چکیده

متن

 

 
احتجاج با مسیحیان
دعوت مسیحیان به اسلام
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) طی نامه ای نصارای مجاور مدینه را به اسلام دعوت کرده[۱]، آنها را از تثلیث و مانند آن نهی کرد، زیرا اولاً مضمون انجیل محرّف، توحید ناب نبود و ثانیاً اگر ترسایان به آن کتاب آسمانی هم عمل می کردند، باید به رسالت پیغمبر اسلام معتقد می شدند؛ چون انجیل، رسالت رسول گرامی (صلی الله علیه و آله و سلم) را بشارت داده است.
خدای سبحان، عیسای مسیح (علیه السلام) را مبشّر رسول خاتم‌(صلی الله علیه و آله و سلم) وصف کرد و در قرآن کریم آمده است که علمای اهل کتاب، رسول خدا را همانند فرزند خود می شناختند: “یعرفونه کما یعرفون أبناءهم”(۲) و همه اوصاف ظاهری و باطنی پیغمبر گرامی اسلام در کتب آسمانی پیشین آمده است و علمای اهل کتاب همه این ویژگیها را در وجود مبارک پیغمبر‌(صلی الله علیه و آله و سلم) مشاهده کرده اند تا آن جا که او را مانند فرزند خود شناخته اند، اما همان طور که فرعونیان گرفتار دنیاپرستی شدند: “وجحدوا بها واستیقنتها أنفسهم ظلماً وعلواً”(۳)،علمای اهل کتاب هم گرفتار هوس پرستی شدند، زیرا با این که عالم به رسالت رسول گرامی بودند، آن را انکار کردند و به جای این که اعتراف را با معرفت هماهنگ سازند، انکار را با آن قرین ساختند که این مقارنتِ ناهماهنگ مایه ضلالت آنها شده است: “أضله الله علی علم”(۴).
نصارای نجران پس از دریافت نامه‌ رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) که مشتمل بر دعوت به توحیدِ منزه از تثلیث، و هدایتِ به نبوت خاتم انبیا بود، و بعد از مشورت با یکدیگر، هیئتی را عازم مدینه کرده تا به حضور رسول‌اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) باریافته، پرسش هایی را به عرض آن حضرت برسانند. آنان چون عیسی (علیه السلام) را فرزند خدا می‌دانستند و از طرفی او را “ثالث ثلاثه” می‌پنداشتند و توحید خود را با شرک مشوب کرده بودند، یکی از پرسش هایشان این بود که شما درباره حضرت مسیح چه می گویید(۵)؟ رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: من به وحدانیت خداوند شهادت می دهم که عیسای مسیح، بنده خداست و مانند دیگر انسانها محکوم قوانین عام عالم امکان و نیز احکام انسان است. گفتند: اگر عیسای مسیح بنده و مخلوق خداست، پدر او کیست(۶)؟ مگر می شود انسانِ مخلوق، پدر نداشته باشد؟ برای حل معضل آنها آیه نازل شد که اگر آنها در باره عیسای مسیح با تو احتجاج می کنند تو در پاسخ آنان بگو: “إن مثل عیسی عند الله کمثل ادم خلقه من تراب ثم قال له کن فیکون”(۷).
در کتب انبیای پیشین (علیهم السلام) نیز آمده بود که اگر قبل از آدم نسل هایی بودند، منقرض شدند و آدم و حوّا از نسل آدمیان پیشین نیستند. مبدأ قابلیِ آدم و حوّا خاک است. البته پدید آمدن از خاک با پیمودن درجات، منافاتی با تکامل ندارد. آنچه مسلّم است این است که خاک به صورت آدم در آمده است گرچه به یقین مراحل جماد تا حیات انسانی را پیموده است، البته این که تحول و تطور به صورت سریع یا بطیء انجام پذیرفت، معلوم نیست و هر‌دو‌ممکن است و‌هیچ‌کدام محال عقلی نیست.
به هر تقدیر اگر آدم و حوا فرزند نسل دیگری می‌بودند، مسیحی ها می توانستند در جواب احتجاج رسول گرامی (صلی الله علیه و آله و سلم) بگویند: “پیدایش حضرت آدم مانند تولد همه فرزندانی که دارای پدر و مادرند، عادی است، لیکن پیدایش حضرت مسیح (علیه السلام) پدیده‌ای غیر عادی است، بنابر این نمی توان به مضمون آیه ” إن مثل عیسی عند الله کمثل ادم”(۸) استدلال کرد”. از این جا معلوم می شود همان طور که عیسی (علیه السلام) پدر نداشت، آدم (علیه السلام) هم پدر نداشت، چنانکه مادر هم نداشت و فقط با اراده تکوینی و به طور خارق عادت پدید آمد. بدون پدر خلق شدن خرق عادت است نه خرق قانون عقلی، محال عادی است نه محال عقلی. از این رو می شود “معجزه”، زیرا اعجاز آن است که بر خلاف عادت باشد نه عقل.
