آرشیو

آرشیو شماره ها:
۲۸۱

چکیده

متن

((هوالله الذى لا اله الا هو عالم الغیب والشهاده هوالرحمن الرحیم هوالله الذى لااله الا هوالملک القدوس السلام المومن المهیمن العزیز الجبار المتکبر سبحان الله عما یشرکون هوالله الخالق البارىالمصور له الاسمإ الحسنى یسبح له ما فى السموات والارض و هوالعزیز الحکیم)).(1)

و خدایى است که معبودى جز او نیست, حاکم و مالک اصلى اوست, از هر عیب منزه است, به کسى ستم نمى کند, امنیت بخش است, مراقب همه چیز است, قدرتمندى شکست ناپذیر که با اراده نافذ خود هر امرى را اصلاح مى کند, و شایسته عظمت است; خداوند منزه است از آنچه شریک براى او قرار مى دهند!
او خداوندى است خالق, آفریننده اى بى سابقه, و صورتگرى (بى نظیر) براى او نام هاى نیک است; آن چه در آسمان ها و زمین است, تسبیح او مى گویند; و او عزیز و حکیم است!!

اسماى حسنى و هدایت انسان
در باره اسماى حسنى بحثى از نظر فقه در قرآن کریم مطرح است و بحث هایى هم مربوط به اعتقاد و اصول دین, بحث هاى فقهى آن است که مى فرماید شما ذبیحه اى را حلال بشمارید که نام خدا برآن برده شده است: ((کلوا مما ذکراسم الله علیه))(2) یا ((فاذکرواسم الله علیها))(3) و مانند آن. این جا وقتى کلمه ((اسم)) گفته مى شود همان اسم لفظى است, این حکم فقهى دارد; یعنى وقتى که شما گفتید الله اکبر, سبحان الله, الحمدلله, بسم الله, یک گوسفندى را ذبح کردید حلال مى شود. چه بگویید ((بسم الله الرحمن الرحیم)) چه الله اکبر و چه لا اله الا الله, بالاخره ((ذکرالله عند الذبح)) باید باشد.
در باره رکوع و سجود هم عده زیادى از فقها همین فتوا را مى دهند, در رکوع و سجود ذکر الله واجب است نه خصوص سبحان الله یا سبحان ربى العظیم یا سبحان ربى الاعلى, این ها فرد کامل و فرد راجح است, اگر کسى ذکر خدا را در رکوع یا سجود گفت به عقیده سیدنا الاستاد علامه طباطبائى ـ رضوان الله علیه ـ و بزرگان دیگر این کافى است, منتها مقدار ذکر باید به اندازه سه سبحان الله یا یک سبحان ربى العظیم و بحمده یا یک سبحان ربى الاعلى و بحمده باشد که ذکر الله باشد.
این ها بحث هاى فقهى است که مربوط به اسم الله است که به اسم هاى لفظى برمى گردد یعنى نام مبارک الله را در نماز ببرید یا عندالذبح ببرید و مانند آن. یک سرى بحث هایى هم هست که مربوط به مسائل اعتقادى و تکوینى است که کارى به این اسم لفظى ندارد نه یعنى کلمه الله این کلمه الله و سایر اسماى مبارکه این ها اسم الاسم اند. این نزاع معروف که آیا اسم, عین مسماست یا نه ناظر به این نیست که آیا مثلا کلمه الله عین آن مسماست این را هیچ کس به خود اجازه نمى دهد بگوید. کلمه ((الله)) لفظى است که مفهومى هم در ذهن دارد نه این لفظ عین آن مسماست نه این مفهوم عین آن مسماست. این الفاظ اسمإالاسمایند, نام نام اند, آن نامى که خودش متبارک است آن نامى که خودش سبوح است به ما مى فرماید:
((سبح اسم ربک الاعلى))(4) این اسم را تسبیح کن یا ((تبارک اسم ربک ذى الجلال و الاکرام))(5) این اسم متبارک است, چگونه این اسم متبارک است و یا سبوح است؟ همین است که بخشى از این در ((دعاى سمات)) آمده که ما خدا را قسم مى دهیم به آن اسمى که به وسیله آن کوه ها افراشته شد یا زمین گسترده شد یا دریاها و صحراها فلان خاصیت را پیدا کرد, یا آسمان ها افراشته شد, آن اسمى که به وسیله آن آسمان رفیع شد و زمین وضیع این الفاظ نیستند هرگز با لفظ نمى توان در جهان اثر گذاشت, مفهوم ذهنى هم نیستند هرگز نمى توان با یک مفهوم ذهنى مرده اى را زنده کرد, این که مى گویند ((آیه الکرسى)) اسم اعظم دارد یا ((بسم الله الرحمن الرحیم)) اسم اعظم دارد, یا اگر کسى اسم اعظم را بداند مثلا مى تواند تختى را از فاصله هشتاد فرسخى بیاورد, یا مرده اى را زنده کند, این چنین نیست که اگر کسى همین لفظ را بر زبان جارى کرد یا مفهوم آن را به ذهن درآورد بتواند مرده اى را زنده کند, اینها مقامات خارجى است اگر روح انسان به مقام ولایت رسید, انسان ولى حق و مظهر قدرت حق شد و روحش کامل گردید مظهر نامى از اسماى ذات اقدس اله شد آن قدرت روح است که مى تواند مرده را زنده کند. این چنین نیست که بتوان با الفاظ محض بدون مقامات معنوى یا با مفهوم ذهنى بدون تکامل روح, کسى مرده اى را زنده کند. اسم اعظم مقام است نه لفظ و نه مفهوم, اسماى دیگر هم همین طور است, اسمایى که جهان را اداره مى کنند; یعنى اسمى که حاکم بر آسمان هاست و آسمان ها محکوم اویند, اسمى که حاکم بر زمین است و زمین محکوم اوست, آن اسم, هم متبارک است و هم سبوح: ((سبح اسم ربک الاعلى)) ((تبارک اسم ربک ذى الجلال و الاکرام)) چرا آن اسم سبوح است و چرا آن اسم متبارک است؟ زیرا آن چه که در جهان خارج هست با دو تقسیم از یکدیگر جدا مى شود آن گاه سهم ذات اقدس اله و سهم غیر خدا معلوم مى شود, آن گاه فایده ذکرالله روشن خواهد شد. به عبارت دیگر, با یک تقسیم مى گوییم هر چیزى یا کامل است یا ناقص, یا بد است یا خوب, یا خیر است یا شر, یا نقص است یا کمال, این تقسیم اول, آن چه که به شر و نفس و قبح و امثال آن برمى گردد که ساحت اقدس اله منزه از آن است که این اسما نقص را داشته باشد مثل جهل و عجز و بخل و امثال آن. اینها هیچ, میماند امور کمالى. تقسیم دوم این است که اینها که فى نفسه کمال اند یا محدوداند یا نامحدود اگر محدود بودند باز ذات اقدس اله مبراى از آن است که اینها را داشته باشد, اگر نامحدود شدند مال خدا مى شود. پس باید دو کار کرد: با یک تقسیم اشیا را به بد و خوب و زشت و زیبا و خیر و شر و حسن و قبیح و امثال آن تقسیم کرد که آن چه که نقص است ((کل ذلک کان سیئه عند ربک مکروها))(6) نقص ها اصلا به خداى سبحان اسناد ندارد و کلمه سبوح عهده دار این تقسیم اول است او سبوح است, او منزه از هر نقص است. وقتى مساله تسبیح تمام شد در تقسیم دوم نوبت به تقدیس مى رسد که او نه تنها سبوح است قدوس هم هست. قدوس است یعنى چه؟ یعنى این امورى که خیراند کمال اند, شر و نقص که رفت این کمال مثلا علم دو قسم است: علم لا متناهى و متناهى, شجاعت متناهى شجاعت نامتناهى, شجاعت کمال است ترس نقص است, نقص را با سبوح برطرف کردیم. اما این شجاعت که دو قسم است آیا خداى سبحان داراى شجاعت متناهى است یا نامتناهى در این جا نوبت تقدیس است که او قدوس است, قدوس یعنى خداى سبحان مبراى از کمالات محدود است. پس شجاعت محدود, علم محدود, قدرت محدود, بخشش محدود هم رخت برمى بندد و فقط کمالات نامحدود مى ماند.
این دو تقسیم را از جمله مبارکه ((له الاسمإ الحسنى)) که در همین سه آیه قرائت شده مى توان استفاده کرد. در این جا فرمود: ((له الاسمإالحسنى)) این حسنى مونث احسن است, احسن آن اکمل از حسن است ; یعنى نه تنها خداى سبحان اسم قبیح ندارد بلکه اسم حسن هم ندارد, آن چه براى خداست احسن است, شجاعت محدود نسبت به ضعف کمال است, ولى شجاعت حسن است احسن از شجاعت محدود شجاعت نامحدود است علم نسبت به جهل کمال است, اما علم محدود, حسن است و علم نامحدود احسن از علم محدود است. پس ((له الاسمإ الحسنى)) پس احسن الاسمإ مى شود مال او, این مى شود قدوس. گاهى ممکن است سبوح و قدوس مرادف هم یاد بشوند اما هنگام تحلیل, فرق قدوس و سبوح این است, لذا معمولا تقدیس بعد از تسبیح ذکر مى شود: ((نسبح بحمدک و نقدس لک))(7) ((سبوح قدوس)), اول باید تسبیح باشد و بعد تقدیس. به ما گفته اند چه در تسبیح و چه در تقدیس این ذکر را دائم داشته باشید, وقتى انسان دائما به یاد کسى است که ((له احسن)) اگر نترسد از خوف او و اگر شوق نداشته باشد حداقل انفعال هست نقص خود را که مى بیند این که به ما گفته اند: ((یا ایهاالذین آمنوا اذکروالله ذکرا کثیرا))(8) یعنى دائما بگویید تو کاملى تو اکملى, تو کاملى و تو اکملى یعنى چه؟ یعنى نقص ما را تو جبران کرده اى, آن چه را هم که ما داریم لایق تو نیست لذا هیچ کسى نمى تواند بگوید من زحمت کشیده ام علامه شدم چون علامه بودن براى زید کمال است براى ذات اقدس اله نقص است, آن گاه انسان خودش خجالت مى کشد بگوید خدا من زحمت کشیدم علم آوردم چون آن چه را که یک انسان علامه دارد خدا مقدس از اوست, قدوس از او است چه را پیش خدا ببرد. این است که انسان در هر حال احساس انفعال مى کند یا براى آن است که در مرحله نقص است مى گوید خدا منزه است یا اگر در مرحله کمال است مى گوید این کمال لایق ذات اقدس اله نیست و خدا قدوس است, احسن از این را به نحو نامتناهى داراست, پس ((له الاسمإالحسنى)). به ما گفته اند که اسماى حسنى را هم تسبیح کنید, این نام ها را تسبیح کنید, چون خود این نام متبارک است, اگر نامى به وسیله او زمین پهن مى شود خوب یقینا متبارک است اگر ما این نام را تسبیح کردیم آیا مى شود که خودمان هم مظهر این نام بشویم آرى این شدنى است, چطور یک جن در مکتب یک پیغمبر غیر اولى العزم مثل سلیمان ـ سلام الله علیه ـ تربیت مى شود آن کار طى الارض یا خارق العاده را مى تواند انجام بدهد, انسان ها در مکتب قرآن نتوانند به این مقام برسند, آیه ((قال عفریت من الجن))(9) اگر حرف دروغى بود که سلیمان تصدیق نمى کرد و قرآن تایید نمى کرد. حضرت سلیمان هم خودش صاحب شریعت نیست, حافظ شریعت اولى العزم قبلى است, بیش از پنج پیامبر که شریعت نیاوردند. انبیاى ابراهیمى ـ علیهم السلام ـ نوعا حافظ شریعت حضرت ابراهیم بودند تا به رسد به حضرت موسى سلام الله علیه ـ که خود از اولى العزم است و تا برسد به حضرت عیسى ـ علیه السلام ـ که از اولى العزم است, حال اگر پیغمبرى که خود صاحب شریعت نیست و حافظ شریعت پیغمبر قبلى است و از اولوالعزم نیست بتواند در سایه تهذیب نفس مسئله طى الارض را یاد بعضى از شاگردان کم استعدادش بدهد (چون جن یک موجودى نیست که از نظر درک در حد انسان باشد از نظر حرکت تند است ولى از نظر درک کند است) اگر یک پیغمبرى مثل سلیمان ـ سلام الله علیه ـ در اثر تهذیب ((و یزکیهم)) و تهذیب نفوس شاگردانش یکى را مثل ((عفریت من الجن)) بکند یکى را ((قال الذى عنده علم من الکتاب))(10) بکند که بگوید ((انا آتیک به قبل ان یرتد الیک طرفک)) آن مکتب الان هم که هست چطور جن بتواند از یک پیغمبر غیر اولى العزم استفاده ها کند به این مقام برسد انسان ها نتوانند از مکتب یک پیغمبر اولى العزم به همین حد اقل برسند پس این شدنى است. این وقتى شدنى است که انسان اسم الهى را تسبیح و تقدیس کند و خودش مظهر آن نام بشود اگر مظهر آن نام شد البته از او کارى ساخته است, حالا اگر قدرى بالاتر شد ((قال الذى عنده علم من الکتاب)) شد آن ((انا آتیک به قبل ان یرتد الیک طرفک)) مى شود.

