آرشیو

آرشیو شماره ها:
۲۸۱

چکیده

متن

سیره عملى و شیوه رفتارى اهل بیت عصمت و طهارت (ع) الگویى برتر براى رهروان و سالکان طریق معرفت است و سرمشقى کامل براى دوستداران آن بزرگواران در راستاى بهبود وضعیت اخلاقى و ترمیم نارسایى‏هاى روحى و رفتارى مى‏باشد.
از جمله ویژگى‏هاى بارز و نمایان اهل بیت وحى(ع) قناعت آن بزرگواران به دارایى اندک خود است. با یک بررسى اجمالى در سیره معصومین برگهاى زرّینى از این فضیلت سترگ اخلاقى به دست مى‏آید که نوشتار حاضر تلاش کرده نگاهى کوتاه و گذرا به آن داشته باشد. امید است تورّق این مقال، افزونى مجال را در بازخوانى مفهوم سترگ خودبسندگى ابتدا براى نگارنده و بعد براى مخاطبان به دنبال داشته باشد.
لازم به یادآورى است نوشتار موجود و نیز مقاله‏هاى بعدى تنها سعى در بازپرورى مفاهیم اخلاقى در سیره عملى ائمه معصومین(ع) را دارد و تلاش مى‏نماید مفاهیم مذکور را در رفتارهاى عملى و نه روایات معصومین(ع) بررسى نماید. ضرورت قناعت‏
افراد در زندگانى روزمره تلاش اقتصادى زیادى از خود نشان مى‏دهند و از لحظه‏اى که از خانه خارج شده وارد گردونه کار و تلاش مى‏شوند، تکاپوى فراوانى براى اداره زندگى خود مى‏نمایند اما بخشى از این فعالیت‏ها برخاسته از نیازهاى غیر واقعى و کاذبى است که برخاسته از حس زیاده خواهى و طمع آدمى است و لحظه‏اى تفکر در گرماگرم کار و تلاش روزانه این فرصت را به او مى‏دهد که بیندیشد آیا به راستى این همه تلاش براى امرار معاش است و در راستاى از بین بردن نیازهاى حقیقى زندگى است؟ آیا او مجاز است تمام وقت خود حتى اوقات عبادت،امور فردى، سرکشى به خانواده و همه را صرف و فداى کوشش براى رسیدن به نیازهاى کاذب زندگى کند و یا با اندکى قناعت مى‏توانست زندگى با آرامش‏ترى داشته باشد نوشته‏اند در روزى گرم که آفتاب به گرمى مى‏تابید «ابونیزر» مشغول بیل زدن زمین مزرعه بود. از دور مولاى خود امیرالمؤمنین(ع) را دید که به طرف او مى‏آید بیلش را در زمین فرو کرد و به استقبال امام شتافت. امام روبه او کرد و فرمود: آیا طعامى براى خوردن دارى؟ابونیزر مقدارى از کدوهایى که محصول همان مزرعه بود را در روغن سرخ کرده بود و نصف آن را خورده بود و مقدارى از آن نیز در ته ظرف باقى مانده بود اما شرم داشت که بگوید این غذاهست. عرض کرد: چیزى هست اما شایستگى پذیرایى از شما را ندارد که بیاورم. مولا فرمود: هرچه هست بیاور، ابونیزر با شرمندگى غذاى نیم خورده خود را پیش روى امام گذاشت. امام برخاست و کنار نهر آب رفت و دستهاى خود را شست و مشغول خوردن غذا شد. اندکى از آن خورد سپس دوباره سرجوى آب رفت و چربى دستهاى خود را با گل و آب شست. و آمد کنار ابونیزر نشست. سپس با دست به شکم خود اشاره کرد و فرمود: شکمى که با این غذاى اندک پر مى‏شود و قانع است، هرگز شایسته نیست صاحب خود را به خاطر قانع نبودن به غذاهاى ساده وارد آتش دوزخ کند، سپس امام بیل را برداشت و فرمود: مى‏خواهد در ازاى غذایى که ابونیزر به او داده است مقدارى در مزرعه او کار کند(1) این داستان کوتاه به خوبى اثبات کننده این مدعاست که بسیارى از نیازهاى غیر واقعى ارزش فانى شدن در زندگى دنیا را ندارد. قناعت بهترین ثروت‏
بسیارى از انسان‏هاى امروزى خوشبختى و سعادت را در گرو تمکن مالى و تمتعات دنیایى مى‏دانند که البته شمار این دست انسان‏هاى قرن حاضر در بین مسلمانان و گاه در برخى مسلمانان پایبند به ارزشهاى اسلامى نیز قابل توجه است و مى‏پندارند هرچه انسان درآمد بیشترى داشته باشد بهره‏ورى بیشترى نیز از دارایى‏هاى خود دارد اما تاریخ حکایت دیگرى دارد.
