آرشیو

آرشیو شماره ها:
۲۸۱

چکیده

متن

در میان همه مذاهب الهى و انسان هاى با انصاف جهان, فضیلت و ارزشى بالاتر از عدالت و احسان نیست; اسلام که دین انسان سازى و جامعه سازى و تکامل است; این, دو خصلت را پس از توحید و اساس دین, در رإس ارزش ها قرار داده و اهمیت فوق العاده اى براى آنها قأل است.
قرآن مى فرماید: ((ان الله یإمر بالعدل و الاحسان)).(1) خداوند به عدالت و احسان فرمان داده است.
پیامبر اکرم(ص) فرمودند: ((جماع التقوى فى قوله تعالى ان الله یإمر بالعدل والاحسان)).(2) مجموعه تقوا و پرهیزکارى, در این گفتار خدا است که مى فرماید: خداوند به عدالت و احسان, فرمان مى دهد.
عدالت به معنى حقیقى کلمه, یعنى هر چیزى در جاى خود قرار گیرد; بنابراین, هرگونه افراط یا تفریط, تجاوز از قانون عدالت است; نتیجه اینکه در امور اجتماعى, تجاوز به حقوق دیگران بر خلاف اصل عدالت است. امام صادق(ع) مى فرمایند: ((المیزان العدل))(3) ترازوى سنجش, همان عدالت است. ترازویى که به طور دقیق, حق را از باطل جدا مى سازد و حقیقت را نشان مى دهد, اندازه ها و حد اعتدال را تبیین مى کند, عدالت نیز همان ترازوى دقیق سنجش در همه عرصه هاى زندگى انسان است.
امیرمومنان على(ع) فرموده اند: ((العدل, الانصاف والاحسان; التفضل))(4) عدالت آن است که, براساس انصاف, حق مردم به آنها داده شود, ولى احسان آن است که علاوه بر اداى حقوق, بر آنها نیکى کنى. نیز فرمود: ((ان العدل میزان الله الذى وضعه للخلق و نصبه لاقامه الحق))(5) عدالت, ترازوى سنجش خدا است, خداوند آن را براى (حفظ حقوق) انسان ها قرار داده و آن را براى اجراى حق و برقرارى آن نصب کرده است.

فرق بین عدالت و احسان
عدالت ـ همان طور که گفتیم ـ آن است که هر چیزى در جاى خود قرار گیرد; چنانکه على(ع) فرمود: ((عدالت, هر چیزى را در جاى خود قرار دادن است.)) و نیز فرمود: ((العدل نظام الامور))(6) عدالت مایه نظم و تنظیم و برنامه ریزى امور است ولى احسان, به معنى تفضل و نیکى, افزون بر عدالت است.
به عنوان مثال, هرگاه جمعى در اتوبوسى نشسته اند و هر کسى براساس برنامه و نظم در صندلى خود قرار گرفته و دیگر جاى خالى نیست, در این هنگام پیرمردى وارد اتوبوس مى شود و براى او جا نیست, در اینجا هر کسى در جاى خود براساس عدالت نشسته; ولى یک نفر از روى احسان برمى خیزد و جاى خود را به آن پیرمرد مى دهد; بنابراین احسان در موارد حساس لازم است, وگرنه افراد ناتوان به زحمت مى افتند.
مثال دیگر: در سازمان بدن انسان, دو اصل عدالت و احسان حکومت مى کند که هر کدام در جاى خود لازم است. در حالت عادى, تمام دستگاه هاى بدن, نسبت به یکدیگر, خدمت متقابل دارند و هر عضوى براى کل بدن, کار مى کند و از خدمات اعضاى دیگر نیز, بهره مند است. این همان اصل عدالت است; ولى گاه عضوى مجروح مى شود و توان متقابل را از دست مى دهد, آیا ممکن است بقیه اعضا, دست از حمایت آن عضو مجروح بردارند؟ قطعا نه! این, همان احسان است. در جامعه, براى سالم سازى, باید این دو حالت, حاکم باشد; وگرنه, آن جامعه, جامعه سالمى نیست. بنابراین, احسان یک نوع محبت و ابراز دوستى افزون بر عدالت است, چنانکه على(ع) فرمود: ((الاحسان محبه))(7) احسان یک نوع محبت کردن و ابراز دوستى است.
