داستان قرآنی:روایت عشق
آرشیو
چکیده
متن
منم آنکه خاطرش فرسوده است، و با غم دوران، هم آغوش. چو بید مجنون نگونسر، سیلی خورده از دست تطاول روزگار، هستیاش تاراج شده لطافت روح یار.
«راهی است راه عشق که هیچکس کناره نیست»
هیهات که «اشک من رنگ شفق یافت زبی مهری یار» و آنکه هرگز به مرادی نرسیده است، منم. من زلیخای سرگردان بیسامانم؛ درد فراق را چگونه بسرایم؟
در بازار این دیاری که نیل درونش میتپد، نوجوانی سوختهدل چشم را همنشین خلوت اندوهبارش ساخت. آن گوهر گرانبها، آن پریوش دلربا، آن سیهچشم خمار آلوده را با بی رغبتی،به چند درهمی فروختند. (سوره یوسف، آیه 20)
عزیز مصر،او را برای ادامه فرمانرواییش میخواست و من او را برای خودم! (یوسف، آیه 21)
چرا که در بوستان زندگیم گلی نروییده بود و آغوش مهرم را مهری نبوییده بود. و دلم دلبندی را میخواست، تا در نگاه انتظارآمیزش سکنی گزینم. سپس او را سخت در آغوش گرم خود بفشارم و خورشید محبتم را در صحرای و جودش بتابانم. زمان درگذر بود و یوسف همچو سروی در مقابل دیدگانم قد میافراشت و خورشید عشق به او از پس ابرهای تیره قلبم بیرون میآمد و در کشتزار وجودم بیش از پیش پرتو میافشاند. این زمان، زمان حکمرانی عشق یوسف در مملکت جانم بود.
واکنون یوسف جوانی است زیباروی که عشقش ریشه در اعماق جانم افکنده است.
هر روز خودم را برای وصال او وعده میدادم. صبر و سکوتش را میدیدم و آن را دلیل بر رضایتش میپنداشتم و در کار خود جسورتر میشدم. عاقبت، روزی آغوش محبتم را گشودم تا به شیوه دلبری رامش کنم. گفتم یوسف! لطافتت چو مهتاب است و نَفَست حیات متانت رفتار و حلاوت گفتارت بنای وجودم را از نو بنیان نهاد. و مرا از درون قفس نفسگیرِ تن میرهاند. (یوسف،آیه 23)
و از کویر خشک و فرسوده نیستی در سرزمین حاصلخیز هستی سکنی داده است.
یوسف! کالبد سرد و خاموش مرا پرآتش ساختی و اکنون در آتش برافروختهات میسوزم.
یوسف! زیباییات دلم را به یغما برده است. بیا و مرا باشولای نگاه محبت آمیزت بپوشان. ماه کنعان ،مرا دریاب. (یوسف، آیه 23)
او شیشه بلورین عشقم را با سنگ سکوتش میشکاند و مرا در انزوایم تنها میگذاشت؛ خلوتی سرد و خاموش، امّا کمال نفس تهی خویش را تنها در دامن وصال او میدیدم. آری! مرغ هرزه نبودم از شاخهای به شاخسار دگر بنشینم.
بار دیگر برای وصالش قیام کردم. عشق از در آمد و عقل از پنجره بیرون شد. قصری ساختم، که هرجا بنگرد مرا بیند. او را به اندرون خواندم. در را بستم(یوسف،آیه 23). من بودم و یوسف، قلبم پراز اضطراب میتپید و حرارت در هستیم دویدن گرفت و این جشن طغیان نیل شهوتم بود.
گفتم: یوسف!بگذار پرنده هستیم در آشیانه وجودت آرام گیرد، بگذار وجود بیقدرم را با وجود بیکرانت پیوند دهم.(یوسف،آیه 22)
سیل هراس در بستر آرام وجودش جریان گرفت، حیا در خانه چشمانش سکنی گزید، و کبوتر شرم بر شاخسارِ مژگانش نشست.
عمق نگاهم تیزتر میشد و اقیانوس دلم طوفانیتر میگشت. فریاد دلم آرام بر زبان جاری شد.
گفتم: یوسف دلت به کدام سو مینگرد؟
گفت: به برهان پروردگارم. (یوسف،آیه 24)
گفتم: بگذار درونش چنگ اندازم.
گفت: در چنگ دیگری است.
گفتم: جام جهانت را مملو از آسایش میگردانم.
گفت: به یک جرعه می از هر دو جهان، سیرم کرد
گفتم: سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست.
گفت: أَلَم تَعلَم بِاَنَّ اللّه َیری.(آیانمی دانی که خداوند میبیند؟)
گفتم: غلام کنعانی! تو باید مرا دریابی.
گفت: عنقا شکار کس نشود، دام بازگیر.