چگونگی آفرینش آدم و عیسی
خدای سبحان قوانین عامی را بر مجموع نظام آفرینش، حاکم کرده است؛ از جمله این که نظام هستی را مخلوق دانسته، می گوید: هر شیئی مخلوق خدای سبحان است: “الله خالق کل شیء”(۹). این خلقت، خلقت عام است. در بخش دیگر می فرماید: خلق و امر، هر دو از آنِ خداست: “ألا له الخلق و الأمر”(۱۰). هم اصل آفرینشِ هر ممکن و هم پرورش آن از آنِ خداست. امر خدا نیز دفعی و ثابت است و تدریج‌بردار نیست: “إنما أمره إذا أراد شیئاً أن یقول له کن فیکون”‌(۱۱). تعبیر قرآن در باره دفعی و ثابت بودن امر خدا متعدد است، مانند “و ما أمر الساعة إلا کلمح البصر أو هو أقرب”(۱۲) و “و ما أمرنا إلا واحدة کلمح بالبصر”(۱۳). عصاره مطلب پیرامون “امر” این است که هرچه از قلمرو ماده و طبیعت بیرون است، از احکام زمان و مکان و تدریج مصون است. البته هرچه در قلمرو طبیعت یافت شود محکوم قانون حرکت و زمان است، چنانکه در این باره فرمود: “و قدّر فیها أقواتها فی أربعة أیام”(۱۴)؛ خداوند روزی آنها را در چهار روز که ظاهراً مراد از آن فصول ‌چهارگانه است مقدر فرمود. بنابر این قرآن کریم، به حکما و متفکران آموخت که موجودات بر دو قسمند: یکی تدریجی که در افق زمان و تغیر و تحرک واقع است و قسم دیگر ثابت که منزه از تغییر، مبرای از حرکت و مصون از تحول می باشد. در جریان خلقت حضرت آدم‌(علیه السلام) آن قسم تدریجی و متغیر و متحرک که به نشئه خلقت بر‌می گردد، همان طبیعت، بدن و بُعد خاکی انسان است: “خلقه من تراب”، و آن قسم ثابت که به نشئه‌ امر بر می گردد، افاضهی‌ روح انسانی به اوست: “و نفخت فیه من روحی” که با “کن فیکون” عملی می شود، چنانکه در همین باره فرمود: “إنی خالق بشراً من طین * فإذا سوّیته و نفخت فیه من روحی…”(۱۵). گرچه طین هم ملک خداست، چون “له ملک السموات و الأرض”(۱۶)، اما خداوند جسم آدم را به طین، و روح ملکوتی وی را به خود نسبت داد، اگرچه خالق روح و بدن خداست.
خداوند سبحان مبدأ قابلی جسم حضرت عیسی‌(علیه السلام) را نیز گِل دانسته، بدن وی را به طین منسوب کرد و روح او را به خود نسبت داد و فرمود: چگونگی خلقت عیسی مانند کیفیت آفرینش آدم است که خدای سبحان او را از خاک خلق کرد، بعد گفت: “کن فیکون”. بنابر این خداوند، آدم و عیسی (علیهما السلام) را با “کن فیکون” و نشئه‌ امر آفرید.
بعد از‌آنکه فرمود: آفرینش عیسی‌(علیه السلام) هم مانند خلقت آدم (علیه السلام) بوده و عیسی عبد و مخلوق است و پدر ندارد، آنگاه فرمود: “الحق من ربک فلا‌تکن من الممترین”(۱۷)؛ حق فقط از خداست. خدا با حق نیست بلکه خودش حق محض است. حق نامحدود و صرف همان ذات اقدس اله است: “ذلک بأن الله هو الحق و أن ما یدعون من دونه هو الباطل”(۱۸)، لیکن حقّ در مقام ظهور و صدور، از خداست نه با خدا. در باره‌ اولیای الهی می توان گفت: “علی مع الحق یدور معه حیث ما دار”(۱۹) اما نمی توان گفت: “الله مع الحق یدور معه حیث ما دار”؛ زیرا ذات اقدس خداوند، حق محض است و حقّ در مقام ظهور و صدور، فعل خدای سبحان است، از این رو فرمود: “الحق من ربک”؛ حق از خدای سبحان نشئت می گیرد، خواه در مورد عیسی و آدم (علیهما السلام) خواه در مورد اصل نبوت و رسالت و خواه در دیگر مسائل؛ بنابر این “فلاتکن من الممترین”؛ پیامبرا! به خود شک راه مده.
