آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۳

چکیده

متن

شهر مدینه اوجِ‌گرمایش را پشت سر می‌گذاشت و به برکت همین گرمای سوزان، نخل‌های مدینه به بار می‌نشست.
در یکی از همین روزهای گرم و سوزان، مردِ‌انصاری برای چیدن خرماهای رسیده، از نخلِ پربارِ‌سرای خویش بالا رفت؛‌نخل سرسبزی که با شاخه‌های خمیده و پربار خویش، هم بر حیاطِ‌خانه‌مرد انصاری سایه افکنده بود و هم بر حیاط خانه همسایه فقیر و عیال‌وار او.
بچه‌های همسایه که در حیاط منزلشان مشغول بازی بودند؛‌متوجّه مرد انصاری گشتند؛‌از بازی دست کشیدند و با شتاب به تماشای خرما‌چینی مرد انصاری آمدند.
مرد با سرعت مشغول چیدنِ‌خرماها بود و بچّه‌های همسایه، با نگاهی حسرت‌انگیز او را می‌نگریستند. شاید در انتظارِ عطایی از او بودند. مدتها بود که پدرِ‌فقیرشان خرمایی به منزل نیاورده بود.
مرد، بچه‌ها را می‌دید، امّا اعتنایی نمی‌کرد. در همین حال بر اثر جابجا شدنِ او برروی درخت، شاخه‌هایی که بر منزل همسایه سایه افکنده بود تکانی خوردند و چندین خرمای تازه رسیده در خانه‌ همسایه افتاد.
بچه‌ها با شور و شوقی زیاد به سوی خرماهای افتاده هجوم برده، هر کدام یکی دوتا خرما برداشتند و مشغولِ خوردن شدند.
مرد با عصبانیت و ناسزاگویی از درختِ سرای خویش به حیاطِ‌خانه‌همسایه پرید؛ بچه‌ها از ترس، خرماها را رها کرده فرارکردند؛‌در هنگامه‌فرار، یکی از بچه‌ها به زمین افتاد، مرد انصاری که مشغول جمع‌آوری خرماها گشته بود، فوراً‌خود را به او رساند؛ در دستانش خرمایی ندید؛‌بچه، نفس‌نفس می‌زد و هنوز خرمایی را که چند لحظه پیش به دهان گذاشته بود، به طور کامل فرو نبرده بود؛‌مرد انصاری با قساوتِ‌تمام، با انگشت باقیمانده‌خرما را از حلقومِ‌او بیرون کشید.
پدر بچّه‌ها که در هنگام حادثه وارد منزل شده بود، بعد از دیدن این صحنه تاب تحمّل از دست داد و جلو آمد:
ـ چرا چنین می‌کنی، مگر تو مسلمان نیستی؟‌مگر یک‌دانه خرما چه ارزشی دارد که تو اینگونه بُخل می‌ورزی؟‌
ـ بچه‌هایت، خرماهای مرا دزدیده‌اند و تو بی‌شرمانه از آنان دفاع می‌کنی؟
ـ به خدا سوگند که همین الان به خدمتِ‌رسولخدا (ص) رفته و از تو شکایت خواهم کرد؟‌
ـ هر کاری می‌خواهی بکن!
ـ یا رسول اللّه! هر گاه خرمایی از درختش به خانه‌ما می‌افتد، بی‌اجازه وارد می‌شود و آنها را جمع می‌کند و اگر بچه‌هایم از آن برداشته باشند، از دست‌شان می‌گیرد و اگر به دهان گذاشته‌باشند، از دهانشان بیرون می‌آورد، در حالیکه او نخلستانهای فراوانی دارد و می‌داند من که همسایه‌اش هستم حتّی توانایی ندارم اندکی خرما بخرم و به خانه‌ام بیاورم.
رسولخدا(ص) با چهره‌ای گشاده او را دلداری داد و غمش را با گفتاری نیکو زدود و روانه‌اش ساخت، امّا غمی سنگین بر روحِ‌پاک و لطیف خودش نشست؛ فکری کرد و فردی را به دنبالِ مرد‌انصاری فرستاد.
ـ … ای مرد! آن نخلی که در خانه‌داری و شاخه‌هایش بر خانه‌همسایه‌ات آویخته شده است را در مقابل نخلی از نخل‌های بهشتی به من واگذار.
ـ نمی‌توانم، چرا که در میان همه نخلستانهای من این نخل، بهترین و پربارترین آنهاست و مرا تاب دل‌کندن از آن نیست.‌به علاوه، مرا هیچ نیازی به نخل‌های بهشتی نیست چرا که نخلستانهای فراوانی دارم و همین مرا بس است. این را گفت و از محضر پیامبر(ص) خارج شد.
ابو‌دحداح که شاهد این صحنه بود، جلو آمد و گفت:
ـ یا رسول اللّه! اگر من این نخل را از این مرد بخرم، ایا شما آن را در مقابل نخلی از بهشت از من می‌خرید؟
ـ آری.
ابو‌دحداح شتابان از محضر پیامبر خارج گشت و به دنبال مرد، روان شد.
بعد از مدّتی ابو‌دحداح با رویی شکفته و خندان وارد شد:
ـ یا رسول اللّه! خوشحال باشید که عاقبت آن نخل را از صاحبش خریدم و اینک آن نخل، از آنِ شماست. چند نفری که از ابتدا شاهد ماجرا بودند، با تعجّب از ابو‌دحداح پرسیدند؟‌
ـ چگونه توانستی او را راضی کنی؟‌
ـ … هر چه اصرار نمودم به کمتر از چهل نخل راضی نشد؛‌من هم تنها نخلستان خود را که چهل نخل داشت در قبال آن یک نخل به او واگذار کردم.
بعد از این سخن، بر چهره‌غم‌گرفته‌رسول‌خدا(ص) لبخندی زیبا و دلنشین نشست؛‌از جای برخاست و به سوی خانه مرد فقیر رفت و آن درخت خرما را به او و اهل و عیالش هدیه نمود.
در همین حال، آثارِ‌دریافتِ‌وحی بر چهره زیبای آخرین رسول‌خدا(ص) آشکار گشت:
«پس هر که عطا و احسان کرد و پرهیزگاری پیشه ساخت و پاداش نیکوی الهی را باور داشت و راست انگاشت، زودا که کار او را [در هر دو عالم]‌سهل و آسان گردانیم. و هر کس بخل ورزید [و از جهل و غرور] خود را از لطف خدا بی‌نیاز دانست و پاداش نیکوی الهی را تکذیب کرد، زودا که کار او را [در هر دو عالم] دشوار سازیم و گاه‌عذاب و هلاکت، مالش نجاتگر‌وی نتواند بود…». (سوره لیل، ایات 5 تا 11)
با الهام از تفسیر نور الثقلین (در شأن نزول سوره‌لیل)، ج5، ص590.

تبلیغات