آرشیو

آرشیو شماره ها:
۲۸۱

چکیده

متن

واژه محبت زیباترین واژه‏اى است که در بسیارى از موارد نقش سازنده و پرثمر داشته و مى‏توان در پرتو آن نیروى جاذبه را قوى کرد. انسان‏ها را با آن به سوى حق و عدالت جذب نمود و ارتباطات را نیک و باصفا کرد و کدورت‏ها، کینه‏ها و زشتى‏هاى دیگر اخلاقى را در جامعه پاک سازى نمود.
مهر و محبت همان مهربانى، رأفت، مدارا، دل سوزى، ترحّم، صمیمیت و صفاى قلب است که داراى شاخه هایى مانند: محبت دو جانبه پدر و مادر با فرزندان، همسران، همسایگان، دوستان، هم کیشان، هم سفران، هم زبانان، همکاران، خویشان، امت و امام، قوى و ضعیف، غنى و فقیر، نسبت به اقلیت‏هاى مذهبى و... مى‏باشد. سرچشمه آثار درخشان و برکات بوده و پدیدآورنده مدینه فاضله و زیبایى زندگى خواهد شد؛ حتى اهرمى نیرومند و عمیق براى پرکردن چالش‏ها و زدودن نخوت‏ها، نکبت‏ها و اختلاف‏ها و پیامدهاى شوم آن است.
بر همین اساس اسلام و قرآن، بهاى بسیار زیادى به آن داده است؛ مثلاً «مُّحَمَّدٌ رَّسُولُ اللَّهِ وَالَّذِینَ مَعَهُ أَشِدَّاء عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاء بَیْنَهُمْ؛1 محمد(ص) فرستاده خدا است، و کسانى که با او هستند، در برابر کفّار سرسخت و شدید و در میان خود مهربانند.»
امیرمؤمنا على(ع) فرمود: «اشرف الشّیم رعایةُ الوُدّ؛2 برترین خوى‏ها، رعایت کردن حریم دوستى و محبت است».
رسول اکرم (ص) فرمود: «لو کانَ الرّفیقُ خلقاً یُرى‏ ما کانَ ممّا خَلَقَ اللّهُ شَى‏ءٌ احسَنُ مِنْهُ؛3 اگر مهربانى و صمیمیت به صورتى مجسّم شود، آن چنان زیبا است که خداوند مخلوقى زیباتر از آن را نیافریده است.»
مولانا جلال الدین در دیوان مثنوى خود گوید: لقمان داراى ارباب با محبت بود، به طورى که هر غذایى که مى‏خواست بخورد، نخست آن را نزد لقمان نهاده و سپس نیم خورده لقمان را مى‏خورد. روزى خربزه آورد و آن را پاره کرد و یک قاچ از آن به لقمان داد، لقمان دریافت که بسیار تلخ است، در عین حال چیزى نگفت و آن را با لذت و شوق خورد. به این ترتیب ارباب او هفده قاچ به لقمان داد و او آن را خورد، تنها یک قاچ باقى ماند و خودش آن را خورد، ولى دید بسیار تلخ است، زبانش آبله زد و گلویش سوخت و حالش دگرگون شد، به لقمان گفت: «این زهر را چگونه نوش کردى؟»
لقمان گفت: آن همه نیکى به من کردى، در میان آن‏ها یکى تلخ بود، آیا سزا است، که به خاطر یک تلخى آن همه نیکى‏ها را فراموش کنم و ناشکرى نمایم؟ از این رو این زهر را به خاطر شیرینى‏هاى محبت و نعمتت نوش جان کردم:
از محبت تلخ‏ها شیرین شود
وز محبت مس‏ها زرّین شود
از محبت خارها گل مى‏شود
وز محبت سرکه‏ها مُل مى‏شود
از محبت نار نورى مى‏شود
وز محبت دیو حورى مى‏شود
از محبت سُقم صحت مى‏شود
وز محبت قهر، رحمت مى‏شود4

پیامبر(ص) و امامان(ع) - که اسوه‏هاى راستین بشریّت هستند - نسبت به آحاد مردم بسیار مهربان، صمیمى و پرمحبت بودند. جاذبه محبّت‏هاى پیامبر(ص) یکى از عوامل بزرگ گرایش مشرکان به اسلام گردید. آنها در جاى خود، نهایت درجه مودت و آیین دوستى و رفاقت نسبت به مردم را رعایت مى‏کردند. محبت آنها نسبت به محرومان و از پا افتادگان بیشتر بود. آنها مظهر صفات الهى بودند، ترحم و دوستى و مهربانیشان بر خشونتشان مى‏چربید، اصل را بر محبت قرار داده بودند و از خشونت به عنوان استثنا استفاده مى‏کردند. به نمونه‏هایى از شیوه‏هاى برخورد و ارتباط دوستانه پیشوایان با افراد مختلف، اشاره مى‏کنیم:
