آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۳

چکیده

متن

«لَقَدْ کانَ فی یوسُفَ وَ إِخْوتِهِ آیات لِلسّائِلینَ»
براستی داستان یوسف و برادرانش برای پرسشگران فرازهای شگفت بسیار خواهد داشت.
سلام بر شما؛
اگر دو قسمت پیشین این نوشتار را «پرسشگرانه» خوانده باشید، حتماً همراه با آن، آیات 1 تا 6 و آیات 7 تا 20 سوره یوسف را هم مکّرر تلاوت کرده اید. آیات 21 تا 29 را نیز با دقت فراوان ـ چنان که شیوه «تدبّر» در قرآن است‌ـ چند بار خوانده اید و آماده هستید که در این قسمت از گفت و شنود قرآنی شرکت کنید، تا رویدادهای بعدی داستان را با هم دنبال کنیم.
راز اصلی داستان:
خدای علیم و حکیم که سرگذشت یوسف ر برای خاتم پیامبران بازگو می کند، تا در پرتو تعلیم آن حضرت، همه مردم از حقایق این داستان باخبر بشوند. او در آیه 22 این سوره راز اصلی داستان را فاش می کند؛ رازی که معلوم می‌کند چرا یوسف می بایست در خانواده اش در چنان موقعیتی قرار می‌گرفت؟ چرا این پیامبرزاده نوجوان می بایست در نهان‌گاه چاه کنعان زندانی می شد؟ و چرا می بایست همراه کاروانیان، به سفری دور و دراز برده می شد؟
پاسخ همه این پرسش‌ها این است که یوسف قرار بود پس از آن که دوران جوانی‌اش را با شایستگی و موفقیت پشت سر می‌گذارند و به میان‌سالی رسید، از جانب خداوند سبحان به پیامبری برگزیده شود.
عبارت «آتیناهُ حُکماً وعِلماً» نشان‌گر پیامبری حضرت یوسف‌(ع) است و عبارت «کَذلِکَ نَجزی المحُسنین» بیان‌گر این است که گزینش و انتخاب خداوند علیم و حکیم، هرگز بی حساب و کتاب نیست و تا یوسف، این فراز و نشیب های زندگی را طی نکند، به آن مرحله از آمادگی لازم برای ادای رسالت الهی نخواهد رسید.
این مطلب بسیار مهم در میان آیات این قسمت به صورت «معترضه»1 آمده است و ما به همین جهت ابتدا به بیان آن پرداختیم.
یوسف کنعا نی در مصر:
کاروانیان، مطابق معمول، نزدیک طلوع آفتاب وارد دروازه مصر می شوند. مانند همیشه عدّه زیادی از مردم مصر، به پیشواز کاروان آمده اند تا پیش‌دستی کنند و کالاهای مرغوب و گران قیمت را اگر بتوانند با بهای نازل‌تری خریداری کنند؛ زیرا وقتی که کاروانیان وارد مصر بشوند و اوضاع و احوال، دستشان بیاید، هر چه قدر بتوانند، کالاهایشان را گران‌تر و گران‌تر می فروشند.
این بار، این کاروان، یک کالای گران‌بهای استثنایی هم با خود آورده است؛ یک «بَرده» نوجوان کنعانی که خواب و خیال های فراوانی برای فروختن او به قیمت بسیار گران در سر پرورانیده اند؛ امّا حالا که به دروازه مصر رسیده اند، به وحشت افتاده اند و نگران شده اند که اگر پدر و مادر و بستگان این نوجوان پی‌گیر شده باشند و هم اینک سر برسند، چه باید کرد؟! بهترین راه این است که یوسف را به اوّلین مشتری به هر قیمتی که حاضر است بخرد، بفروشند و از فکر و خیالش آسوده بشوند. این بود که عملاً یوسف را به بهای اندک، مشتی دِرهم‌(پول نقره) ـ‌شاید دقیقاً بیست درهم‌ـ فروختند . (سوره یوسف، آیه 20)
در این گونه مواقع، اولین مشتری ها غالباً افرادی هستند که با دلایل مختلف زورمندند یا با نفوذ، مردم را از سر راه خودشان کنار می زنند و جلوتر از همه قرار می گیرند، یا این که مردم به ملاحظاتی برایشان کوچه می دهند و راهشان را باز می کنند!؟
خریدار یوسف چه کسی بود؟
سراینده داستان یوسف، مایل نیست که همین جا بگوید که خریدار یوسف بود. بر عکس، تعبیراتش به گونه ای است که می خواهد خوانندگان یا شنوندگان ر با اشاره هایی که ضمن بیان داستان می آورد، مدام به پرسش وادارد. از طرفی، مهم نیست که او چه کسی باشد؛ یوسف مهّم است؛ یوسف منظور نظر خداست! مهم این است که ما بدانیم بر سر یوسف چه آمد! بنابراین، داستان را چنین ادامه می‌دهد:
آن مردی که یوسف را از کاروانیان سودجو(!) خریداری کرد، او را به خانه اش برد و همسر جوانش را صدا کرد و به او گفت : از این نوجوان غریب، به‌خوبی پذیرایی کن. «ما» برنامه هایی برایش داریم؛ بنا داریم در کار و بارمان از وجود او استفاده کنیم و حتّی قصد داریم او را به فرزندی بگیریم!