آرى, گاهى دشمن غدارى, به جامعه اى حمله کرده و به قتل و غارت مى پردازد, یا حوادث ناگوارى چون بیمارى, سیل و زلزله و طوفان, بسیارى را بى خانمان مى سازد; در این گونه موارد, اصل عدالت با همه قدرت و تإثیر عمیقش به تنهایى کارساز نیست. باید احسان نیک اندیشان و دست لطف و کرم آنها به یارى مردم مصیبت زده بشتابد و نابسامانى هاى آنها را, سامان بخشد; وگرنه شیرازه جامعه از هم پاشیده شده و آثار شوم آن بر همه جامعه, سایه مى افکند و گاهى موجب هرج و مرج در ابعاد مختلف مى شود.
با این توضیح به زندگى درخشان على(ع) در رابطه با دو اصل عدالت و احسان مرورى مى کنیم, که به راستى اعجاب آور و تحسین برانگیز بوده و درس هاى بزرگ زندگى درخشان اجتماعى را به ما مىآموزد.

نگاهى به عدالت على(ع)
بحث و گفتار, پیرامون عدالت على(ع) بسیار دامنه دار و همچون دریاى ناپیدا کرانه اى است که نمى توان به ساحل آن رسید; آنچه در اینجا ذکر مى شود به عنوان نمونه است:

1ـ برده اى را به حضور على(ع) آوردند که از بیت المال دزدى نموده بود, على(ع) فرمود: باید حد سرقت بر او جارى گردد. بر همین اساس, انگشتان دست او را به عنوان دزدى, قطع نمود.(8)
2ـ بى عدالتى هاى عثمان در مصرف بیت المال در عصر خلافتش, باعث شد که مسلمانان به او اعتراض شدید نمودند; در رإس آنها, ابوذر غفارى, بسیار اعتراض کرد. سرانجام عثمان دستور داد تا ابوذر را به سرزمین داغ و بد آب و هواى ((ربذه)) تبعید کنند; روزى که او را از مدینه به سوى ربذه مى بردند, حضرت على(ع) او را بدرقه کرد و به او فرمود: ((یا إباذر انک غضبت لله فارج من غضبت له , ان القوم خافوک على دنیاهم, و خفتهم على دینک))(9) اى ابوذر, تو براى خدا خشم کردى, پس به او امیدوار باش; مردم به خاطر دنیاى خود از تو ترسیدند و تو به خاطر دینت از آنها ترسیدى.
به این ترتیب حضرت على(ع) با تإیید ابوذر غفارى, آنان را که به بیت المال خیانت مى کنند دنیاپرست خوانده و محکوم نمود.
3ـ پس از عثمان, مسلمانان با اجتماع بى نظیرى به محضر حضرت على(ع) آمده و با او به عنوان خلیفه بیعت کردند, چند روزى از این حادثه نگذشت که گروهى از سرشناسان مانند: طلحه, زبیر, عبدالله بن عمر و سعد ابى وقاص که در عصر خلافت عثمان از بیت المال سوء استفاده مى کردند, دیدند با حکومت حضرت على(ع) دستشان از استفاده ناروا از بیت المال کوتاه شده است لذا با جوسازىها, آن حضرت را در فشار قرار دادند, على(ع) با کمال قاطعیت در برابر آنها ایستاد, آنها را منحرف و دنیاپرست و ستمگر خواند و سوء استفاده از بیت المال را به عنوان ظلم به حق مظلومان نامید و پس از سرزنش شدید آنها فرمود: ((و ایم الله لانصفن المظلوم من ظالمه و لاقودن الظالم بخزامته حتى اورده منهل الحق و ان کان کارها))(10) سوگند به خدا, داد مظلوم را از ستمگر مى گیرم و افسار ستمگر را آن چنان مى کشم تا به آبشخور حق وارد گردد, گرچه ناخوش آیند او باشد.
4ـ هنگامى که على(ع) زمام امور خلافت را در کوفه در دست داشت و اموال بسیار از بیت المال در اختیار آن حضرت بود, روزى برادرش عقیل, به محضرش آمد و گفت: ((مقروض هستم و از اداى آن عاجز مى باشم, قرض مرا ادا کن.)) على(ع) فرمود: ((قرض تو چه اندازه است؟)) عقیل گفت: صد هزار درهم. على(ع) فرمود: ((سوگند به خدا آنقدر ندارم که بتوانم قرض تو را ادا کنم, صبر کن تا جیره شخص من برسد, تا آخرین حد توان, به تو کمک مى کنم...))
