دریا حمل کردیم و از چیزهاى پاکیزه، روزىبخشیدیم و بر بسیارى از آفریدههاى خود، برترى دادیم».
توجه داریم که مىفرماید: بر بسیارى از آفریدههاى خود و نه بر همه آنها.
اگر انسان بر همه مخلوقات برترى یابد، به واسطه تلاشها و پویندگیها ومجاهدتهائى است که لازمه توجه انسان به «من» متعالى خویشتن و به تبع آن، بههمنوعان است. در این صورت، او فقط به تمکنات خود توجه نمىکند. او نمىاندیشد کهچون همهچیز در اختیار دارد، باید بهتر از همه بخورد و بهتر از همه بپوشد و محیطزندگى را پر زرق و برقتر از زندگى تمام مردم کند و اگر براى تحقق بخشیدن به ایناغراض، چیزى در اختیار ندارد، مجاز است که حقوق دیگران را پایمال کند، تا بههمه آمال خود دستیابد.
به همین جهت است که امیرالمومنین (ع) که خود پس از پیامبر اکرم(ص) اشرف همهکائنات و همه آفریدهها -ونه بسیارى از آنها- است، مىفرماید:
«و لو شئت لاهتدیت الطریق الى مصفى هذا العسل و لباب هذا القمح و نسائج هذاالقز، ولکن هیهات ان یغلبنى هواى و یقودنى جشعى الى تخیر الاطعمه، ولعل بالحجازاو الیمامه من لا طمع له فى القرص و لا عهد له بالشبع او ابیت مبطانا و حولى بطونغرثى، و اکباد حرى او اکون کما قال القائل:
و حسبک داء ان تبیتببطنهو حولک اکباد تحن الى القد (2) «و اگر مىخواستم، بهعسل پالوده و مغز گندم و بافته ابریشم راه مىبردم، ولى هیهات که هواى من بر منغالب شود و مرا حرص و آزم به گزیدن خوراکها رهبرى کند، حال آن که شاید در حجازیا یمامه، کسى حسرت گرده نانى ببرد. یا هرگز شکمى سیر نخورد، یا این که من سیربخوابم و اطرافم شکمهائى گرسنه و جگرهائى سوخته باشد، یا این که چنان باشم کهشاعر گفته: (درد تو این بس که سیر بخوابى و اطرافت جگرهائى باشد که آرزوى پوستبزغالهاى کنند).
در منطق ا نسان متعالى، توانستن ملاک خوب پوشیدن و خوب خوردن و خوب زندگى کردننیست. اگر ملاک، توانستن باشد، همیشه اقلیتى واجد این ملاک و اکثریتى فاقد اینملاکند. به خصوص که این توانستن از توانستن دیگرى پدید مىآید. یعنى از زورمندى وقلدرى و قدرت تاخت و تاز بر این و آن و پایمال کردن حقوق حقه ایشان.
انسان متعالى به دارائى خود براى آسودگى و رفاه نمىاندیشد، بلکه به نادارىدیگران مىاندیشد و آن روزى در آسودگى و رفاه است که بتواند دردى را درمان بخشدو گرسنهاى را سیر کند و بینوائى را به نان و نوا برساند و بىپناهى را پناه دهدو مجردى را عروس یا داماد کند و بىکارى را مشغول کار کند و شکستهدلى را شادنماید.
اصولا انسان متعالى زندگى و مال و مقام را براى همین منظور مىخواهد و اگر غیراز این باشد، هیچ چیز نمىخواهد. به همین جهت است که باز هم امیرالمومنین(ع) درخطبه معروف «شقشقیه» فرمود:
«لولا حضور الحاضر و قیام الحجه بوجود الناصر و ما اخذ الله على العلماء انلا یقاروا على کظه ظالم و لا سغب مظلوم، لا لقیتحبلها على غاربها و لسقیت آخرهابکاس اولها و لالفیتم دنیاکم هذه ازهد عندى من عفطه عنز» (3) .