گله شترهاى مردى عرب، آرام از میان صحرا عبور مى‏کرد گله از جلوى پیامبر(ص) گذشت. پیامبر(ص) رو کرد به یکى از اصحاب خود و فرمود: نزد ساربان آن گله شتر برو و مقدارى شیر از او بگیر.
او نزد ساربان آمد و مقدارى شیر درخواست کرد. شتربان گفت: شیر این شترها که در پستانشان است صبحانه قبیله و آن چه در ظرفها دارم شام آنهاست. او برگشت و به رسول خدا(ص) آنچه شنیده بود بیان داشت. پیامبر(ص) فرمود: خدا بر مال و فرزندان او بیفزاید.
پیامبر(ص) به راه خود در صحرا ادامه داد تا به گله گوسفند رسیدند. حضرت، شخصى را نزد چوپان گله فرستاد تا مقدارى شیر از او بگیرد. او نزد چوپان آمد. وقتى چوپان از درخواست پیامبر اکرم(ص) مطلع شد بى‏درنگ شیر گوسفندان را در ظرفى دوشید و همه آن را براى پیامبر(ص) فرستاد. چوپان به اندازه‏اى خوشحال شده بود که یکى از گوسفندان خود را نیز به فرستاده پیامبر(ص) داد تا براى ایشان ببرد و غذایى براى پیامبر(ص) تهیه نماید. در پایان نیز عذرخواهى کرد که بیش از این گوسفند و شیر چیز دیگرى در بساط ندارد تا براى ایشان بفرستد. فرستاده پیامبر(ص) به سوى کاروان خود بازگشت و ظرف شیر و گوسفند را به پیامبر(ص) داد.
پیامبر(ص) از این رفتار چوپان خوشش آمد و دست به دعا برداشت و فرمود: «پروردگارا به او بسندگى و قناعت ارزانى دار».
یکى از اصحاب جلو آمد و پرسید: «اى رسول خدا! شما در مورد آن شتربانى که از دادن شیر به ما دریغ ورزید دعایى فرمودید که همه ما دوست داریم آن دعا را در مورد ما نیز بکنید و از خدا خواستید که پروردگار مال و فرزندانش را بیشتر کند ولى در مورد این چوپان که هم شیر به ما داد و هم گوسفندى براى شما هدیه فرستاد دعایى مى‏کنید که حتى ما نیز آن را ناخوش مى‏داریم. شما فرمودید: خدایا به او بسندگى و قناعت بده، دلیل آن چیست؟
پیامبر (ص) به او فرمود: بدانید اگر انسان مال کمى داشته باشد ولى بدان قانع باشد بهتر است از اینکه مال زیادى داشته باشد و آن مال سبب غفلت او گردد.