عقیل گفت: بیت المال در اختیار تو است, آیا با این حال, مرا به جیره خود وعده مى دهى؟ مگر جیره تو چه اندازه است؟ اگر همه آن را هم به من بدهى, دردى را دوا نمى کند. على(ع) به او فرمود: اى برادر! هر کدام از من و تو نسبت به بیت المال به منزله یک نفر هستیم ـ در این هنگام على(ع) با برادرش در طبقه بالاى دارالاماره که مشرف به بازار کوفه بود, گفتگو مى کردند ـ على(ع) به عقیل فرمود: اگر گفتار من تو را قانع نمى کند, به کنار این صندوق ها که در بازار پیدا است و پول هاى تاجران در میانشان است برو, و آنها را بشکن و از پول آنها بردار.)) عقیل عرض کرد: اى امیرمومنان! آیا به من امر مى کنى که صندوق هاى عده اى را که توکل به خدا نموده و مقدارى پول اندوخته اند را بشکنم؟ على(ع) فرمود: آیا تو به من دستور مى دهى که در بیت المال را که از آن مسلمانان است بگشایم, با این که توکل به خدا نموده و آن را بسته اند؟ و اگر مى خواهى, شمشیرت را بردار, من نیز شمشیرم را برمى دارم و با هم به شهر ((حیره)) مى رویم; در آنجا, بازرگانان ثروتمند زیاد هستند, به خانه یکى از آنها یورش مى بریم و مالش را غارت مى کنیم.
عقیل عرض کرد: آیا دزدى کنم؟ على(ع) فرمود: اگر از مال یک نفر دزدى کنى, بهتر از آن است که از اموال همه مسلمانان دزدى کنى, چرا که بیت المال , مال همه مسلمین است... .))(11)
در روایت دیگر آمده, روزى عقیل از برادرش على(ع) درخواست کمک از بیت المال کرد, على(ع) فرمود: ((صبر کن تا روز جمعه فرا رسد; عقیل تا روز جمعه صبر کرد, پس از اقامه نماز جمعه, على(ع) به عقیل فرمود: ((درباره کسى که به همه این مسلمانان (که در مسجد براى نماز اجتماع کرده بودند) خیانت کند چه مى گویى؟)) عقیل گفت: ((چنین کسى, شخص بسیار بدى است)) على(ع) فرمود: ((تو با درخواست کمک (زیادتر از حقت) از بیت المال, به من, دستور مى دهى که به این مسلمانان خیانت کنم.))(12)
5 ـ پیرمردى به نام ((عاصم بن میثم)) به محضر على(ع) ـ در آن هنگام که بیت المال را تقسیم مى کرد ـ آمدو عرض کرد: من پیر و فرتوت هستم, به من زیادتر بده. امیرمومنان على(ع) فرمود: ((سوگند به خدا! این اموال از دسترنج من به دست نیامده و آن را از پدرم به ارث نبرده ام; بلکه امانتى در دست من است که باید حدود آن را رعایت نمایم.)) سپس براى آنکه به آن پیرمرد احسان شود, به حاضران فرمود: ((رحم الله من اعان شیخا کبیرا مثقلا))(13) خدا رحمت کند کسى را که به پیرمرد افتاده کمک کند. به این ترتیب عواطف مردم را در مورد کمک رسانى به آن پیرمرد جلب نمود.
6ـ در کوفه, عصر خلافت على(ع), جمعى از ایرانیان که قبلا برده اعراب بودند و على(ع) آنها را آزاد کرده بود, به عنوان موالى و حمرإ خوانده مى شدند, هر روز به مسجد مىآمدند و پاى سخنرانى على(ع) مى نشستند و بهره مى بردند, بعضى از خودخواهان تیره دل عرب, مانند ((اشعث بن قیس)) که نژادپرست بود و عجم ها را تحقیر مى کرد, به عنوان اعتراض به امیرمومنان على(ع) چنین گفت: ((اى امیرمومنان! این افراد (حمرإ) پیش روى تو بر ما چیره شده اند و تو از آنها جلوگیرى نمى کنى... امروز, من نشان خواهم داد که عرب چه کاره است؟))
حضرت على(ع) خطاب به او و امثال او فرمود: ((این عرب هاى شکمباره در بستر نرم به استراحت پرداخته اند, ولى همین حمرإ (ایرانیان آزاد شده) در روزهاى گرم, براى تإمین هزینه زندگى زحمت مى کشند; آنگاه شما از من مى خواهید این زحمت کشان (بینوا) را از خود دور کنم, تا خودم جزء ستمگران گردم؟ هرگز چنین نخواهم کرد... ))(14)
حضرت على(ع) روزهاى جمعه, همه اموال بیت المال را به مستحقین مى رسانید و زمین آن را جارو مى کرد, سپس دو رکعت نماز در آنجا بجا مىآورد و پس از نماز, مى فرمود: ((این نماز در روز قیامت گواهى مى دهد که من همه بیت المال را به صاحبانش دادم و براى خود چیزى برنداشتم.))
