آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۳

چکیده

متن

اوّل صبح بود. خورشید هنوز طلوع نکرده بود، اما آسمان روشن بود. پیامبر در خیمه نشسته بودند و عده‌ی از اصحاب، گرد یشان بودند و صحبت می‌کردند. از دور سیاهیی به چشم ‌خورد. کسی نمی‌دانست چیست. سیاهی نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌شد. نزدیک‌تر که شد اصحاب او را از روی چهره سیاهش شناختند. او همان چوپانی بود که هر روز گوسفندان یهودیان را به چرا می‌برد و غروب آنها را باز می‌گرداند. آمدن او کمی تعجب برانگیز بود، چرا که او نه مسلمان بود که پیش آنها بیید و نه از بزرگان یهود تا نماینده آنها باشد…
مرد چوپان به چیز دیگری می‌اندیشید، فکر می‌کرد که چگونه در حضور پیامبر سخنانش را بگوید، اما او تصمیم خود را گرفته بود. مرد چوپان نزدیک آنها یستاد. نگاهش که به پیامبر افتاد، درنگ را جیز نشمرد. جلوتر رفت و به پیامبر سلام کرد. پیامبر با گرمی پاسخ او را دادند و کنار خود جیی بری او باز کردند. عرقی از شرم پیشانی مرد را پوشانده بود، کنار پیامبر نشست. پیامبر با مهربانی احوال او را پرسیدند و او نیز جواب داد. در حالی که مجلس، مرد چوپان را تحت تأثیر قرار داده بود، به زحمت دهان گشود و گفت: ی پیامبر گرامی! مدتی است که در ینجا هستم و به شما و دینتان علاقه خاصی پیدا کرده‌ام. اکنون به ینجا آمده‌ام تا اگر لیاقت داشته باشم، مسلمان گردم… مرد چوپان ،دیگر سخنی نگفت ـ شید نتوانست در حضور پیامبر سخنی بگویدـ و سرش را پایین انداخت. چهره پیامبر مانند گلی که از هم شکفته باشد از هم باز شد. تبسمی زد و شریط اسلام آوردن را بری او بیان نمودند. او نیز شهادتین را گفت و…
شوق خاصی پیدا کرده بود و دوست داشت بری همیشه در کنار پیامبر باقی بماند؛ اما ناگاه چیزی به خاطرش رسید، عرض کرد: یا رسول اللّه! ین گوسفندانی را که می‌بینید مال یهودیان هستند و من آنها را به چرا می‌برم. در ین مدت که گرسنگی مسلمانان او را می‌آزرد به خاطرش آمد و ادامه داد: اکنون که مسلمانان در مضیقه قرار گرفته‌اند و به غذا احتیاج دارند، من گوسفندان را در اختیار شان می‌گذارم تا از آن استفاده کنند و زودتر به پیروزی برسندـ چون مدتی بود که مسلمانان، خیبر را محاصره کرده بودند تا یهودیان تسلیم شوند و ین محاصره مدتها به طول انجامید ـ مسلمانان به لحاظ جسمی خسته شده بودند و به لحاظ غذیی در مضیقه قرار داشتند.
بعد از ین سخنان، مرد چوپان فکر کرد که با ین کار، می‌تواند در پیروزی مسلمانان سهیم باشد…
اما سخنان پیامبر، رشته افکار او را قطع کرد. پیامبر با سخنانی آرام و شمرده، اما روشن و صریح به او فرمودند: «اما ین گوسفندان نزد تو به امانت می‌باشند هرچند مال یهودیان باشند. در یین ما خیانت به امانت به هیچ وجه جیز نیست. بر تو لازم است که آنها را به دست صاحبانش برسانی».
مرد چوپان نمی‌دانست چه بگوید: در درییی از حیرت فرو رفته بود. اما در عین حال، وقتی پیامبر را در ین شریط سخت ینگونه دید، در دلش نوری مانند خورشیدی فروزان شد و عقیده‌اش در رابطه با اسلام راسختر…
از پیامبر اجازه گرفت و برخاست تا گوسفندان را به صاحبانشان تحویل دهد و سپس به جبهه مسلمین باز گردد.
اما ناگاه پیامبرصدیی شنید. صدیی که هم ندی درون او بود و هم گواهی می‌داد که ین ندا، سخن خداست: «اِنَّ اللّهَ یأمُرُکُمْ اَنْ تُؤَدُّوا الاَماناتِ اِلی اَهْلِها واِذا حَکَمْتُمْ بِینَ النّاسِ اَنْ تَحْکُمُوا بِالْعَدْلِ اِنَّ اللّهَ نِعِمّا یعِظُکُمْ بِهِ اِنَّ اللّهَ کانَ سَمیعاً بصیراً؛ خدا به شما امر می‌کند که امانت را البته به صاحبانش باز دهید و چون حاکم بین مردم شوید به عدالت داوری کنید، همانا خدا شما را پند نیکو می‌دهد که خدا همانا شنوا و بیناست.(سوره نساء ، یه 58)
مرد چوپان ،احساس کرد سبک شده است، گویی می‌خواهد پرواز کند…

تبلیغات