کلاغ و پسران آدم
آرشیو
چکیده
متن
من در دنیای کلاغها، قاضی و در دنیای مردم، شاهد هستم.هنگامی که قاضی براعصاب خود مسلّط نباشد، عدالت و پاکی خود را از دست میدهد. من نیز دو نقش را همزمان با هم بازی کردم. در دنیای کلاغها، قاضی عادلی بودم و بر اعصاب خود تسلّط داشتم، همین که به دنیای انسانها آمدم تا شاهد باشم، تاج قضاوت از سَرَم افتاد و با اعصاب خردی، فریاد سر دادم.آنگاه خداوند مرا فرستاد تا به فرزند آدم، درس مهربانی بیاموزم.
روزی با خشم و فریاد به قابیل گفتم: «میدانم که تو وحشی و آدم کشی، ولی بسیار نادانی. هرچند تو انسانی و میبایست علم داشته باشی، ولی نادانی هستی که نمیداند نادان است و نمیداند چگونه جنازهی برادرش را پنهان کند».
گاهی به فکر فرو میروم و میگویم تجاوز و تعدّی جزئی از وجود آفریدهها است؛ چون در دنیای ما کلاغها نیز گاهی گروهی از کلاغها به گروه دیگری، تجاوز میکنند. ما در این هنگام معتقدیم که باید دادگاهی برپاشود.
کلاغها، دادگاههایی دارند که در آن بهقوانین عدالت پایبند هستند.این دادگاهها هنگامی برگزار میشود که کلاغی، بهجرم یا جنایتی دست بزند. برای هرکدام از جرمها نیزمجازاتهای ویژهای وجود دارد.
برای نمونه،مجازات تجاوز کلاغی به آشیانهی کلاغ دیگر، این است که آشیانهیاو ویران شود. سپس کلاغ متجاوز را مجبور میکنیم آشیانهی ویران شدهیکلاغ دیگر را از نو بسازد.همچنین اگر به مادهیکلاغ دیگری تجاوز کند، متجاوز را با نوکهای خود از پا در میآوریم و میکشیم. مجازات کلاغی که به غذای کلاغهای کوچکتر دستبرد بزند، این است که گروهی به او یورش میبرند و پرهای او را میکَنند تا مانند کوچکترها، بدون پر شود. گاهی افزون بر کندن پر و سرزنش، او را از گروه کلاغها اخراج میکنیم.
این دادگاهها معمولاً در یک دشت یا مزرعهی بزرگ با حضور همهیکلاغهای مجموعه برگزار میشود.این را هم بگویم که اگر حکم متجاوز، مرگ باشد، پس از اجرای حکم،یکی از کلاغها، جسد او را برای دفن کردن برمی دارد. شاید کلاغ کشته شده گناهکار باشد، ولی مرده حرمتی دارد که با دفن کردن باید احترام جسدش را نگه داشت.
عدالت در دنیای شما انسانها،اکتسابی و نسبی است، ولی عدالت در دنیای کلاغها، غریزهای است نیرومند و مطلق که برپایهیقواعدی تغییرناپذیر بنا نهاده شده است.خداوند این قواعد را در فطرت ما قرار داده و ما را به آنها پایبند ساخته است. ما برای خود، قانون و مقررّات وضع نمیکنیم؛ زیرا لازمهی چنین کاری آن است که از هوای نفس بهدور باشیم. لازمهیعمل به قانون نیز دوری از هوای نفس است و چه موجودی از هوای نفس به دور است جز فرشتگان؟
فرشتگان، مرا به یاد روزهای نخستین آفرینش میاندازند. پیش از آنکه انسان به زمین بیاید، آرامشی عظیم بر آن حکم فرما بود. هیچ کشتیای امواج دریاها را نشکافته و بادهای پاک پیشانی هیچ انسانی را نوازش نکرده بود. پای هیچ انسانی به دشتهای پهناور نرسیده و دنیا هنوز پاکپاک بود. حتّی زمین بههیچ دروغی، آلوده نشده بودو همهچیز به نیروی راستی میتپید.