یکى از شیعیان مى گوید: اموالى از بیت المال از منطقه جبل (کرمانشاه و اطراف آن) به کوفه آورده بودند, آن حضرت با نظم و برنامه دقیقى, آن را به سران هفت قوم (که در آن وقت مردم کوفه در هفت بخش, مشخص شده بودند) داد, تا آنها, همه آن اموال را به طور مساوى بین افراد تقسیم کنند; در پایان کار, یک قرص نان باقى ماند, على(ع) دستور داد آن را هفت قسمت نموده و همان قسمت شده ها را بین هفت بخش مذکور تقسیم نمود.(15)
7ـ در نهج البلاغه خطبه 224, دو ماجراى عجیب در رابطه با احتیاط و دقت على(ع) در رعایت عدالت در تقسیم بیت المال آمده است. ماجراى اول داستان آهن گداخته و عقیل است, که چون معروف است از بیان آن صرف نظر کرده و به ذکر ماجراى دوم مى پردازیم; روزى ((اشعث بن قیس)) (که از منافقان کوردل و دشمنان سرسخت على(ع) بود) تصمیم گرفت با ترفندهاى مرموز, خود را به امیرمومنان على(ع) نزدیک کرده و به گمان باطل خود شاید بتواند از بیت المال بهره بیشترى ببرد, حلوایى آماده کرد و در آوندش ریخت و شب هنگام به در خانه على(ع) آمد و کوبه در را به صدا درآورد; على(ع) در را گشود, و او حلوا را تقدیم کرد, على(ع) آن چنان از آن حلوا اظهار نفرت کرد که فرمود: ((گویا آن را با زهر مار خمیر کرده بود, به او گفتم: آیا این حلوا, بخشش است یا زکات و یا صدقه؟ زکات و صدقه بر ما خاندان حرام است.)) اشعث گفت: نه زکات است و نه صدقه; بلکه هدیه است, على(ع) فرمود: ((سوگند کنندگان در سوگ تو بنشینند و مرگت باد! آیا از راه دین خدا وارد شده اى که مرا فریب دهى؟ آیا نظام عقل تو به هم خورده یا دیوانه شده اى و یا هذیان مى گویى؟ سوگند به خدا اگر هفت اقلیم را با آنچه در زیر افلاک آن است به من ببخشند, تا با گرفتن پوست حبه جویى از دهان مورچه اى, خدا را نافرمانى کنم; نخواهم کرد و به راستى که دنیاى شما در نزد من, از برگى که ملخ آن را به دندان گرفته و آن را جویده است, پست تر مى باشد; على را به دنیاى ناپایدار و خوشى آن چه کار؟!... ))(16) به این ترتیب على(ع) هدیه رشوه نماى اشعث را رد کرد و راه نفوذ و تطمیع او را براى تجاوز به بیت المال و آسیب رسانى به عدالت, مسدود نمود.
8ـ ((بکر بن عیسى)) مى گوید: على(ع) در عصر خلافتش به مردم کوفه مى فرمود: ((اى کوفیان! هرگاه از میان شما رفتم و به سوى آخرت کوچ کردم و جز خانه و مرکبم چیز دیگرى گذاشتم, من خأن هستم.)) او هزینه ساده زندگى اش از غذا و لباس و... را از بیت المال تإمین نمى کرد, بلکه از محصول باغ ((ینبع)) که آن را در مدینه با دسترنج خود احداث کرده بود ـ و برایش مى فرستادند ـ تإمین مى نمود. به مردم, نان و گوشت مى رسانید, ولى خودش از غذاهاى ساده تر استفاده مى کرد. دو زن که یکى عرب و دیگرى عجم بود, به محضرش آمدند, آن حضرت به هر دو به طور مساوى مقدارى پول و غذا داد, زن عرب گفت: من از عربم ولى این زن از عجم است, چرا به من بیشتر ندادى؟ آن حضرت فرمود: ((سوگند به خدا! من بین نوادگان اسماعیل(ع) با نوادگان اسحاق(ع) تفاوتى در بهره بردارى از بیت المال نمى دانم. ))(17)
شبى ((عمرو عاص)) به حضور على(ع) آمد, على(ع) در آن هنگام به امور بیت المال رسیدگى مى کرد. همان دم چراغ را خاموش نمود, و در برابر تابش ماه نشست و به این ترتیب به عمروعاص ـ که براى بهره مندى از بیت المال نزد على(ع) آمده بود, فهماند که حساب و کتاب بیت المال دقیق است و من بى حساب و کتاب, افزون از قانون عدالت, از بیت المال به کسى نمى دهم.