گرچه رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) با افاضات الهی به علم الیقین و عین الیقین و حaق الیقین رسید، لیکن نمی توان گفت: چرا خداوند فرمود: “فلا تکن من الممترین”؟ زیرا خداوند در نحوه‌ عالم شدن رسول گرامی (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: “وعلمک ما لم تکن تعلم”‌(۲۰)؛ خداوند علومی به تو آموخت که تو از خود توان فراگیری آن را نداشتی. علم تو علمی نیست که از خود داشته باشی، زیرا علمی که از خودِ عالِم است، مخصوص ذات خداوندی است که علم محض است اما علم غیر خدا، حتماً از خداست. بنابر این پیغمبر که معصوم، عالم و منزه از شک است، بر اثر افاضات و تعلیمات الهی است، چون خدای سبحان معلم پیغمبر است و با این بیانات شک را از او بر می دارد. البته نهی مزبور، مانند دستورهای دیگر، از باب دفع شک است نه رفع آن؛ یعنی شک در حریم امن روح تو راه ندارد، نه این که شک داری و با این برهان زایل می شود.
دعوت از ترسایان به مباهله
با نازل شدن آیهی‌ شریفه “إنّ مثل عیسی عند الله کمثل ادم خلقه من تراب ثم قال له کن فیکون”(۲۱)، که در آن برهان کلامی ارائه شد، گرچه علمای مسیحیت ساکت شدند ولی در برابر این حق صریح، تمکین نکردند. از این رو خدای سبحان به پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: اکنون که از راه علم الیقین با ترسایان احتجاج کردی و حق روشن شد، اگر آنها بعد از شنیدن برهان و فهمیدن حق، عناد و لجاج کرده، آن را نپذیرفتند و به حسب ظاهر، شکی برای آنها باقی مانده است، به مباهله و نیایش علیه منکر حق دعوتشان کن. از آن جا که مباهله از معجزات جاویدان پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله و سلم) است، توضیح مختصری درباره آن مفید می‌باشد:
مباهله، تضرع و ابتهال و لابه است. ابتهال گاهی برای نزول برکات است، مانند این که با نماز استسقاء، نزول باران رحمت از خدای سبحان طلب می شود؛ و زمانی تضرع برای رفع و‌دفع بلاست،مانند:”ربنا اکشف عنا العذاب إنا مؤمنون”(۲۲) و گاهی هم دعا برای نزول عذابی بر شخص یا گروهی است، مانند این که نوح (علیه السلام) به خداوند عرض کرد: “رب لا تذر علی الأرض من الکافرین دیاراً”(۲۳). برای استجابت دعا نیز شرایطی است که مهم ترین آنها تهذیب و تزکیه روح می باشد و اگر کسی در سایه‌ طهارت روح و صفای دل به بارگاه رفیع الهی راه یافت، مستجاب الدعوة می شود و تبشیر و انذار او در چهره‌ دعا به ثمر می رسد.
ذات اقدس خداوند، پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را مأمور کرد به ترسایان نجران بگوید: بیائید با تضرع از خدای سبحان بخواهیم که لعنت خود را بر دروغ گویانی که ادعای کاذب دارند، قرار دهد. ما و شما هر دو مدعی هستیم و در تداعی متقابل، حتماً یکی صادق و دیگری کاذب است. ما لـعنت خدا را بر کاذبین ـ از هـر گروه که باشنـد ـ مسئلت می کنیم.
لعن خدا، لفظ نیست؛ همین که خداوند کسی را از رحمت خاص خود دور کرد، لعن محقق می شود، زیرا “لعن” دوری از رحمت، و “ملعون” دور شده از رحمت خاص خداست و اگر رحمت خاص از موجودی سلب شد، آن موجود گرفتار قهر الهی می شود.
خداوند، ضمن پیشنهاد مباهله به ترسایان، پیامدهای آن را هم بیان کرد: “فقل تعالوا ندع أبناءنا و أبناءکم و نساءنا و نساءکم و أنفسنا و أنفسکم ثم نبتهل فنجعل لعنت الله علی الکاذبین”(۲۴).
