یوسف و برادرانش
آرشیو
چکیده
متن
لَقَد کانَ فی یوسُفَ وَ إِخوَتِه ایاتَُ للسائِلینَ.
بهراستی که داستان یوسف و برادرانش، برای پرسشگران ،نشانه های شگفت بسیار خواهد داشت.
مقدمه
سلام بر شما. در شماره پیشین بشارت، نخستین قسمت از این نوشتار را خواندید. اینک دومین قسمت آن را مطالعه می کنید. قرارمان بر این بود که ایات 1 تا 6 سوره یوسف را مکّرر تلاوت کنیم و در مضامین اعجازآمیز آن تدبرنماییم. اگر چنین کرده باشید، برای مطالعه و نقد و بررسی این قسمت و قسمت های بعدی و شرکت فعّال در این گفت و شنود قرآنی، آماده خواهید بود. اگر دوست دارید، پیش از مطالعه این قسمت، یک بار ایات 7 تا 20 سوره یوسف را هم تلاوت کنید.
داستانی اسرارآمیز برای پرسشگران
سوره نسبتاً طولانی یوسف، تنها به گزارش یک داستان از آغاز تا انجام اختصاص یافته، و از این جهت در میان سوره های قرآن یک استثنا است. همین ویژگی باعث شده است که صاحب قرآن دریافتنِ راز و رمزهای این داستان سازنده و ارزنده را به پرسشگری و جویایی مشروط گردانیده است. خواننده و شنونده این داستان، از هیچ نکته ای نباید غفلت کند و هیچ چیز را نباید از نظر دور دارد. این داستان، در حقیقت ، یک دوره دانشافزایی در رشته تأویل الاحادیث است، و شگفت نیست اگر افراد نکتهسنج بتوانند از هرحرف این سوره و این داستان، دفترهای پُربرگ دانش و معرفت را سامان دهند.
برادران یوسف انتظار داشتند که حضرت یعقوب(ع) با یوسف و بنیامین هم مانند آنان رفتار کند، و بگذارد که به موقع راهی میدان های پرخطر زندگی شوند. بسیار می شود که درک و تشخیص جوانان و حتّی نوجوانان درباره پاره ای از مسائل بهتر از بزرگترهاست؛ امّا، این موضوع نباید باعث آن بشود که جوان ترها چشمانشان را ببندند، و رعایت حرمت پدر و مادر و مربیان و بزرگترهایشان را نکنند. اشتباه برادران یوسف همین جا بود. در قضاوت عجله کردند و دچار آفت بزرگ پیشداوری شدند، و بدتر از آن، بدون این که مطلب را با پدرشان در میان بگذارند دست به اقدام زدند. چه بسا اگر موضوع را نزد پدر مطرح می کردند، پدرشان در می یافت که فرزندانش به سنّ و سالی رسیده اند که می توانند تربیت برادران کوچکترشان را برعهده بگیرند، خیلی هم خوشحال می شد، و حتّی ـ در بست ـ تمامی امور مربوط به تربیت یوسف و بنیامین را برعهده آنان میگذاشت. به جای این کار، خودشان بریدند و دوختند و… شد آنچه شد.
شورای جوانان
یوسف را بکشید! نه، این کار ضرورتی ندارد؛ کافی است او را به سرزمینی دوردست ببرید و آنجا رها کنید؛ تا با این کار، توجّه پدرتان به شما جلب بشود، و این لکّه ننگ را از دامان خودتان بزدایید، و پس از این اقدام سازنده، قوم و قبیله ای ممتاز و شایسته بشویم! ملاحظه میکنید؛شیطان توی جلدشان رفته و می خواهد از خامی و بی تجربگی یک عدّه جوانِ و خام و کم تجربه، ماهرانه سوء استفاده کند. فکر می کنید یک شورای این چنینی سرانجام به چه تصمیماتی برسد؟!
یک پیشنهاد سازنده!