«اگر حضور حاضران در عرصه بیعت نبود و اگر به وجود یارى کنندگان، حجتبر منتمام نمىشد و اگر خداوند از علماء عهد و پیمان نگرفته بود تا بر سیرى ظالم وگرسنگى مظلوم، آرام نگیرند، رشته این کار را از دست مىگذاشتم و پایانش را بهجام آغازش مىنوشیدم و مىدیدید که دنیاى شما در نزد من از عطسه گوسفندى کمبهاتراست».
جالب این که وقتى کلام امیرالمومنین (ع) به اینجا مىرسد، شخصى بدون هیچ تکلف واشکال، بر مىخیزد و نامهاى به دست او مىدهد. امام سخن را قطع مىکند و به مطالعهنامه مىپردازد. چون مطالعه نامه به پایان مىرسد، «ابن عباس» تقاضا مىکند کهسخن را از همانجا که قطع کرده، ادامه دهد و او در پاسخ مىفرماید:
«هیهات یا ابن عباس، تلک شقشقه هدرت ثم قرت» (4) : پسر عباس، هرگز و هیهات!
آنچه شنیدى، همچون کف دهان شتر بود که سر کشید و سپس آرمید».
او در همان حالى که از مشکلات همنوعان سخن مىگوید، به مشکل همنوعى توجه مىکند،نامهاش را مىگیرد و مىخواند و به درد دلش توجه مىکند و هیچکس را جرات آن نیستکه شاکى را از دادن شکوائیه خود به دست مرجع و ملجا همه دردمندان و مستمندانباز دارد.
او ادعا دارد -و به حق هم ادعا دارد- که مقام را با تمام شدن حجت، براىمبارزه با تبعیض مىخواهد. او مىخواهد ظالم را از اریکه ظلم فرو اندازد و دادمظلوم را از وى بستاند و ثابت کند که اگر سیرى است، باید به عدل و برابرى میانهمه مردم تقسیم شود و اگر گرسنگى است، مال همه است و رهبر حقیقى مسلمین اجازهنمىدهد که در دوره خلافت مردمى و الهى او، روز به روز، سیرها سیرتر و گرسنههاگرسنهتر شوند.
در حکومتحقه او نباید نیکوکار و بدکار، یکسان باشند; چرا که اگر چنین باشد،گذشته از این که نیکوکار، دلسرد و بدکردار، گستاخ مىشود، در مردم دیگر هم اثرسوء مىبخشد و اعتماد از مردم سلب مىشود. به همین جهت است که به مالک اشتر -کهبراى حکومتبه مصر اعزام مىشد- در ضمن آن فرمان تاریخى چنین فرمود:
«و لا یکونن المحسن والمسیى عندک بمنزله سواء، فان فى ذلک تزهیدا لاهل الاحسانفى الاحسان و تدریبا لاهل الاسائه على الاسائه و الزم کلا منهم ما الزم نفسه».
«و مبادا که نیکوکار و بدکردار، نزد تو برابر باشند; چرا که در این کار،کاهش رغبت نیکوکار در نیکوکارى و واداشتن بدکردار به بدى است و درباره هر یک ازآنان، آن را بر عهده گیر که خود بر عهده گرفته است».
در قرآن کریم، نکته بسیار جالبى در مساله «من» متعالى انسان مطرح شده کهجا دارد در همه زمانها و مکانها مورد توجه بشریتباشد; چرا که هم به وسیله آن،ارتباط انسان فردى و انسان نوعى، بهتر ادراک مىشود و هم انسان مىداند که دربرابر همنوعان خود چه وظائف سنگین و دشوارى دارد.
قرآن کریم، پس از گزارش کشته شدن هابیل به دست قابیل، مىفرماید:
(من اجل ذلک کتبنا على بنى اسرائیل انه من قتل نفسا بغیر نفس او فساد فىالارض فکانما قتل الناس جمیعا و من احیاها فکانما احیا الناس جمیعا) (5) .
«به خاطر آن جنایت فجیع و هولناک بود که ما بر بنىاسرائیل مکتوب داشتیم کههر کس، دیگرى را بدون این که مرتکب قتل یا فسادى در روى زمین شده باشد بکشد;گوئى همه مردم را کشته و اگر یکى را احیاء کند، گوئى همه را احیاء کرده است».