9ـ طلحه و زبیر به محضر على(ع) آمدند و گفتند: در عصر خلافت عمر, بیشتر از این اندازه از بیت المال به ما مى داد. على(ع) فرمود: رسول خدا(ص) چقدر به شما مى داد؟ آنها سکوت نمودند, حضرت فرمود: آیا رسول خدا(ص) بیت المال را به طور مساوى بین مسلمانان تقسیم مى کرد؟ آنها گفتند: آرى, فرمود: آیا پیروى از سنت رسول خدا(ص) بهتر است یا پیروى از سنت عمر؟ آنها گفتند: پیروى از سنت رسول خدا(ص) بهتر است, ولى ما داراى خصوصیاتى مانند سابقه تحمل و زحمت فراوان براى اسلام, و خویشاوندى با رسول خدا(ص) هستیم. على(ع) فرمود: آیا سابقه شما و زحمت و خویشاوندى شما بیشتر است یا سابقه و زحمت و خویشاوندى من؟ آنها گفتند شما در این امور مقدم تر هستید, حضرت فرمود: سوگند به خدا من وا ین اجیر من ـ اشاره به غلامش کرد ـ در بهره بردارى از بیت المال یکسان هستیم و در این جهت هیچ فرقى بین من و اجیر من نیست.(18)
10 ـ بانویى به نام سوده مى گوید: عامل على(ع) در دیار ما, در اخذ مالیات, سخت گیرى مى کرد; به عنوان شکایت از او نزد على(ع) رفتم, برخاسته بود تا نماز بخواند, همین که مرا دید با کمال مهربانى به من توجه نمود و فرمود: ((آیا درخواستى دارى؟)) ماجرا را گفتم, اشک از چشمانش سرازیر شد, فرمود: ((خدایا تو شاهد هستى که من عامل هاى خود را براى ظلم به کسى به سوى مردم نفرستاده ام)); سپس قطعه پوستى طلبید و در آن پس از ذکر آیه اى از قرآن نوشت: ((اى عامل من! وقتى نامه ام به تو رسید, آنچه را در دست دارى نگهدار, تا مإمورى بفرستم و آنها را از تو تحویل بگیرد.)) آنگاه آن نامه را به من داد که حتى آن را مهر نکرده بود, آن نامه را نزد عامل آوردم, و به او دادم, و همین نامه, پیام عزل عامل بود, او عزل شد چرا که از حریم عدالت خارج شده بود.
((ابورجإ)) مى گوید: على(ع) را دیدم شمشیرش را در معرض فروش قرار داده بود و مى فرمود: ((سوگند به خداوندى که جانم در اختیار او است اگر در نزد من به اندازه قیمت یک پیراهن, پول بود, شمشیرم را نمى فروختم.))(19)
این نمونه ها, گلچینى از صدها نمونه دیگر بود که براى اثبات مطلب و نشان دادن عدل على(ع) همین مقدار کافى است و تو خود ((حدیث مفصل بخوان از این مجمل.))

احسان و مهربانى در سیره على(ع)
حضرت على(ع) علاوه بر اجراى دقیق عدالت, تا آخرین توان خود, در حد ایثار و فداکارى بى نظیر, به نیازمندان و مردم احسان و مهربانى مى کرد و آنها را از تفضل و الطاف بى کران خود بهره مند مى ساخت. آسایش خود را فداى سامان دادن به امور مستضعفین و بینوایان نموده بود. گویى خداوند وجود او را وقف سامان دهى و رسیدگى به کار دردمندان و مستمندان نموده است. یک قطره اشک یتیم کافى بود که زانوان او را خم کند و بدنش را به لرزه درآورد; همان زانویى که در برابر قهرمانان عرب در جنگ ها خم نشد و همان بدنى که در برابر حوادث کمرشکن, چون کوه سخت استوار بود. او همواره در شب هاى تاریک, آرد و نان و غذاهاى دیگر را بر دوش مى گرفت و به خانه فقرا مى برد, آنها را سیر مى کرد در حالى که خود گرسنه بود; به راستى که قلم و بیان از توصیف عظمت احسان و ضعیف نوازى و همدردى حضرت على(ع) با دردمندان و بینوایان, عاجز است. تنها به عنوان نمونه به ذکر چند فراز مى پردازیم; شاید همین فرازها در ما ـ که شیعه على(ع) هستیم ـ اثر بگذارد و ما نیز در حد توان خود, در این راستا, گام هاى راسخى برداریم.
