عظمت قــرآن (3)
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
((لو انزلنا هذاالقرآن على جبل لرایته خاشعا متصدعا من خشیه الله و تلک الامثال نضربها للناس لعلهم یتفکرون.))(1)
((اگر این قرآن را بر کوهى فرو مى فرستادیم, یقینا آن[ کوه]را از بیم خدا فروتن[ و] از هم پاشیده مى دیدى. و این مثل ها را براى مردم مى زنیم باشد که آنان بیندیشند.))
این کریمه, هم مى تواند امیدبخش و نشانه تجلیل و تکریم باشد و هم نشانه توبیخ و سرزنش; اما امیدبخش باشد نسبت به وجود مبارک رسول خدا ـ صلى الله علیه و آله و سلم ـ و عترت طاهره ـ علیهم السلام ـ و شاگردان این مکتب, و سرزنش نسبت به منحرفان از مکتب. قرآن عظیم که اگر بر کوه نازل بشود آن را متلاشى مى کند وقتى که پیامبر(ص) آن را در کمال آرامش حمل و هضم مى کند و این کتاب نه تنها او را ناآرام نمى کند بلکه مایه طمإنینه و آرامش او مى گردد, این نشانه عظمت آن انسان است. کتابى که کوه را ریز ریز مى کند بر قلب مطهر رسول خدا ـ صلى الله علیه و آله و سلم ـ فرود آمد و نه تنها این قلب را ناآرام نکرد بلکه آن را از هر ناآرامى دفع کرد: ((نزل به الروح الامین على قلبک))(2) پس این کتاب نازل شد و براى این نازل شد که ((کذلک لنثبت به فوادک و رتلناه ترت(3)یلا)) ما این کتاب را بر قلب مطهر تو نازل کردیم تا تو را تثبیت کنیم, پس این کتاب کوه افکن مایه تثبیت قلب مطهر رسول اکرم شد.
جنبه توبیخى آیه مورد بحث براى دیگران آن است که کتابى که اگر بر کوه نازل بشود کوه را متلاشى و ریز ریز مى کند قلب یک عده در برابر آن هیچ عکس العملى نشان نمى دهد, این همان است که: ((ان منها کالحجاره او اشد قسوه)).(4)
درباره قرآن این دو سمت یاد شده است که از قرآن دو کار متضاد در دو زمینه مختلف ساخته است این که فرمود: ((وننزل من القرآن ما هو شفإ و رحمه للمومنین و لایزید الظالمین الا خسارا))(5) ناظر به همین است. این کتاب, از یک سو مایه شفاى دردهاى دل مومنین است و از سوى دیگر مایه خسارات تبهکاران. قرآن خود را به عنوان شفاى دردهاى دل مردم معرفى کرد, نکته این است که نفرمود ((دوا))ى دردها بلکه فرمود: ((شفا)), ممکن است چیزى دوا باشد, مصرف بشود ولى اثر نکند, اما ممکن نیست شفا جایى برود و اثر نکند, اصولا شفا یعنى تإثیر, و این فرض ندارد که شفا جایى برود و شخص درمان نشود, اما دوا ممکن است جایى برود و هاضمه نپذیرد, پس فرمود: ((شفإ لما فى الصدور)).(6)
آن گاه ما فى الصدور را هم مشخص کرد که دردها گوناگون اند: جهل, کینه, دشمنى, عداوت, طمع در نامحرم و... این مرض ها را که علمى و عملى اند قرآن شفا مى دهد و اگر دلى مستعد درمان باشد و قرآن در آن دل بتابد یقینا شفا را به همراه دارد: ((و ننزل من القرآن ما هو شفإ و رحمه للمومنین)).