در این آیه کریمه، یکى مساوى همه و همه، مساوى یکى شمرده شده، چرا که همگىافراد یک نوع و اجزاء یک کل و اعضاء یک پیکرند.
آن که اقدام به قتل دیگرى مىکند، گرفتار حسد و هواى نفس است و همین گرفتارىاو را وادار مىکند که در نظام متقن آفرینش تصرف نماید و با خداى خویش به جنگ ومبارزه پردازد.
چنین کسى در درجه اول با خدا دشمن است و در درجه دوم با نوع بشریت، نه بافردى از افراد بشر. او با ریختن خون یک بىگناه ثابت مىکند که هم با نوع انسانسر دشمنى دارد و هم با آفریننده نوع. او هرجا منافعش اقتضاء کند و قدرت داشتهباشد، از کشتن دیگران لذت مىبرد و بنابراین، هنگامى که یکى را مىکشد، گوئىهمگان را کشته و تعجب ندارد اگر قتل یکى مساوى قتل همه و قتل همه مساوى قتل یکىباشد.
به همین ترتییب، کسى که از راه کمکهاى معنوى و مادى به احیاء نفسى از نفوسمىپردازد، نشان مىدهد که در برابر سنت الهى تسلیم است و در عین حال، به «من»متعالى خود روى آورده و براى تمام همنوعان خود، ارزش و احترام قائل است و دراینجا هم جاى تعجب نیست، اگر یکى مساوى همه و همه مساوى یکى باشد.
کشتن فرد، ایجاد فساد در خلقت و ابطال اغراض و اهداف خداوندى است که مىخواهداز طریق ابقاء فرد، نوع را باقى بدارد و اگر همین رویه ادامه یابد و هموارهنسلکشى شیوه افراد زورمند باشد، نتیجه چه خواهد بود؟!.
این که حکم «همه مساوى یک و یک مساوى همه»، بر بنىاسرائیل مکتوب شد، بهخاطر این بود که آنها در پیروى از هواى نفس و حسد و حقکشى و ستم، کار را به حداعلى رسانیده بودند. چنان که صهیونیسم امروزى هم سرکشى و طغیان و برادرکشى وریختن خون همنوعان بىگناه را به اوج رسانیده است.
اگرچه مکتوب شدن یک، مساوى همه و همه، مساوى یک» متضمن هیچ حکم تکلیفى نیست.
ولى به هر حال، در برانگیختن خشم الهى و تشدید آن، در دنیا و آخرت، بىاثر نیست.
در برخى از روایات تصریح شده است که مقصود از قتل و احیاء نفس، تنها قتل واحیاء فیزیک و جسمى نیست. «فضیل بن یسار» از امام باقر(ع) درباره آیه مزبورپرسش مىکند و حضرت مىفرماید:
«از سوختن یا غرق(نجاتش دهد).
«فضیل» مىپرسد: اگر او را از ضلالتبه هدایتبرساند چطور؟
فرمود: «ذلک تاویلها الاعظم» (6) . این مطلب، تاویل اعظم آیه شریفه است.
از امام صادق(ع) نقل شده است که:
«من استخرجها من الکفر الى الایمان» (7) (ع) هر کس نفسى رااز کفر به ایمان برساند.
بنابراین، به ضلالت انداختن افراد و سوق دادن آنها به سوى کفر و الحاد و شک وتردید و شبهه، به منزله هلاک کردن همه مردم و هدایت آنها به سوى حق و زدودنزنگارهاى شکوک و شبهات، به منزله احیاء همه بنىنوع بشر است.
اضافه مىکنیم که در تفسیر مجمع البیان، ذیل آیه مزبور(المائده، 32) از امامباقر(ع) نقل شده که:
«المسرفون الذین یستحلون المحارم و یسفکون الدماء»; «اسراف کنندگان کهمحارم را حلال مىشمارند و خونها را مىریزند».
پىنوشتها:
1- الاسراء، آیه .7.
2- نهج البلاغه، نامهها، شماره 45.
3- نهج البلاغه، خطبهها، شماره 3.
4- همان مدرک.