یکی از برادران گفت: دلیلی ندارد که یوسف را بکشید؛ آن کار دیگر را هم نکنید؛ او را در نهانگاه چاه کنعان رها کنید و از دور مراقب اوضاع باشید، تا کاروانیان بیایند و او را بازیابند و بربایند و با خود ببرند. ضمناً، اگر مرد عمل هستید، هر چه زودتر اقدام کنید!
از قرار، این برادر ـ که گویند نام او یهودا بوده است ـ برخوردی آرام و متین تر از دیگر برادران خود دارد. در عین حال بنای موضعگیری مخالف و رویارویی با برادران را هم ندارد، و ترجیح میدهد که با آنان همراهی و همفکری کند، و شاید فکر می کند که به این ترتیب میتواند از خطرات احتمالی و اقدامات جسورانه و گستاخانه برادرانش بکاهد.به دلیل همین شیوه برخورد و رفتار است که برادران، به اتفاق آرا پیشنهاد وی را میپذیرند.
این پیشنهاد به قدری سازنده بود که توانست سلامت جسم و جان یوسف را تضمین کند، و توطئهی شومی را که ممکن بود یک خاندان بزرگ را به کلی از هم بپاشد، چنان که خواهیم دید، عملاً در مسیری هدایت کرد که بزرگترین افتخارات را برای خاندان یعقوب به ارمغان آورد.
از کجا شروع کنیم؟
خدا می داند که چه فکرهایی به سرشان زد، و چه نقشه هایی کشیدند. شاید شا هم بتوانید بعضی از این افکار و تخیلات را حدس بزنید. بالاخره تصمیم خودشان را گرفتند و دسته جمعی نزد پدر رفتند، و بی مقدمه به او گفتند: «پدر جان، معلوم می شود شما به ما اعتماد ندارید که یوسف را با ما به صحرا نمی فرستید؟! در صورتی که ما جدّاً خیرخواه او هستیم؟!»
حضرت یعقوب در برابر عمل انجام شده قرار گرفته بود و نمی توانست چیزی بگوید. برادران، یک صدا گفتند: از فردا صبح، او را همراه ما بفرستید تا به گشت و گذار در دشت و دمَن و بازی در صحرا و چمن بپردازد؛ ما هرگز در نگهداری او کوتاهی نخواهیم کرد!
پدر گفت: اگر شما یوسف را همراه خودتان به صحرا ببرید، من بسیار اندوهگین می شوم؛ بدتر از آن، میترسم که شما از یوسفم غافل شوید و او را گرگ بخورد. همه با هم، از سر غرور و غیرت، گفتند: اگر با وجود مردان دلیر و کار آمدی چون ما گرگ او را بخورد، دیگر هیچ امیدی به ما نخواهد بود!
بامداد فردای آن روز، یوسف را به خود با صحرا بردند ـ تصمیمشان را گرفته بودند، و بنا داشتند یوسف را در نهانگاه چاه کنعان تنها بگذارند و بروند . همین کار را هم کردند…
یوسف درچاه
همین که یوسف نوجوان تنهای تنها شد،خداوند، در آن نهانگاه چاه ، به او وحی فرستاد که خیلی زود، زمانی فرا خواهد رسید که توبرادرانت را بازخواست کنی و آنان را غافلگیر نمایی؟!
خدایا، پروردگارا، خواب می بینم یا بیدارم! اینجا کجاست؟ این ساختمانها و تخت و بارگاه و قصر چیست؟ من مرد بزرگی شده ام؛ سنّ و سال برادرانم هم خیلی بالاتر رفته است؛ و من دارم به آنان می گویم: یادتان هست که با یوسف چه کردید؛ آن وقت ها که «جاهل» بودید؟! گویا دارد خوابم تعبیر می شود! آن یازده ستاره، خورشید و ماه، آن جماعتی که به من تعظیم می کردند…!