کوههای پوشیده از برف در پرتو خورشید برق میزدند؛ سینهیآبی دریاها میتپید؛ از دشتهای سرسبز، عطرهای دلانگیز برمیخاست و همه چیز زیبا و سحر آمیز بود. با اینحال، چیزی در این میان کم بود! یا کم مینمود… آری، باید انسانی به این زیباییها پاگذارد و با فروتنی در برابر خدا دست به دعا بردارد… اینجاست که معنای واقعی آفرینش زیباییها، آشکار میشود.
***
شیطان ،معصومیت انسانرا در بهشت از او گرفت تا حکمت ازلی بزرگی که وجود داشت (آبادکردن زمین، سکونت در آن و…) رخ دهد. انسان از بهشت میآمد. آدم در حال توبه کردن بود؛ چه سیمای پرهیبتی داشت. در چشمان او، مهربانی پدرانهای موج میزد که سدها را میشکافت و به هیچ فرزندی پایان نمیگرفت؛حوّا نیز مادر همهیمادران دنیا بود. آندو گفتند:
ربنا ظَلَمنَا أنفُسَنَا وَإن لَمْ تَغْفر لَنَا وتَرْحَمْنا لَنکونَنَّمن الخاسِرین.1
پروردگارا!ما برخویشتن ستم کردیم.اگر ما را نبخشایی و بر ما رحم نیاوری، از زیانکاران خواهیم بود.
حوّا، نخستین فرزندان خود را به دنیا آورد…هابیل خندان از تپه پایین میآمد. چهرهیاو، زیبایی کودکانهی ویژهای داشت؛ کودکی بود حدوداً هشت ساله. برادرش؛ قابیل با شاخهی درختی که در دست داشت، او را دنبال میکرد. نمیدانم چرا یکی از برادران مانند زنبقهای دشت، نازکدل بود، ولی دیگری مانند خارهای کوهستان، خشک.قابیل همیشه در بازی، نقش صیاد را برمیگزید و نقش شکار را به هابیل میداد. با گرمشدن بازی، چشمان قابیل از شدت نفرت برق میزد و با هرچه در دست داشت، هابیل را میزد. هابیل میخندید و صدای خندهاش مانند رودی سرشار از مهر و صفا در انبوه تپهها و درختان،طنین میافکند.کمکم ضربههای قابیل شدیدتر میشد؛ شاخهیدرخت را با دو دست میگرفت و بر بدن هابیل میکوفت. سیمای هابیل نیز از شادی به درد میگرایید و خندههایش به فریاد میانجامید.
آدم به سوی آنان آمد، هابیل را زخمی و قابیل را درحال زدن برادر یافت. فریاد زد: «قابیل! با برادرت چه میکنی؟» قابیل پاسخ داد:«بازی میکنیم؛ او خود، نقش شکار را انتخاب کردهاست.» آدم هردو برادر را از هم جدا کرد. سپس با مداوای زخمهای هابیل، بهآنان گفت:« شما با هم برادرید ، از یک مادر به دنیا آمدهاید و بر روی یک زمین زندگی میکنید. رابطهی شما باید محبّتآمیز باشد نه نفرت انگیز».
شگفتی من هنگامی بیشتر میشد که میدیدم قابیل، لب بسته است و از خود دفاع نمیکند، در حالی که هابیل از برادر خودش دفاع میکرد و از پدر میخواست آنان را ببخشاید.
فرزندان همپای یکدیگر بزرگ میشدند.قابیل فریاد زد:«نه،من از او بهترم.» شیطان پشت این سخن پنهان بود. او همین سخن را دربارهیآدم گفته بود و اینک آن را به پسر آدم میآموخت تا دربارهی برادرش بگوید؛ سخنی از سر حسادت و مایهی نفرت، کینه،جنگو دشمنی.
