دستورالعمل قرآنی: آب بر آتش
آرشیو
چکیده
متن
یکی از معروفترین و مشهورترین خلفای بنی عباس، منصور دوانیقی بود و در تأسیس دولت بنیعباس مهمترین نقش را ایفای کرد و پس از اولین خلیفه عباسی، به حکومت رسید. او پایهگذار تمدن خلافت عباسی بود که با تأسیس شهر مهم بغداد آغاز گردید.
جسارت او در سرکوبی مخالفان، اقتدار و هیبت عجیبی را برای وی آفریده بود.تمام مخالفان واقعی و احتمالی را قلع و قمع کرد، حتی ابو مسلم را که بیشترین خدمت را به بنی عباس کرد با حیله زیرکانه ای کشت .در این میان بیشترین ستم را بر بنی فاطمه روا داشت وآنان را ب فجیعترین وضع به شهادت رساند.
منصور کارگزاری به نام ربیع داشت که دوّم شخص مملکت بشمار می آید؛ زیرا دو منصب مهم را هم زمان با هم داشت، او هم وزیر بود و هم حاجب ـ که امروز از این دو منصب به عنوان نخست وزیر و وزیر دربار یاد می شود ـ.
بخشی از دوران امامت امام صادق مصادف بود با خلافت طولانی منصور و وزارت ربیع. منصور، امام صادق را کاملاً می شناخت. او می دانست که امام صادق مهمترین شخصیت و مرجع دینی امت اسلامی بشمار می آید و از احترام خاص و باشکوهی برخوردار است. پس از قلع و قمع و کشتن همه مخالفان خیال منصور از هر جهت راحت شده بودو تنها چیزی که او را رنج می داد، وجود و حیات امام صادق بود. برای این که این مانع را نیز از سر راه بردارد، نُه بار آن حضرت را در بغداد و مدینه احضار کرد تا وی را به قتل رساند. در اکثر این موارد ربیع وزیر خلیفه حاضر و ناظر بوده است و گاه در جلب و احضار حضرت، نقش داشته است.
او نقل می کند که با خلیفه عازم مدینه بودم که در راه به من گفت: ای ربیع: این بار جعفر بن محمد را خواهم کشت و برای این که تصمیماش را عملی کند، سوگند یاد کرد! او از من خواست وقتی به مدینه رسیدیم، او را نسبت به تصمیم وقسمی که خورده بود، یاد آوری کنم . به مدینه که رسیدیم، مرا مأمور ساخت که آن حضرت را احضار کنم. و من وقتی که خدمت حضرت رفتم، اورا از تصمیم خطرناک منصور آگاه کردم. آن حضرت بدون ذرهای اضطراب و ناراحتی به ذکر ودعا مشغول گردید ومن نفهمیدم که چه دعا و ذکری می خواند. وقتی نزد منصور رسیدیم، دیدم منصور شمشیر ی را آماده کرده و به دست مسیب داده تا با اشاره او حضرت را به قتل برساند. حضرت همچنان دعا می خواند و من به صورت منصور خیره شده بودم که ببینم چه میکند که ناگهان دیدم التهاب و خشم منصور فرو کش کردو مثل آبی که آتش را خاموش می کند،او نیز آرام گرفت، حضرت را در کنار خود نشانید و گفت:غرض از ایجاد زحمت ،شکایت از علویان است که مردم را بر علیه من میشورانند و بلوا و آشوب به راه می اندازند و حضرت او را امر به صبر و گذشت کرد. سپس منصور درخواست حدیثی را کرد که قبلاً نیز از آن حضرت در رابطه با صله رحم شنیده بود. حضرت چند حدیث را نقل می کند که منصور به حدیث مورد نظر دست می یابد. سپس دستور می دهد که حضرت را با احترام تمام بر اسب ویژه خودش سوار کنندو به منزل برسانند. این حادثه خاطرهای بود که اثری عظیم در قلب ربیع بوجود آورد.
هنگامی که منصور در بغداد بود هفته ای یک روز در«قبةالخضراء» حضور می یافت. همه میدانستند که آن روز، روز شومی است و فرد یا افرادی در آن مکان کشته خواهند شد. محمّد و ابراهیم از فرزندان عبد الله بن حسن نیز در این مکان کشته شده بودند. از این رو به «قبة الحمراء» معروف شده بود.ربیع میگوید: طبق معمول یک روز منصور در این مکان حاضر شد و با خشم و ناراحتی فوق العادهای به انتظار نشست؛ ولی اتّفاقی رخ نداد تا این که شب فرا رسید و من به خانه برگشتم. نیمه شب شد که قاصد منصور مرا احضار کرد ومن وحشت زده نزد منصور رفتم و دیدم او همچنان در« قبةالخضراء» در انتظار است و چشمانش از خشم و خستگی ناشی از بیخوابی در التهاب است، رو به من کرد و گفت: ای ربیع! تو خودتخوب میدانی که تو از چه مقام و منزلتی نزد ما برخورداری، مشکل مرا فقط تو میتوانی حل کنی. گفتم: یا امیرالمؤمنین!آنچه دارم از فضل خدا و فضل امیر است و در راه خدمت به امیر از هیچ امری دریغ نخواهم کرد. وقتی منصور این کلمات را از من شنید، شادمان گردید و به من گفت: هم اکنون نزد جعفر بن محمد در مدینه میروی و او را در هر حالی که هست و در هر هیئت و لباسی که میباشد، کشان کشان نزد من حاضر میکنی!