1 - در ماجراى جنگ خیبر که در سال هفتم هجرت رخ داد، سپاه اسلام پیروز شد. یکى از کسانى که در این نبرد اسیر مسلمانان شد، صفیه دختر حىّ بن اخطب (دانشمند سرشناس یهود) بود. بلال حبشى صفیه را همراه یک بانوى دیگر به مدینه آورد، ولى آنها را از کنار جنازه‏هاى بستگانشان عبور داد، آنها با دیدن آن منظره‏ها، بسیار ناراحت شده و گریه سر دادند و صورتشان را خراشیدند. وقتى وارد مدینه شده و به محضر پیامبر(ص) رسیدند، پیامبر(ص) از صفیّه در مورد علت خراشیدگى چهره‏اش پرسید، صفیه ماجرا را گفت، پیامبر(ص) دریافت که بلال حبشى در این مورد، آیین اخلاق و مهر و محبت اسلامى را رعایت نکرده است، لذا او را مورد سرزنش قرارد داد و فرمود: «انزعَتْ مِنْکَ الرّحْمَةُ یا بلال، حَیْثُ تَمَرُّ بامراتَیْنِ عَلى قَتلى رِجالِهِما؟5 اى بلال! آیا مهر و محبت از وجود تو زدوده شده که آن دو بانو را در کنار کشته‏شدگانشان حرکت دادى؟ چرا بى‏رحمى کردى؟»
این‏گونه سرزنش‏ها بیانگر آن است که اسلام دین محبت است؛ حتى تا این اندازه که نباید در منطقه جنگ، بازماندگان کفار را در کنار جنازه کشته هایشان عبور داد.
2 - مردى نزد پیامبر(ص) آمد و گفت: «من هرگز کودکى را نبوسیده‏ام» وقتى رفت، پیامبر(ص) فرمود: «این مرد از اهل دوزخ است»6
3- روزى پیامبر(ص) نماز ظهر را با جماعت اقامه نمود، ولى بر خلاف معمول دو رکعت آخر را به سرعت به پایان رسانید، پس از نماز، از آن حضرت پرسیدند: آیا حادثه تلخى رخ داده؟ علت شتاب شما چه بود؟
آن بزرگوار در پاسخ فرمود: «اَما سَمِعْتُم صَراخَ الصَّبىّ؛ آیا شما صداى ناله کوک را نشنیدید؟»
معلوم شد در نزدیک محل اقامه نماز نوزادى گریه مى‏کرده و کسى نبوده تا با نوازش او را آرام کند، مهر و محبت پیامبر(ص) موجب شده که نمازش را کوتاه کند، و آن کودک را مورد لطف و نوازش قرار دهد.7
4 - یکى از اصحاب مى‏گوید: پیامبر(ص) را دیدم که در مسجد به نماز ایستاده بود، وقتى به سجده رفت، حسن و حسین(ع) بر پشتش پریدند، بعضى مى‏خواستند آن دو را رد کنند، پیامبر(ص) اشاره کرد به آنها کار نداشته باشید، وقتى نماز تمام شد، آن دو کودک را در آغوش گرفت و فرمود: «کسى که مرا دوست دارد، باید این دو را دوست بدارد.»8
نیز روایت شده: روزى نماز جماعت به امامت پیامبر(ص) در مسجد برقرار بود، حسین(ع) - که دوران کودکى را به سر مى‏برد - با علاقه شدید به سوى محراب دوید و در سجده بر پشت آن حضرت سوار شد و پاهاى خود را حرکت مى‏داد، و مى‏گفت حَلْ حَلْ (که عرب‏ها هنگام راندن شتر این واژه را مى‏گویند) هنگامى که پیامبر(ص) سر از سجده برداشته و مى‏نشست، حسین(ع) را با دست هایش مى‏گرفت و در کنار بر زمین مى‏نهاد، هنگامى که به سجده دوم مى‏رفت، باز حسین(ع) بر پشت آن حضرت سوار مى‏شد و پاهایش را حرکت مى‏داد، و همان جمله را تکرار مى‏کرد این منظره چند بار تکرار شد تا پیامبر(ص) از نماز فارغ گردید.