5- المائده، آیه 32.
6- تفسیر المیزان، ج5، ص 349.
7- همان ماخذ، ص 350.
معلوم شد که شناختخود و دیگران، جداى از هم نیستند. اگر خود نوعى و انسانىرا بشناسیم، هم خود را شناختهایم و هم دیگران را.
ما یک منش دانى داریم که اگر فقط به آن توجه کنیم، از خدا و جهان و همنوعان وخانواده، کاملا بریدهایم و این، چیزى جز انحطاط و شقاوت نیست; ولى یک منش عالىهم داریم که اگر به آن توجه کنیم، نه تنها منش دانى ما ارزش پیدا کرده و درمسیر سعادت و تکامل افتاده، بلکه همه ابعاد وجودى ما در ارتباط با خدا و جهان وانسان -اعم از انسان اجتماعى و انسان خانوادگى- مورد اعتبار و اهمیت واقع شدهاست.
دیدیم که در وصیت جاودانه امیرالمومنین على(ع) به فرزند گرامیشامام حسن مجتبى(ع)سخن از خودمیزانى به میان آمده است.
در حقیقت، خود میزانى هم معیار شناخت دیگران است و هم معیار شناخت وظائف مادر برابر آنها.
مگر چه مشکلى دارد که ما و همنوعان ما براى یکدیگر در حکم آئینه باشیم؟!.
ما جمال انسانى آنها را در آئینه وجود خود و آنها زیبائى انسانیت ما را درآئینه وجود خویشتن تماشا کنند و از این رهگذر به وظائف متقابل یکدیگر پى ببریم،بدون این که فرد فداى جمع و جمع فداى فرد شود. نه اصالت فرد، محور سعادت است ونه اصالت جمع; چرا که در صورت اول، جمع قربانى مىشود و در صورت دوم، فرد.
خودمیزانى به معناى خودمحورى و خودپرستى نیست; بلکه به معناى این است کهانسان وقتى در آئینه وجود خود مىنگرد، به خوبى متوجه مىشود که چه چیزهائى براىاو عیب و چه چیزهایى براى او حسن است؟ چه چیزهایى مکروه و چه چیزهایى محبوب است؟
اگر ظلم در حق او بد است، در حق همسایه و همنوع هم بد است. اگر عدالت در حقغیر خوب است، چرا در حق او بد باشد؟ چرا وقتى به ما ظلم مىشود، آه و ناله سرمىدهیم و چرا وقتى از ما ظلمى سر مىزند، ناراحت نمىشویم؟
ببرى مال مسلمان و چو مالتببرند بانگ و فریاد بر آرى که مسلمانى نیست
چرا ازدیگران عیبجویى مىکنیم، ولى عیب خود را نمىبینیم؟ چرا عیب کوچک دیگران را بزرگو عیب بزرگ خود را کوچک مىبینیم؟ چرا از ضایع شدن حقوق خود ناراحتیم; ولى ازضایع شدن حقوق دیگران ناراحت نمىشویم؟ مخصوصا اگر ضایع کننده حقوق دیگران،خودمان باشیم.
خودمیزانى، همان توجه به خود نوعى و خود اجتماعى است. خودمیزانى، انسان را ازخودمحورى و خودپرستى و تنزل در هواهاى شخصى و سقوط در ورطه حیوانیت و پستتر ازآن، حفظ مىکند و او را به منش عالى اجتماعى و خانوادگى نائل مىسازد.
