امتحان داوود
آرشیو
چکیده
متن
آن شب، آسمان صف نبود. لکههای خاکستری ابر بر دوش باد سوار بودند و تندتند از آسمان شهر میگریختند. ماه از پشت ابرها بهزمین نگاه میکرد و باد سردی میوزید.
خدا میخواست در سرتاسر زمین برای خود نمایندهای تعیین کند، آن شخص کسی بود که هزاران مشکل را حل کرده بود و از پس همه آنها بهخوبی برآمده بود، اما یک امتحان سخت دیگر در پیش داشت.
٭٭٭
دو فرشته در آسمان ابری شب پیدا شدند، پرواز کردند، از میان ابرها گذشتند و درباره مأموریتی که داشتند گفتوگو کردند.
یکی از آنها گفت:برادر من، مأموریت امشب ما بسیار سنگین است.
دومی گفت:بله برادرم، امتحان یک مرد بزرگ!
ـ کسی که از فرشتهها بهتر است.
ـ و از انسانها هم.
ـ او بهترین انسان روی زمین است.
ـ و داناترین آنها.
ـ ما وظیفه داریم یک حقیقت بزرگ را بهاو بفهمانیم. او باید بداند داناتر از او هم وجود دارد.
ـ پس از آن، او نماینده خدا در زمین خواهد بود.
ـ امّا چگونه این حقیقت بزرگ را بهاو بفهمانیم؟
٭٭٭
فرشتگان برفراز شهر بال گشودند، پرواز کردند و از محلهها، باغها و مغازهها گذشتند. مردم درها را بسته بودند و شهر در خواب سنگینی فرو رفته بود. در آنسوی شهر فرشتگان بهزمین نزدیک شدند.
یکی از فرشتهها گفت:تا زمانی که فرشتهایم، آدمها نمیتوانند صدای ما را بشنوند و حرفهایمان را بفهمند، اما وقتی بهشکل آدمها درآییم، صدایمان مثل آنها میشود. آن وقت ممکن است حرفهایمان را بشنوند.
ـ پس کار بزرگمان را هرچه زودتر شروع کنیم.
هردو فرشته بر روی دیوار یکی از خانههای بزرگ شهر نشستند وتا دوردستها را زیر نظر گرفتند. فرشتهها دور آن خانه بزرگ پرواز کردند تا بهدیواری بلند و گرد، شبیه یک محراب رسیدند.
یکی از فرشتهها گفت: اینجا، عبادتگاه و دادگاه بزرگ داوود است. روزها بین مردم قضاوت میکند و شبها در آن بهعبادت مینشیند.
بعد هر دو فرشته صدایی شنیدند، صدایی شبیه زمزمه یک مرد. هردو باهم گفتند: بیگمان، این زمزمه مردی است که برای آزمودن او آمدهایم.
دیگری گفت:او ماهرترین قاضی این شهر است. دعواها را بهخوبی میشناسد و نزاعها را بهآسانی برطرف میکند.
ـ پس بیا تا آن معمای بزرگ ر از او بپرسیم.
داوود فکر میکند آسان است و بهراحتی پاسخ میدهد، اما پس از آن …
٭٭٭
داوود به دیوار محراب چشم دوخته بود و زیر لب راز و نیاز میکرد. یکدفعه صدایی شنید. نگاهش را بالای دیوار کشاند. شبحی را دید. دو مرد بالای دیوار نشسته بودند و بهاو نگاه میکردند. یکی کوچکتر بود و دیگری بزرگتر. لحظهای ترسید.
ـ اینها بالای دیوار چه میکنند؟ چهکسانی هستند؟نکند قصد جان مرا دارند؟ شاید از کسانی باشند که علیهشان داوری کردهام. شاید هم …
پیش از آنکه بهجوابی برسد، هر دو مرد از بالای دیوار محراب پایین پریدند. داوود زیر نور گریخته مهتاب خیرهخیره و با تعجب به آنها نگاه کرد. بعد با خود گفت:از دیواری به این بلندی چگونه پایین پریدند و سالم به زمین رسیدند؟! چه مردان فوقالعادّهای! آنها چه میخواهند؟ آیا دعوا دارند؟ چرا در این وقت شب؟ و چرا از بالای دیوار؟
فرشتهها وقتی نگرانی و سردرگمی داوود را دیدند به او گفتند:نترس و نگران نباش داوود، ما برای داوری نزد تو آمدهایم.