نکاتی در باره‌ آیه‌ مباهله
دقت و تأمل در آیه مبارکه‌ مباهله ـ که بیانگر معجزه‌ خالده رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) است ـ، استنباط نکاتی سودمند را به دنبال دارد که به اجمال، به برخی از آنها اشاره می‌شود:
یکم: عنوان “نبتهل” در بیان این که ابتهال به سوی خدای سبحان است کافی است، بنابر این قید “إلی الله” لازم نیست، چون مقصود از “بُهْله” و “ابتهال” وقتی مطلق ذکر شد، تضرع در پیشگاه خداست، زیرا انسان به حضور کسی ابتهال می کند که زمام امور و مفاتیح آسمان ها و زمین به دست اوست و به روی هر که بخواهد می گشاید: “و لو أن أهل القری امنوا و اتقوا لفتحنا علیهم برکات من السماء و الأرض”(۲۵)، چنانکه به روی هر که بخواهد می بندد: “لا تفتح لهم أبواب السماء”(۲۶). علل و اسباب هستی و زمام امور اشیاء به دست خداست و همان کلید که برای عده ای “مفتاح” و بازکننده است، برای عده ای دیگر “مِغْلاق” و مسدود کننده است.
دوم: نساء اگر در برابر رجال قرار گیرد، به معنای همسران است و اگر در برابر ابناء واقع شود ـ همان گونه که در آیهی‌ مباهله آمده است ـ، به معنای دختران خواهد بود؛ مانند: “یذبّحون‌أبناءکم و یستحیون نساءکم”(۲۷)؛ پسران شما را می کشتند و دختران‌شما را زنده نگه می داشتند.
سوم: گرچه الفاظی که در آیه مباهله استعمال شد، ظاهراً جمع یا اسم جمع است نه مفرد، لیکن مصداق خارجی برخی یک نفر و برخی دیگر دو نفر بود. امّا باید توجّه داشت که این از باب استعمال جمع در مفرد نیست، زیرا مفهوم از مصداق جداست. پیغمبر، پسرانی غیر از حسن و حسین و دختری جز حضرت فاطمه (صلوات الله وسلامه علیهم اجمعین) که شایسته مباهله باشند نداشت و گرنه آنها را هم می آورد، زیرا غیر از این ذوات نورانی کسی علم شهودی به معنای مطلوب نداشت و صاحب دعوی و دعوت هم نبود و دعایش مستجاب نمی شد.
غرض آن که گاهی لفظِ جمع ذکر می شود و در جهان خارج بیش از یک مصداق ندارد، نظیر “إنما ولیکم الله و رسوله والذین امنوا الذین یقیمون الصلوة ویؤتون الزکوة و هم راکعون”(۲۸): ولیّ شما خداست و پیغمبر و آنان که نماز می گذارند و در حال رکوع زکات می دهند، که مصداق قسم سوم فقط امیرالمؤمنین علی (علیه السلام) است(۲۹)، نه آن که جمع در فرد استعمال شده باشد بلکه لفظ جمع در مفهوم عام خود استعمال شد لیکن در خارج بیش از یک فرد محقق نشده است.
چهارم: این که فرمود: “ما و شما فرزندانمان را می خوانیم”، معنایش آن نیست که نمونه ای از فرزندان را بیاوریم، چون منظور آن است که اگر کسی دروغ می گوید نسلش به کلی قطع گردد. از این رو رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) حسنین هر دو را به همراه آورد.
پنجم: ظاهر تعبیر “فنجعل لعنت الله علی الکاذبین”(۳۰) این است که ابتهال، واسطه‌ها را از میان برداشته، ما را آن قدر به خدا نزدیک می کند که ما مظاهر فعل خدا خواهیم شد. یعنی نمی گوییم: خدایا! لعن را به صورت عذاب بر آنان نازل کن، بلکه خودمان به مقام جعل عذاب می رسیم؛ چون جعلِ عذاب، صفت فعل است و اگر کسی به مقام ولایت رسید، مظهر فعل خدا می شود. یعنی در مقام فعل، خدای سبحان کار را با دست او انجام می دهد، چنانکه گاهی فعل خداوند توسط فرشته یا موجود دیگری ظاهر می گردد. البته انسان سالک صالح در مجرای فیض خداوندی از هر موجود ممکن دیگر سرآمد است.