آدم میکوشید به فرزندانش بفهماند که میان آن دو تفاوتی نیست، ولی قابیل همواره بر سخن خود پافشاری میکرد. روزی وحی آمد که دو برادر باید نزد خدا قربانی تقدیم کنند. نمی دانستم قربانی چیست؟
چند روز منتظر ماندم….دنیای کلاغها و مشکلات آن مرا مشغول ساخته بود. کلاغ متجاوزی فرار کرده بود و ما برای محاکمه، دنبال او میگشتیم.
***
روز قربانی کردن فرا رسید. هابیل، فربهترین قوچ خود را آورد و روی کوه گذاشت و از خداوند خواست آن را بپذیرد. قابیل نیز خوشههای سبز و نارس گندم را روی کوه گذاشت و رفت.(اینکار تفاوت روحیهی دو برادر را نشان میداد).
دو برادر دورتر از آنجا ایستاده بودندو مینگریستند. آتشی از آسمان فرود آمد و قربانی هابیل را سوزاند وفهماند که خداوند آنرا پذیرفته است. هابیل شکرگویان و شادیکنان، فریاد برآورد، ولی قابیل او را به مرگ تهدید کرد و گفت:تو را خواهم کشت.هابیل به او پاسخ داد:
لَئِن بَسَطْتَ إلَی یدَکَ لِتَقْتُلَنی مَا أَناْ بِباسِطٍ یدی إلیکَ لاَقْتُلَکَ إنّی أخافُ اللّه رَبَّ العَالمینَ* إنّی اُریدُِ أنْ تَبُوأ بِإِثْمی و إِثْمِکَ فَتَکونَ مِنْ أَصحابِ النَّارِ وَ ذلِکَ جَزاءُ الظّالِمینَ.2
اگر دست خود را به سوی من دراز کنی تا مرا بکشی، من دستم را به سوی تو دراز نمیکنم تا تو را بکشم؛ زیرا از خداوند، پروردگار جهانیان میترسم* من میخواهم تو با گناه من وگناه خودت [به سوی خدا] بازگردی و در نتیجه از اهل آتش باشی و این است سزای ستمگران.
هابیل راز خشم قابیل را نمیدانست؛ زیرا معمولاً پاکی، اسباب شر را درک نمیکند.خداوند، قربانی یکی را پذیرفته و از دیگری نپذیرفته بود. هابیل به برادرش گفت: «خداوند از پرهیزکاران میپذیرد».3
***
کلاغ متّهم را یافتیم و محاکمه را آغاز کردیم….
هابیل پس از یک روز کار سنگین، روی زمین دراز کشید و خواب بر او چیره شد. آسمان از خون شفق سرخ میشد.
قابیل فک الاغی را در جنگل پیدا کرده و اینک در دست گرفته بود و به سمت دشت میآمد. قابیل نخستین سلاح روی زمین را در دست گرفت و درپی برادر خود روان گشت. او ر در دشت، خوابیده یافت. به سوی او رفت. هنگامی که بالای سر او رسید، هابیل از خواب بیدار شد و چشمان خود را باز کرد. قابیل، استخوان ر بالا برد و بر صورت هابیل فرود آورد. خون از صورت هابیل بیرون جهید و سینهی قابیل را رنگین کرد. دست گناهکار همچنان برصورت بیگناه فرود میآمد که در ضربهی پنجم، دست قابیل به گلِ زمین خورد، هابیل از حرکت بازمانده بود. قابیل دانست که برادرش مرده است.از این رو،آرام و ساکت در برابر قربانی خود نشست.
هنوز محاکمهی کلاغ به پایان نرسیده بود. او اتهامهای وارد شده را رد میکرد؛ دروغ میگفت…
***
قابیل برادر خود را روی شانه گرفته بود و میرفت. نمیدانست با جنازهی برادر چه کند. نمیدانست چگونه باید اورا پنهان کند.