خودمیزانى، براى وظائف ما در برابر خود و دیگران، تعیین معیار مىکند. نبودنملاک و معیار، مستلزم هرج و مرج است. اگر مصیبتبراى ما بد است، چرا براى دیگرانخوب باشد؟ اگر فقر و تهیدستى را براى خود مذموم مىشماریم، چرا براى دیگرانمذموم نباشد؟ اگر ناامنى در محیط زندگى براى «من» شخصى بد است، چرا براىدیگران بد نباشد؟ اگر «من» شخصى امنیت مالى و جانى و ناموسى مىخواهد، چرادیگران نخواهند؟ اگر دوست مىداریم که دیگران به چشم بدبینى و سوء ظن به ماننگرند و ما را تحقیر نکنند و به ما بىاعتنا نباشند و با ما دورویى نداشتهباشند، چرا ما به دیگران به چشم بدبینى و سوء ظن نگاه کنیم و چرا آنها را تحقیرکنیم و به آنها بىاعتنا باشیم و با آنها یک رنگ و یکرو نباشیم؟ اگر در روز سختىو گرفتارى، انتظار کمک و احسان و محبت داریم و چنین مىپسندیم که مردم خود را درغم ما با ما شریک بدانند و از اظهار همدردى و همفکرى کوتاهى نورزند، چرا ما درروز سختى و گرفتارى دیگران، به بذل کمک و احسان و محبت نپردازیم و چرا ما خودرا در غم دیگران شریک ندانیم و از اظهار همدردى و همفکرى کوتاهى کنیم و در روزسختى و گرفتارى به آنها کمک نکنیم؟
در حقیقت، خواستههاى «من» شخصى، تجلى خواستههاى «من» نوعى است.
«من» شخصى، اگر خود را از «من» نوعى تفکیک کند، چه حقى دارد که ازهمنوعان خود توقع احترام و احسان و مساعدت و دوستى و رفاقت داشته باشد؟ همنوعبودن است که وظائف و حقوق متقابل، پدید مىآورد. وقتى همنوع بودن را از اشخاصبگیریم، نه این را بر آن و نه آن را بر این، حقى است. نه این را در مقابل آن،تکلیفى است و نه آن را در مقابل این، وظیفهاى.
حق و تکلیف بر مبناى وابستگى نوعى تحقق پیدا مىکند و به همین جهت است کهانسان، نه گرگ انسان است، نه بره انسان. تا اولى نان زورمندى خود را بخورد ودومى چوب ناتوانى خود را.
گرگ و بره، هیچ حق و تکلیفى در مقابل هم ندارند. نه گرگ حق دارد که بره رابدرد و نه بره، تکلیف دارد که خوراک گرگ بشود. زور است که موجب درندگى گرگ شدهو ضعف است که اسباب دریده شدن بره را فراهم مىکند.
آیا انسانها باید چنین باشند؟ آیا زورمندى، یکى را ارباب و دیگرى را رعیتمىکند؟ آیا مالدارى، یکى را آقا و دیگرى را نوکر مىسازد؟ آیا امتیاز نژادى یکىرا بر کرسى عزت و دیگرى را بر خاک ذلت مىنشاند؟ آیا یکى به علم و زیرکى صاحبآلاف و الوف و غوطهور در عیش و نوش و ناز و نعمت مىگردد و دیگرى به دلیل نداشتنآن، باید در نهایت محرومیتباشد؟ چرا باید انسان گرگ انسان باشد؟ چرا!.
علم و مال و منصب و جاه و قران فتنه آرد در کف بد گوهران؟
اگر رابطه همنوعى نبود، انسانها یا بىتفاوت از کنار هم مىگذشتند، چنانکهبسیارى از حیوانات، چنینند، یا استثمار کردن و استثمار شدن، براى آنها منطقى وموجه بود، چنانکه بسیارى از حیوانات هم اینگونهاند.
در این صورت، نه کسى از بىتفاوتى کسان دیگر گلهمند و شاکى بود و نه مظلومى حقداشت که از ظلم ظالمان به خروش آید و بر سر آنها فریاد بکشد.
انسان هرچه باشد، همنوع انسان است. سایر انواع عالم طبیعت، مسخر اویند و همینخصیصه است که او را به مباهات واداشته و به موجب آن، خود را اشرف مخلوقاتپنداشته و فراموش کرده که قرآن کریم در بارهاش مىگوید:
(و لقد کرمنا بنى آدم و حملناهم فى البر و البحر و رزقناهم من الطیبات وفضلناهم على کثیر ممن خلقنا تفضیلا) (1) .
«ما بنى آدم را تکریم و در خشکى و دریا حمل کردیم و از چیزهاى پاکیزه، روزىبخشیدیم و بر بسیارى از آفریدههاى خود، برترى دادیم».