ششم: از جملهی‌ “فمن حاجّک فیه من بعد ما جاءک من العلم”(۳۱)، که در صدر آیه‌ مباهله آمده است، می توان استفاده کرد که مباهلهْ معجزه‌ خالده‌ پیغمبر (صلی الله علیه و آله و سلم) است و اختصاص به ترسایان نجران ندارد، چنانکه مورد مباهلهْ منحصر در جریان مسیح (علیه السلام) نیست، بلکه هر شأنی از شئون دین که حق محض است، اگر مورد انکار کسی قرار گیرد، راه مباهله همچنان باز‌است. بنابر‌این اگر ضمیر در آیه‌ مزبور به حق برگردد، نه به عیسی ـ چنانکه در این فرض، مرجع (حق) نزدیک به راجع (ضمیر “هاء” در “فیه”) است ـ مباهله به عنوان معجزه ای جاویدان تثبیت می‌شود. مؤید این سخن آن است که در بعضی روایات، آداب مباهله ذکر شده است(۳۲).
هفتم: مباهله، پیروزی معنوی حق بر باطل بود. هر چند حق همواره بر باطل پیروز است، چنانکه خداوند فرمود: “جاء الحق و زهق الباطل”(۳۳)و نیز فرمود: ما به وسیله‌ حق، باطل را سرکوب می کنیم: “بل نقذف بالحق علی الباطل فیدمغه فإذا هو زاهق”(۳۴)، اما پیروزی حق بر‌باطل گاهی در‌میدان جنگ است و گاه در میدان احتجاج و علم. مباهله، پیروزیِ علمی و معنوی در صحنه ای خاص است. در همه‌ این صحنه ها فقط حق پیروز بوده است و این صحنه ها مظاهر گوناگون ظهور حق بر باطلند، گاهی به صورت “و ما رمیت إذ رمیت ولکنّ الله رمی”(۳۵) و زمانی به صورت “ولینصرن الله من ینصره”(۳۶) و گاهی هم به عنوان مباهله. جریان مباهله علاوه بر این که علم خاص پیغمبر را نشان می دهد، تأثیر دعا و نیایش آن حضرت را نیز ارائه‌می نماید.
علم شهودی و تردید ناپذیری پیامبر
منطور از علم در “فمن حاجّک فیه من بعد ما جاءک من العلم”، علم حصولی و برهانی نیست، زیرا احتجاج یاد شده در آیه‌ “إنّ مثل عیسی عند الله کمثل ادم خلقه من تراب ثمّ قال له کن فیکون”(۳۷)، برای اهل نظر و معرفت هم قابل فهم است که عیسی همانند آدم (علیهما السلام) فرزند کسی نبود و پدر نداشت. بلکه منظور از علم مزبور، علم شهودی و طمأنینه بخش است، مشابه علمی که درباره‌ ابراهیم (علیه السلام) آمده است که به آزر گفت: “یا أبتِ لِمَ تعبد ما لا یسمع ولا یبصر ولا یغنی عنک شیئاً * یا أبت إنی قد جاءنی من العلم ما لم یأتک فاتّبعنی أهدک صراطاً سویاً * یا أبت لا تعبد الشیطان إن الشیطان کان للرّحمن عصیاً”(۳۸). ابراهیم (علیه السلام) با شکل ثانی منطقی، ربوبیت خداوند را چنین اثبات کرد که “خدا آن است که بتواند بیافریند و بپروراند و بتها توان آفرینش و پرورش ندارند، پس اینها خدا نبوده، قابل پرستش نیستند”. از آن جا که این مطلب قابل تفهیم و تفهّم است، هر که درباره‌ آن بیندیشد، به نتیجه‌ مزبور خواهد رسید. حضرت ابراهیم می‌دانست که علم حصولی قابل انتقال به دیگران هم هست.
بر این اساس، آن علمی که نصیب خلیل الرحمن شد،نه دیگران:”قد جاءنی من العلم ما لم یأتک”، همان علم شهودی و مشاهده‌ باطن عالم است: “وکذلک نری إبراهیم ملکوت السموات والأرض”(۳۹).
غرض آن که علمی که خدای سبحان به پیغمبر داد، قابل انتقال به دیگران نبود و این علم، کسبی نیست تا شخص عادی بتواند آن را تحصیل کند بلکه موهبتی است الهی که به افراد خاصی عطا می‌شود.
آنچه در مورد علم شهودی بیان شد، به گونه‌ای دیگر درباره‌ کیفیت وحی یابی پیامبر نیز مطرح است. چنانکه امام صادق (علیه السلام) در جواب این سؤال که پیامبر گرامی (صلی الله علیه و آله و سلم) چگونه فهمید که به مقام شامخ رسالت برگزیده شده است؟ فرمود: “کشف عنها الغطاء”(۴۰). یعنی برای آن حضرت پرده غیب کنار رفت و حقیقت برای وی روشن شد.