دادگاه کلاغ پایان یافت و همهی اتّهامها به اثبات رسید. قاضی، حکم مرگ کلاغ مجرم را صادر کرد و حکم به اجرا درآمد. کلاغ مرده را برداشتم تا او را در جایی دفن کنم. او را با نوک خود گرفته بودم و پرواز میکردم. بالهایم، مرا به سوی قابیل میکشاندند. در حقیقت، این دستور خدا بود که یکی از فرشتگان آنرا به من رساند: «ای کلاغ! … خدا وند متعال، تو را به سوی فرزند آدم میفرستد تا به او بیاموزی چگونه جنازهی برادرش را پنهان کند».
در برابر قابیل فرود آمدم. کلاغ مرده را روبهروی خود گذاشتم و فریاد کوتاهی سر کشیدم. با نوک و پنجه هایم گودالی کندم ،سپس بالهای کلاغ مرده را بستم و او را درون آن انداختم. آنگاه باخاک روی او را انباشتم و دوباره فریاد کوتاهی سر دادم .سپس با نگاههایم به قابیل گفتم: «او را به عدالت کشتیم،با اینحال بهجنازهیاو احترام میگذاریم، ولی تو…» پس از آن به سوی غرب پرواز کردم. در حالی که دور میشدم،صدای فریاد قابیل را شنیدم که میگفت:
یا وَیلَتَا أعْجَزْتُ أنْ اَکونَ مِثلَ هذا الغُرابِ فَاُوارِی سَوأةَ أخی. 4
وای بر من، ایا چنان عاجز شدم که مانند این کلاغ باشم تا جسد برادرم را پنهان کنم؟
گمان کردم فریاد او با پشیمانی آمیخته باشد. نمیدانم او بهچهدلیل پشیمان بود؟ ایا پشیمان بود که چرا در این مدّت، جنازهی برادر خودرا بهدوش کشیده و نمیدانستهاست آن را چگونه پنهان کند؟ یا پشیمان بود که چرا برادرش را کشته است؟ … نمیدانم… تنها این را میدانم که فرزندان قابیل به دنیا خواهند آمد و مبارزهی آنان با فرزندان هابیل شهید به پایان نخواهد رسید. شاید هم داستان پدر و فرزندانش تکرار شود.
همهی اینها را میدانم، ولی حکمت آنها را نمیدانم… دانستن، وظیفهی من نیست. من شاهد کردار فرزند آدم و لحظهای آموزگار او بودم، ولی دانستن و معرفت وظیفهی من نیست. شاید انسان بداند…
1. اعراف، 23. 2.مائده، 28و29. 3. مائده، 27. 4. مائده،31.
روزی با خشم و فریاد به قابیل گفتم: «میدانم که تو وحشی و آدم کشی، ولی بسیار نادانی. هرچند تو انسانی و میبایست علم داشته باشی، ولی نادانی هستی که نمیداند نادان است و نمیداند چگونه جنازهی برادرش را پنهان کند».
گاهی به فکر فرو میروم و میگویم تجاوز و تعدّی جزئی از وجود آفریدهها است؛ چون در دنیای ما کلاغها نیز گاهی گروهی از کلاغها به گروه دیگری، تجاوز میکنند. ما در این هنگام معتقدیم که باید دادگاهی برپاشود.
کلاغها، دادگاههایی دارند که در آن بهقوانین عدالت پایبند هستند.این دادگاهها هنگامی برگزار میشود که کلاغی، بهجرم یا جنایتی دست بزند. برای هرکدام از جرمها نیزمجازاتهای ویژهای وجود دارد.
برای نمونه،مجازات تجاوز کلاغی به آشیانهی کلاغ دیگر، این است که آشیانهیاو ویران شود. سپس کلاغ متجاوز را مجبور میکنیم آشیانهی ویران شدهیکلاغ دیگر را از نو بسازد.همچنین اگر به مادهیکلاغ دیگری تجاوز کند، متجاوز را با نوکهای خود از پا در میآوریم و میکشیم. مجازات کلاغی که به غذای کلاغهای کوچکتر دستبرد بزند، این است که گروهی به او یورش میبرند و پرهای او را میکَنند تا مانند کوچکترها، بدون پر شود. گاهی افزون بر کندن پر و سرزنش، او را از گروه کلاغها اخراج میکنیم.