غیب و شهادت
به هرحال, اینها راهى است که رفتنى است و رفته اند. انسان اگر دائما متذکر باشد چشم هایى در دید درونش باز مى شود, این که گفته اند ((واذکروا الله ذکرا کثیرا)) یعنى نه او را بستان و بستاى, یعنى نقص خود را هم با او جبران بکن, خوب اگر کسى دائما به یاد او بود و نقص خود را هم با او جبران کرد راه براى او باز مى شود, لذا در این سه آیه چند اسم از اسماى حسناى ذات اقدس اله را ذکر مى کند که به منزله شرح آن متن است که ((لرایته خاشعا متصدعا من خشیه الله)) الله کیست؟ ((هوالله الذى لا اله الا هو عالم الغیب والشهاده)). این آیه توحید الوهیت حق را اثبات مى کند, اگر کسى بخواهد اله باشد معبود باشد و پرورنده باشد باید غیب و شهادت را بداند, اگر سر و علن را نداند که نمى تواند بپروراند لذا عالم الغیب والشهاده را هم ذکر مى کند که این اولین آیه از این آیات سه گانه است. غیب و شهادت را هم به دو قسم تقسیم کرده اند: شهادت و غیب مطلق و شهادت و غیب نسبى, شهادت مطلق که هیچ غیبى در آن نیست همین نشئه ظاهرى و عالم طبیعت است که این محسوس است, شهادت به معناى مشهود یعنى محسوس این شهادت مطلق است, غیبى در او نیست, غیب مطلق مقام ذات اقدس اله است که او براى همه غیب است نه انبیا را به آن مقام راهى است و نه اولیا ـ علیهم السلام ـ, هیچ کس به آن مقام راه ندارد. آنها که اهل این معنا هستند گفته اند: همان که گفت: ((افا عبد ما لا ارى)) همان مى گوید: ((لایدرکه بعد الهمم و لایناله غوص الفتن))(11) همان رفت دید مرزش محدود است جلوتر راه ندارد معلوم مى شود آن چه را که او دیده است کنه ذات نبوده, چنین نیست که این ((لا یدرکه بعدالهمم)) را کسى گفته باشد ((افا عبد ما لاارى)) را کسى دیگر گفته باشد, در کنه ذات, جا براى شهود هیچ یک از انبیا و اولیا ـ علیهم السلام ـ نیست, لذا معرفت حق با اعتراف آمیخته است ; یعنى ((ما عرفناک)) حتما کنار معرفت هست غیر از کنه ذات و صفات ذاتى که عین ذات است.
از این دو مرحله که بگذریم به مقام ظهورات حق مى رسیم که همان چند روایتى که از نهج البلاغه خوانده شد که بهترین تعبیر همان تعبیر تجلى بود که ((تجلى بها))همان در باره عقود هم در باره سایر مدارک که این چند تعبیر تجلى از نهج البلاغه خوانده شد. پس کنه ذات اقدس اله غیب مطلق است براى احدى ظاهر نشده و نخواهد شد, این چنین نیست که مثلا کسى در قیامت به کنه ذات راه پیدا کند, او غیب مطلق است و این نشئه طبیعت هم شهادت مطلق است و