سپس دست به دعا برداشت و فرمود: بار خدایا! به محمد(ص) و دودمان او بسندگى در زندگى عنایت بفرما.»(2) آثار قناعت و خودبسندگى‏
همواره زندگى کم مؤونه، مجال را بر انجام بسیارى از خیرات باز مى‏کند.مسافرى که راه دورى در پیش ندارد و سفرش کوتاه است کار خود را با برداشتن توشه بیش از حد دشوار نمى‏کند. مسلمانى که دنیا را سراى گذر مى‏بیند هرگز به «نقش ایوان» آن نمى‏پردازد. از این رو در زندگانى دنیایى خود اگر بتواند به قدر نیاز بهره بردارى کند اگر روزى مالى به دست او برسد راحت‏تر انفاق مى‏کند و چون خود زندگى قناعت پیشه‏اى دارد آسان‏تر از مال خود به دیگران مى‏بخشد از این رو قناعت‏ورزى برکت زیادى دارد. روزى یکى از صحابه نزدیک پیامبر(ص) که خدمت ایشان نشسته بود نگاهى طولانى به وصله‏هاى پیراهن پیامبراکرم(ص) کرد از گوشه قباى خود یک کیسه کوچک بیرون آورد و گفت: اى رسول خدا! با این دوازده درهم لباسى براى خود بخرید. این لباس دیگر خیلى فرسوده شده است. پیامبر اکرم(ص) رو کرد به امیرالمؤمنین(ع) و فرمود: این دوازده درهم را بگیر و براى من پیراهنى تهیه کن. امیرالمؤمنین(ع) کیسه را از مرد ستاند و برخاست تا به بازار برود. مدتى بعد با لباسى در دست نزد رسول خدا(ص) بازگشت و لباس را نشان پیامبر(ص) داد. پیامبر(ص) نگاهى به آن کرد و فرمود: این لباس اندکى گران است برو و ببین اگر فروشنده آن حاضر است آن را پس بگیرد لباسى ارزانتر برایم بخر. امیرالمؤمنین (ع) به مغازه فروشنده بازگشت و فروشنده با کمال میل پذیرفت که لباس را پس بگیرد. امیرالمؤمنین(ع) پول را پس گرفت و خدمت پیامبراکرم(ص) آمد و سپس هر دو با هم به بازار رفتند تا لباس ساده‏تر و ارزان‏ترى خریدارى کنند. در بین بازار حرکت مى‏کردند که کنیزى را دیدند گوشه‏اى نشسته و گریه مى‏کند. پیامبر(ص) نزدیک رفت و به او سلام کرد و پرسید: چرا گریه مى‏کنى؟ کنیز ایستاد و اشکهایش را پاک کرد و پاسخ داد: اربابم به من 4 درهم داده تا از بازار چیزى بخرم، اما من سکه‏ها را گم کرده‏ام. اکنون نیز جرأت بازگشت به خانه را ندارم. رسول خدا(ص) به امیرالمؤمنین (ع) فرمود که 4 درهم از کیسه دوازده درهمى به او بدهد و به او فرمود: این 4 درهم را بگیر و هرچه قرار است بخرى خریدارى کن و به خانه‏ات بازگرد.
پیامبر اکرم(ص) خوشحال از اینکه توانسته بود انسانى را شاد کند خدا را شکر کرد و به راهش ادامه داد. جلوى مغازه‏اى ایستاد و داخل رفت و پیراهنى ارزان قیمت به بهاى 4 درهم خریدارى کرد و پوشید وقتى به سوى منزل باز مى‏گشت در راه فردى را دید که سرش برهنه است و آفتاب بر آن مى‏تابد در گوشه‏اى آن جامه تازه را بیرون آورد و به او داد و دوباره با امیرالمؤمنین(ع) به بازار بازگشت و جامه‏اى دیگر به 4 درهم خرید و آن را پوشید. در راه بازگشت دوباره همان کنیز را دیدند که گریه مى‏کند. پیامبر(ص) از او پرسید: چرا به خانه‏ات بازنگشتى؟ عرض کرد: اى رسول خدا! مدت زیادى است که به بازار آمده‏ام و دیر کرده‏ام مى‏ترسم به خاطر دیر کردنم مرا بزنند، پیامبر(ص) فرمود: بیا با هم برویم. خانه‏تان را به من نشان بده من میانجى مى‏شوم که تو را تنبیه نکنند.
هر سه به سوى خانه کنیز حرکت کردند. کوچه‏هاى مدینه را پشت سر گذاشتند، و کنیز ایستاد و گفت: همین خانه است، رسول خدا(ص) در را به صدا درآورد و بلند فرمود: سلام خدا بر شما اهل خانه باد. اما جوابى نشنید، بار دوم در زد و به اهل خانه سلام نمود ولى بازهم جوابى نیامد.
پیامبر(ص) براى بار سوم به اهل خانه سلام داد. مردى از خانه بیرون آمد و تعظیم نمود و پاسخ داد: سلام و درود خدا برفرستاده خدا باد! پیامبر (ص) به او فرمود:
چرا اول جواب ندادید! آیا صداى مرا نمى‏شنیدید؟
پاسخ داد: چرا یا رسول الله! صداى شما را مى‏شنیدیم و همان ابتدا متوجه شدیم که شما هستید.
پیامبر(ص) با تعجب پرسید: پس چرا همان بار اول پاسخ ندادید؟ مرد گفت: دوست داشتیم سلام شما را به خود مکرّر بشنویم.
پیامبر(ص) فرمود: این کنیز شما مدت زیادى است به بازار آمده و دیر کرده است. من اینجا آمده‏ام تا از شما درخواست کنم او را به خاطر دیرکردنش مورد مؤاخذه قرار ندهید.
مرد که علاقه بسیارى به رسول خدا(ص) داشت دست بر سینه نهاد و عرض کرد: از رسول خدا! به میمنت قدوم شما به درب منزل ما این کنیز از همین لحظه در راه خدا آزاد است.
پیامبر(ص) تبسمى فرمود و از اینکه قناعت او در پوشیدن یک لباس سبب آزادى یک کنیز و پوشاندن یک برهنه شده بود احساس خرسندى کرد و دست به آسمان بلند کرد و فرمود: خدا را شکر! چه دوازده درهم با برکتى بود. دو برهنه را پوشانید و یک کنیز را در راه خدا آزاد کرد.(3) پاداش قناعت‏
از جمله کارکردهاى مثبت قناعت این است که انسان کمتر محتاج دیگران مى‏شود و در نتیجه عزت نفس او بیشتر حفظ شده و کمتر در خطر آسیب قرار مى‏گیرد. چه بسا انسان در مشکلات دنیایى خود را ناتوان از رفع آن مى‏بیند و با اندک مشکلى به دیگران روى مى‏آورد چرا که به آنچه داشته قانع نبوده و با بروز معضل، امکانات موجود خود را براى ادامه زندگى و یا رفع مشکل خود کافى نمى‏بیند از این رو از خیر و فضل بزرگ محروم مى‏کند روزى جمعى از اصحاب، پیامبر اکرم(ص) را دیدند و دسته جمعى خدمت پیامبر(ص) رسیدند و به پیامبر(ص) سلام کردند. یکى از آنها به نمایندگى گفت: «اى رسول خدا! ما از شما خواسته‏اى داریم». پیامبر فرمود: «بگوئید! حاجتتان چیست؟» گفتند: آخر حاجت ما خیلى بزرگ است، حضرت فرمود: هرقدر هم که بزرگ باشد بگوئید بدانم چیست؟ گفتند: شما نزد خداوند ضمانت ما را بکنید که همگى از اهل بهشت شویم.
پیامبر(ص) سرش را به زیر افکند و اندکى تأمل کرد و در حال تفکر کمى خاکهاى جلوى پایش را پس و پیش نمود و فرمود: من حاضر هستم که بهشت را براى شما ضمانت نمایم اما شرط آن این است که همواره به آن چه دارید قانع باشید و هرگز از کسى چیزى نخواهید.