توضیح این سخن نورانی آن که همان طور که در تصورها و تصدیق های علوم حصولی، برخی از آنها اوّلی یا بدیهی بوده و هیچ ابهامی در آنها نیست، در یافته های علوم شهودی نیز مشهودات بالذات هیچ شک و تردیدی در آنها راه ندارد و به مثابه اوّلی یا بدیهی خواهد بود، و شهود رسالت، از این قبیل است و چون در آن موطن، باطل راه ندارد، شک و تردید هم راه نمی یابد. شک همیشه در جایی است که ثبوتاً دو امر وجود داشته باشد و در مقام اثبات تشخیص داده نشود. در جایی که بیش از یک امر وجود نداشته باشد، شک هم وجود ندارد بلکه فقط جزم است، یا جزم به وفاق و یا جزم به خلاف. مثلاً محقّقانی که توان تشخیص سره از ناسره را دارند، هرگز در بطلان شعبده و جادو که حقیقت در آن راه ندارد، شک نمی کنند.
در علم لدنّی که از نزد خداست غیر از حق چیزی وجود ندارد، بنابر این شک هم در آن مقام منیع راه ندارد. اگر در جایی باطلی باشد و حقی، رواست کسی شک کند که این شیء جزء باطل است یا حق، و چون در مرحله‌ وحی یابی پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) هیچ گونه مجالی برای باطل نیست، امام صادق (علیه السلام) در جواب سؤال مذکور فرمود: پردهی‌ بطلان، شک، وسوسه، خیال و وهم، همه و همه کنار رفت و وحی الهی که حق محض است برای رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) تجلی کرد. غرض آن که با ظهور حق محض، مجالی برای باطل نیست، در نتیجه شک هم راه پیدا نخواهد کرد، و چون این گونه از کشف ها معلوم بالذات و حق صرف است، به منزله‌ میزان تشخیص صحت و سقم کشفهای دیگر می باشد.
رابطه‌ علم و عمل
علم شهودی، هم محصول عمل صالح است و هم منشأ آن، لیکن اگر تبهکاری مسئله ای علمی را خوب بفهمد اما همچنان به تبهکاریش ادامه داد، چنین علمی نه بر عمل صالح استوار است و نه پیامدش عمل صالح خواهد بود؛ این علم مربوط به عقل نظری است که در ردیف عمل نیست، اما علم شهودی مربوط به عقل عملی است. یعنی عقل عملی است که مشاهده می کند، از این رو حکیمان متألّه مراتب عقل عملی را چنین ترسیم می کنند: تجلیه، تخلیه، تحلیه و فنا. بنابر این پایان عمل صالح، شهود حقایق است، و کمال عقل عملی در این است که کار او به شهود مبدّل گردد و همین مشاهده، عین عمل او خواهد بود. یعنی قبلاً کارهای صالح را طبق رهنمود وحی انجام می داد و اکنون کار او این است که حقائق را بنگرد، و شهود و فنا عمل اوست.
علم و عمل هرچه به موطن وحدت نزدیک شوند، ارتباط و اتّحاد آنها قوی تر شده تا بدان جا که یکی می‌شوند؛ فاصله، مربوط به جهان کثرت است، از این رو ممکن است علم نظری حاصل باشد ولی عمل، صالح نشود، مانند عالم بی عمل؛ چنانکه گاهی عمل بدون علم پدید می آید، مانند ناسکی که جاهلانه عبادت کند؛ یا هیچ‌کدام از علم و عمل نباشد، مانند جاهل متهتّک؛ و یا هر دو باشد، مانند عالم عادل و خداترس که “إنما یخشی الله من عباده العلمؤا”(۴۱).
غرض آن که در موطن کثرت، بین نظر‌و‌عمل، رابطه‌ ضروری نیست، از‌این رو ممکن است کافر هم مسئله ای دینی را بفهمد ولی عقیده پیدا نکند. اگر‌شرطِ فهم، ایمان و تقوا باشد، دور لازم می آید؛ زیرا چنانچه برای کافر، علم هم حاصل شود، حجّت بر‌او‌تمام نخواهد بود.از‌این که خدای سبحان با مشرکان، احتجاج می کند، معلوم می شود که مشرک، در حال شرک، معارف دینی را می فهمد و از این رو حجت بالغ خدا بر وی تمام می شود و او باید ایمان بیاورد و اگر ایمان نیاورد هلاک خواهد شد و‌هلاکت وی بعد از روشن شدن راه است “لیهلک من هلک عن بینة”(۴۲).