توجه داریم که مىفرماید: بر بسیارى از آفریدههاى خود و نه بر همه آنها.
اگر انسان بر همه مخلوقات برترى یابد، به واسطه تلاشها و پویندگیها ومجاهدتهائى است که لازمه توجه انسان به «من» متعالى خویشتن و به تبع آن، بههمنوعان است. در این صورت، او فقط به تمکنات خود توجه نمىکند. او نمىاندیشد کهچون همهچیز در اختیار دارد، باید بهتر از همه بخورد و بهتر از همه بپوشد و محیطزندگى را پر زرق و برقتر از زندگى تمام مردم کند و اگر براى تحقق بخشیدن به ایناغراض، چیزى در اختیار ندارد، مجاز است که حقوق دیگران را پایمال کند، تا بههمه آمال خود دستیابد.
به همین جهت است که امیرالمومنین (ع) که خود پس از پیامبر اکرم(ص) اشرف همهکائنات و همه آفریدهها -ونه بسیارى از آنها- است، مىفرماید:
«و لو شئت لاهتدیت الطریق الى مصفى هذا العسل و لباب هذا القمح و نسائج هذاالقز، ولکن هیهات ان یغلبنى هواى و یقودنى جشعى الى تخیر الاطعمه، ولعل بالحجازاو الیمامه من لا طمع له فى القرص و لا عهد له بالشبع او ابیت مبطانا و حولى بطونغرثى، و اکباد حرى او اکون کما قال القائل:
و حسبک داء ان تبیتببطنهو حولک اکباد تحن الى القد (2) «و اگر مىخواستم، بهعسل پالوده و مغز گندم و بافته ابریشم راه مىبردم، ولى هیهات که هواى من بر منغالب شود و مرا حرص و آزم به گزیدن خوراکها رهبرى کند، حال آن که شاید در حجازیا یمامه، کسى حسرت گرده نانى ببرد. یا هرگز شکمى سیر نخورد، یا این که من سیربخوابم و اطرافم شکمهائى گرسنه و جگرهائى سوخته باشد، یا این که چنان باشم کهشاعر گفته: (درد تو این بس که سیر بخوابى و اطرافت جگرهائى باشد که آرزوى پوستبزغالهاى کنند).
در منطق ا نسان متعالى، توانستن ملاک خوب پوشیدن و خوب خوردن و خوب زندگى کردننیست. اگر ملاک، توانستن باشد، همیشه اقلیتى واجد این ملاک و اکثریتى فاقد اینملاکند. به خصوص که این توانستن از توانستن دیگرى پدید مىآید. یعنى از زورمندى وقلدرى و قدرت تاخت و تاز بر این و آن و پایمال کردن حقوق حقه ایشان.
انسان متعالى به دارائى خود براى آسودگى و رفاه نمىاندیشد، بلکه به نادارىدیگران مىاندیشد و آن روزى در آسودگى و رفاه است که بتواند دردى را درمان بخشدو گرسنهاى را سیر کند و بینوائى را به نان و نوا برساند و بىپناهى را پناه دهدو مجردى را عروس یا داماد کند و بىکارى را مشغول کار کند و شکستهدلى را شادنماید.
اصولا انسان متعالى زندگى و مال و مقام را براى همین منظور مىخواهد و اگر غیراز این باشد، هیچ چیز نمىخواهد. به همین جهت است که باز هم امیرالمومنین(ع) درخطبه معروف «شقشقیه» فرمود:
«لولا حضور الحاضر و قیام الحجه بوجود الناصر و ما اخذ الله على العلماء انلا یقاروا على کظه ظالم و لا سغب مظلوم، لا لقیتحبلها على غاربها و لسقیت آخرهابکاس اولها و لالفیتم دنیاکم هذه ازهد عندى من عفطه عنز» (3) .
«اگر حضور حاضران در عرصه بیعت نبود و اگر به وجود یارى کنندگان، حجتبر منتمام نمىشد و اگر خداوند از علماء عهد و پیمان نگرفته بود تا بر سیرى ظالم وگرسنگى مظلوم، آرام نگیرند، رشته این کار را از دست مىگذاشتم و پایانش را بهجام آغازش مىنوشیدم و مىدیدید که دنیاى شما در نزد من از عطسه گوسفندى کمبهاتراست».