پاسخ پیامبر(ص) آن قدر رسا و گویا بود که همگان ارزش قناعت را دانستند و بدون آنکه چیزى بگویند شرط پیامبر(ص) را پذیرفتند.(4) قناعت موجب بى‏نیازى است‏
مردى از دور رسول خدا(ص) را مشغول صحبت با کسى دید و به سوى حضرت حرکت کرد تا از ایشان درخواست چیزى بنماید، وقتى نزد پیامبر(ص) رسید دید پیامبر(ص) مشغول گفتن این جمله با دوست خود است: هر که از ما چیزى بخواهد به او مى‏دهیم اما اگر قناعت پیشه خود سازد خدا او را بى‏نیاز خواهد ساخت. مرد با شنیدن این جمله از گفتن خواسته خود صرف نظر کرد و بدون آن که خواسته خود را بیان کند بازگشت. اندکى دور شد اما روز بعد دوباره نزد پیامبر(ص) آمد ولى باز هم بدون گفتن چیزى بازگشت. روز سوم مشکلات مالى آن قدر به او فشار آورد که او را وادار نمود به پیامبر(ص) خواسته خود را بگوید ولى در میان راه به ذهنش خطور کرد که برود و تیشه‏اى به امانت بگیرد و هیزم بیابان را جمع کند و بفروشد. تیشه‏اى به امانت گرفت و به صحرا رفت و مقدارى هیزم جمع نمود و آن را به بازار برده و در مقابل نیم صاع جو آن را فروخت. به خانه بازگشت و آن را به همسرش داد تا با آن نانى درست کند. او این کار را چند روزى ادامه داد و توانست با فروش هیزم‏ها یک تبر بخرد. پس از آن به شکستن هیزم‏هاى بزرگ مشغول شد و توانست براى حمل آن دو شتر جوان و یک برده نیز بخرد. رفته رفته به کار خود تداوم بخشید تا آنجا که دیگر نیازى به کسى نداشت. روزى نزد پیامبر اکرم(ص) رفت و جریان را از نخست براى او تعریف نمود. پیامبر اکرم(ص) فرمود: به تو نگفتم هرکه از ما چیزى بخواهد به او مى‏دهیم ولى اگر قناعت پیشه‏خود سازد خداى او را بى‏نیاز خواهد گردانید.(5) پیامد دورى از قناعت‏
زیاده‏خواهى و افزون‏طلبى و در یک کلام دورى از قناعت به آنچه در دست انسان است پیامدهاى منفى و گاه جبران ناپذیرى را به دنبال دارد. چرا که انسان هرگز از فرداى خود مطلع نیست و بایستى از زیاده‏خواهى نفس به خداى خود پناه ببرد روزى «ثعلبه» نزد پیامبر آمد و به پیامبر(ص) سلام کرد و مقابل ایشان نشست. گفت: اى رسول خدا! از پروردگار بخواه که به من ثروتى عنایت کند، پیامبر(ص) در صورت او نگریست و فرمود: اى ثعلبه! قناعت پیشه خود کن اگر مال کمى داشته باشى و شکر آن را به جاى آورى و به همان قانع باشى بهتر است از ثروت زیادى که نتوانى از عهده شکرش به درآیى. ثعلبه سرى تکان داد و اجازه خواست مرخص شود. از پیش پیامبر(ص) برخاست و آرام راه منزل خود را در پیش گرفت. چند روزى گذشت و دوباره نزد پیامبر(ص) آمد و همان خواسته را تکرار کرد، پیامبر(ص) که از پرسش دوباره او تعجب کرده بود به او فرمود: اى ثعلبه! مگر من الگو و سرمشق تو نیستم؟ آیا دوست ندارى مانند پیامبر خدا باشى؟ به خدا سوگند اگر بخواهم کوههاى زمین براى من تبدیل به طلا و نقره مى‏شود و هرجا بروم دنبال من مى‏آیند ولى همان طورى که مى‏بینى به آنچه دارم راضى و قانع هستم، ثعلبه سکوت کرد و چیزى نگفت پس از اندکى از جایش برخاست و خداحافظى کرد و رفت. مدتى بعد براى بار سوم با همان قیافه نزد پیامبر اکرم(ص) آمد و گفت: اى رسول خدا! اگر دعا کنید که خدا ثروتى به من بدهد من حتماً در راه خدا انفاق هم مى‏کنم و به فقیران و مستمندان هم مى‏دهم. پیامبر(ص) که دید ثعلبه دست بر دار نیست و از خواسته خود در نمى‏گذرد. با بى‏میلى به او نگریست و دست به دعا برداشت و عرض کرد: بار پروردگارا! به ثعلبه ثروتى مرحمت فرما! برق شادى در چشم ثعلبه درخشید و سپاسگزارى کرد و از پیش پیامبر(ص) رفت، به زودى گوسفندى خرید و خدا به آن برکت و فزونى زیادى داد.گوسفند او در مدت کوتاهى زیاد شد و تا آنجا پیش رفت که خانه او گنجایش آن همه گوسفند را نداشت. از این رو مجبور شد مدینه را ترک گوید و به اطراف شهر برود. پیشتر او اهل نماز جماعت بود و تمام نمازهایش را در مسجد پشت سر رسول خدا(ص) به جا مى‏آورد اما زیادى گوسفندان و زحمت نگهدارى و چراى آنها به گونه‏اى وقت و توان او را مى‏گرفت که دیگر نمى‏توانست از بیرون شهر خود را به نماز جماعت رسول خدا(ص) برساند و تنها روزهاى جمعه فرصت مى‏کرد داخل شهر بیاید و در مسجد پیامبر(ص) را دیدار کند و فقط به خواندن نماز جمعه اکتفا کند.