1ـ راوى مى گوید: على(ع) را دیدم, تنها از خانه بیرون آمده و نگران, به اطراف نگاه مى کند; نزدیک رفتم, دیدم بسیار غمگین است, به طورى که اشک از چشمانش سرازیر مى باشد, پرسیدم: چرا غمگین هستى؟ فرمود: هفت روز است که مهمانى به خانه ما نیامده است; در جستجوى مهمان هستم.
2ـ ((ابوالطفیل)) مى گوید: على(ع) را دیدم که با کمال مهربانى, یتیمان را فرا مى خواند و نوازش مى کرد و به آنها عسل مى داد و آنها مى خوردند; مصاحبت آن حضرت با آنها به قدرى مهرانگیز بود که یکى از حاضران گفت: دوست داشتم, من هم یتیم بودم و این گونه مشمول نوازش حضرت على(ع) قرار مى گرفتم.(20)
2ـ روزى على(ع) از بازار خرمافروشان عبور مى کرد; کنیزى را دید که گریه مى کند; نزد او رفت و فرمود: ((چرا گریه مى کنى؟)) او عرض کرد: مولاى من, براى خرید خرما مبلغى پول به من داد به اینجا آمدم و خرما خریدم و نزد مولایم بردم, آن را نپسندید و گفت نامرغوب است, ببر و پس بده, اینک نزد فروشنده آمده ام ولى او حاضر به پس گرفتن نیست. على(ع) نزد فروشنده آمد و به او فرمود: ((اى بنده خدا! این بانو کنیز و خدمتکار است و از خود اختیارى ندارد, پولش را بده و خرماى خود را از او بستان.))
خرما فروش که على(ع) را نمى شناخت, از دخالت على(ع) ناراحت شده, برخاست و گفت: تو چه کاره هستى که در کار ما دخالت مى کنى؟ آنگاه دست رد بر سینه على(ع) زد, مردمى که در آنجا بودند و على(ع) را مى شناختند, به فروشنده خرما گفتند: این آقا ((على بن ابى طالب(ع))) امیرمومنان است; آن مرد با شنیدن این سخن, لرزه بر اندام شد و رنگش پرید و بى درنگ پول کنیز را به او داد و خرماى خود را پس گرفت, سپس دست به دامن على(ع) شد و عرض کرد: اى امیرمومنان از من راضى شو. على(ع) فرمود: رضایت من از تو به این است که امور خود را اصلاح کنى و با مردم خوش رفتارى نمایى. به این ترتیب, کنیز خشنود شد و شادمان به خانه مولاى خود بازگشت.(21)
3ـ احسان و مهربانى على(ع) به مردم, در حدى بود که ((معاویه)) (از سرسخت ترین دشمنان حضرت على((ع))) در شإن آن حضرت گفت: ((اگر على(ع) دو خانه, یکى پر از کاه و دیگرى پر از طلا داشت, طلاها را جلوتر از کاه انفاق مى کرد.)) این سخن در ضمن داستان جالبى ذکر شده که مناسب است نظر شما را به آن جلب کنم.
