آرشیو

آرشیو شماره ها:
۲۸۱

چکیده

متن

((هوالله الذى لا اله الا هو عالم الغیب والشهاده هوالرحمن الرحیم هوالله الذى لااله الا هوالملک القدوس السلام المومن المهیمن العزیز الجبار المتکبر سبحان الله عما یشرکون هوالله الخالق البارىالمصور له الاسمإ الحسنى یسبح له ما فى السموات والارض و هوالعزیز الحکیم)).(1)
او خدابى است که معبودى جز او نیست, حاکم و مالک اصلى اوست, از هر عیب منزه است, به کسى ستم نمى کند, امنیت بخش است, مراقب همه چیز است, قدرتمندى شکست ناپذیر که با اراده نافذ خود هر امرى را اصلاح مى کند, و شایسته عظمت است; خداوند منزه است از آنچه شریک براى او قرار مى دهند!
او خداوندى است خالق, آفریننده اى بى سابقه, و صورتگرى (بى نظیر) براى او نام هاى نیک است; آن چه در آسمان ها و زمین است, تسبیح او مى گویند; و او عزیز و حکیم است!!

اسماى الهى به سه قسم تقسیم مى شوند: بعضى به عنوان نام ذات مطرح است نظیر خود کلمه مبارکه ((هو)), که این هویت از آن ذات حکایت مى کند. دسته اى اسم ذات اند نظیر کلمه مبارکه ((الله)) و برخى صفت ذات اند نظیر ((عالم الغیب والشهاده)) و امثالهم, بعضى ها هم صفت فعل اند نظیر ((الملک, السلام, المومن, المهیمن, العزیز, الجبار, المتکبر)) این ها اوصاف فعل اند. دو مرحله از این مراحل سه گانه (مرحله ذات و مرحله صفات ذات) منطقه ممنوعه اند ; یعنى هیچ کس به این دو مقام راه ندارد, چون هم ذات نامحدود است و هم صفات ذات عین ذات اند لذا حتى امیرمومنان على (ع) که خودش مى گوید من تا نبینم عبادت نمى کنم ((افاعبد ما لاإرى)) این دو منطقه را منطقه ممنوعه اعلام کرده است در باره ذات فرمود: ((لا یدرکه بعد الهمم و لا یناله غوص الفتن))(2) و در باره صفات هم فرمود: ((لم یطلع العقول على تحدید صفته و لم یحجبها عن واجب معرفته))(3) پس نه مقام ذات در دسترس فکر احدى است یا شهود کسى است نه کنه وصف را کسى راه مى تواند پیدا کند. خداوند سبحان, هیچ عقلى را بر کنه صفاتش مطلع نکرد, اما:
((و لم یحجبها عن واجب معرفته)) یعنى آن مقدارى که بر عقول معرفتش واجب است آن را محجوب نکرده بلکه آن را مشهود کرده است. پس آن دو منطقه, منطقه ممنوعه است یعنى مقام ذات و صفاتى که عین ذات است.

صفات فعل
مقام سوم صفات فعل است, صفات فعل بر واجب اطلاق مى شود و واجب تعالى موضوع آن صفات قرار مى گیرد و بسیارى از این اسماى مبارکه دعاى جوشن کبیر از باب صفات فعل است. صفت فعل را از فعل انتزاع مى کنند نه از ذات, و چون صفت فعل از فعل انتزاع مى شود پس مخلوق, ممکن, حادث, فقیر و خارج از ذات مى شود; منتهى مرآت ذات است و به تعبیر قرآن کریم آیت و علامت ذات است. اگر صفت فعل مطرح شد یقینا خارج از ذات است, وقتى که خارج از ذات شد باید از یک موجود ممکن انتظار آنها را داشت, حالا آن موجود ممکن یا فرشتگانند که مدبرات امراند یا انسان کامل است که بالاتر از فرشته هاست و معلم فرشته هاست. حال که این سه مقام از هم جدا شد و آن گاه حکم هر سه جداى از هم تبیین خواهد شد.