این دادگاهها معمولاً در یک دشت یا مزرعهی بزرگ با حضور همهیکلاغهای مجموعه برگزار میشود.این را هم بگویم که اگر حکم متجاوز، مرگ باشد، پس از اجرای حکم،یکی از کلاغها، جسد او را برای دفن کردن برمی دارد. شاید کلاغ کشته شده گناهکار باشد، ولی مرده حرمتی دارد که با دفن کردن باید احترام جسدش را نگه داشت.
عدالت در دنیای شما انسانها،اکتسابی و نسبی است، ولی عدالت در دنیای کلاغها، غریزهای است نیرومند و مطلق که برپایهیقواعدی تغییرناپذیر بنا نهاده شده است.خداوند این قواعد را در فطرت ما قرار داده و ما را به آنها پایبند ساخته است. ما برای خود، قانون و مقررّات وضع نمیکنیم؛ زیرا لازمهی چنین کاری آن است که از هوای نفس بهدور باشیم. لازمهیعمل به قانون نیز دوری از هوای نفس است و چه موجودی از هوای نفس به دور است جز فرشتگان؟
فرشتگان، مرا به یاد روزهای نخستین آفرینش میاندازند. پیش از آنکه انسان به زمین بیاید، آرامشی عظیم بر آن حکم فرما بود. هیچ کشتیای امواج دریاها را نشکافته و بادهای پاک پیشانی هیچ انسانی را نوازش نکرده بود. پای هیچ انسانی به دشتهای پهناور نرسیده و دنیا هنوز پاکپاک بود. حتّی زمین بههیچ دروغی، آلوده نشده بودو همهچیز به نیروی راستی میتپید.
کوههای پوشیده از برف در پرتو خورشید برق میزدند؛ سینهیآبی دریاها میتپید؛ از دشتهای سرسبز، عطرهای دلانگیز برمیخاست و همه چیز زیبا و سحر آمیز بود. با اینحال، چیزی در این میان کم بود! یا کم مینمود… آری، باید انسانی به این زیباییها پاگذارد و با فروتنی در برابر خدا دست به دعا بردارد… اینجاست که معنای واقعی آفرینش زیباییها، آشکار میشود.
***
شیطان ،معصومیت انسانرا در بهشت از او گرفت تا حکمت ازلی بزرگی که وجود داشت (آبادکردن زمین، سکونت در آن و…) رخ دهد. انسان از بهشت میآمد. آدم در حال توبه کردن بود؛ چه سیمای پرهیبتی داشت. در چشمان او، مهربانی پدرانهای موج میزد که سدها را میشکافت و به هیچ فرزندی پایان نمیگرفت؛حوّا نیز مادر همهیمادران دنیا بود. آندو گفتند:
ربنا ظَلَمنَا أنفُسَنَا وَإن لَمْ تَغْفر لَنَا وتَرْحَمْنا لَنکونَنَّمن الخاسِرین.1
پروردگارا!ما برخویشتن ستم کردیم.اگر ما را نبخشایی و بر ما رحم نیاوری، از زیانکاران خواهیم بود.
حوّا، نخستین فرزندان خود را به دنیا آورد…هابیل خندان از تپه پایین میآمد. چهرهیاو، زیبایی کودکانهی ویژهای داشت؛ کودکی بود حدوداً هشت ساله. برادرش؛ قابیل با شاخهی درختی که در دست داشت، او را دنبال میکرد. نمیدانم چرا یکی از برادران مانند زنبقهای دشت، نازکدل بود، ولی دیگری مانند خارهای کوهستان، خشک.قابیل همیشه در بازی، نقش صیاد را برمیگزید و نقش شکار را به هابیل میداد. با گرمشدن بازی، چشمان قابیل از شدت نفرت برق میزد و با هرچه در دست داشت، هابیل را میزد. هابیل میخندید و صدای خندهاش مانند رودی سرشار از مهر و صفا در انبوه تپهها و درختان،طنین میافکند.کمکم ضربههای قابیل شدیدتر میشد؛ شاخهیدرخت را با دو دست میگرفت و بر بدن هابیل میکوفت. سیمای هابیل نیز از شادی به درد میگرایید و خندههایش به فریاد میانجامید.