((محفن بن ابى محفن)) یکى از تیره دلان دین به دنیا فروش بود; تصمیم گرفت از کوفه به شام سفر کند و براى تحصیل جیره دنیا, نزد معاویه برود و با بدگویى از على(ع), نظر معاویه را جلب نموده تا از جایزه بى حساب او برخوردار گردد; او با این نیت شوم نزد معاویه آمد و گفت: ((اى امیرمومنان! من از نزد پست ترین شخص (از نظر نسب و حسب) و بخیل ترین و ترسوترین و عاجزترین انسان در سخن گویى, به حضور تو آمده ام. معاویه پرسید: او کیست؟ محفن پاسخ داد: ((او على بن ابیطالب است.)) معاویه به اهالى شام گفت: ((بیایید تا بشنوید که این برادر کوفى درباره على(ع) چه مى گوید.)) آنها آمدند و به او احترام شایان نموده و اجتماع کردند تا سخنش را بشنوند, او نیز حرف هاى خود را تکرار کرد. وقتى مردم متفرق شدند و مجلس خلوت شد, معاویه به محفن رو کرد و گفت: ((اى نادان! واى بر تو, چگونه على(ع) از نظر نسب و حسب, پست ترین شخص است با اینکه پدرش ابوطالب, و جدش عبدالمطلب, و همسرش فاطمه(س) دختر رسول خدا(ص) است؟ و چگونه او بخیل ترین فرد عرب است؟ سوگند به خدا اگر او, دو خانه یکى پر از کاه و دیگرى پر از طلا داشت, طلاها را زودتر از کاه انفاق مى کرد. و چگونه او ترسوترین فرد عرب است با اینکه در میدان هاى جنگ, قهرمانان دشمن, در برابر او زبون بودند و جرإت هماوردى با او را نداشتند و ندارند؟ و چگونه او در سخن گفتن عاجزترین افراد عرب است با اینکه سوگند به خدا موضوع فصاحت و بلاغت و شیوایى سخن در میان قریش را, جز او موزون و مرتب ننمود, اینها که مى گویى از خصال مادرت است که به تو سرایت نموده; سوگند به خدا اگر ملاحظه بعضى از امور نبود, گردنت را مى زدم; لعنت خدا بر تو باد, و زنهار که دیگر این گونه یاوه ها را تکرار نکنى!)) محفن گفت: سوگند به خدا تو از من ستمگرتر هستى, چرا او را با این که داراى آن همه مقام بود کشتى؟ معاویه گفت: ((سرنوشت ما با او چنین پایان یافت.))
محفن گفت: نه چنین است! تو را همین بس که خشم و عذاب دردناک الهى وجودت را فراخواهد گرفت. معاویه گفت: چنین نیست, من از تو آگاه تر هستم, خدا در قرآن مى فرماید: ((و رحمتى وسعت کل شىء))(22) و رحمتم همه چیز را فرا گرفته است.(23)
معاویه با این گونه توجیه گرى و مغلطه, مى خواست خود را تبرئه کند; غافل از آنکه خداوند مى فرماید: ((ان رحمت الله قریب من المحسنین))(24) همانا رحمت خداوند به نیکوکاران نزدیک است, ـ نه به بدکاران ـ .
4ـ روزى على(ع) در عصر خلافتش , در شهر کوفه عبور مى کرد, چشمش به بانویى افتاد که مشکى پر از آب بر دوش گرفته و به سوى خانه خود مى برد, بى درنگ پیش آمد و مشک را از او گرفت و بر دوش خود نهاد تا آن را به خانه آن بانو برساند; بانو, على(ع) را نشناخت, در مسیر راه على(ع) احوال آن بانو را پرسید. او گفت: على بن ابیطالب(ع) شوهرم را به یکى از مرزها براى نگهبانى فرستاد, دشمنان او را کشتند, اکنون چند کودک یتیم از او بجا مانده, سرپرستى ندارند و من هم فقیر و تهى دست هستم; مجبور شده ام براى مردم کنیزى و خدمت کنم و مختصرى مزد بگیرم و معاش خود وبچه هایم را تإمین نمایم. على(ع) مشک را تا خانه او برد و سپس با آن بانو خداحافظى کرده و به خانه خود بازگشت, على(ع) آن شب را بسیار مضطرب و نگران به سر آورد; بامداد, زنبیلى را پر از طعام نمود و آن را بر دوش گرفته به سوى خانه آن زن حرکت نمود. در مسیر راه, بعضى به آن حضرت گفتند زنبیل را به ما بده تا ما حمل کنیم, فرمود: ((در روز قیامت چه کسى بار مرا حمل مى کند؟)) (اشاره به اینکه بگذار زحمت حمل این بار را تحمل کنم تا در قیامت بار من سبک گردد), حضرت على(ع) به خانه آن بانو رسید, در خانه را زد, بانو گفت: کیست؟ على(ع) فرمود: منم, همان عبدى که مشک آب تو را به خانه ات آوردم, در را باز کن که مقدارى غذا براى بچه ها آورد. بانو گفت: خدا از تو خشنود شود, و بین من و على بن ابیطالب(ع) داورى نماید.