همین قرآن ((و لا یزید الظالمین الا خسارا)) نه قرآن دیگر, وقتى بر قلب تبهکاران مى تابد سیاه تر مى شود آن دل, چرا؟ چون در مقابل این نور عکس العمل قرار مى دهد و به مبارزه با این نور مى پردازد: ((یریدون لیطفئوا نورالله بافواههم)).(7) همین مبارزه علیه نور مایه تیره تر شدن دل هاى آنان است, مثل این که شما براى مهمانهایتان یک ظرف گلابى پخته شیرین و پرآب حاضر کردید بعضى از مهمان ها سالم اند و دیگران به بیمارى دستگاه گوارش مبتلایند آن که سالم است این میوه را مى خورد و فربه مى شود و آن که زخم معده دارد همین گلابى بر دردش مى افزاید, هرچه شیرین تر و پرآب تر باشد دردش افزوده تر مى شود. همین گلابى است که دردآور است نه چیز دیگر هرچه رسیده تر و شیرین تر باشد براى دستگاه گوارش کسى که به بیمارى سوءهاضمه مبتلاست دردآورتر است. در تمام ایام سال شبى به عظمت شب قدر نیست, به طورى که عبادت در آن شب به اندازه عبادت هزار ماهه است, ولى براى تبهکاران هم هیچ شبى بدتر از شب قدر نیست چون معصیت در شب قدر با معصیت در سایر شب ها یکسان نیست. پس یک امر به دو زمینه مختلف دو اثر گوناگون دارد: ((و ننزل من القرآن ما هو شفإ و رحمه للمومنین)) اما ((و لایزید الظالمین الا خسارا)). همین قرآن کوه افکن اگر بر قلب مومن بتابد قلب مومن را مستحکم تر مى کند ((إلا بذکر الله تطمئن القلوب))(8) و اگر همین قرآن بر دل سیاه سیه دلان که ((فى قلوبهم مرض))(9) است بتابد, چون آن ها عکس العمل نشان مى دهند ((و ان منها کالحجاره او اشدقسوه)).(10)
بخش دیگر از سخن این است که فرمود این ها مثلى است که ما ذکر مى کنیم ((و تلک الامثال نضربها للناس))(11) مثل آن است که مرحله رقیقه ممثل را نشان بدهد گاهى انسان درباره خود این مثل مدت ها فکر مى کند گاهى از مثل به ممثل منتقل مى شود مى فرماید اینها جنبه مرآتى دارد, شما باید از این مثل به ممثل منتقل بشوید. اما انتقال از مثل به ممثل کار آسانى نیست ما مثل هایى است که مى زنیم. سوره مبارکه حشر طبق شواهدى که در آن هست, مثل جریان یهود بنى نضیر و امثال آن, معلوم مى شود که در مدینه نازل شده در حالى که در بعضى از سوره هایى که در مکه نازل شده است, همین مطلب را با فعل ماضى یاد کرده است; مثلا در سوره مبارکه روم آیه 58 مى فرماید: ((و لقد ضربنا للناس فى هذا القرآن من کل مثل)). ظاهرا مشابه این, در سوره زمر هم هست. پس در بعضى از سوره هایى که در مکه نازل شد با فعل ماضى یاد کرد که فرمود ما در قرآن براى هر چیزى مثل زدیم ولى در سوره مدنى با فعل مضارع یاد مى کند. این یا براى آن است که چون مستقبل محقق در حکم ماضى است بیان مى کند و یا براى آن است که گذشته را به خاطر بیاورد و استمرار را احضار کند, با فعل مضارع یاد مى کند.
بنابراین آن تعبیرات ماضى که در سوره هاى مکى یاد شده است با تعبیر مضارع که در سوره مدنى یاد شده است قابل جمع است, اگر تعبیر مضارع در سوره مکى بود و تعبیر ماضى در سوره مدنى محذورى نداشت, الان هم که ماضى در سوره هاى مکى است و مضارع در سوره هاى مدنى است بى محذور است.
تفکر در مثال ها
چگونه از مثل به ممثل پى ببریم؟ فرمود: ((نضربها للناس لعلهم یتفکرون)) ما مثال ها را مى زنیم تا شاید که مردم فکر کنند. فکر, کار و روش است, کار و روش هم سرمایه مى خواهد و هم مقصد. سرمایه این کار, علم و مقصد آن, عاقل شدن است. انسان باید بیندیشد که چه بشود به کجا برسد. مثل را قرآن ذکر نمى کند که انسان متفکر و یا دانشمند, چون اندیشه کردن, ابزار است و علم و دانش هم سرمایه, پس نه دانشمند شدن هدف است و نه تفکر کردن, بلکه تمام تلاش دین این است که عاقل تربیت کند نه عالم. عالم شدن سخت نیست عاقل شدن دشوار است, چون عاقل شدن علم به علاوه عمل صالح است, آن که عالم نیست عاقل هم نیست سختى عقل براى آن است که انسان باید معارف و احکام را خوب بفهمد, سپس اعتقاد پیدا کند و آن گاه عمل نماید, از این رو بسیار دشوار است, اما تفکر ابزار است. خداوند سبحان این موضوع را در سوره مبارکه عنکبوت آیه 43 مشخص فرمود که: ((و تلک الامثال نضربها للناس و ما یعقلها الا العالمون)) غیر از افراد عالم کسى آن ها را تعقل نمى کند یعنى عالم بودن سرمایه داشتن است, تفکر ابزار این کار و کار کردن است و عاقل شدن هدف. تمام تلاش براى این است که انسان عاقل بشود عاقل کسى است که معارف الهى را خوب بفهمد و از جنبه عملى هم کسى که نتواند بهشت را کسب کند عالم شده ولى عاقل نشده است, چرا که عقل آن است که به وسیله آن, خداوند پرستش شود و بهشت به دست آید, چرا که تعریف عقل این است که: ((یعبد به الرحمن و یکتسب به الجنان))
و تمام تلاش قرآن براى این است که انسان را تا دم دروازه بهشت برساند ((یهدى به الله من اتبع رضوانه سبل السلام)).(12) بنابراین عالم شدن, مواد سرمایه اى را داشتن است, تفکر, کار کردن است و عاقل شدن هدف.