عظمت اهل بیت در آیه‌ مباهله
پس از آن که خدای سبحان به رسولش فرمود: “اگر با این برهان که از وجدان و یافت شهودی تو نشأت می گیرد، توجیه نشدند، آنها را به مباهله دعوت کن و به آنان بگو: هر کدام از دو طرف، بیائید فرزندانمان، دخترانمان و آنها را که به منزله جانمان هستند، حاضر آوریم آنگاه مباهله کنیم”، مسیحیان نجران رفتند تا در این باره بیندیشند. رسول گرامی (صلی الله علیه و آله و سلم) طبق دستور خداوند، امیرالمؤمنین (علیه السلام) را که به منزله جان وی بود و از زنان فاطمه‌ زهرا (علیها السلام) را و از فرزندان خود حسن و حسین (علیهما السلام) را به همراه آورد. وقتی نصارای نجران این صحنه را دیدند از مباهله منصرف شده، گفتند: ما چهره هایی را می بینیم که اگر بر سخت ترین کوه ها نفرین کنند، آن را متلاشی خواهند‌کرد(۴۳).
ذوات مقدسی که در‌مباهله،پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را همراهی می کردند،یعنی امیرالمؤمنین و فاطمه‌ زهرا و حسنین (علیهم السلام)، اصحاب کسا، شایسته عضویت در مباهله، اهل بیت پیغمبر و به تعبیر استاد علامه طباطبائی (رحمه الله) صاحب ادعایند. دلیل مطلب این که خداوند در ذیل آیه مزبور به لفظ متکلم مع‌الغیر فرمود: “فنجعل لعنت الله علی الکاذبین”(۴۴). پس معلوم می شود همراهان رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) تماشاگر صحنه مباهله نبودند بلکه گزارشگر حقائق دینی بودند، زیرا گزارشگر است که یا صادق است یا کاذب. اگر آنان گزارشگر وحی و رسالت نبودند و از‌غیب سخن نمی گفتند، نه صادق بودند و نه کاذب(۴۵)؛ چون صدق یا کذب، فرع بر اِخبار مخبر است.
هستند و ولایت الهی مشترک بین همه آنهاست، اگرچه رسالت و نبوت مخصوص رسول گرامی است؛ آنان آگاه به غیبند و از آن خبر می‌دهند و مدعیند و دعایشان نیز مستجاب است. البته گرچه اهل بیت در جریان مباهله همین پنج نفر بودند، لیکن امامان معصوم بعدی، در همهی‌ فضایل با امامان قبل از خود شریکند.
آیه‌ مبارکه‌ مباهله و جریان مربوط به آن مبیّن عظمت اهل بیت عصمت و طهارت (علیهم السلام) است و نشان می‌دهد که اهل بیت رسول گرامی (صلی الله علیه و آله و سلم) مدعی، صادق و مستجاب الدعوه‌اند. البته اساس و محور اصیل مباهله، دَعْوِی و دعوت بوده است، چنانکه سیرهی‌ علمی آن حضرت معارف شهودی بحث را تأمین می‌کند.
نکتهی‌ شایان توجّه این که پیغمبر گرامی‌(صلی الله علیه و آله و سلم) هنگام خطر، چه در جهاد اصغر و چه در جهاد اکبر، اهل بیت خود را پیشاپیش حاضر می کرد. حضرت علی‌(علیه السلام) در نهج البلاغه نمونه هایی را ذکر می کند و می فرماید: ما اهل بیتی هستیم که قبل از دیگران قربانی می دهیم تا در ایثار و نثار اسوه دیگران باشیم(۴۶).
غرض آن که رسول گرامی هم در میدان جنگ و هم در صحنه‌ مباهله اهل بیت خود را آورد، با این که هر کسی اهل بیت خود را دوست دارد و گاهی خود را فدای آنها می کند، لیکن چون دین خدا عزیزتر از جان است و ارزش انسان به حمایت از دین خداست، وقتی خطر متوجه دین شد، رسول گرامی خود و اهل بیت خویش را فدای دین می کند.
داستان مباهله را علمای شیعه و سنّی از طرق گوناگون نقل کرده‌اند، و به تعبیر ابن طاووس (رضوان الله علیه) با بیش از پنجاه و یک طریق روایاتی نقل شده است که شارح آیه‌ مباهله است.
در یکی از احادیثی که در این باره نقل شده، آمده است(۴۷) که مأمون به امام‌هشتم (علیه السلام) عرض کرد:دلیل شما بر خلافت علی بن ابی طالب چیست؟ حضرت امام رضا (علیه السلام) فرمود: تعبیر “وأنفسنا” در آیه‌ مباهله. منظور از أنفسنا، علی بن ابی طالب است که به منزله جان پیغمبر و در نتیجه خلیفه متعین آن حضرت خواهد بود.