کلمه ((حق)) و ((اناالحق))
مطلب دیگر این است که این کلمه مبارکه حق, هم بر ذات اقدس اله اطلاق مى شود که الله حق است و هم بر فیض خاص او اطلاق مى شود که این فیض حق است ; مثلا وحى حق است, نبوت حق است و رسالت حق است, چه این که ذات اقدس اله هم حق است. در قرآن هم تعبیرى که دلالت کند بر این که ذات حق است آمده است که ((خدا هوالحق)). همچنین تعبیرى که دلالت کند براین که وحى حق است آمده است که ((وحى هوالحق)) در سوره مبارکه نور آیه 25 این چنین آمده است: ((یومئذ یوفیهم الله دینهم الحق و یعلمون ان الله هو الحق المبین)).
در یک آیه بین این دو حق جمع کرده و فرموده است: در قیامت خداوند آن دینى که حق است کاملا توفیه مى کند و به مردم ارائه مى دهد تا بفهمند که خدا حق است. در همین آیه در کنار هم در یک سطر دو بار کلمه حق تکرار شده است: یکى حق به معناى دین است که دین خدا حق است, دیگرى هم خود ذات اقدس اله است که او هم حق است: ((یومئذ یوفیهم الله دینهم الحق.)) این دین حقیقى است که به مردم ارائه مى دهد ((و یعلمون ان الله هو الحق المبین)) مى فهمند که خداى سبحان حق است پس دین الله حق است و الله جل جلاله حق است. در سوره مبارکه 47 که به نام مبارک ذات مقدس رسول الله ـ صلى الله علیه و آله و سلم ـ است در آیه دوم آن, این چنین آمده است: ((والذین آمنوا و عملواالصالحات و آمنوا بما نزل على محمد و هوالحق من ربهم کفر عنهم سیئاتهم و اصلح بالهم)) فرمود: آنها که به آن چه بر پیامبر نازل شده است که حق است ایمان آوردند خداى سبحان گناهان آن ها را مى پوشاند. پس طبق آیه سوره 47 آن وحى و دینى که بر پیامبر نازل شد هوالحق. طبق صدر همان آیه 45 سوره نور دین خدا هوالحق و طبق همان آیه 45 سوره نور ((الله هوالحق)) پس الله هو الحق و دین خدا هم هو الحق. اگر الله خواست از خود سخن بگوید و دین خدا هم خواست از خود سخن بگوید هم الله مى گوید اناالحق هم دین خدا مى گوید انا الحق هم وحى مى گوید اناالحق. منتها انا الحقى که دین مى گوید براى مقام فعل است, اما انا الحقى که ذات اقدس اله مى گوید براى مقام ذات است. اگر ((هو الحق)) صحیح است ((انت الحق)) هم صحیح است ((انا الحق)) هم صحیح است, اگر خدا هو الحق است مى تواند بگوید ((انا الحق)) و ما مى توانیم به او بگوییم ((انت الحق)), اگر دین خدا و وحى خدا ((هوالحق)) است این دین مى تواند بگوید ((انا الحق)) ما مى توانیم به این دین خطاب بکنیم ((انت الحق)).
پس حق هم بر ذات اقدس اله اطلاق مى شود هم بر فعل خاص و فیض خصوص او. در تعبیرات اهل فلسفه و معقول هم این چنین است که حق و وجود بر هر دو اطلاق مى شود; یعنى هم بر ذات اقدس اله اطلاق مى شود که او وجود حق است و هم بر آن فیض منبسط و گسترده اش که خدا دائم الفضل و الفیض على البریه است به او هم مى گویند وجود, و این همه تعبیراتى که در باره تطورات است مال این وجود به معناى فیض حق است نه وجود به معناى ذات حق, لذا حکما مى گویند قبل از عالم و مع العالم وبعد العالم, الله, الله است چه مظاهر باشد, چه مظاهر نباشد, آن روزى که بساط عالم جمع مى شود حتى خود عزرائیل ـ سلام الله علیه ـ مى میرد حتى مرگ را هم مى میرانند و موت را اماته مى کنند باز الله, الله است.