یک نفر یهودى از دور این منظره را مى‏دید، نزدیک آمد و به پیامبر(ص) عرض کرد: «شما با فرزندان خود به گونه‏اى رفتار مى‏کنید که در میان ما چنین رفتارى نیست؟
پیامبر (ص) به او فرمود: «اگر شما به خدا و رسولش ایمان بیاورید، به کودکان مهر و محبت مى‏ورزید، همین منظره و گفتار موجب شد که آن یهودى مسلمان گردید.»9
5 - محبت‏ها و مهربانى‏هاى ایثارگرانه حضرت زهرا(س) و حضرت على(ع) به محرومان، بینوایان، یتیمان، اسیران که صدها مورد آن در روایات ما آمده، هر کدام درس مهم محبت و صمیمیتى است که در سیره تابان آنها مى‏درخشد. یکى از شعبه‏هاى محبت - که قبلاً خاطرنشان شد - روابط دوستانه و مهرانگیز همسران نسبت به همدیگر است، حضرت زهرا(س) نسبت به همسر به قدرى پر محبت بود که حضرت على(ع) مى‏فرماید: «هرگونه اندوه و رنج و ناراحتى‏اى که در بیرون خانه بر من وارد مى‏شد، با دیدار زهرا(س) همه آنها به شادى و آرامش تبدیل مى‏گردید.»
با این که این دو بزرگوار بیش از ده سال همسر همدیگر بوده، و در سخت‏ترین شرایط و فضاسازى‏هاى دشمن و جنگ‏ها قرار داشتند، در عین حال، حضرت على(ع) مى‏فرماید: «فواللّهِ ما اَغْضَبْتُها، و لا اَکْرَهْتُها عَلى امْرٍ حَتّى قَبَضَها اللّهُ عَزَّوجلَّ، وَ لا اَغْضَبَتْنى وَ لا غَضَبَتْ لی اَمْراً؛ سوگند به خدا! من هیچ گاه زهرا (س) را از آغاز تا آخرین لحظه عمرش خشمگین و ناخشنود نکردم، او نیز هیچ گاه موجب خشم و ناخشنودى من نشد.»10
روشن است که چنین صمیمیت و همدلى و صفایى جز در پرتو مهر و محبت به دست نمى‏آید. حضرت على(ع) در امور خانه، فاطمه(س) را کمک مى‏کرد، هیزم و آب به خانه مى‏آورد و خانه را جاروب مى‏کرد. پیوند مقدس همسرى آنها به گونه‏اى بود که روح تعاون و صمیمیت در آن حاکم بود و در واقع یک روح در دو پیکر بودند. اصولاً در زندگى آنها دوئیّت معنا نداشت.11
درباره فرزند دارى و رابطه والدین با فرزند نیز آنچه در زندگى آنها اساس و محور کار بود، محبت و مهربانى بود، آنها با فرزندانشان دوست و رفیق صمیمى بودند و به شخصیت آنها بها مى‏دادند. به نیازهاى جسمى و روحى آنها توجه عمیق داشتند و هرگز به روحیه لطیف آنها ضربه نزدند، عدالت و احسان نسبت به آنها را به طور کامل رعایت مى‏نمودند، و برخورد صادقانه و پرصفایى با آنها داشتند که چاشنى همه این امور، مهر و محبّت بود.