گفتم: یوسف، تو ذبیح عشق منی و من فاتح قلعههای عشق. چون باز شکاری در پیاش دویدم. او نیز به سوی در روانه شد (یوسف،آیه 25). فریاد زدم یوسف! تو باید همپیاله عشق من گردی؛ یوسف تو باید،…
و یوسف سیل اشکش جاری بود و فریادی از سرِ درد داشت: الهی یاعاصم البائسین عبدک بباکِ یقرع باب احسانک ان طردتنی من بابک فبمن ألوذُ… (دعای ابو حمزه ثمالی)
برای وصال او بیش از پیش به تکاپو افتادم. دست انداختم و پیرهنش را گرفتم. او را به سوی خود میکشیدم؛ اما پیرهنش نیز تحمل عشق مرا نداشت.(یوسف،آیه 25)
گذشت زمان، بر آتش درونم میافزود و طوفان عشق همچنان پنجرههای قلبم رادر هم میکوبید. هیجان در سراسر وجودم سخت پنجه افکنده بود که ناگهان دراتاق پرشتاب گشوده شد که خود رادر برابر عزیز یافتم…(یوسف،آیه 25)
«راهی است راه عشق که هیچکس کناره نیست»
هیهات که «اشک من رنگ شفق یافت زبی مهری یار» و آنکه هرگز به مرادی نرسیده است، منم. من زلیخای سرگردان بیسامانم؛ درد فراق را چگونه بسرایم؟
در بازار این دیاری که نیل درونش میتپد، نوجوانی سوختهدل چشم را همنشین خلوت اندوهبارش ساخت. آن گوهر گرانبها، آن پریوش دلربا، آن سیهچشم خمار آلوده را با بی رغبتی،به چند درهمی فروختند. (سوره یوسف، آیه 20)
عزیز مصر،او را برای ادامه فرمانرواییش میخواست و من او را برای خودم! (یوسف، آیه 21)
چرا که در بوستان زندگیم گلی نروییده بود و آغوش مهرم را مهری نبوییده بود. و دلم دلبندی را میخواست، تا در نگاه انتظارآمیزش سکنی گزینم. سپس او را سخت در آغوش گرم خود بفشارم و خورشید محبتم را در صحرای و جودش بتابانم. زمان درگذر بود و یوسف همچو سروی در مقابل دیدگانم قد میافراشت و خورشید عشق به او از پس ابرهای تیره قلبم بیرون میآمد و در کشتزار وجودم بیش از پیش پرتو میافشاند. این زمان، زمان حکمرانی عشق یوسف در مملکت جانم بود.
واکنون یوسف جوانی است زیباروی که عشقش ریشه در اعماق جانم افکنده است.
هر روز خودم را برای وصال او وعده میدادم. صبر و سکوتش را میدیدم و آن را دلیل بر رضایتش میپنداشتم و در کار خود جسورتر میشدم. عاقبت، روزی آغوش محبتم را گشودم تا به شیوه دلبری رامش کنم. گفتم یوسف! لطافتت چو مهتاب است و نَفَست حیات متانت رفتار و حلاوت گفتارت بنای وجودم را از نو بنیان نهاد. و مرا از درون قفس نفسگیرِ تن میرهاند. (یوسف،آیه 23)
و از کویر خشک و فرسوده نیستی در سرزمین حاصلخیز هستی سکنی داده است.
یوسف! کالبد سرد و خاموش مرا پرآتش ساختی و اکنون در آتش برافروختهات میسوزم.
یوسف! زیباییات دلم را به یغما برده است. بیا و مرا باشولای نگاه محبت آمیزت بپوشان. ماه کنعان ،مرا دریاب. (یوسف، آیه 23)
او شیشه بلورین عشقم را با سنگ سکوتش میشکاند و مرا در انزوایم تنها میگذاشت؛ خلوتی سرد و خاموش، امّا کمال نفس تهی خویش را تنها در دامن وصال او میدیدم. آری! مرغ هرزه نبودم از شاخهای به شاخسار دگر بنشینم.
بار دیگر برای وصالش قیام کردم. عشق از در آمد و عقل از پنجره بیرون شد. قصری ساختم، که هرجا بنگرد مرا بیند. او را به اندرون خواندم. در را بستم(یوسف،آیه 23). من بودم و یوسف، قلبم پراز اضطراب میتپید و حرارت در هستیم دویدن گرفت و این جشن طغیان نیل شهوتم بود.
گفتم: یوسف!بگذار پرنده هستیم در آشیانه وجودت آرام گیرد، بگذار وجود بیقدرم را با وجود بیکرانت پیوند دهم.(یوسف،آیه 22)
سیل هراس در بستر آرام وجودش جریان گرفت، حیا در خانه چشمانش سکنی گزید، و کبوتر شرم بر شاخسارِ مژگانش نشست.
عمق نگاهم تیزتر میشد و اقیانوس دلم طوفانیتر میگشت. فریاد دلم آرام بر زبان جاری شد.
گفتم: یوسف دلت به کدام سو مینگرد؟
گفت: به برهان پروردگارم. (یوسف،آیه 24)
گفتم: بگذار درونش چنگ اندازم.
گفت: در چنگ دیگری است.
گفتم: جام جهانت را مملو از آسایش میگردانم.
گفت: به یک جرعه می از هر دو جهان، سیرم کرد
گفتم: سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست.
گفت: أَلَم تَعلَم بِاَنَّ اللّه َیری.(آیانمی دانی که خداوند میبیند؟)
گفتم: غلام کنعانی! تو باید مرا دریابی.
گفت: عنقا شکار کس نشود، دام بازگیر.
گفتم: یوسف، تو ذبیح عشق منی و من فاتح قلعههای عشق. چون باز شکاری در پیاش دویدم. او نیز به سوی در روانه شد (یوسف،آیه 25). فریاد زدم یوسف! تو باید همپیاله عشق من گردی؛ یوسف تو باید،…
و یوسف سیل اشکش جاری بود و فریادی از سرِ درد داشت: الهی یاعاصم البائسین عبدک بباکِ یقرع باب احسانک ان طردتنی من بابک فبمن ألوذُ… (دعای ابو حمزه ثمالی)
برای وصال او بیش از پیش به تکاپو افتادم. دست انداختم و پیرهنش را گرفتم. او را به سوی خود میکشیدم؛ اما پیرهنش نیز تحمل عشق مرا نداشت.(یوسف،آیه 25)
گذشت زمان، بر آتش درونم میافزود و طوفان عشق همچنان پنجرههای قلبم رادر هم میکوبید. هیجان در سراسر وجودم سخت پنجه افکنده بود که ناگهان دراتاق پرشتاب گشوده شد که خود رادر برابر عزیز یافتم…(یوسف،آیه 25)