آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۳

چکیده

متن

خانه آنها کنار خانه خدا قرار داشت. به همین خاطر اولین پایگاه رسمی دین جدید شده بود. همه روزه، پیر و جوان، زن و مرد، به این خانه می‌آمدند و اطراف محمد امین حلقه می‌زدند و به سخنان دلنشین او گوش می‌دادند. می‌گفتند: به تازه‌گی پیامبر خدا شده است.
چهره‌اش زیبا و درخشان بود. هر روز که درب خانه به صدا درمی‌آمد. زید ـ‌پسر ارقم کودک کنجکاو خانواده‌ـ دوان دوان درب را باز می‌کرد. او بیشتر به انتظار دیدن چهره زیبا و خندان پیامبر اسلام(ص) بود. هر گاه وارد خانه می شد، زید سلام می‌کرد و او با لبخند و مهربانی پاسخش را می‌داد. دست نوازشی بر سر و صورت زید می‌کشید. چنان محبت پیامبر در دل او جای گرفته بود که دوست می‌داشت هر روز صورت زیبای حضرت را ببوسد.
زید در کنار پدرش «ارقم» می‌نشست و به سخنان جذّاب پیامبر خدا(ص) گوش می‌کرد، می‌گفتند: او کلام خدا را برای مردم بازگو می‌کند. چنان این کلمات در روح زید اثر می‌کرد که او را از سایر کودکان مکه ممتاز ساخته بود.
روزها، ماهها و سالها گذشت.
…اینک زید ـ‌پسر ارقم‌ـ که جوانی رسیده و عاشق اسلام است، به عنوان مهاجر در مدینه و در خدمت پیامبر خدا(ص) می‌باشد. او از کسانی است که بسیار مورد توجه و محبت رسول خدا(ص) است.
جنگ با بنی مصطلق ـ‌یکی از طایفه‌های اطراف مدینه‌ـ تمام شده بود. سپاه اسلام با پیروزی به فرماندهی پیامبر خدا(ص) به سوی مدینه باز می‌گشتند. مسلمانان شاد و سرحال با یکدیگر گفتگو می‌کردند. به چشمه‌آبی رسیدند. یکی از مهاجران به نام «جهجاه» با پیشی گرفتن از دیگران برای برداشتن آب، باعث برخورد خشن با فردی از انصار به نام «سنان» شد.
درگیری آنان سبب شد تا هر یک یاری بطلبد.
جهجاه: ای مهاجران مرا یاری دهید.
سنان: ای انصار به فریاد من برسید.
فردی از مهاجران به نام «جعال» به کمک جهجاه آمد.
عبداللّه بن ابی ـ‌از مردم مدینه و سر دسته منافقان‌ـ به کمک سنان آمد و به جعال گفت: تو متجاوز و بی شرم هستی.
جعال، با تندی پاسخ او را داد.
عبدالله ناراحت شد و با کمال جسارت گفت: اینها ـ‌مهاجران‌ـ عجیب آدم‌هایی هستند. ما به آنها جا و مکان دادیم و حال بر ما مسلط شده‌اند. بی جهت نگفته‌اند: «اگر سگ خود را چاق کردی تو را خواهد خورد؛ ولی بدانید به محض آنکه به مدینه برسیم، آنکه عزیزتر است ـ‌انصار‌ـ ذلیل را بیرون خواهد کرد.
سپس رو به خاندان خود کرد و گفت: تقصیر شماست که به اینها جای دادید و ثروت خود را با آنها تقسیم کردید. به خدا قسم اگر چنین نمی‌کردید و زیادی غذای خود را به امثال این مرد نمی‌دادید، امروز بر شما مسلط نبودند و کار ما به اینجا نمی‌کشید. آنان را از وطن خود بیرون بریزید تا به شهر خود برگردند.