بینهما هم متوسطها است, اگر کسى وارد عالم ملکوت شد آن عالم براى او شهادت است و براى دیگران غیب. اگر کسى وارد مقام ((یمحوالله ما یشإ و یثبت))(12) شد این مرحله که لوح ((محو و اثبات)) است براى او شهادت است و عنده ام الکتاب براى او غیب است, هرچه بالاتر برود آن مرحله اى که رسیده است براى او شهادت است مرحله بالا براى او غیب است و آن چه که در جهان امکان یعنى فعل خداست و فیض خداست, فعل خداست و فیض خداست و خدا آفرید, حالا چه قیامت باشد و چه درباره اوصاف مبدا و افعال مبدا باشد در گذشته, یا آینده آن چه در نشئه فعل است و خدا آفریده این براى آن انسان کامل مثل عترت طاهره ـ علیهم السلام ـ غیب نیست, چون اینها یا اولین مخلوق اند یا ثانى و ثالث و رابع اند, اگر اولین فیض حق بودند که همتاى با حقیقت اهل بیت ـ علیهم السلام ـ چون اینها اولین نور خدا هستند دیگر بالاتر از این ها که خداوند چیزى خلق نکرده است. اگر از مقام ذات بگذریم ـ که یک فصل است ـ و صفات ذاتیه حق بگذریم ـ که فصل دوم است ـ به مقام فعل حق برسیم چیزى که خدا آفریده, چه قبلا آفریده و چه بعدا خلق مى کند, چیزى نیست که از عترت طاهره مخفى باشد, زیرا یا اولین خلق خداست یا ثانى و ثالث است اگر در رتبه اول قرار گرفت که خود اهل بیت است چون اول ما خلق الله نور اینهاست و اگر در رتبه ثانى و ثالث قرار گرفتند که محاط اینها هستند, لذا درباره قیامت در همان سوره مبارکه جن که فرمود: ((عالم الغیب فلایظهروا على غیبه احدا)) قبل اش در مورد معاد است که سوال مى کنند: آیا قیامت نزدیک است یا نه؟
فرمود که: او غیب است و غیب را کسى نمى داند همان غیبى که قبلش در باره معاد بود ((عالم الغیب فلایظهر على غیبه احدا الا من ارتضى من رسول)) که در روایات آمده است که رسول الله ـ صلوات الله علیه وسلم ـ مرتضاست ما هم مرتضا هستیم ;همان صفتى که پیغمبر داشت و اهل بیت ـ علیهم السلام ـ هم دارند, اینها هم به آن مساله عالم اند حالا آن روایاتى که مى گوید معاد را اینها نمى دانند باید با این آیه اى که ظاهرش آن است که معاد را هم اینها مى دانند جمع و توجیه بشود که این ناظر به کدام یک از این نشئات است.

پى نوشت ها:
1) حشر (59) آیه 24 ـ 23.
2) انعام(6) آیه118.
3) حج (22) آیه36.
4) اعلى (87) آیه1.
5) الرحمن (55) آیه78.
6) اسرإ (17) آیه38.
7) بقره (2) آیه30.
8) احزاب (33) آیه41.
9) نمل (27) آیه39.
10) همان, آیه40.
11) نهج البلاغه , خطبه1.
12) رعد (13) آیه39.

تبلیغات