راستی، این شخص کیست؟ از حرفهایش معلوم می شود که یک آدم معمولی نیست؛ دم و دستگاهی دارد، خَدَم و حَشَمی دارد و چه بسا در کشور مصر پست و مقامی دارد. از این مهم تر آن که، بنا ندارد با یوسف مانند یک برده زرخرید رفتار کند؛ بلکه برعکس، خودش بنا دارد خدمت او را بکند و به همسر نیز سفارش می کند که دست بر سینه درخدمت او باشد. موضوع چیست؟ قضیه از چه قرار است؟!
خدای سبحان می فرماید: قضیه از این قرار است که «ما» به این ترتیب، برای یوسف در دیار غربت، در کشور مصر، جای پای محکمی درست کردیم و به او مکنت و مکانت بخشیدیم. از این مهم تر، «ما» بنا داریم که با قرار دادن یوسف در این گیرو دارها، به او عملاً دانش «تأویل احادیث» را بیاموزیم.
یک رویداد شگفت:
یوسف، سالیان سال در خانه این مرد دست و دل باز(!) در ناز و نعمت زندگی کرد. کم کم بیست ساله شد. از بیست سالگی هم، پای را فراتر نهاد. دو سه سال دیگر گذشت و اتّفاق به خصوصی نیفتاد. در این مدّت، یوسف ملالی نداشت جز دوری پدر و مادر و برادرانش به ویژه برادر کوچکش بنیامین، امّا در آیه 23، یک حادثه عجیب گزارش می شود؛ حاکی از این که آن آرامش دراز مدّت، از گردبادی مسموم و توفانی سهمگین در زندگانی یوسف جوان نشان داشته است. آن رویداد شگفت چه بود؟
همان خانمی که یوسف، دست کم ده سال در خانه او به سر برده است و یوسف، پسرخوانده او و شوهرش به حساب می آید، لحن صحبتش با یوسف تغییر می کند و باب مراوده را از نوع دیگری با یوسف باز می کند. در و دربندهای خانه را محکم می بندد تا یوسف را از تنها بودنش با خود خاطر‌جمع گرداند. خودش را به او عرضه می کند و می گوید: من، در اختیار تو هستم!
طبیعی است که یوسف، سخت جا می‌خورد و در جواب او می گوید: پناه بر خدا! ارباب من به این خوبی سالیان سال از من پذیرایی کرده است، آن وقت من به ناموس او تجاوز بکنم؟! نه، هرگز! من بنا دارم در آینده مردی موفّق و سعادتمند باشم و ستمگاران و خیانت پیشه‌گان روی رستگاری نخواهند دید!
صحنه عوض می شود:
خانم ارباب که انتظار شنیدن چنین جوابی را از یوسف که به زعم او باید بی چون و چرا از او اطاعت کند ندارد، سخت جا می خورد. با خود می اندیشد که با این ترتیب، «برنامه» به هم می خورد و کار مطابق نقشه پیش نمی رود. حال چه باید بکنم؟! تنها راه چاره این است که با یوسف گلاویز شوم و جامه‌اش را به نشانه درگیری با او پاره کنم، تا مدرک و سندی باشد برای این که یوسف می‌خواسته‌است بر من تجاوز کند و من مانع او شده ام!
بی درنگ، با یوسف دست به گریبان شد. یوسف هم طبیعی بود که با او درگیر شود و بخواهد از خودش دفاع کند و در همین اثنا ،خانم ارباب، ماهرانه، پیراهن یوسف را از بالا تا پایین چاک بدهد! اما در پرتو رهنمود الهی، مطلب جالبی، هر چند دور از انتظار، در ذهن یوسف جرقّه زد؛ یوسف با خود گفت: مبادا در همین حال که من می خواهم کاری بکنم تا خودم را از دست این زن آزاد کنم، شوهرش پشت در خانه باشد و بی خبر، وارد خانه بشود و مرا در حال گلاویز شدن با همسر جوانش مشاهد کند!؟ آن وقت،یا مرا در جا خواهد کشت، یا بدتر از آن یک لکّه ننگ برای همیشه بر دامان من خواهد ماند!