اما وضع دگرگون شد و گوسفندان او همین طور رو به افزایش گذاشته بودند. گله او به قدرى بزرگ شد که ثعلبه حتى در کنار مدینه هم امکان ماندن نداشت و به بیابانهاى دور دست کوچ کرد و این گونه شد که ثعلبه فرصت نماز جمعه را هم از دست داد و ارتباط او با پیامبر خدا(ص) به طور کلى قطع گردید. پیامبر(ص) که احوال او را پیوسته از دور و نزدیک زیر نظر داشت کسى را فرستاد تا همان‏گونه که ثعلبه به هنگام بیان درخواست خود شرط گذاشته حق محرومان را بگیرد، زکات ثعلبه را گرفته و نزد پیامبر آورد.
وقتى قاصد پیامبر(ص) نزد ثعلبه رفت و پیام رسول خدا(ص) را به او ابلاغ کرد ثعلبه جمله زشتى گفت و آن را انکار کرد. جمله‏اى شبیه این که: مگر ما کافریم که بایستى از مال‏مان جزیه به دیگران بدهیم. او از پرداختن حق محرومین شانه خالى کرد و زکاتش را نپرداخت.
پیک پیامبر(ص) نزد ایشان آمد و آنچه شنیده بود خدمت پیامبر(ص) عرض کرد. رسول خدا(ص) چهره درهم کشید و از این نامرادى ثعلبه ناراحت شد و دو بار زیر لب گفت: واى بر ثعلبه! واى بر ثعلبه! در همین هنگام آیه‏اى بر پیامبر(ص) نازل شد:
«بعضى از آنان با خدا پیمان بستند که اگر خدا به آنها ثروتى از کرم خود عنایت نماید حتماً صدقه و زکات داده و هرآینه از نیکوکاران خواهیم شد ولى همین که لطف او شامل حال‏شان گردید بخل ورزیدند و از دین خدا روى برتافتند به خاطر این پیمان شکنى و دروغ‏گویى، نفاق در قلب آنان تا روز قیامت جایگزین گردید.»(6)
ثعلبه به مال اندک خود قناعت نورزید و بیشتر خواست اما این زیاده خواهى او را نابود کرد. ورق از زندگى ثعلبه برگشت و زندگى‏اش دگرگون شد. گوسفندانش از بین رفتند واو در فقر و بدبختى با دنیا بدرود زندگانى گفت.(7) پاورقی ها:پى‏نوشت‏ها: - 1. میرزا حسین محدث نورى، مستدرک الوسایل، ج 16، ص 330، قم، مؤسسه آل البیت، 1408 ه.ق. 2. محمد بن یعقوب کلینى، الأصول من الکافى، ج 2، ص 140، ح‏4، تهران، منشورات مؤسسة الاعلمى، بى تا، . 3. محمد باقر مجلسى، بحارالانوار، ج 16، ص 214، بیروت، مؤسسة الرسالة، 1403 ه.ق. 4. بحارالانوار، ج 22، ص 129. 5. همان، ج 75، ص 108. 6. سوره توبه، آیه 75. 7. بحارالانوار، ج 22، ص 40.

تبلیغات