مأمون عرض کرد: “لولا نسائنا”. یعنی تعبیر “نسائنا” شاهد است که مقصود از “أنفسنا” جان و نازل منزله‌ جان نیست، بلکه منظور مردان است، چون فرمود: “نساءنا و نساءکم”. پس أنفسنا یعنی رجالنا. امام رضا (علیه السلام) فرمود: “لولا أبنائنا”. یعنی اگر أبنائنا نبود و فقط همین دو کلمه (نسائنا و أنفسنا) بود، أنفسنا در مقابل نسائنا به معنای رجالنا می شد، ولی چون أبنائنا هست، نسائنا در مقابل أبنائنا است. بنابر این، أبنائنا یعنی پسران ما، نسائنا یعنی دختران ما، و أنفسنا به معنای جان های ماست.
البته سند این مطلب که امیرالمؤمنین (علیه السلام) به منزله جان پیغمبر است، اختصاص به آیه‌ مباهله ندارد، بلکه می توان آن را از نقل های دیگر بلکه از تحلیل ‌تفسیری برخی از آیات به کمک خطبه قاصعه‌ حضرت علی (علیه السلام) استفاده کرد.
پاورقی:ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*. سیره پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در قرآن، ج۲، صفحات۱۶۹-۱۸۴
(۱) بحار، ج ۲۶، ص ۳۱۰/
(۲) سوره‌ بقره، آیه‌ ۱۴۶/
(۳) سوره‌ نمل، آیه‌ ۱۴
(۴) سوره‌ جاثیه، آیه‌ ۲۳/
(۵) بحار، ج ۲۱، ص ۲۸۶/
(۶) بحار، ج ۲۱، ص ۳۴۴/
(۷) سوره‌ آل عمران، آیه‌ ۵۹/
(۸) سوره‌ آل عمران، آیه‌ ۵۹/
(۹) سوره‌ زمر، آیه ۶۲/
(۱۰) سوره‌ اعراف، آیه ۵۴/
(۱۱) سوره‌ یس، آیه۸۲/
(۱۲) سوره نحل، آیه۷۷/
(۱۳) سوره قمر، آیه‌ ۵۰/
(۱۴) سوره‌ فصلت، آیه‌ ۱۰/
(۱۵) سوره‌ ص، آیات ۷۱ ـ ۷۲/
(۱۶) سوره‌ بقره، آیه‌ ۱۰۷/
(۱۷) سوره‌ آل عمران، آیه‌ ۶۰/
(۱۸) سوره حج، آیه‌ ۶۲/
(۱۹) بحار، ج۳۸، ص۲۸/
(۲۰) سوره‌ نساء، آیه‌ ۱۱۳/
(۲۱) سوره آل عمران، آیه‌ ۵۹/
(۲۲) سوره‌ دخان، آیه‌ ۱۲/
(۲۳) سوره‌ نوح، آیه‌ ۲۶/
(۲۴) سوره‌ آل عمران، آیه‌ ۶۱/
(۲۵) سوره‌ اعراف، آیه‌ ۹۶/
(۲۶) سوره اعراف، آیه‌ ۴۰/
(۲۷) سوره‌ بقره، آیه‌ ۴۹/
(۲۸) سوره مائده، آیه‌ ۵۵/
(۲۹) بحار، ج ۳۵، ص ۱۸۳ ـ ۱۹۹/
(۳۰) سوره‌ آل عمران، آیه‌ ۶۱/
(۳۱) همان.
(۳۲) اصول کافی، ج ۲، ص ۵۱۳/
(۳۳) سوره‌ إسراء، آیه‌ ۸۱/
(۳۴) سوره‌ انبیاء، آیه‌ ۱۸/
(۳۵) سوره‌ انفال، آیه‌ ۱۷/
(۳۶) سوره‌ حج، آیه‌ ۴۰/
(۳۷) سوره‌ آل عمران، آیه‌ ۵۹/
(۳۸) سوره‌ مریم، آیات ۴۲ ـ ۴۴/
(۳۹) سوره‌ انعام، آیه‌ ۷۵/
(۴۰) بحار، ج۲، ص ۲۰۵/
(۴۱) سوره‌ فاطر، آیه‌ ۲۸/
(۴۲) سوره‌ انفال، آیه‌ ۴۲/
(۴۳) بحار، ج ۲۱، ص ۲۷۷/
(۴۴) سوره‌ آل عمران، آیه‌ ۶۱/
(۴۵) المیزان، ج۳، ص۲۲۴/
(۴۶) نهج البلاغه، نامه ۹/
(۴۷) بحار، ج ۱۰، ص ۳۵۰/

تبلیغات