برای انجام مأموریت از نزد منصور خارج شدمو با خود گفتم: بیچاره شدم و آخرت خویش را تباه کردم. حتماً پس از آوردن جعفر بن محمد به من امر خواهد کردتا او را بکشم. شدّت خشم منصور در حدی بود که یقین داشتم او را خواهد کشت. به خانه رفتم و پسرم را برای انجام این مأموریت به سوی حضرت فرستادم و او همان شب از بغداد به طرف مدینه حرکت کرد. پسر ربیع میگوید: وقتی به منزل حضرت رسیدم از دیوار بالا رفتم و خودم را به داخل اتاق حضرت رساندم. دیدم در حالی که پیراهن سادهای برتن داشت و دستاری به کمر بسته بود مشغول نماز بود. ایستادم تا از نماز اش تمام شود، آن گاه گفتم: یا بن رسول الله! دعوت امیرالمؤمنین منصور را اجابت کن. حضرت فرمود :ای پسر ربیع! رخصت بده ت لباسهایم را بپوشم و آماده شوم. گفتم :چنین اجازهای ندارم و باید شما را با همین حال و وضع نزد منصور ببرم. آن گاه حضرت را با سر و پای برهنه با خود برد مسافت بین مدینه و بغداد را با همین حال طی کردیم و در بین راه چندین بار ضعف بر آن حضرت عارض شد. نزدیک« دارالاماره» که رسیدیم او را تحویل پدرم دادم . ربیع آستین حضرت را گرفت و او را به نزد منصور برد. وقتی چشم منصور به حضرت افتاد گفت: ای جعفر! این چه فساد و گمراهی است که راه انداختهای ؟ چرا این قدر به بنیعباس حسد میورزی و در راه زوال نعمت خلافت از این خانواده میکوشی، در حالی که هیچ ثمرهای برای تو ندارد؟ حضرت فرمود :ای منصور! تو خود خوب میدانی که من چنین اوصافی ندارم.
منصور لحظهای درنگ کرد و در حالی که شمشیری در دست داشت، دست نوشته ای رابه سوی حضرت پرتاب کردو گفت:بخوان آنچه راکه نوشته ای !تو در این نامه به ما بد گویی کرده ای و خواستار نابودی خلافت عباسی شدهای .حضرت صحت چنین نامهای را انکارکرد، ولی منصور اصرارمیکرد که این نامه از شماست. آنگاه با شمشیر به سوی حضرت رفت؛ ولی ناگهان منصرف شد و به جایگاهش برگشت. این حادثه سه بار در آن شب تکرارشد. من با خود یقین کردم که بار چهارم شمشیر را به من خواهد داد تا حضرت را بکشم ؛اما با کمال تعجب دیدم این بار نیز منصور آرام گرفت و به دلجویی و ملاطفت پرداخت !کاری که هرگز از منصور جز برای جعفربن محمد سرنزده بود. من تصمیم داشتم که اگر منصور مرا امر کند تا حضرت را به قتل برسانم، خودش را بکشم و این را هم خوب میدانستم که چه عواقب شومی برای خودم و اهل وعیالم پیش خواهد آمد. منصور مرا مأمورکردتا حضرت را با احترام و تجلیل فراوان به منزل برگردانم. حضرت از ایمان و عقیده من نسبت به خودش خبر داشت میدانست که چقدر من به او علاقه دارم؛امّا مجبورم عقیده خویش را پنهان کنم از این رو برایم سؤال بود که چگونه امام از آن صحنه های عجیب و استثنایی رهایی جست ؟ در بین راه که بارها شاهد این صحنههای عجیب و استثنایی بودم از حضرت سؤال کردم: یابن رسول الله !چه عاملی باعث می شود که شما از خشم و غضب منصور بارها در امان بمانید؟ حضرت دعاها و اذکاری را متذکّر شد واز جمله فرمود: ای ربیع !من خود را با قرائت« انا انزلناه فی لیلة القدر»، از شرّ منصور حفظ کردهام.