6 - ماجراى معروف آموزش وضو به پیرمرد توسط حسن و حسین(ع) که در آن هنگام کودک بودند، نیز بیانگر اوج ادب و محبت آنها است. آنها دیدند پیرمرد وضوى ناقص گرفت، براى این که مبادا به او اهانت شود و یا تحقیر گردد، با کمال محبت به او رو کرده و گفتند: «اى شیخ! ما وضو مى‏سازیم، ببین کدام یک از ما بهتر وضو مى‏گیرد!»
پیرمرد به تماشاى آن‏ها پرداخت، آنها هر دو وضوى کامل گرفتند، پیرمرد به ناقص بودن وضوى خودش پى برد، به آنها گفت: «هر دو وضوى نیک ساختید، و وضوى من نادان ناقص بود، اکنون وضوى کامل را از شما آموختم، شما به خاطر علاقه‏اى که به امت جدتان دارید، وضوى صحیح را به من یاد دادید، سپاس گزارم.»12
7 - روزى امام حسن مجتبى(ع) کودکى را دید که نان خشکى در دست داشت، لقمه اى از آن را مى‏خورد و لقمه دیگر را به سگى که در آن جا بود مى‏داد. البته آن کودک فرزند یک برده بود، امام حسن(ع) از او پرسید: چرا چنین مى‏کنى؟
عرض کرد: «من از خدا شرم کردم که غذا بخورم، و حیوانى گرسنه به من نگاه کند، و من به او غذا ندهم.»
امام حسن(ع) از روش و پاسخ زیباى او خوشحال شد، دستور داد لباس و غذاى فراوانى به آن کودک دادند، آن گاه با مهر و محبت سرشارى، آن کودک را از اربابش خرید و آزاد نمود.13
8 - هنگامى که در ماجراى کربلا، امام حسین(ع) از مدینه به سوى مکه عازم شد، یکى از ساکنان مدینه به نام عبدالله بن مطیع، در مدینه براى خود چاه آبى حفر کرده بود تا با افراد خانواده‏اش از آب آن بهره‏مند گردد، ولى آب آن اندک و شور بود، به محضر امام حسین(ع) آمد و عرض کرد: «فدایت گردم! این چاه را کنده‏ایم و امروز به آب رسیده، ولى آبش اندک و شور است.»
امام حسین(ع) با مهر و عاطفه‏اى سرشار از محبّت کنار چاه آمد، و اندکى از آب آن را نوشید و سپس مقدارى از آب را به دهان ریخت و مضمضه کرد، و آن گاه آن را در درون چاه ریخت، این کار باعث شد که آب آن چاه، هم شیرین شد و هم زیاد گردید.14
9 - روزى امام حسین (ع) از راهى عبور مى‏کرد، چند نفر فقیر را دید که پلاسى روى خاک افکنده‏اند، و تکه‏هاى خشک نان در دست دارند و مى‏خورند، وقتى امام را دیدند، او را به جمع خود براى خوردن نان دعوت نمودند. امام با کمال محبت نزد آنها رفت و کنار آنها نشست، از نان خشک آنها خورد و این آیه را خواند: «انّهُ لایُحِبُّ المستکبرین؛ خداوند متکبّران را دوست ندارد»15 سپس با نگاهى مهرانگیز به آنها فرمود: «من دعوت شما را پذیرفتم، اکنون نوبت شما است که دعوت مرا براى ناهار بپذیرید.» آنها دعوت امام را پذیرفتند و همراه آن حضرت به خانه آمدند، امام حسین(ع) به خدمت کار خانه فرمود: آنچه از غذا در خانه هست براى مهمانان بیاور، او غذا آورد، و امام از آنها پذیرایى خوبى کرد.16
10 - ابوعبیده مى‏گوید: در سفرى سوار بر یک شتر با امام باقر(ع) هم سفر بودم، من در یک طرف کجاوه و آن حضرت در طرف دیگر آن بود. هنگام سوار شدن، نخست من سوار مى‏شدم، بعد او سوار مى‏شد، وقتى هر دو در جاى خود قرار مى‏گرفتیم، آن حضرت به من سلام مى‏کرد و مانند مردى که دوست خود را تازه دیده است مصافحه مى‏نمود و احوال پرسى مى‏کرد و هنگام پیاده شدن، آن حضرت زودتر از من پیاده مى‏شد. وقتى در زمین قرار مى‏گرفتیم، آن حضرت به من سلام مى‏کرد، و باز مانند کسى که بعد از مدت‏ها دوستش را تازه دیده به گرمى مصافحه مى‏کرد و احوال پرسى مى‏نمود. به آن بزرگوار عرض کردم: شما به گونه‏اى رفتار مى‏کنید که هیچ کس آن گونه رفتار نمى‏کند!