زید بن ارقم این سخنان گستاخانه عبدالله را شنید و ناراحت شد، و به دفاع از حریم اسلام، پیامبر خدا و مسلمانان مهاجر گفت: قسم به خدا خوار و ذلیل تو هستی. محمد(ص) نزد خدا و در میان مسلمانان عزیز و محبوب است و از این پس هرگز دوستی با تو را اختیار نخواهم کرد.
عبدالله: ساکت شو! و با من این‌گونه سخن مگو! مگر مرا نمی‌شناسی! من بزرگ قبیله هستم!
زید با شتاب به خدمت رسول خدا(ص) آمد و آنچه دیده و شنیده بود، تعریف کرد تا چهره منافقان را بشناساند.
پیامبر(ص) عبدالله را احضار کرد و فرمود:
ـ عبدالله! به من خبر رسیده که سخنان بی پایه و نادرستی به زبان آورده‌ای. این کج رویها برای چیست؟
عبدالله گفت: قسم به آن‌که قرآن را بر تو فرستاده است، من چنین نگفته‌ام. زید دروغ گزارش داده است.
اطرافیان عبدالله هم به نفع او شهادت دادند و گفتند: زید دروغ گفته است و عبدالله راست می‌گوید. شاید زید از سخنان عبدالله برداشت اشتباهی کرده است.
پیامبر(ص) به خاطر مصلحت عامه اسلام و مسلمین و برای پیش‌گیری از هر گونه درگیری داخلی بحث را تعقیب نفرمود.
این ماجرا به ظاهر تمام شد؛ اما عده‌ای زید را سرزنش می‌کردند و از او به‌عنوان دروغگو و تهمت زن نام می‌بردند. زید با دلی شکسته و غمگین وارد خانه خود شد و درب را به روی خود بست و به درگاه خداوند عرض کرد: «خدایا! من از پیامبرت(ص) دفاع کردم، تو هم از من دفاع کن. خداوندا! مپسند که چنین اتهامی بر من بماند».
چند روزی گذشت. پیامبر(ص) هم در این گونه مسایل صبر می‌کرد تا دستوری از جانب پروردگار برسد.
پس از چند روز، سوره منافقون نازل شد و این آیات که مستقیم به ماجرای برخورد عبدالله بن أُبی و زید بن ارقم اشاره داشت فرود آمد:
«یقُولُونَ لَئِن رَجَعنا اِلَی المَدینَةِ لَیخرِجَنَّ الأَعَزُّ مِنهَا الاَذَلَّ وَلِلّهِ العِزةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلمُؤمِنینَ ولکِنَّ المُنافِقینَ لایعلَمُون؛
گویند: «هنگامی که به مدینه بازگردیم، آن‌که عزیرتر است [انصار]؛ آنان‌که ذلیل‌ترند را [مهاجران] خارج می‌کنند و حال آن‌که عزت و بزرگواری از آن خدا و رسول او و مؤمنان است؛ ولکن منافقان نمی‌دانند». (سوره منافقون، آیه 8)
برای زید پیغام آوردند که خداوند با نزول آیاتی از تو دفاع کرد و تو راست گفتی و عبدالله و هم‌فکرانش رسوا شدند. زید به درگاه خدا شکر کرد و شادمان از خانه خارج شد و به خدمت پیامبر(ص) شرفیاب شد. پیامبر(ص) هم او را نوازش کرد.
پس از نزول سوره منافقون، عبدالله در مدینه با سرافکندگی و خواری زندگی می‌کرد! چندی نگذشت که او از دنیا رفت.
امام صادق(ع) می‌فرماید: «مَن کانَ مَعَ اللّهِ کانَ اللّهُ مَعَهُ. هر آنکس با خدا باشد خدا با اوست».
اقتباس از تفسیر مجمع البیان، ج10 ص 293.