به خانه بر میگردند
برادران یوسف، پاسی از شب گذشته، گریهکنان، به نزد پدر بازگشتند و گفتند:
«پدر جان! پیشبینی شما درست بود ما رفتیم با یکدیگر مسابقه بدهیم و یوسف را درکنار کوله بارهایمان گذاشتیم؛ گرگ هم سررسید و او را درید و بلعید! شما به ما اعتماد ندارید؛ هر چند که ما راست بگویم! پیراهن یوسف را نیز که پیش از سرازیر کردنش در چاه از تن او در آورده بودند، با خونی دروغین آغشته کردند و به عنوان سندی برای اثبات مدّعایشان نزد پدر بردند. پدر در جواب،گفت: فکر نمیکنم این طور باشد که شما می گویید. این طور به نظر شما آمده است. من نیز، بدون آن که آه و ناله سربدهم، صبوری و شکیبایی پیش خواهم گرفت، و در این مصیبت از خداوند یاری خواهم خواست.
کاروانیان چه کردند؟
برادران، یوسف را با حال و هوای بازی صحرایی به نهانگهاه چاه کنعان فرستادند، و همان جا او را رها کردند، و به سویی رفتند. از آن طرف، کاروانی که به سوی مصر رهسپار بود، در آخرین ساعات روز، در حاشیه آبادی کنعان بار انداخت و طبق معمول، سقّای کاروان بر سر چاه رفت تا آب بردارد. سطل را سرازیر کرد و به جای آب، نوجوانی را که در انتظار امداد غیبی به سر می برد، از چاه بالا کشید. فریاد شادی برآورد و گفت: مژده! مژد! یک پسر نوجوان! و او را به خیال خودشان به عنوان یک کالای مرغوب در میان بار و بُنه کاروانیان پنهان کردند. امّا، فقط خدا میدانست که در واقع دارند چه میکنند! کاروانیان همین که به مصر رسیدند، ناگزیر شدند که یوسف را به بهای اندک، به چند درهم، بفروشند؛ آخر می خواستند هر چه زودتر مسؤولیت یوسف را از سرخود رفع کنند!.
بهراستی که داستان یوسف و برادرانش، برای پرسشگران ،نشانه های شگفت بسیار خواهد داشت.
مقدمه
سلام بر شما. در شماره پیشین بشارت، نخستین قسمت از این نوشتار را خواندید. اینک دومین قسمت آن را مطالعه می کنید. قرارمان بر این بود که ایات 1 تا 6 سوره یوسف را مکّرر تلاوت کنیم و در مضامین اعجازآمیز آن تدبرنماییم. اگر چنین کرده باشید، برای مطالعه و نقد و بررسی این قسمت و قسمت های بعدی و شرکت فعّال در این گفت و شنود قرآنی، آماده خواهید بود. اگر دوست دارید، پیش از مطالعه این قسمت، یک بار ایات 7 تا 20 سوره یوسف را هم تلاوت کنید.
داستانی اسرارآمیز برای پرسشگران
سوره نسبتاً طولانی یوسف، تنها به گزارش یک داستان از آغاز تا انجام اختصاص یافته، و از این جهت در میان سوره های قرآن یک استثنا است. همین ویژگی باعث شده است که صاحب قرآن دریافتنِ راز و رمزهای این داستان سازنده و ارزنده را به پرسشگری و جویایی مشروط گردانیده است. خواننده و شنونده این داستان، از هیچ نکته ای نباید غفلت کند و هیچ چیز را نباید از نظر دور دارد. این داستان، در حقیقت ، یک دوره دانشافزایی در رشته تأویل الاحادیث است، و شگفت نیست اگر افراد نکتهسنج بتوانند از هرحرف این سوره و این داستان، دفترهای پُربرگ دانش و معرفت را سامان دهند.