آن وقتى هم که بساط آسمان و زمین پهن است الله, الله است آن مرحله اى هم که قبل از پهن شدن آسمان و زمین باشد الله, الله است. الله مجردا عن المظاهر و المجالى وجود دارد. این مظاهر و مجالى او گاهى مقبوض اند گاهى مبسوط و هم الله را مى گویند وجود حق و هم این فیض منبسط را مى گویند وجود حق. این که گفته مى شود تطوراتى هست در یک مرتبه اى فلان حکم را دارد در مرتبه اى دیگر فلان حکم را این مربوط به وجود به معناى دوم است, لذا مرحوم صدرالمتالهین مى فرماید: تمام اشتباه این است آن صوفیان و قلندرانى که این چنین فکر کرده اند که معاذالله خدا یعنى همین مجموعه هستى بدون مظاهر, وجودى ندارد این نظام در مرحله اى خداست معاذالله در مرحله اى فرشته است در مرحله اى آسمان و زمین است. قبل از این که دیگران حکم به تکفیر این گونه از صوفیان و قلندران بکنند حکماى متاله این کار را کرده اند, در نوشته هاى مرحوم صدر المتالهین فراوان است, ایشان مى فرماید: سر این مغالطه آن است که از اشتراک لفظى سوء استفاده کرده اند چون وجود گاهى بر ذات اقدس اله اطلاق مى شود که او وجود است و گاهى بر فیض منبسط اش اطلاق مى شود و این فیض منبسط است که تطورات و حالات دارد آن که دستى از دور بر حکمت داشته خیال مى کرد که وجود دومى همان اولى است و اولى همان دومى است و خیال کرد مجموعه نظام یک چیز است که گاهى واجب است و گاهى ممکن, آن که دستى از نزدیک بر این مسائل داشت ذات اقدس اله را که مقام ذات است جدا حساب کرد, فیض منبسطش را جدا حساب کرد, تطورات را به فیض داد, ذات را منزه از تطور و تحول دانست کل این جهان, قبل از پیدایش, حین پیدایش بعد از پیدایش جداى از ذات اقدس اله است, منتهى مرآت است و همان سبکى که مرآت, صورت مرآتیه به صاحب صورت متکى است این ((اینما تولوا فثم وجه الله))(4) این است, وقتى مرزهاى حرفها مشخص شد به آیات و روایات که مى رسیم کاملا مى بینیم هر کدام معناى خاص خود را داردو آن که مى گوید: ((ما رایت شیئا و رایت الله قبله و بعده و معه وفیه)) این حق به معناى دوم را مى گوید. چرا؟ چون ((اینما تولوا فثم وجه الله)) را دارد عمل مى کند خدا مى فرماید: ((اینما تولوا فثم وجه الله)) این هم مى گوید اینما ولیت وجهه فثم وجه الله و رایت الله قبله و بعده و معه وقتى به آیاتى از این قبیل مى رسیم که ((ان تنصروا الله ینصرکم))(5) معلوم مى شود که منظور چیست؟ منظور ذات حق و یا صفات ذاتى نیست بلکه منظور مقام فعل است. آن جا که سخن از ((من ذاالذى یقرض الله قرضا حسنا))(6) مطرح است این آیه وضع خاص خود را پیدا مى کند, کسى که به خدا قرض مى دهد در مقابل فعل است, فعل خدا را مى توان بر خدا حمل کرد به همان دلیلى که ما مى گوییم (( یا ضار یا نافع یا حسیب یا کافى)) این جمله هایى که ما در دعاى جوشن کبیر مى خوانیم محمول آن ممکن الوجود است و موضوع واجب الوجود, محمول که واجب الوجود نیست, گاهى خدا شافى است گاهى شفا نمى دهد, زمانى رازق است و زمانى رزق نمى دهد, گاهى به کسى فرزند روزى مى کند و گاهى نمى کند....