جالب این که وقتى کلام امیرالمومنین (ع) به اینجا مىرسد، شخصى بدون هیچ تکلف واشکال، بر مىخیزد و نامهاى به دست او مىدهد. امام سخن را قطع مىکند و به مطالعهنامه مىپردازد. چون مطالعه نامه به پایان مىرسد، «ابن عباس» تقاضا مىکند کهسخن را از همانجا که قطع کرده، ادامه دهد و او در پاسخ مىفرماید:
«هیهات یا ابن عباس، تلک شقشقه هدرت ثم قرت» (4) : پسر عباس، هرگز و هیهات!
آنچه شنیدى، همچون کف دهان شتر بود که سر کشید و سپس آرمید».
او در همان حالى که از مشکلات همنوعان سخن مىگوید، به مشکل همنوعى توجه مىکند،نامهاش را مىگیرد و مىخواند و به درد دلش توجه مىکند و هیچکس را جرات آن نیستکه شاکى را از دادن شکوائیه خود به دست مرجع و ملجا همه دردمندان و مستمندانباز دارد.
او ادعا دارد -و به حق هم ادعا دارد- که مقام را با تمام شدن حجت، براىمبارزه با تبعیض مىخواهد. او مىخواهد ظالم را از اریکه ظلم فرو اندازد و دادمظلوم را از وى بستاند و ثابت کند که اگر سیرى است، باید به عدل و برابرى میانهمه مردم تقسیم شود و اگر گرسنگى است، مال همه است و رهبر حقیقى مسلمین اجازهنمىدهد که در دوره خلافت مردمى و الهى او، روز به روز، سیرها سیرتر و گرسنههاگرسنهتر شوند.
در حکومتحقه او نباید نیکوکار و بدکار، یکسان باشند; چرا که اگر چنین باشد،گذشته از این که نیکوکار، دلسرد و بدکردار، گستاخ مىشود، در مردم دیگر هم اثرسوء مىبخشد و اعتماد از مردم سلب مىشود. به همین جهت است که به مالک اشتر -کهبراى حکومتبه مصر اعزام مىشد- در ضمن آن فرمان تاریخى چنین فرمود:
«و لا یکونن المحسن والمسیى عندک بمنزله سواء، فان فى ذلک تزهیدا لاهل الاحسانفى الاحسان و تدریبا لاهل الاسائه على الاسائه و الزم کلا منهم ما الزم نفسه».
«و مبادا که نیکوکار و بدکردار، نزد تو برابر باشند; چرا که در این کار،کاهش رغبت نیکوکار در نیکوکارى و واداشتن بدکردار به بدى است و درباره هر یک ازآنان، آن را بر عهده گیر که خود بر عهده گرفته است».
در قرآن کریم، نکته بسیار جالبى در مساله «من» متعالى انسان مطرح شده کهجا دارد در همه زمانها و مکانها مورد توجه بشریتباشد; چرا که هم به وسیله آن،ارتباط انسان فردى و انسان نوعى، بهتر ادراک مىشود و هم انسان مىداند که دربرابر همنوعان خود چه وظائف سنگین و دشوارى دارد.
قرآن کریم، پس از گزارش کشته شدن هابیل به دست قابیل، مىفرماید:
(من اجل ذلک کتبنا على بنى اسرائیل انه من قتل نفسا بغیر نفس او فساد فىالارض فکانما قتل الناس جمیعا و من احیاها فکانما احیا الناس جمیعا) (5) .
«به خاطر آن جنایت فجیع و هولناک بود که ما بر بنىاسرائیل مکتوب داشتیم کههر کس، دیگرى را بدون این که مرتکب قتل یا فسادى در روى زمین شده باشد بکشد;گوئى همه مردم را کشته و اگر یکى را احیاء کند، گوئى همه را احیاء کرده است».
در این آیه کریمه، یکى مساوى همه و همه، مساوى یکى شمرده شده، چرا که همگىافراد یک نوع و اجزاء یک کل و اعضاء یک پیکرند.