در پاسخ فرمود: «آیا نمى‏دانى که پاداش دست دادن به هم چقدر فراوان است؟ مؤمنان وقتى که به همدیگر مى‏رسند و با هم مصافحه مى‏کنند، آن چنان گناهانشان مى‏ریزد که برگ درختان (در پاییز) مى‏ریزد، خداوند به آنها به نظر رحمت مى‏نگرد، تا از همدیگر جدا گردند.»17
به راستى که پیرو این امامان برگزیده الهى هستیم، آیا نباید به آنها اقتدا کرد و نسبت به همدیگر با کمال صمیمیت و مهربانى رفتار کنیم؟
11 - محمد بن سهل قمى مى‏گوید: در سفر مکه به مدینه رفتم، در آن جا به محضر امام جواد(ع) رسیدم، خواستم لباسى را از آن بزرگوار به عنوان برکت زندگى بگیرم، فرصتى به دست نیامد، با حضرت خداحافظى نموده و از خانه‏اش بیرون آمدم، تصمیم گرفتم در این مورد نامه‏اى برایش بنویسم و تقاضاى لباس کنم. نامه را نوشتم و به مسجد رفتم و پس از انجام دو رکعت نماز و استخاره به قلبم آمد که نامه را نفرستم، از این رو نامه را پاره کردم و همراه کاروان از مدینه به سوى وطن حرکت نمودیم، فاصله زیادى از مدینه دور شده بودیم، ناگاه شخصى نزد من آمد و دستمالى در دستش بود که آن لباس مورد آرزوى من در درون آن قرار داشت. از افراد مى‏پرسید: محمد بن سهل قمى کیست؟ تا این که مرا پیدا کرد و آن دستمال را به من داد و گفت: «مولایم (امام جواد) این لباس را براى شما فرستاه است.» نگاه کردم دیدم دو لباس مرغوب و نرم است.
او نیز آن لباس‏ها را گرفت و تا آخر عمر نزد او بود، وقتى که از دنیا رفت، پسرش احمد با همان دو لباس، پیکر او را کفن نمود.18
12 - روزى امام کاظم(ع) در کنار مردى ژولیده و غبارآلود مى‏گذشت، به او سلام کرد و با مهربانى ویژه‏اى در نزد او نشست و مدتى طولانى با او به گفت و گو پرداخت، آن‏گاه با محبت سرشارى به او فرمود: «براى خدمت گذارى حاضرم، هر کارى دارى بگو انجام دهم.»