على(ع) وارد خانه شد و به بانو گفت: من پاداش الهى را دوست دارم, اینک اختیار با توت است یا خمیر کردن آرد و پختن نان را به عهده بگیر و نگهدارى کودکان را من بر عهده مى گیرم, و یا به عکس. بانو گفت: مناسب آن است که من آرد را خمیر کرده و نان بپزم و شما بچه ها را نگهدارى و سرگرم کنید; على(ع) این پیشنهاد را پذیرفت, در این میان, على(ع)مقدارى گوشت که با خود آورده بود پخت, و آن را همراه خرما و... به لقمه هاى کوچک درآورده و به دهان کودکان مى گذاشت; هر لقمه اى که کودکان مى خوردند, على(ع) به هر کدام مى فرمود: ((پسرجان! على بن ابیطالب را حلال کن.))
خمیر حاضر شد, بانو به على(ع) گفت: اى بنده خدا, تنور را روشن کن, على(ع) برخاست و هیزم ها را در درون تنور ریخت و روشن کرد, شعله هاى آتش زبانه کشید, على(ع) چهره خود را نزدیک شعله ها مىآورد و مى فرمود: ((ذق یا على! هذا جزإ من ضیع الارامل والیتامى)) اى على! حرارت آتش را بچش, این است کیفر کسى که بیوه زنان و یتیمان را از یاد ببرد و حق آنها را تباه کند.
در این میان یکى از زنان همسایه به آنجا آمد و على(ع) را شناخت, به بانوى خانه گفت: واى بر تو! این آقا, امیرمومنان(ع) است.
در این هنگام, بانو, على(ع) را شناخت و به پیش آمد و بسیار اظهار شرمندگى کرد و گفت: واخجلتا اى امیرمومنان که به مقام شامخ شما جسارت شد. على(ع) فرمود: ((بل واحیاى منک یا امه الله فیما قصرت فى إمرک)) بلکه من از تو شرمنده ام اى کنیز خدا به خاطر اینکه در مورد تو کوتاهى کردم.(25)
5ـ از احسان على(ع) به قاتلش ((ابن ملجم)) اینکه به فرزندش امام حسن(ع) فرمود: نسبت به ابن ملجم مهربان باش, او اسیر تو است, به او رحم و احسان کن... ما خاندانى هستیم که روش ما آمیخته با کرم, عفو, مهربانى و شفقت است, سوگند به حقى که بر گردنت دارم, از آنچه مى خورید و مىآشامید, به او نیز بدهید, دست و پایش را زنجیر نکن, اگر از دنیا رفتم او را با یک ضربت که به من زده قصاص کن, او را مثله نکن (اعضاى بدنش را جدا نکن) زیرا رسول خدا(ص) فرمود: از مثله بپرهیزید حتى نسبت به سگ گزنده; و اگر زنده ماندم, خودم مى دانم با او چه کنم, ما از خاندانى هستیم که نسبت به گنهکار با عفو و گذشت و کرم برخورد مى کنیم.(26)
آرى, این است بزرگوارى و بزرگ منشى و احسان سرشار امیرمومنان على(ع); به امید آنکه عدالت و احسان او همواره سرمشق و الگوى ما شیفتگان و شیعیان آن حضرت باشد. ان شإالله.

پى نوشت ها:
1 . نحل (16) آیه90.
2 . تفسیر نورالثقلین, جلد3, ص178.
3 . علامه مجلسى, بحارالانوار, ج7, ص251.
4 . نهج البلاغه, حکمت231.
5 . غرر الحکم, میزان الحکمه, ج6, ص78 و 80.
6 . همان.
7 . غرر الحکم, میزان الحکمه, ج2, ص442.
8 . نهج البلاغه, حکمت 271.
9 . همان, خطبه130.
10 . همان, خطبه136.
11 و 12 . مناقب آل ابى طالب, ج2, ص109.
13 . همان, ص110.
14 . شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید, ج19, ص124.
15 . بحارالانوار, ج41, ص136.
16 . نهج البلاغه, خطبه224.
17 . بحار, ج41, ص137.
18 . مناقب آل ابیطالب, ج2, ص110و 111.
19 . بحار, ج41, ص121و 136.
20 . مناقب, ج2, ص73 و 75.
21 . بحار, ج41, ص112.
22 . اعراف (7) آیه156.
23 . کشف الغمه, ج1, ص560.
24 . اعراف (7) آیه56.
25 . مناقب آل ابیطالب, ج2, ص115 و 116.
26 . بحار, ج42, ص287 و 288.

تبلیغات