برادران یوسف انتظار داشتند که حضرت یعقوب(ع) با یوسف و بنیامین هم مانند آنان رفتار کند، و بگذارد که به موقع راهی میدان های پرخطر زندگی شوند. بسیار می شود که درک و تشخیص جوانان و حتّی نوجوانان درباره پاره ای از مسائل بهتر از بزرگترهاست؛ امّا، این موضوع نباید باعث آن بشود که جوان ترها چشمانشان را ببندند، و رعایت حرمت پدر و مادر و مربیان و بزرگترهایشان را نکنند. اشتباه برادران یوسف همین جا بود. در قضاوت عجله کردند و دچار آفت بزرگ پیشداوری شدند، و بدتر از آن، بدون این که مطلب را با پدرشان در میان بگذارند دست به اقدام زدند. چه بسا اگر موضوع را نزد پدر مطرح می کردند، پدرشان در می یافت که فرزندانش به سنّ و سالی رسیده اند که می توانند تربیت برادران کوچکترشان را برعهده بگیرند، خیلی هم خوشحال می شد، و حتّی ـ در بست ـ تمامی امور مربوط به تربیت یوسف و بنیامین را برعهده آنان میگذاشت. به جای این کار، خودشان بریدند و دوختند و… شد آنچه شد.
شورای جوانان
یوسف را بکشید! نه، این کار ضرورتی ندارد؛ کافی است او را به سرزمینی دوردست ببرید و آنجا رها کنید؛ تا با این کار، توجّه پدرتان به شما جلب بشود، و این لکّه ننگ را از دامان خودتان بزدایید، و پس از این اقدام سازنده، قوم و قبیله ای ممتاز و شایسته بشویم! ملاحظه میکنید؛شیطان توی جلدشان رفته و می خواهد از خامی و بی تجربگی یک عدّه جوانِ و خام و کم تجربه، ماهرانه سوء استفاده کند. فکر می کنید یک شورای این چنینی سرانجام به چه تصمیماتی برسد؟!
یک پیشنهاد سازنده!
یکی از برادران گفت: دلیلی ندارد که یوسف را بکشید؛ آن کار دیگر را هم نکنید؛ او را در نهانگاه چاه کنعان رها کنید و از دور مراقب اوضاع باشید، تا کاروانیان بیایند و او را بازیابند و بربایند و با خود ببرند. ضمناً، اگر مرد عمل هستید، هر چه زودتر اقدام کنید!
از قرار، این برادر ـ که گویند نام او یهودا بوده است ـ برخوردی آرام و متین تر از دیگر برادران خود دارد. در عین حال بنای موضعگیری مخالف و رویارویی با برادران را هم ندارد، و ترجیح میدهد که با آنان همراهی و همفکری کند، و شاید فکر می کند که به این ترتیب میتواند از خطرات احتمالی و اقدامات جسورانه و گستاخانه برادرانش بکاهد.به دلیل همین شیوه برخورد و رفتار است که برادران، به اتفاق آرا پیشنهاد وی را میپذیرند.
این پیشنهاد به قدری سازنده بود که توانست سلامت جسم و جان یوسف را تضمین کند، و توطئهی شومی را که ممکن بود یک خاندان بزرگ را به کلی از هم بپاشد، چنان که خواهیم دید، عملاً در مسیری هدایت کرد که بزرگترین افتخارات را برای خاندان یعقوب به ارمغان آورد.
از کجا شروع کنیم؟
خدا می داند که چه فکرهایی به سرشان زد، و چه نقشه هایی کشیدند. شاید شا هم بتوانید بعضی از این افکار و تخیلات را حدس بزنید. بالاخره تصمیم خودشان را گرفتند و دسته جمعی نزد پدر رفتند، و بی مقدمه به او گفتند: «پدر جان، معلوم می شود شما به ما اعتماد ندارید که یوسف را با ما به صحرا نمی فرستید؟! در صورتی که ما جدّاً خیرخواه او هستیم؟!»
