آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۳

چکیده

متن

همهمه غریبی به گوش می‌رسید. مرد پارسا سر از سجده برداشت و به راز و نیاز با خدای بی‌همتا ادامه داد. آنقدر گریه کرده بود که گونه‌هایش از اشک خیس و چشمانش کاملاً سرخ شده بود.
ناگهان از بیرون خانه بانگی برآمد: «ای مرد خدا! درب را بگشای که پادشاه و بزرگان شهر به دیدارت آمده‌اند».
مرد بی‌توجه به سر و صداها به گفتگوی خود با معبود یکتا ادامه داد. بار دیگر این بار صدای بلند و فریاد گونه‌ای شنیده شد: «هرچه سریعتر در را باز کن. ارجنابا، پادشاه اریحا به ملاقات تو آمده است».
مرد بناگاه به خود آمد؛ چون کسی که از خوابی گران برخاسته باشد، هراسان پرسید: «چه شده؟ این همه سر و صدا از چیست؟»
آنگاه به آرامی بلند شد و به سمت درب خانه رفت. با تعجب جمعی از سران و بزرگان شهر را دید. پادشاه به محض دیدن او با گشاده‌رویی لب به سخن باز کرد:
«سلام بر بلعم باعورا! بزرگ‌مرد پارسا و امام و پیشوای ما. اذن دخول می‌فرمایید؟»
بلعم که از دیدن آنها متعجب شده بود، ایشان را به داخل خانه راهنمایی کرد.
پادشاه خطاب به او گفت: «ای مرد بزرگ! مدتی است که موسی و لشکریانش قصد سرزمین ما را کرده‌اند و به نزدیکی شهر رسیده‌اند. در میان ما مردان قوی و نیرومندی وجود دارند؛ اما با این همه توان مقاومت در برابر سپاه عظیم موسی را نداریم. تو نزد خداوند آبرومندی و دعایت بر‌نمی‌گردد. همه می‌دانند که هرچه از خدا بخواهی همان می‌شود. از او بخواه که لشکر موسی را شکست دهد. او را نفرین کن تا شرش از سر ما کم شود».
بلعم چهره در هم کشید و گفت: «از من چه می‌خواهید؟ می‌گویید که موسی، این بزرگ‌پیامبر و فرستاده پروردگار جهانیان را نفرین کنم؟ هرگز چنین کاری نخواهم کرد».
یکی از وزیران گفت: «مگر تو اهل این دیار نیستی؟ چگونه حاضر می‌شوی که شهر و دیارت به دست دشمنان بیافتد؟»
بلعم گفت: «موسی هرگز دشمن ما نیست. وجود پیامبران لطف خداست و قدم آنها مبارک است. آنها جز خیر و صلاح ما نمی‌خواهند و تنها آرزویشان سعادت ابدی بشریت است».
و ادامه داد: «اگر می‌خواهید موسی بازگردد و به شما کاری نداشته باشد، همگی به او ایمان آورید و تسلیم حق گردید. در غیر این صورت منتظر حمله آنها باشید».
اصرار شاه و درباریان ثمری نبخشید. سرانجام شاه با عصبانیت بازگشت. یکی از وزرا پیشنهادی داد و پس از آن، به دنبال همسر بلعم باعورا فرستادند و او را به قصر فرا خواندند.
شاه خطاب به زن گفت: «شوهرت مرد بسیار لجوجی است. او با دشمنان ما هم‌دست شده و قصد نابودی ما را دارد».
ـ نه عالی‌جناب! او فقط به دعا و عبادت خویش سرگرم است و هیچ کاری به این مسایل ندارد.
ـ پس باید او را به نفرین علیه دشمنان وادشت که این کار تنها از طریق تو امکان دارد.
سپس دستور داد تا طَبَق‌های پر از طلا، یاقوت، زمرد و انواع جواهرات گرانبها را نزد زن بیاورند. چشمان زن از دیدن آن همه زیبایی‌ها برق زد. در مقابل شاه تعظیم کرد و گفت: «اعلی‌حضرتا! از من هر کاری که برآید کوتاهی نخواهم کرد».
هدایای بسیار با ارزش پادشاه، زن را بر آن داشت که شوهرش را به آنچه که امرای شهر از او خواستند ترغیب کند.
زن با حالتی ملتمسانه گفت: «تو مرد فهمیده و بزرگی هستی؛ آیا می‌خواهی که در زندگی روی سعادت و نیک‌بختی را نبینیم؟»
بلعم سرش را به علامت نفی تکان داد.
زن گفت: «پس از تو خواهش می کنم که دعا کنی موسی مزاحم این پادشاه نشود».