آن که اقدام به قتل دیگرى مىکند، گرفتار حسد و هواى نفس است و همین گرفتارىاو را وادار مىکند که در نظام متقن آفرینش تصرف نماید و با خداى خویش به جنگ ومبارزه پردازد.
چنین کسى در درجه اول با خدا دشمن است و در درجه دوم با نوع بشریت، نه بافردى از افراد بشر. او با ریختن خون یک بىگناه ثابت مىکند که هم با نوع انسانسر دشمنى دارد و هم با آفریننده نوع. او هرجا منافعش اقتضاء کند و قدرت داشتهباشد، از کشتن دیگران لذت مىبرد و بنابراین، هنگامى که یکى را مىکشد، گوئىهمگان را کشته و تعجب ندارد اگر قتل یکى مساوى قتل همه و قتل همه مساوى قتل یکىباشد.
به همین ترتییب، کسى که از راه کمکهاى معنوى و مادى به احیاء نفسى از نفوسمىپردازد، نشان مىدهد که در برابر سنت الهى تسلیم است و در عین حال، به «من»متعالى خود روى آورده و براى تمام همنوعان خود، ارزش و احترام قائل است و دراینجا هم جاى تعجب نیست، اگر یکى مساوى همه و همه مساوى یکى باشد.
کشتن فرد، ایجاد فساد در خلقت و ابطال اغراض و اهداف خداوندى است که مىخواهداز طریق ابقاء فرد، نوع را باقى بدارد و اگر همین رویه ادامه یابد و هموارهنسلکشى شیوه افراد زورمند باشد، نتیجه چه خواهد بود؟!.
این که حکم «همه مساوى یک و یک مساوى همه»، بر بنىاسرائیل مکتوب شد، بهخاطر این بود که آنها در پیروى از هواى نفس و حسد و حقکشى و ستم، کار را به حداعلى رسانیده بودند. چنان که صهیونیسم امروزى هم سرکشى و طغیان و برادرکشى وریختن خون همنوعان بىگناه را به اوج رسانیده است.
اگرچه مکتوب شدن یک، مساوى همه و همه، مساوى یک» متضمن هیچ حکم تکلیفى نیست.
ولى به هر حال، در برانگیختن خشم الهى و تشدید آن، در دنیا و آخرت، بىاثر نیست.
در برخى از روایات تصریح شده است که مقصود از قتل و احیاء نفس، تنها قتل واحیاء فیزیک و جسمى نیست. «فضیل بن یسار» از امام باقر(ع) درباره آیه مزبورپرسش مىکند و حضرت مىفرماید:
«از سوختن یا غرق(نجاتش دهد).
«فضیل» مىپرسد: اگر او را از ضلالتبه هدایتبرساند چطور؟
فرمود: «ذلک تاویلها الاعظم» (6) . این مطلب، تاویل اعظم آیه شریفه است.
از امام صادق(ع) نقل شده است که:
«من استخرجها من الکفر الى الایمان» (7) (ع) هر کس نفسى رااز کفر به ایمان برساند.
بنابراین، به ضلالت انداختن افراد و سوق دادن آنها به سوى کفر و الحاد و شک وتردید و شبهه، به منزله هلاک کردن همه مردم و هدایت آنها به سوى حق و زدودنزنگارهاى شکوک و شبهات، به منزله احیاء همه بنىنوع بشر است.
اضافه مىکنیم که در تفسیر مجمع البیان، ذیل آیه مزبور(المائده، 32) از امامباقر(ع) نقل شده که:
«المسرفون الذین یستحلون المحارم و یسفکون الدماء»; «اسراف کنندگان کهمحارم را حلال مىشمارند و خونها را مىریزند».
پىنوشتها:
1- الاسراء، آیه .7.
2- نهج البلاغه، نامهها، شماره 45.
3- نهج البلاغه، خطبهها، شماره 3.
4- همان مدرک.
5- المائده، آیه 32.
6- تفسیر المیزان، ج5، ص 349.
7- همان ماخذ، ص 350.