((یهب لمن یشإ اناثا و یهب لمن یشإ ذکورا))(7) فرمود: افرادى که ازدواج مى کنند چند گروه اند: خداوند به بعضى فقط پسر مى دهد و به بعضى فقط دختر مى دهد به برخى هم پسر و هم دختر مى دهد, به عده اى هم اصلا چیزى نمى دهد)) و یجعل من یشإ عقیما. گاهى رازق است گاهى رازق نیست. بسیارى از این فرازهاى دعاى جوشن کبیر و سایر ادعیه معمول, ممکن الوجود و موضوع, واجب الوجود است اینها با هم اتحاد پیدا کرده اند, محور اتحاد, موضوع و محمول در مقام فعل است نه در مقام ذات هرگز این اسماى فعلیه در مقام ذات راه ندارند, خدا محب است, مبغض هم است, مرید است, کاره هم هست راضى است, ساخط هم است قابض است, باسط هم هست قابل و ناکل است ; هم نکول دارد هم قبول, کار بعضى را طرد مى کند کار بعضى را قبول.
اگر مشخص شد که محمول, ممکن الوجود است و موضوع, واجب الوجود و این محمول ها هم به نوبه خود حق اند چه این که خدا در یک آیه حق را به دو قسم به کار برد و فرمود: دین خدا حق است خود خدا هم حق است ((یومئذ یوفیهم الله دینهم الحق و یعلمون ان الله هو الحق المبین)) آن گاه وقتى که الله مى گوید ((انا الحق)) یک وضع است, دین خدا هم که مى گوید ((انا الحق)) به وضعى دیگر است. خوب دین خدا فعل خداست و موجود و مخلوق و حادث و ممکن است و چطور ((هو الحق)) جایز است اگر خود دین بگوید انا الحق جایز نیست. اگر خدا در باره دین فرمود این دین حق است پس این اگر خواست حرف بزند مى گوید ((انا الحق)) یعنى اناالحق در مقام فعل, و ذات اقدس اله ((هو الحق)) است در مقام ذات.
این مرزها که مشخص بشود دیگر نیازى به توضیحات فراوان نیست.

انسان میان درکات و درجات
براى این که بحث کاملا روشن شود و از باب ((تعرف الاشیإ باضدادها)) مقدارى هم از آن طرف, شواهد دیگرى آورده شود تا معلوم بشود که از دو طرف راه هست هم از طرف درکات و هم درجات.
1ـ درکات: از طرف درکات, ابلیس ـ علیه اللعنه ـ موجودى بود که چندهزار سال خدا را عبادت کرد. در خطبه قاصعه حضرت امیر ـ سلام الله علیه ـ مى فرماید معلوم نیست این چند هزار سالى که او خداوند را عبادت کرده از سال هاى این دنیاست یا دنیاى آخرت. این همان ابلیس معروفى است که همه شیاطین بعدى را او اغوا کرده است شیاطین بعدى دو قسم اند: شیطان انس و شیطان جن که شیاطین الجن و الانس و اطلاق شیطان بربعضى ها هم حقیقت است نه این که مجاز باشد. چگونه اطلاق شیطان بر بعضى حقیقت است ; یعنى برخى, از نظر ظاهرى انسانند ولى واقعا شیطان اند؟ در خطبه هفتم از نهج البلاغه این چنین مى فرماید: ((اتخذواالشیطان لامرهم ملاکا و اتخذهم له اشراکا)) این ها معیار کار خود را شیطان قرار داده اند هر چه شیطان بگوید مى پذیرند و هر چه را شیطان ترک کند نمى پذیرند. ولى همین ها اشراک (دام هاى) شیطان اند, خود شیطان این ها را به عنوان دام انتخاب کرده است و این ها شیطان را به عنوان میزبان پذیرفته اند: ((و اتخذهم له اشراکا)). چگونه شیطان عده اى را دام خود قرار مى دهد.؟ به این نحو که ((فباض و فرخ فى صدورهم ودب و درج فى حجورهم)) شیطان عده اى را دام خود گرفته به دام خود کشاند و دام خود قرار داد. و در آنها تخم گذارى کرد, این تخم ها به صورت ((فرخ)) و جوجه درآمدند. (جوجه گذارى را ((تفریخ)) مى گویند و آن اولى را ((باض)) تعبیر فرمود فرخ و فروخ همان جوجه است). و فرخ فى صدورهم وقتى که جوجه در دل جوجه هاى شیطان , بچه هاى شیطان, در دل یک عده اى حیات پیدا کردند آن گاه ((و دب و درج فى حجورهم)) دبیب و تدرج و حرکت تدریجى دارند, در قلب آنها و در حجر و دامن آنها. بعضى در دامن خود, شیطان مى پرورانند در صدر آنها و قلب آن ها آشیانه شیاطین است.