راه هاى هدایت
راهى که قرآن کریم به ما ارائه داد چه راهى است؟ هم راه استدلال را به ما نشان داده, هم راه اطاعت از ظواهر دینى و هم راه تهذیب نفس. جمع هر سه هم ممکن است اینها منفصله مانعه الخلو است نه مانعه الجمع, اگر کسى راه استدلال عقلى یا راه ظواهر دینى و یا راه تهذیب نفس را طى نکرد, هرگز به مقصد نمى رسد یکى از این ها را که طى کند به نوبه خود گوشه اى از دین را مى فهمد و براى او همان اندازه مقبول است چون هر سه او را به آن مقصد راهنمایى مى کند. اگر راه حارثه بن مالک را طى کرد همان مى شود که رسول خدا ـ صلى الله علیه و آله وسلم ـ به او مى فرماید: ((عبد نور الله قلبه)) این چنین نبود که حالا حارثه بن مالک سالیان متمادى حوزه ها را پشت سر گذاشته باشد, درس و بحث کرده باشد, این راه تهذیب نفس را گرفته است به مقصد رسید بسیارى از مردم نه راه حارثه بن مالک را گرفته اند نه راه خردمندان و فرزانگان که با عقل استدلال کنند, از ظواهر دینى استفاده مى کردند یعنى از معصوم ـ علیهم السلام ـ سوال مى کردند این موضوع چیست تکلیف را مى فهمیدند مسئله را یاد مى گرفتند و عمل مى کردند. این پیروى از ظواهر دین است. عده اى هم با براهین عقلى همین مطلبى را که ائمه ـ علیهم السلام ـ مى فرمودند مى فهمیدند, چون معجزه براى اثبات صحت دعوت نیست براى اثبات صحت دعوى است; یعنى پیامبر ـ صلى الله علیه و آله و سلم ـ که مىآید دو حرف دارد: یکى دعوت و دیگرى دعوى, دعوتش این است که خدا هست, واحد, بى شریک, علیم, قدیر, سمیع, بصیر و... است. هم چنین حساب و کتاب هست, نشئه بعد از مرگ هست, هر عملى که انسان بکند مسئول است. این ها دعوت است و همه این ها را مى شود با برهان فهمید, معجزه نمى خواهد.
سخن دیگر این ها دعوى است مى گوید من از طرف خدا آمده ام, این دعوى را با معجزه باید ثابت کنند, آن دعوت را با برهان مى توان اثبات کرد لذا در هنگام استدلال بر توحید دلیل اقامه مى کنند, براهین اقامه مى کنند, نمى گویند ما حالا چون عصا را اژدها کردیم خدایى هست آن را بدون معجزه هم مى توان فهمید البته اگر دعوى ثابت شد دعوت را هم خیلى ها مى پذیرند, یعنى اگر ثابت شد که این شخص پیامبر است یقینا خدایى هست که او را فرستاده است, به سخن او اطمینان پیدا مى کنند. اکثر مردم این چنین اند, اما دعوت نیازى به معجزه ندارد با برهان مى توان اثبات کرد, خواص آن دعوت را با برهان مى فهمند, ولى دعوى را البته باید با اعجاز یا نشانه هاى دیگر تثبیت بکنند. براى اثبات دعوت, آن براهین هم کافى است معجزه هم به نوبه خود سهمى دارد و مانند آن.
براى رسیدن به آن دعوت سه راه وجود دارد: یکى تجربه است, ما اگر بخواهیم اشیاى خارجیه را بشناسیم, مثلا از علوم تجربى نظیر طب, فیزیک و امثال آن آگاه بشویم, تنها راهش تجربه است, چون امور جزیى است. عقل که براهین کلى را اقامه مى کند گرچه خطوط کلى را مى فهمد ولى درباره جزئیات خارجیه هیچ نقشى ندارد. با براهین عقلى هرگز نمى توان جزئیات خارجیه را , مثل این که حال مریض چگونه است, اثر فلان دارو چیست تشخیص داد. راه عقل نیست, عقل براى کلیات جهان است جهان بینى است نه آثار خاصه اشیاى مشخص, این ها را با تجربه مى توان اثبات کرد.