شخصى با دیدن این منظره، شگفت زده شد و به امام عرض کرد: «عجبا! شما در کنار این مرد (ژولیده و خاک آلود و کوخ‏نشین) آمده‏اى و همنشین او شده‏اى، و اکنون هم به او اعلام مى‏کنى که آماده خدمت گذارى هستى؟ با این که به او سزاوار است که تو را خدمت کند؟»
امام کاظم(ع) در پاسخ فرمود: «این شخص بنده‏اى از بندگان خدا براساس کتاب خدا (قرآن) است، و برادر دینى من، و همسایه من در شهرهاى خدا است، پدر من و او (حضرت آدم«ع») یکى است، و او بهترین پدران است و بالاترین دین، دین اسلام است که ما را به همکارى دعوت کرده است. شاید روزگار دگرگون شود و ما دست نیاز به سوى او دراز کنیم، و خدا ما را پس از فخر بر او، در برابرش کوچک نماید.» سپس امام کاظم(ع) شعرى خواند که معنایش این است: «با کسى که در ظاهر، تناسبى براى ارتباط با ما ندارد، رابطه برقرار مى‏سازیم، از ترس این که مبادا بدون دوست گردیم.»19
براى روشن‏تر شدن این مطلب مهم، توجه شما را به یک فراز جالب از زندگى امام خمینى(قدس سرّه) که در مصاحبه خانم مرضیه حدیدچى، معروف به خانم دبّاغ آمده، جلب مى‏کنم:
«به یاد دارم یکى از بچه‏هاى (سه چهار ساله) مرحوم آقاى اشراقى (که نوه امام بود) یک روز به راهرو خانه امام در جماران آمد و یک لنگه کفش برداشت و گفت که مى‏خواهد امام را بزند، من دنبالش دویدم تا لنگه کفش را بگیرم، ولى او در را باز کرد، و به داخل اتاق رفت، تا رفتم او را بگیرم، حضرت امام خمینى قدس سرّه دستشان را بلند کردند و به من فهماندند که کارى نداشته باشم. بچه سه - چهار بار با کفش به حضرت امام زد، بعد امام او را بغل کردند و بوسیدند و فرمودند:
«بابا جون اگر من به شما مى‏گویم که به این کاغذها دست نزنى، به این خاطر است که اینها مال مردم است و من باید آنها را بخوانم و جواب بدهم و اگر پاره شوند، پیش خدا مسئولم.»
یعنى امام بدون این که حالت خاصّى در چهره‏شان پیدا شود، خیلى راحت با آن بچه برخورد کردند، سرانجام بچه لنگه کفش را همان جا گذاشت، و از اتاق بیرون رفت. مى‏خواهم بگویم امام ظرافت‏هاى تربیتى و خانوادگى پرمحبت خاصّى داشتند.
ولى بعضى در عین آن که در لباس اسلام مى‏درخشند رعایت نمى‏کنند، مثلاً در زمان جنگ همسر یک فرمانده تعریف مى‏کرد که یک روز صبح شوهرش بیرون مى‏رود تا براى بچه بیمارشان شیر بگیرد، ولى ساعت 12 شب به منزل برمى‏گردد.
این برخورد صحیح نیست، و نشانه بى‏توجهى و بى‏مهرى به مسائل خانواده است، در صورتى که امام قدّس سرّه چنین نبودند.»20
پى‏نوشت‏ها:
1 - فتح، 29.
2 - غررالحکم، (ترجمه محمد على انصارى)، ج‏1، ص‏209.
3 - اصول کافى، ج‏2، ص‏120.
4 - دیوان مثنوى، به خط میرخانى، دفتر دوم، ص‏143.
5 - سیره ابن هشام، ج‏3، ص‏350؛ بحار، ج‏22، ص‏5.
6 - فروع کافى، ج‏6، ص‏50.
7 - همان، ص‏48.
8 - مناقب ابن شهر آشوب، ج‏3، ص‏384.
9 - همان، ص‏71 و 72.
10 - وسائل الشیعه، ج‏14، ص‏492.
11 - اقتباس از بحارالانوار، ج‏43، ص‏151.
12 - مناقب ابن شهر آشوب، ج‏3، ص‏403.
13 - البدایة والنهایة، ج‏8، ص‏38.
14 - فضائل الخمسه فیروزآبادى، ج‏3، ص‏271.
15 - نحل، 23.
16 - بحارالانوار، ج‏44، ص‏189.
17 - اصول کافى، ج‏2، ص‏179.
18 - مختار الخرائج، ص‏273.
19 - اعیان الشیعه، چاپ ارشاد، ج‏2، ص‏7.
20 - اقتباس از امیر رضا ستوده، پا به پاى آفتاب، ج‏1، ص‏326.
 

تبلیغات