حضرت یعقوب در برابر عمل انجام شده قرار گرفته بود و نمی توانست چیزی بگوید. برادران، یک صدا گفتند: از فردا صبح، او را همراه ما بفرستید تا به گشت و گذار در دشت و دمَن و بازی در صحرا و چمن بپردازد؛ ما هرگز در نگهداری او کوتاهی نخواهیم کرد!
پدر گفت: اگر شما یوسف را همراه خودتان به صحرا ببرید، من بسیار اندوهگین می شوم؛ بدتر از آن، میترسم که شما از یوسفم غافل شوید و او را گرگ بخورد. همه با هم، از سر غرور و غیرت، گفتند: اگر با وجود مردان دلیر و کار آمدی چون ما گرگ او را بخورد، دیگر هیچ امیدی به ما نخواهد بود!
بامداد فردای آن روز، یوسف را به خود با صحرا بردند ـ تصمیمشان را گرفته بودند، و بنا داشتند یوسف را در نهانگاه چاه کنعان تنها بگذارند و بروند . همین کار را هم کردند…
یوسف درچاه
همین که یوسف نوجوان تنهای تنها شد،خداوند، در آن نهانگاه چاه ، به او وحی فرستاد که خیلی زود، زمانی فرا خواهد رسید که توبرادرانت را بازخواست کنی و آنان را غافلگیر نمایی؟!
خدایا، پروردگارا، خواب می بینم یا بیدارم! اینجا کجاست؟ این ساختمانها و تخت و بارگاه و قصر چیست؟ من مرد بزرگی شده ام؛ سنّ و سال برادرانم هم خیلی بالاتر رفته است؛ و من دارم به آنان می گویم: یادتان هست که با یوسف چه کردید؛ آن وقت ها که «جاهل» بودید؟! گویا دارد خوابم تعبیر می شود! آن یازده ستاره، خورشید و ماه، آن جماعتی که به من تعظیم می کردند…!
به خانه بر میگردند
برادران یوسف، پاسی از شب گذشته، گریهکنان، به نزد پدر بازگشتند و گفتند:
«پدر جان! پیشبینی شما درست بود ما رفتیم با یکدیگر مسابقه بدهیم و یوسف را درکنار کوله بارهایمان گذاشتیم؛ گرگ هم سررسید و او را درید و بلعید! شما به ما اعتماد ندارید؛ هر چند که ما راست بگویم! پیراهن یوسف را نیز که پیش از سرازیر کردنش در چاه از تن او در آورده بودند، با خونی دروغین آغشته کردند و به عنوان سندی برای اثبات مدّعایشان نزد پدر بردند. پدر در جواب،گفت: فکر نمیکنم این طور باشد که شما می گویید. این طور به نظر شما آمده است. من نیز، بدون آن که آه و ناله سربدهم، صبوری و شکیبایی پیش خواهم گرفت، و در این مصیبت از خداوند یاری خواهم خواست.
کاروانیان چه کردند؟
برادران، یوسف را با حال و هوای بازی صحرایی به نهانگهاه چاه کنعان فرستادند، و همان جا او را رها کردند، و به سویی رفتند. از آن طرف، کاروانی که به سوی مصر رهسپار بود، در آخرین ساعات روز، در حاشیه آبادی کنعان بار انداخت و طبق معمول، سقّای کاروان بر سر چاه رفت تا آب بردارد. سطل را سرازیر کرد و به جای آب، نوجوانی را که در انتظار امداد غیبی به سر می برد، از چاه بالا کشید. فریاد شادی برآورد و گفت: مژده! مژد! یک پسر نوجوان! و او را به خیال خودشان به عنوان یک کالای مرغوب در میان بار و بُنه کاروانیان پنهان کردند. امّا، فقط خدا میدانست که در واقع دارند چه میکنند! کاروانیان همین که به مصر رسیدند، ناگزیر شدند که یوسف را به بهای اندک، به چند درهم، بفروشند؛ آخر می خواستند هر چه زودتر مسؤولیت یوسف را از سرخود رفع کنند!.