وقتى شیطان در باره اینها این چنین اقدام کرد ((فنظر باعینهم)) شیطان با چشم اینها نگاه مى کند, نگاه کننده شیطان است منتها اینها ابزار او هستند. ((و نطق بالسنتهم)) با زبان اینها حرف مى زند, شیطان ناطق است و اینها لسان الشیطان اند. ((فرکب بهم الزلل و زین لهم الخطل فعل من شرکه الشیطان فى سلطانه و نطق بالباطل على لسانه)).
این جمله ها مى تواند شرحى براى آن جمله قرآنى باشد که فرمود: ((و شارکهم فى الاموال و الاولاد)) (8) حالا چگونه شیطان شریک مال فرزند انسان مى شود؟ بعد از این که این جمله ها روشن شد آن دو معنا هم روشن مى شود, اگر شیطان شریک شخصیت انسان شد یقینا در فرزند پرورى هم شریک اوست, اگر کسى ـ معاذالله ـ با همان نگاه نامحرمى که کرده است با همان نگاه نامحرم و با همان دیده با عیال خود کنار هم جمع بشوند شیطان در تولید فرزند ناصالح شریک اوست و اگر کسى در صدد فراهم آوردن مال حرامى است شیطان در این مال شریک است. عبارت ((و شارکهم فى الاموال)) روشن است اما ((والاولاد)) را آن چنان معنا کرده اند حتى در باره تخمیس هم این چنین گفته اند که ائمه علیهم السلام ـ فرموده اند ما خمس را مقدارى سهولت دادیم براى این که ((لتطیب مناکحهم)) همین است. در بعضى از روایات خمس هم دارد که اگر کسى مهریه را از مال غیرمخمس داد شیطان در آن فرزند شریک است و مانند آن.
کبراى قضیه را در این خطبه هفتم حضرت بیان کرد و صغراى آن را در همان ذیل خطبه همام بیان کرد. خطبه همام از خطبه هایى است که حضرت در آن به گونه اى متقین را توصیف کرده است که همام در ذیل سخنرانى حضرت صیحه اى زد و مدهوش شد و جانش را تسلیم کرد, مدهوش شدن همام موید همان بیان حضرت است که فرمود: ((ینحدر عنى السیل و لایرق الى الطیر)) (9) یعنى سیل علم از من مى ریزد. هر کسى تحمل آن را ندارد که در دامن کوه هاى بلند بایستد اولا هر کوهى هم سیل ندارد شما دیده اید که مشهد کوه مرتفع و بلندى ندارد لذا سیل در داخل مشهد نمىآید, اما آنهایى که در دامنه هاى دماوند زندگى مى کنند سیل ها را مکرر مى بینند, یک باران تند که مىآید آن قله بلند دماوند سیل تولید مى کند قله که بلند است دامنه که زیاد است تا به دامنه بیاید همه آن خاک ها را مى شوید و سیل به وجود مىآید.
پس هر کوهى سیل تولید نمى کند, حضرت فرمود: من آن کوه بلندم که سیل علم تولید مى کنم: ((ینحدر عنى السیل)).