مرد مردد بود و نمی‌دانست که چه بگوید.
زن با دیدن این حالت مرد، با لحن محکم‌تری گفت: «ببین! اگر مرا دوست داری و به زندگی و فرزندان خود علاقه‌مند، یا به خواسته من پاسخ مثبت بده و یا مرا طلاق بده».
مرد که همسر خود را بسیار دوست می‌داشت و نمی‌خواست که او را از دست بدهد، در برابر این سخن زن تاب نیاورد و تسلیم خواسته او شد. با خود گفت:
«من سالهاست که عبادت می‌کنم. مگر نه این است که هرچه از او خواسته‌ام بی‌دریغ به من عطا کرده است؟ مگر تمام مردم مرا «مستجاب‌الدعوة» نمی‌خوانند؟ جز این است که من از اولیا و مقربان درگاه پروردگارم؟ اصلاً از کجا معلوم که موسی در طریق حق و صواب قدم بر می‌دارد؟ مسلماً من از موسی برتر و نزد خدا مقرب‌ترم».
آنگاه سوار بر الاغ خود شد به بیرون شهر و کوهی که مشرف بر محل استقرار بنی‌اسرائیل بود حرکت کرد.
هنوز اندکی از شهر دور نگشته بود که الاغ از حرکت ایستاد. بلعم با پا به شکم الاغ زد؛ اما الاغ از جای خود تکان نمی‌خورد. پیاده شد و با خشم گفت: «چرا حرکت نمی‌کنی، خر نفهم؟! تکان بخور!»؛ اما الاغ خوابید و از جای خود تکان نخورد. بلعم چوب‌دستی‌اش را بلند کرد و با شدت شروع به زدن کرد. تا اینکه الاغ بلند شد و به راه خود ادامه داد.
اما هنوز چند قدمی نرفته بودند که الاغ دوباره روی زمین خوابید. چهره مرد از شدت عصبانیت برافروخته شده بود؛ با چوب به جان حیوان زبان‌بسته افتاد. حیوان از جای برخاست و لنگ‌لنگان چند قدمی رفت. اما دوباره ایستاد و تکان نخورد.
الاغ به سخن آمد و گفت: «وای بر تو بلعم! به کجا می‌روی؟» بلعم که از سخن گفتن حیوان جا خورده بود، گفت: «خفه شو و آنچه را که می‌گویم، اطاعت کن».
الاغ گفت: «شرمت باد ای مرد! فرشتگان مرا باز می‌گردانند و تو می‌گویی که برخلاف فرمان آنان رفتار کنم؟ تو را چه شده است بلعم؟! چرا از خداوند روی‌گردان شده‌ای؟».
بلعم که غرور و تکبرش مانع از درک حقیقت شده بود، گفت: «حرف مفت نزن! ابلیس دشمن پارسایانی چون من است. راه خودت را برو وگرنه دوباره کتک می‌خوری».
الاغ گفت: «پارسای متکبر! ابلیس نیز چون تو، پس از سالها عبادت در اثر تکبر و غرور و نافرمانی به دستور پروردگار از جمع فرشتگان و مقربان در گاه الهی بیرون شد و به پستی گرفتار آمد. آیا سرنوشت او برای تو عبرت نیست؟»
بلعم الاغ را رها کرد و پیاده به راه خود ادامه داد و از کوه بالا رفت و به جایی رسید که کاملاً بر سپاه موسی اشراف داشت. آنگاه دست‌های خود را به سمت آسمان بلند کرد؛ اما همین‌که خواست نفرین کند، زبانش گره خورد و نتوانست چیزی بگوید. هرچه تلاش کرد بی‌فایده بود، ذهنش را متمرکز کرد و مجدداً دستهایش را بالا برد؛ اما نتوانست نفرین کند. این کار را چندین بار تکرار کرد، ولی هیچ نتیجه‌ای نگرفت. سرش را به زیر انداخت و مأیوس و ناامید بازگشت.
«و بر آنان حکایت آن کسی را بخوان که به او آیات خود را بخشیده بودیم، اما از آن آیات عاری شد، آنگاه شیطان او را تعقیب کرد و از گمراهان شد. و اگر می‌خواستیم قدر او را به خاطر آن بلند می‌داشتیم، ولی او به دنیا گرایید و از هوای نفس خویش پیروی کرد، آری داستان او همچون سگ است که اگر بر او حمله آوری، زبان از دهان بیرون می‌آورد و اگر او را رها کنی باز زبان از دهان بیرون می‌آورد، این داستان منکران آیات ماست، پس بر ایشان این پند و داستان را بخوان، باشد که آنان بیندیشند». (سوره اعراف، آیات 175 و 176)

تبلیغات