خدای سبحان می فرماید: ما این چنین یوسف را راهنمایی کردیم تا هم از خطر و هم از رسوایی، او را مصون و محفوظ نگاه داریم. این کار را بدان جهت برای یوسف کردیم که یوسف همواره یکی از بندگان شایسته و بی پیرایه م بوده است.
یوسف چه کرد؟
یوسف، فوراً تصمیم خودش را گرفت و به سرعت به طرف در خانه شتافت. خانم ارباب هم شتابان به دنبال یوسف، به سوی در خانه دوید و هر طور که بود، دستش را به جامه یوسف رسانید و آن را از پشت درید. این، تنها کاری بود که می توانست بکند، تا به خیال خودش نقشی را که برعهده او گذاشته بودند، به گونه‌ای ایفا کرده باشد! هر دو با هم به پشت در خانه رسیدند. هم‌زمان، در خانه هم باز شد و شوهر خانم را بر در خانه، ایستاده یافتند که حیرت زده، سر جایش خشکش زده است و وانمود می‌کند که از دیدن این صحنه، سخت جا خورده است!!
پیش‌بینی یوسف درست بود:
یوسف، درست قضایا را حدس زده بود و رویدادها را پیش بینی کرده بود. به نظرمی آید که خداوند سبحان به تدریج ،دانش تأویل احادیث را به او تعلیم می دهد. یوسف به درستی دریافته بود که کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه هست و صحنه‌ای که با آن رویاروی شده است، یک توطئه شرم آور بیش نیست! می‌خواهند دامان پاک یوسف را لکّه دار کنند و به او تهمت بزنند که به همسر اربابش نظر بد داشته است! حال از این نقشه ای که کشیده اند، چه منظوری دارند، خدا می داند! باید صبر کرد و دید کارها چگونه پیش می رود؛ سؤال مهمّی که باید برای شنونده یا خواننده داستان پیش بیاید و در انتظار جوابش بماند.
خانم ارباب، همین که چشمانش به شوهر افتاد، گفت: سزای مردی که قصد تجاوز به خانواده شما را داشته باشد، چه می تواند باشد، جز این که او را زندانی کنند، یا زیر شکنجه های دردناک قرار بدهند؟!
می بینید؟ می خواهند یوسف را از زندان و شکنجه بترسانند؛ غافل از این که انسان خدا ترس از هیچ کس و هیچ چیز ترس و واهمه ندارد و «آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک؟!»
یوسف از حیثیت خود دفاع می کند:
یوسف، با قاطعیت هرچه تمام تر و با صراحت کامل، بدون هیچ بیم و هراسی، گفت: «او» خودش باب مراوده را با من باز کرد!
از طرف دیگر، آن مردی که همراه ارباب وارد خانه شده بود و یکی از بستگان آن زن بود ـ مطابق نقشه قبلی ـ فوراً شهادت داد که: بیایید، بنگرید؛ اگر پیراهن این جوان از جلو دریده شده است، خانم راست می گوید و این جوان دروغگوست؛ امّا اگر پیراهن وی از عقب دریده شده است، خانم دروغ می گوید و این جوان راستگوست!!
نقشه ارباب نقش برآب شد:
وقتی که ارباب جلو آمد و با کمال تعجّب مشاهده کرد که پیراهن یوسف به جای آن که از جلو دریده شده باشد، از عقب دریده شده است، فهمید که بازی را باخته است و نقشه هایش، همه، نقش برآب شده است! فوراً، برای این که خودش را از تک و تا نیاندازد، خطاب به همسر جوانش گفت: این هم یکی دیگر از نیرنگ های شما زنان است! کید و مکر و حیله‌گری شما زنان بی‌نظیر است و در مکّاری و نیرنگ‌بازی لنگه ندارید!
بعد، برای این که فعلاً قضایا را رفع و رجوع کرده باشد، خطاب به یوسف گفت: این حادثه و این صحنه را کلاً نادیده بگیر! به قول معروف‌: شتر دیدی، ندیدی! خطاب به همسرش هم گفت: از گناهت پوزش بخواه که اشتباه ناجوری مرتکب شدی و کار را حسابی خراب کردی!
بیچاره خانم ارباب! معلوم می شود او هم به صورت دیگری قربانی توطئه ارباب است، شما چه فکر می کنید؟
خوانندگان گرامی بشارت، برای ما هر چه زودتر بنویسید که تا اینجای داستان، چه برداشت هایی داشته‌اید؟ و پیش از خواندن این نوشتار برداشت هایتان از داستان یوسف و برادرانش چه بوده است؟
1.«معترضه» جمله یا عبارت معمولاً مهمی است که گوینده، عمداً آن را به دلیل ضرورت یا اهمّیتش، در میان سخن خود جای می دهد. آوردن معترضه های سنجیده و زیبنده، یکی از شیوه های بلاغت و سخنوری است.

تبلیغات