ـ برای داوری؟! چرا از بالای دیوار؟
یکی از فرشتهها، که حالت غمگینی بهخود گرفته بود، گفت:ما برای رفع نزاع بهاینجا آمدهایم. میخواهیم بین ما به عدالت داوری کنی. به ما ستم نکنی و راه راست را بهما نشان دهی.
داوود از حرفهایشان تعجب کرد. تا آن روز میان هزاران نفر داوری کرده بود، اما هیچکدام چنین حرفهایی به او نزده بودند. کلمات دو مرد در گوشش طنین انداخت:ستم نکن داوود! راه درست را بهما نشان بده، ستم نکن داوود!
ـ آیا تاکنون به اشتباه داوری کرده ام؟ آیا تا بهحال برکسی ستم نمودهام؟! اینها چه حرفهایی میزنند؟
سؤالها کلافهاش کرده بود.
با خود گفت:هر منظوری که دارند، باید به عدالت میانشان داوری کنم.
رو به آنها کرد و گفت:خواسته شما چیست؟!
ـ این، برادر من است. نود و نه گوسفند دارد، اما من تنها یک گوسفند دارم. او از من خواسته است که تنها گوسفندم را به او واگذار کنم. به من گفته است:اگر این گوسفند را بهمن بسپاری من یک گله کامل صد گوسفندی خواهم داشت. تو که نداری، این یکی را هم نمیخواهی! ای داوود! برادرم با زبان گویای خود مرا مغلوب کرده است، داد من را از او بستان و به حق داوری کن.
قضاوت در این دعوا برای داوود مشکل نبود. تا آن روز بین هزاران نفر داوری کرده بود. حتی از این سختتر را دیده بود. اما هیچکدام برایش این قدر عجیب نبود.
داوود نگاهی از خشم به برادر بزرگتر انداخت، بعد با صدای نسبتاً بلندی به برادر کوچکتر گفت:برادرت به تو ستم کرده است. شریکان بیایمان به یکدیگر ستم میکنند. بله برادر تو مردی ستمکار است. صدایش از خشم دگرگون شده بود. داوری کمکم بهپایان میرسید و داوود راضی از این بود که جلوی ستمی را گرفته است. در آخرین مرحله باید رأی دادگاه را برای هردو طرف قرائت میکرد، رو بهبرادر کوچکتر کرد تا بگوید:«گوسفندت را بگیر و…» که یکدفعه هردونفر از مقابل چشمانش ناپدید شدند.
داوود برجای خشکش زد. چند باراز جای برخاست و نشست و بهاطراف نگاه کرد. بهجایی که دو برادر نشسته بودند زل زد. اما کسی را ندید. کسی آنجا نبود. داوود با یک دنیا شگفتی در محراب نشست و بهفکر فرو رفت. سؤالها باز بهذهنش هجوم آوردند. حالا دیگر شگفتی نداشت که آندو، فرشته بودند، اما چرا در این نیمهشب بهسرای او و عبادتگاهش پاگذاشته بودند؟ اما این آزمایش که بسیار آسان بود. چرا اینقدر به من سفارش کردند که بهعدالت رفتار کنم؟ چرا؟
داوود یک بار دیگر سؤالهای فرشتگان و پاسخ و داوری خود را از نظر گذراند. مطمئن بود بهدرستی قضاوت کرده است. خاطرش جمع شد. بهآسمان نگاه کرد. ستارگان سوسو میزدند، ابرها کنار رفته بودند. یکباره در ذهنش ستارهای درخشید، قیافهاش درهم شد. با خود گفت:نکند در داوری شتاب کرده باشم. براستی امتحان بزرگی را پشت سر گذاشتهام.
یکباره، چهرهاش درهم رفت و صورتش داغ شد. گویی نکتهای را بهخاطر آورده باشد. وای خدای من! در این دعوای آسان من دچار سهاشتباه شدم:اوّل اینکه:در داوری باید از غضب پرهیز میکردم و نکردم. دوّم آنکه، قاضی باید بهحرفهای هردو طرف گوش بدهد. در حالی که من تنها سخن خواهان را شنیدم. سوّم آنکه، از خواهان درخواست دلیل نکردم، در حالی که باید چنین می کردم.
بعد اشکش جاری شد. بهخاک افتاد و از گمانی که کرده بود پوزش خواست. دلش گرم شد. جرقهای در ذهنش جوشید. و زیر لب زمزمه کرد:بالاتر از هر دانا، دانایی هست. خدایا تو دانای دانایان هستی.
خدا که آخرین درس را بهداوود داده بود گفت:از این پس تو را نماینده خود در زمین قرار دادیم، پس میان مردم به حقّ داوری کن.