آدم به سوی آنان آمد، هابیل را زخمی و قابیل را درحال زدن برادر یافت. فریاد زد: «قابیل! با برادرت چه میکنی؟» قابیل پاسخ داد:«بازی میکنیم؛ او خود، نقش شکار را انتخاب کردهاست.» آدم هردو برادر را از هم جدا کرد. سپس با مداوای زخمهای هابیل، بهآنان گفت:« شما با هم برادرید ، از یک مادر به دنیا آمدهاید و بر روی یک زمین زندگی میکنید. رابطهی شما باید محبّتآمیز باشد نه نفرت انگیز».
شگفتی من هنگامی بیشتر میشد که میدیدم قابیل، لب بسته است و از خود دفاع نمیکند، در حالی که هابیل از برادر خودش دفاع میکرد و از پدر میخواست آنان را ببخشاید.
فرزندان همپای یکدیگر بزرگ میشدند.قابیل فریاد زد:«نه،من از او بهترم.» شیطان پشت این سخن پنهان بود. او همین سخن را دربارهیآدم گفته بود و اینک آن را به پسر آدم میآموخت تا دربارهی برادرش بگوید؛ سخنی از سر حسادت و مایهی نفرت، کینه،جنگو دشمنی.
آدم میکوشید به فرزندانش بفهماند که میان آن دو تفاوتی نیست، ولی قابیل همواره بر سخن خود پافشاری میکرد. روزی وحی آمد که دو برادر باید نزد خدا قربانی تقدیم کنند. نمی دانستم قربانی چیست؟
چند روز منتظر ماندم….دنیای کلاغها و مشکلات آن مرا مشغول ساخته بود. کلاغ متجاوزی فرار کرده بود و ما برای محاکمه، دنبال او میگشتیم.
***
روز قربانی کردن فرا رسید. هابیل، فربهترین قوچ خود را آورد و روی کوه گذاشت و از خداوند خواست آن را بپذیرد. قابیل نیز خوشههای سبز و نارس گندم را روی کوه گذاشت و رفت.(اینکار تفاوت روحیهی دو برادر را نشان میداد).
دو برادر دورتر از آنجا ایستاده بودندو مینگریستند. آتشی از آسمان فرود آمد و قربانی هابیل را سوزاند وفهماند که خداوند آنرا پذیرفته است. هابیل شکرگویان و شادیکنان، فریاد برآورد، ولی قابیل او را به مرگ تهدید کرد و گفت:تو را خواهم کشت.هابیل به او پاسخ داد:
لَئِن بَسَطْتَ إلَی یدَکَ لِتَقْتُلَنی مَا أَناْ بِباسِطٍ یدی إلیکَ لاَقْتُلَکَ إنّی أخافُ اللّه رَبَّ العَالمینَ* إنّی اُریدُِ أنْ تَبُوأ بِإِثْمی و إِثْمِکَ فَتَکونَ مِنْ أَصحابِ النَّارِ وَ ذلِکَ جَزاءُ الظّالِمینَ.2
اگر دست خود را به سوی من دراز کنی تا مرا بکشی، من دستم را به سوی تو دراز نمیکنم تا تو را بکشم؛ زیرا از خداوند، پروردگار جهانیان میترسم* من میخواهم تو با گناه من وگناه خودت [به سوی خدا] بازگردی و در نتیجه از اهل آتش باشی و این است سزای ستمگران.
هابیل راز خشم قابیل را نمیدانست؛ زیرا معمولاً پاکی، اسباب شر را درک نمیکند.خداوند، قربانی یکی را پذیرفته و از دیگری نپذیرفته بود. هابیل به برادرش گفت: «خداوند از پرهیزکاران میپذیرد».3
***
کلاغ متّهم را یافتیم و محاکمه را آغاز کردیم….