هر کس هم نمى تواند در مسیر سیل بایستد, چون سیل او را مى برد فرمود: اینجا نایست سیل تو را مى برد همام و امثال همام آن قدرت را ندارند که سخنرانى حضرت را بشنوند و بى جان نشوند, لذا حضرت انکار کرد, اما همام اصرار کرد تا این که آن سیل آمد و همام را برد و مدهوش شد و جانش را هم تسلیم کرد. حضرت هم فرمود: ((اما والله لقد کنت اخافها علیه)) قسم به خدا من که اصرار مى کردم که جواب او را ندهم و متقین را توصیف نکنم چون از همین مى ترسیدم که او نمى تواند پاى این سیل بایستد.
بعد فرمود: اهکذا تصنع المواضع البالغه باهلها آن گاه فقال له قائل فما بالک یا امیرالمومنین کسى که نه حضرت را شناخته بود و نه از سیل علم حضرت خبر داشت, عرض کرد: اگر موعظه این چنین اثر مى کند پس چرا در شما اثر نکرد؟ او نمى داند که این سیل به برکت همان کوه آمده, این سیل قدرت ندارد این کوه را ببرد آن کوه را باید چیز دیگرى که آتشفشان است از بین ببرد. او این معنا را نمى فهمید. اما اگر سوالش سوال استفهامى بود حضرت توجیهش مى کرد ولى سوال اعتراضآمیز و بى ادبانه بود, او گفت: اگر موعظه اثر مى کند پس چرا شما نمردید؟ آن گاه حضرت فرمود: ((ویحک ان لکل اجل وقتا لایعدوه و سببا لا یتجاوزه فمهلا لا تعد لمثلها)) تو دیگر از این حرف ها نزن ((فانما نفس الشیطان على لسانک)) شیطان به زبان تو دمید, لذا این حرف تو نیست حرف شیطان است.
این که فرمود شیطان به زبان اینها حرف مى زند و به زبان این ها نگاه مى کند, یعنى همان ابلیس معروفى که چند هزار سال عبادت کرد؟ یا اینها مظاهر شیطنت اند و دست پروردگان شیطان اند اینها در مقام فعل شیطان اند نه در مقام آن ذات ابلیسى, آن ابلیس سر جایش محفوظ است و اینها هم واقعا شیطان اند این که فرمود: ((ذالکم الشیطان یخوف اولیائه))(10) اینها واقعا شیطان اند نه مجازا.
آیا راهى هست که ثابت کند که چگونه انسان شیطان مى شود؟ بزرگان مى گویند انسان, نوع الانواع و نوع اخیر نیست بلکه نوع متوسط است, وقتى نوع الانواع و نوع اخیر مى شود که بایستد, مادامى که در حرکت است جلوى او باز است و چون جلویش باز است دیگر نمى تواند نوع الانواع باشد, لذا گفته اند این انسان که دیگران نوع اخیر و نوع الانواع مى پنداشتند نوع متوسط است و تحت الانسان چهار نوع رسمى است که هر کدام داراى اثناى فراوان اند. انسانى که بالغ شده است سر چهار راه ایستاده است چهار راه حقیقى جداى از هم, یکى راه یهیمه شدن است که بشود ((کالانعام بل هم اضل))(11) که واقعا مى شود حیوان, لذا در قیامت به صورت حیوان هاى بهیمى منتشر مى شود. و اگر به طرف شهوت و خونریزى و آدم کشى حرکت کند واقعا مى شود ((سبعا ضاریا))(12) لذا این گروه به صورت گرگ خون آشام محشور مى شوند. و اگر به صورت سیاست بازىهاى دغل و نیرنگ و خدعه و نقشه و در این راه ها حرکت کرد واقعا مى شود شیطان ((ذالکم الشیطان یخوف اولیائه)). و اگر به صورت فرشته خویى حرکت کرد واقعا مى شود فرشته و از فرشته ها هم بالاتر مى رود انسان مى شود و ملک در درون خود مى گردد. ملک سر چهار راه ایستاده است و هر کدام از این راه ها را انتخاب بکند