قارون در میان بنی‌اسرائیل از موقعیت ممتاز و ویژه‌ای بر خوردار بود و از طرف پدر و مادر با حضرت موسی(ع) فامیل بود. او صورتی زیبا و اندامی موزون داشت. حافظ کل تورات بود و آن را با صدایی زیبا و قرائتی فصیح تلاوت می‌کرد و انسانی فوق‌العاده با هوش و با ذکاوت بود که توانست ثروت بسیار زیادی به چنگ آورد. به طور طبیعی چنین انسانی باید سپاسگزار درگاه الهی باشد و نعمتهای خدا دادی را در راه خدمت به بندگان خدا مصرف کند؛ قارون نه تنها چنین نکرد؛ بلکه ثروتهای مادی و معنوی را وسیله‌ای برای تفاخر و تکبر به دیگران قرا ر داد و هر‌روز با جلال و جبروتی که نشان از غرور و تکبر داشت، به نمایش ثروت و قدرت خود می‌پرداخت او کلیدهای مخازن ثروتش را که هیچ انسانی قادر به حمل آن نبود بر چارپایی قوی حمل می‌کرد و به رخ مردم می‌کشید، با این کارش روحیه مردم را تضعیف و ایمان آنان را متزلزل می‌ساخت تا آنجا که هر کس او را می‌دید، می‌گفت: ای کاش! من هم مثل او برخوردار از این همه لذت و کامیابی بودم. در این میان انسانهای عاقل و خیرخواه او را نصیحت می‌کردند که دست از خود پسندی بر دارد و فریب شادمانی این چند روز دنیا را نخورد و از اموالش برای کسب سعادت اخروی سود جوید، بی آنکه خودش را از منافع حلال ثروتها محروم کند، به او هشدار می‌دادند که روزی مرگ به سراغش خواهد آمد، پس چه بهتر که نیکی به بندگان خدا را پیشه خود سازد، همچنانکه خداوند به او بخشیده است، حقوق خدا و مردم را رعایت کند تا به زندگی جاودان و سعادت ابدی دست یابد. قارون که تورات و دستورات خداوند در روح شرک آلود او عمقی نداشت و آنها را به نفع خود معنا و تفسیر می‌کرد، می‌گفت:
این ثروتها باد آورده نیست و آسمان سوراخ نشده که برای من فرو افتاده باشد؛ بلکه همه آنها را علم و تجربه اقتصادی و تلاش خویش به‌دست آورده‌ام؛ بنابر این می‌توانم به‌دلخواه خود از آنها استفاده کنم و کسی حق دخالت در زندگی من را ندارد.
«آیا نمی‌داند که پیش از او آدمیانی می‌زیسته‌اند که برخوردار از ثروت و قدرت بیشتری بوده‌اند؟ و آیا سرنوشت فرعون و عاقبت قوم عاد و ثمود را به یاد نمی‌آورد؟»
قارون نسبت به هشدارها بی‌اعتنا بود و راه خود می‌رفت. روزی برای نمایش قدرت و ثروت، به میدان شهر آمده بود و زمانی که به تعریف و تمجید و تفاخر از خود مشغول بود، ناگهان زمین شکافی برداشت و پاهای او را به کام خویش کشید! فریاد استمداد و کمک خواهی او بلند شد! غلامان هر چه تلاش کردند تا پاهایش را از زمین بیرون آورند، نتوانستند و او مانند کسی که در مردابی گرفتار شده باشد، به‌تدریج در زمین فرو می‌رفت. عجز و انابه و فریاد و خورد شدن استخوانهایش، صحنه‌ای رقت آور و دهشت انگیزی به وجود آورده بود. همان کسی که تا دیروز آرزو می‌کرد همچون قارون باشد، با دیدن عاقبت قارون می‌گفت: خدا را شکر که بر ما رحم کرد و منّت گذارد و ما را مثل او قرا ر نداد و گرنه ما هم به چنین سرنوشت شومی دچار می‌شدیم.
بر گرفته از آیات 76 تا 84 سوره قصص.

تبلیغات