1. ص (38)، آیه 21ـ 26.
2. مجمعالبیان، ذیل آیات 21 تا 26 سوره«ص».
خدا میخواست در سرتاسر زمین برای خود نمایندهای تعیین کند، آن شخص کسی بود که هزاران مشکل را حل کرده بود و از پس همه آنها بهخوبی برآمده بود، اما یک امتحان سخت دیگر در پیش داشت.
٭٭٭
دو فرشته در آسمان ابری شب پیدا شدند، پرواز کردند، از میان ابرها گذشتند و درباره مأموریتی که داشتند گفتوگو کردند.
یکی از آنها گفت:برادر من، مأموریت امشب ما بسیار سنگین است.
دومی گفت:بله برادرم، امتحان یک مرد بزرگ!
ـ کسی که از فرشتهها بهتر است.
ـ و از انسانها هم.
ـ او بهترین انسان روی زمین است.
ـ و داناترین آنها.
ـ ما وظیفه داریم یک حقیقت بزرگ را بهاو بفهمانیم. او باید بداند داناتر از او هم وجود دارد.
ـ پس از آن، او نماینده خدا در زمین خواهد بود.
ـ امّا چگونه این حقیقت بزرگ را بهاو بفهمانیم؟
٭٭٭
فرشتگان برفراز شهر بال گشودند، پرواز کردند و از محلهها، باغها و مغازهها گذشتند. مردم درها را بسته بودند و شهر در خواب سنگینی فرو رفته بود. در آنسوی شهر فرشتگان بهزمین نزدیک شدند.
یکی از فرشتهها گفت:تا زمانی که فرشتهایم، آدمها نمیتوانند صدای ما را بشنوند و حرفهایمان را بفهمند، اما وقتی بهشکل آدمها درآییم، صدایمان مثل آنها میشود. آن وقت ممکن است حرفهایمان را بشنوند.
ـ پس کار بزرگمان را هرچه زودتر شروع کنیم.
هردو فرشته بر روی دیوار یکی از خانههای بزرگ شهر نشستند وتا دوردستها را زیر نظر گرفتند. فرشتهها دور آن خانه بزرگ پرواز کردند تا بهدیواری بلند و گرد، شبیه یک محراب رسیدند.
یکی از فرشتهها گفت: اینجا، عبادتگاه و دادگاه بزرگ داوود است. روزها بین مردم قضاوت میکند و شبها در آن بهعبادت مینشیند.
بعد هر دو فرشته صدایی شنیدند، صدایی شبیه زمزمه یک مرد. هردو باهم گفتند: بیگمان، این زمزمه مردی است که برای آزمودن او آمدهایم.
دیگری گفت:او ماهرترین قاضی این شهر است. دعواها را بهخوبی میشناسد و نزاعها را بهآسانی برطرف میکند.
ـ پس بیا تا آن معمای بزرگ ر از او بپرسیم.
داوود فکر میکند آسان است و بهراحتی پاسخ میدهد، اما پس از آن …
٭٭٭
داوود به دیوار محراب چشم دوخته بود و زیر لب راز و نیاز میکرد. یکدفعه صدایی شنید. نگاهش را بالای دیوار کشاند. شبحی را دید. دو مرد بالای دیوار نشسته بودند و بهاو نگاه میکردند. یکی کوچکتر بود و دیگری بزرگتر. لحظهای ترسید.
ـ اینها بالای دیوار چه میکنند؟ چهکسانی هستند؟نکند قصد جان مرا دارند؟ شاید از کسانی باشند که علیهشان داوری کردهام. شاید هم …
پیش از آنکه بهجوابی برسد، هر دو مرد از بالای دیوار محراب پایین پریدند. داوود زیر نور گریخته مهتاب خیرهخیره و با تعجب به آنها نگاه کرد. بعد با خود گفت:از دیواری به این بلندی چگونه پایین پریدند و سالم به زمین رسیدند؟! چه مردان فوقالعادّهای! آنها چه میخواهند؟ آیا دعوا دارند؟ چرا در این وقت شب؟ و چرا از بالای دیوار؟
فرشتهها وقتی نگرانی و سردرگمی داوود را دیدند به او گفتند:نترس و نگران نباش داوود، ما برای داوری نزد تو آمدهایم.
ـ برای داوری؟! چرا از بالای دیوار؟
یکی از فرشتهها، که حالت غمگینی بهخود گرفته بود، گفت:ما برای رفع نزاع بهاینجا آمدهایم. میخواهیم بین ما به عدالت داوری کنی. به ما ستم نکنی و راه راست را بهما نشان دهی.