ای ربیع! هر کس به به چنین صحنهای گرفتار شودو سوره «قدر» را بخواند، رهایی خواهد یافت. اگر نبود قرائت سوره قدر توسط ما و شیعیان ما، هرآینه دشمنان ما را در چنگال خشم و ستم خویش نابود میکردند. به خدا قسم که این سوره پناه گاه ما و شیعیان ماست.
جسارت او در سرکوبی مخالفان، اقتدار و هیبت عجیبی را برای وی آفریده بود.تمام مخالفان واقعی و احتمالی را قلع و قمع کرد، حتی ابو مسلم را که بیشترین خدمت را به بنی عباس کرد با حیله زیرکانه ای کشت .در این میان بیشترین ستم را بر بنی فاطمه روا داشت وآنان را ب فجیعترین وضع به شهادت رساند.
منصور کارگزاری به نام ربیع داشت که دوّم شخص مملکت بشمار می آید؛ زیرا دو منصب مهم را هم زمان با هم داشت، او هم وزیر بود و هم حاجب ـ که امروز از این دو منصب به عنوان نخست وزیر و وزیر دربار یاد می شود ـ.
بخشی از دوران امامت امام صادق مصادف بود با خلافت طولانی منصور و وزارت ربیع. منصور، امام صادق را کاملاً می شناخت. او می دانست که امام صادق مهمترین شخصیت و مرجع دینی امت اسلامی بشمار می آید و از احترام خاص و باشکوهی برخوردار است. پس از قلع و قمع و کشتن همه مخالفان خیال منصور از هر جهت راحت شده بودو تنها چیزی که او را رنج می داد، وجود و حیات امام صادق بود. برای این که این مانع را نیز از سر راه بردارد، نُه بار آن حضرت را در بغداد و مدینه احضار کرد تا وی را به قتل رساند. در اکثر این موارد ربیع وزیر خلیفه حاضر و ناظر بوده است و گاه در جلب و احضار حضرت، نقش داشته است.
او نقل می کند که با خلیفه عازم مدینه بودم که در راه به من گفت: ای ربیع: این بار جعفر بن محمد را خواهم کشت و برای این که تصمیماش را عملی کند، سوگند یاد کرد! او از من خواست وقتی به مدینه رسیدیم، او را نسبت به تصمیم وقسمی که خورده بود، یاد آوری کنم . به مدینه که رسیدیم، مرا مأمور ساخت که آن حضرت را احضار کنم. و من وقتی که خدمت حضرت رفتم، اورا از تصمیم خطرناک منصور آگاه کردم. آن حضرت بدون ذرهای اضطراب و ناراحتی به ذکر ودعا مشغول گردید ومن نفهمیدم که چه دعا و ذکری می خواند. وقتی نزد منصور رسیدیم، دیدم منصور شمشیر ی را آماده کرده و به دست مسیب داده تا با اشاره او حضرت را به قتل برساند. حضرت همچنان دعا می خواند و من به صورت منصور خیره شده بودم که ببینم چه میکند که ناگهان دیدم التهاب و خشم منصور فرو کش کردو مثل آبی که آتش را خاموش می کند،او نیز آرام گرفت، حضرت را در کنار خود نشانید و گفت:غرض از ایجاد زحمت ،شکایت از علویان است که مردم را بر علیه من میشورانند و بلوا و آشوب به راه می اندازند و حضرت او را امر به صبر و گذشت کرد. سپس منصور درخواست حدیثی را کرد که قبلاً نیز از آن حضرت در رابطه با صله رحم شنیده بود. حضرت چند حدیث را نقل می کند که منصور به حدیث مورد نظر دست می یابد. سپس دستور می دهد که حضرت را با احترام تمام بر اسب ویژه خودش سوار کنندو به منزل برسانند. این حادثه خاطرهای بود که اثری عظیم در قلب ربیع بوجود آورد.
هنگامی که منصور در بغداد بود هفته ای یک روز در«قبةالخضراء» حضور می یافت. همه میدانستند که آن روز، روز شومی است و فرد یا افرادی در آن مکان کشته خواهند شد. محمّد و ابراهیم از فرزندان عبد الله بن حسن نیز در این مکان کشته شده بودند. از این رو به «قبة الحمراء» معروف شده بود.ربیع میگوید: طبق معمول یک روز منصور در این مکان حاضر شد و با خشم و ناراحتی فوق العادهای به انتظار نشست؛ ولی اتّفاقی رخ نداد تا این که شب فرا رسید و من به خانه برگشتم. نیمه شب شد که قاصد منصور مرا احضار کرد ومن وحشت زده نزد منصور رفتم و دیدم او همچنان در« قبةالخضراء» در انتظار است و چشمانش از خشم و خستگی ناشی از بیخوابی در التهاب است، رو به من کرد و گفت: ای ربیع! تو خودتخوب میدانی که تو از چه مقام و منزلتی نزد ما برخورداری، مشکل مرا فقط تو میتوانی حل کنی. گفتم: یا امیرالمؤمنین!آنچه دارم از فضل خدا و فضل امیر است و در راه خدمت به امیر از هیچ امری دریغ نخواهم کرد. وقتی منصور این کلمات را از من شنید، شادمان گردید و به من گفت: هم اکنون نزد جعفر بن محمد در مدینه میروی و او را در هر حالی که هست و در هر هیئت و لباسی که میباشد، کشان کشان نزد من حاضر میکنی!