ادامه مى دهد و براى هر کدام هم اثنإ فراوانى است آن گاه معلوم مى شود که انسان دیگر نوع الانواع و نوع اخیر و امثال ذلک نیست. این که عده اى واقعا در قیامت به صورت حیوان محشور مى شوند نه یعنى قیافه و ریختشان حیوان است, نه واقعا حیوان اند منتهى انسان قرد که این انسان نوع متوسط است بر این نوع اخیر هم حمل مى شود. انسان سبع. انسان شیطان وقتى که نوع متوسط شد برآن نوع بعدى هم حمل مى شود, چون انسانى که بهیمه شد از هر بهیمه اى هم بهیمه تر است و انسانى که درنده شد از هر درنده اى درنده تر است, زیرا آن درنده سرمایه درندگى او خیال و وهم است دیگر علم و اندیشه اى ندارد که آنها را درراه درندگى پیاده کند و اما انسان عقل و هوش مصطلح دارد و همه این دست مایه هاى علمى را در راه زندگى پیاده مى کند و یک وقت مى بینید که مانند شهر حلبچه مظلوم در جنگ تحمیلى عراق علیه ایران با بمب هاى شیمیائى مسموم شده و انسان هاى زیادى جان باخته اند. این کار, کار یک گرگ و ده گرگ که نیست بلکه کار یک انسانى است که گرگ و درنده شده است. قهرا انسانى هم که فرشته بشود از فرشته ها برتر و بلکه معلم فرشته ها خواهدشد.
پس بنابراین چه در طرف درکات چه در درجات راه باز است این چنین نیست که راه بسته باشد. اگر گفته شد این شخص شیطان است یعنى این همان ابلیس است که چند هزار سال عبادت کرده است, نه این دست پرورده آن ابلیس است بلکه از مظاهر آن ابلیس است و به نوبه خود شیطان است.
2ـ درجات: در باره ((درجات)) هم وقتى که گفته شد کسى که به قرب نوافل برسد این چنین است, خداى سبحان سمع و بصر او مى شود, حق, سمع و بصر او مى شود یعنى دست پرورده ذات اقدس اله است که ((الرحمن علم القرآن))(13) معمولا در کتاب هاى عقلى مى گویند ارسطو معلم اول و فارابى معلم ثانى است, ولى در کتاب هاى حکماى متالهه مى گویند غیر از ذات اقدس اله, معلم اول وجود مبارک رسول الله ـ صلى الله علیه و آله و سلم ـ است و معلم ثانى وجود مبارک حضرت امیرـ سلام الله علیه ـ است, که ((یعلمهم الکتاب و الحکمه))(14). دست پرورده هاى این ها به جایى مى رسند که حق سبحانه و تعالى نه در مقام ذات و نه در مقام صفات ذات (که هر دو خارج از بحث است )بلکه در مقام فعل, که آن را هم حق و وجود مطلق مى گویند, اصطلاحا براو هم اطلاق مى کنند, در آن مقام ذات اقدس اله, سمع و بصر او مى شود وقتى سمع و بصر و عقل و قواى تحریکى و قواى ادراکى او شد چیزى براى زید نمى ماند. الحق سمعه, الحق بصره, الحق عقله, الحق فعله, الحق قیامه, الحق قعوده, و امثال ذلک. همه شئون وى را آن فعل حق اداره مى کند. قهرا تفاوت در این حمل ها بین موضوع و محمول در همان مفهوم است نه در مصداق.ادامه دارد
پى نوشت ها:
1. حشر (59), آیه 24ـ23.
2. نهج البلاغه, خطبه 1.
3. همان, خطبه 49.
4. بقره (2), آیه 115.
5. محمد (ص) (47), آیه 7.
6. بقره (2), آیه 245.
7. شورى (42), آیه 49.
8. اسرإ( 17), آیه 64.
9. نهج البلاغه, خطبه 3.
10. آل عمران (10), آیه 175.
11. اعراف (7), آیه 179.
12. نهج البلاغه, نامه 53ـ8.
13. الرحمن (55), آیه 1و2.
14. بقره (2), آیه 129.

تبلیغات