هابیل پس از یک روز کار سنگین، روی زمین دراز کشید و خواب بر او چیره شد. آسمان از خون شفق سرخ میشد.
قابیل فک الاغی را در جنگل پیدا کرده و اینک در دست گرفته بود و به سمت دشت میآمد. قابیل نخستین سلاح روی زمین را در دست گرفت و درپی برادر خود روان گشت. او ر در دشت، خوابیده یافت. به سوی او رفت. هنگامی که بالای سر او رسید، هابیل از خواب بیدار شد و چشمان خود را باز کرد. قابیل، استخوان ر بالا برد و بر صورت هابیل فرود آورد. خون از صورت هابیل بیرون جهید و سینهی قابیل را رنگین کرد. دست گناهکار همچنان برصورت بیگناه فرود میآمد که در ضربهی پنجم، دست قابیل به گلِ زمین خورد، هابیل از حرکت بازمانده بود. قابیل دانست که برادرش مرده است.از این رو،آرام و ساکت در برابر قربانی خود نشست.
هنوز محاکمهی کلاغ به پایان نرسیده بود. او اتهامهای وارد شده را رد میکرد؛ دروغ میگفت…
***
قابیل برادر خود را روی شانه گرفته بود و میرفت. نمیدانست با جنازهی برادر چه کند. نمیدانست چگونه باید اورا پنهان کند.
دادگاه کلاغ پایان یافت و همهی اتّهامها به اثبات رسید. قاضی، حکم مرگ کلاغ مجرم را صادر کرد و حکم به اجرا درآمد. کلاغ مرده را برداشتم تا او را در جایی دفن کنم. او را با نوک خود گرفته بودم و پرواز میکردم. بالهایم، مرا به سوی قابیل میکشاندند. در حقیقت، این دستور خدا بود که یکی از فرشتگان آنرا به من رساند: «ای کلاغ! … خدا وند متعال، تو را به سوی فرزند آدم میفرستد تا به او بیاموزی چگونه جنازهی برادرش را پنهان کند».
در برابر قابیل فرود آمدم. کلاغ مرده را روبهروی خود گذاشتم و فریاد کوتاهی سر کشیدم. با نوک و پنجه هایم گودالی کندم ،سپس بالهای کلاغ مرده را بستم و او را درون آن انداختم. آنگاه باخاک روی او را انباشتم و دوباره فریاد کوتاهی سر دادم .سپس با نگاههایم به قابیل گفتم: «او را به عدالت کشتیم،با اینحال بهجنازهیاو احترام میگذاریم، ولی تو…» پس از آن به سوی غرب پرواز کردم. در حالی که دور میشدم،صدای فریاد قابیل را شنیدم که میگفت:
یا وَیلَتَا أعْجَزْتُ أنْ اَکونَ مِثلَ هذا الغُرابِ فَاُوارِی سَوأةَ أخی. 4
وای بر من، ایا چنان عاجز شدم که مانند این کلاغ باشم تا جسد برادرم را پنهان کنم؟
گمان کردم فریاد او با پشیمانی آمیخته باشد. نمیدانم او بهچهدلیل پشیمان بود؟ ایا پشیمان بود که چرا در این مدّت، جنازهی برادر خودرا بهدوش کشیده و نمیدانستهاست آن را چگونه پنهان کند؟ یا پشیمان بود که چرا برادرش را کشته است؟ … نمیدانم… تنها این را میدانم که فرزندان قابیل به دنیا خواهند آمد و مبارزهی آنان با فرزندان هابیل شهید به پایان نخواهد رسید. شاید هم داستان پدر و فرزندانش تکرار شود.
همهی اینها را میدانم، ولی حکمت آنها را نمیدانم… دانستن، وظیفهی من نیست. من شاهد کردار فرزند آدم و لحظهای آموزگار او بودم، ولی دانستن و معرفت وظیفهی من نیست. شاید انسان بداند…
1. اعراف، 23. 2.مائده، 28و29. 3. مائده، 27. 4. مائده،31.