برای انجام مأموریت از نزد منصور خارج شدمو با خود گفتم: بیچاره شدم و آخرت خویش را تباه کردم. حتماً پس از آوردن جعفر بن محمد به من امر خواهد کردتا او را بکشم. شدّت خشم منصور در حدی بود که یقین داشتم او را خواهد کشت. به خانه رفتم و پسرم را برای انجام این مأموریت به سوی حضرت فرستادم و او همان شب از بغداد به طرف مدینه حرکت کرد. پسر ربیع میگوید: وقتی به منزل حضرت رسیدم از دیوار بالا رفتم و خودم را به داخل اتاق حضرت رساندم. دیدم در حالی که پیراهن سادهای برتن داشت و دستاری به کمر بسته بود مشغول نماز بود. ایستادم تا از نماز اش تمام شود، آن گاه گفتم: یا بن رسول الله! دعوت امیرالمؤمنین منصور را اجابت کن. حضرت فرمود :ای پسر ربیع! رخصت بده ت لباسهایم را بپوشم و آماده شوم. گفتم :چنین اجازهای ندارم و باید شما را با همین حال و وضع نزد منصور ببرم. آن گاه حضرت را با سر و پای برهنه با خود برد مسافت بین مدینه و بغداد را با همین حال طی کردیم و در بین راه چندین بار ضعف بر آن حضرت عارض شد. نزدیک« دارالاماره» که رسیدیم او را تحویل پدرم دادم . ربیع آستین حضرت را گرفت و او را به نزد منصور برد. وقتی چشم منصور به حضرت افتاد گفت: ای جعفر! این چه فساد و گمراهی است که راه انداختهای ؟ چرا این قدر به بنیعباس حسد میورزی و در راه زوال نعمت خلافت از این خانواده میکوشی، در حالی که هیچ ثمرهای برای تو ندارد؟ حضرت فرمود :ای منصور! تو خود خوب میدانی که من چنین اوصافی ندارم.
منصور لحظهای درنگ کرد و در حالی که شمشیری در دست داشت، دست نوشته ای رابه سوی حضرت پرتاب کردو گفت:بخوان آنچه راکه نوشته ای !تو در این نامه به ما بد گویی کرده ای و خواستار نابودی خلافت عباسی شدهای .حضرت صحت چنین نامهای را انکارکرد، ولی منصور اصرارمیکرد که این نامه از شماست. آنگاه با شمشیر به سوی حضرت رفت؛ ولی ناگهان منصرف شد و به جایگاهش برگشت. این حادثه سه بار در آن شب تکرارشد. من با خود یقین کردم که بار چهارم شمشیر را به من خواهد داد تا حضرت را بکشم ؛اما با کمال تعجب دیدم این بار نیز منصور آرام گرفت و به دلجویی و ملاطفت پرداخت !کاری که هرگز از منصور جز برای جعفربن محمد سرنزده بود. من تصمیم داشتم که اگر منصور مرا امر کند تا حضرت را به قتل برسانم، خودش را بکشم و این را هم خوب میدانستم که چه عواقب شومی برای خودم و اهل وعیالم پیش خواهد آمد. منصور مرا مأمورکردتا حضرت را با احترام و تجلیل فراوان به منزل برگردانم. حضرت از ایمان و عقیده من نسبت به خودش خبر داشت میدانست که چقدر من به او علاقه دارم؛امّا مجبورم عقیده خویش را پنهان کنم از این رو برایم سؤال بود که چگونه امام از آن صحنه های عجیب و استثنایی رهایی جست ؟ در بین راه که بارها شاهد این صحنههای عجیب و استثنایی بودم از حضرت سؤال کردم: یابن رسول الله !چه عاملی باعث می شود که شما از خشم و غضب منصور بارها در امان بمانید؟ حضرت دعاها و اذکاری را متذکّر شد واز جمله فرمود: ای ربیع !من خود را با قرائت« انا انزلناه فی لیلة القدر»، از شرّ منصور حفظ کردهام.
ای ربیع! هر کس به به چنین صحنهای گرفتار شودو سوره «قدر» را بخواند، رهایی خواهد یافت. اگر نبود قرائت سوره قدر توسط ما و شیعیان ما، هرآینه دشمنان ما را در چنگال خشم و ستم خویش نابود میکردند. به خدا قسم که این سوره پناه گاه ما و شیعیان ماست.