داوود از حرفهایشان تعجب کرد. تا آن روز میان هزاران نفر داوری کرده بود، اما هیچکدام چنین حرفهایی به او نزده بودند. کلمات دو مرد در گوشش طنین انداخت:ستم نکن داوود! راه درست را بهما نشان بده، ستم نکن داوود!
ـ آیا تاکنون به اشتباه داوری کرده ام؟ آیا تا بهحال برکسی ستم نمودهام؟! اینها چه حرفهایی میزنند؟
سؤالها کلافهاش کرده بود.
با خود گفت:هر منظوری که دارند، باید به عدالت میانشان داوری کنم.
رو به آنها کرد و گفت:خواسته شما چیست؟!
ـ این، برادر من است. نود و نه گوسفند دارد، اما من تنها یک گوسفند دارم. او از من خواسته است که تنها گوسفندم را به او واگذار کنم. به من گفته است:اگر این گوسفند را بهمن بسپاری من یک گله کامل صد گوسفندی خواهم داشت. تو که نداری، این یکی را هم نمیخواهی! ای داوود! برادرم با زبان گویای خود مرا مغلوب کرده است، داد من را از او بستان و به حق داوری کن.
قضاوت در این دعوا برای داوود مشکل نبود. تا آن روز بین هزاران نفر داوری کرده بود. حتی از این سختتر را دیده بود. اما هیچکدام برایش این قدر عجیب نبود.
داوود نگاهی از خشم به برادر بزرگتر انداخت، بعد با صدای نسبتاً بلندی به برادر کوچکتر گفت:برادرت به تو ستم کرده است. شریکان بیایمان به یکدیگر ستم میکنند. بله برادر تو مردی ستمکار است. صدایش از خشم دگرگون شده بود. داوری کمکم بهپایان میرسید و داوود راضی از این بود که جلوی ستمی را گرفته است. در آخرین مرحله باید رأی دادگاه را برای هردو طرف قرائت میکرد، رو بهبرادر کوچکتر کرد تا بگوید:«گوسفندت را بگیر و…» که یکدفعه هردونفر از مقابل چشمانش ناپدید شدند.
داوود برجای خشکش زد. چند باراز جای برخاست و نشست و بهاطراف نگاه کرد. بهجایی که دو برادر نشسته بودند زل زد. اما کسی را ندید. کسی آنجا نبود. داوود با یک دنیا شگفتی در محراب نشست و بهفکر فرو رفت. سؤالها باز بهذهنش هجوم آوردند. حالا دیگر شگفتی نداشت که آندو، فرشته بودند، اما چرا در این نیمهشب بهسرای او و عبادتگاهش پاگذاشته بودند؟ اما این آزمایش که بسیار آسان بود. چرا اینقدر به من سفارش کردند که بهعدالت رفتار کنم؟ چرا؟
داوود یک بار دیگر سؤالهای فرشتگان و پاسخ و داوری خود را از نظر گذراند. مطمئن بود بهدرستی قضاوت کرده است. خاطرش جمع شد. بهآسمان نگاه کرد. ستارگان سوسو میزدند، ابرها کنار رفته بودند. یکباره در ذهنش ستارهای درخشید، قیافهاش درهم شد. با خود گفت:نکند در داوری شتاب کرده باشم. براستی امتحان بزرگی را پشت سر گذاشتهام.
یکباره، چهرهاش درهم رفت و صورتش داغ شد. گویی نکتهای را بهخاطر آورده باشد. وای خدای من! در این دعوای آسان من دچار سهاشتباه شدم:اوّل اینکه:در داوری باید از غضب پرهیز میکردم و نکردم. دوّم آنکه، قاضی باید بهحرفهای هردو طرف گوش بدهد. در حالی که من تنها سخن خواهان را شنیدم. سوّم آنکه، از خواهان درخواست دلیل نکردم، در حالی که باید چنین می کردم.
بعد اشکش جاری شد. بهخاک افتاد و از گمانی که کرده بود پوزش خواست. دلش گرم شد. جرقهای در ذهنش جوشید. و زیر لب زمزمه کرد:بالاتر از هر دانا، دانایی هست. خدایا تو دانای دانایان هستی.
خدا که آخرین درس را بهداوود داده بود گفت:از این پس تو را نماینده خود در زمین قرار دادیم، پس میان مردم به حقّ داوری کن.
1. ص (38)، آیه 21ـ 26.
2. مجمعالبیان، ذیل آیات 21 تا 26 سوره«ص».