راه دوم, کشف و شهود معصومانه است و راه سوم هم قول معصوم ـ علیهم السلام ـ
اینها سه راه است که عقل در آنها راه ندارد, ولى براى اثبات مسائل ماوراى طبیعى سه راه وجود دارد: عقل, ظواهر دینى و تهذیب نفس. علوم تجربى در این گونه امور راه ندارد; یعنى هرگز با طب و فیزیک و علم هندسه و امثال آن نمى توان مسئله معاد, فرشته ها, اسماى حسناى حق, صفات حق, توحید حق و امثال آن را اثبات کرد, اصلا اینها در این حرم امن راه ندارند, این راه هاى گوناگون همه رفتنى است. در بخشى از قرآن کریم به این سه راه ظاهرا اشاره کرده است آیه 8 سوره مبارکه حشر این است که فرمود: ((و من الناس من یجادل فى الله بغیر علم و لا هدى و لا کتاب منیر)) بعضى ها درباره حق جدال مى کنند بدون این که به هیچ یک از این سه راه آشنا باشند, نه سخن عالمانه و مستدل و برهانى دارند, نه از ظواهر دینى استفاده کرده اند نه وحى اى به آنها رسیده است, اگر برهان عقلى نبود, اگر شنیدن از معصوم نبود, اگر وحى سماوى نبود کسى حق جدال در دین ندارد جاهل را با عالم بحث نیست گرچه سوال هست این ((فاسئلوا اهل الذکر))(13) براى همین است سوال کنید براى این که با سوال چندین نفر اجر مى برند اما اگر کسى آشنا با مبادى بحث نیست بخواهد جدل کند خود را خسته مى کند, جاهل حق بحث با عالم را ندارد, اما حق سوال را دارد, راه براى او باز است, چند سالى درس مى خواند و با مبادى آشنا مى شود, ممکن است از آن عالم هم بالاتر برود, اما کسى که به مبادى آشنا نیست بخواهد جدل کند مى شود ((بغیر علم و لا هدى و لا کتاب منیر)) این شخص یا مقلد گمراه است یا متبوع گمراه. فرق آیه 3 و 8 همین سوره مبارکه آن است که یکى درباره تابع گمراه است دیگرى درباره متبوع گمراه.
این سه راه اگر همیشه کنار هم باشد هیچ محذورى ندارد نه آن ها که راه برهان عقلى را طى مى کنند با کسانى که راه ظواهر دینى را طى مى کنند درگیرند و نه این دو گروه با کسانى که راه تهذیب نفس را در پیش گرفته اند درگیرند چون همه از یک منبع استفاده مى کنند. اما اگر هر کدام بخواهند راه خاص خودشان را بروند و بخواهند دیگرى هم مثل آنها فکر بکند و خودشان را میزان العقاید و العلوم والافکار قرار بدهند این اول نزاع است, کسى که حکیم است توقع داشته باشد که دیگران روى مسائل فلسفى و حکمى بیندیشند این چنین نیست, آن که طبق ظواهر دینى مى رود توقع داشته باشد که همه براساس ظواهر دینى حرکت کنند, آن چنان هم نیست, آن که راه سوم را مى رود توقع داشته باشد که آن دو گروه مثل این حرکت کنند, این طور هم نیست. چه این که شاگردان ائمه ـ علیهم السلام ـ هم یکسان نبودند اما همه یکدیگر را درک مى کردند; یعنى هر یک رسم و راه دیگرى را مى فهمید و مى پذیرفت.
آیه مبارکه وحدت به ما یک درس خاصى مى دهد, ببینید ما از وسط راه شروع کرده ایم کمتر به نتیجه مى رسیم. این همان آیه معروف است که: ((واعتصموا بحبل الله جمیعا و لاتفرقوا واذکروا نعمت الله علیکم اذ کنتم اعدإ فإلف بین قلوبکم فاصبحتم بنعمته اخوانا و کنتم على شفا حفره من النار فانقذکم منها کذلک یبین الله لکم آیاته لعلکم تهتدون)).(14)
این واعتصموا که شعار وحدت است نه به این معناست شما هر کجایى هستید در هر حدى هستید بیایید با دیگران یک جور فکر کنید این شدنى نیست, چه این که دیدید که تا حال کمتر ثمر داد این ((واعتصموا بحبل الله جمیعا)) معنایش این نیست که همه شما اهل قرآن و مسلمانى باشید همه شما به قرآن و ثقلین عمل کنید معنایش این است که همه شما با هم بفهمید ((واعتصموا بحبل الله جمیعا)) با هم این طناب را بگیرید نه تک تک, با هم که گرفتید یکدیگر را درک مى کنید این سمینارها, کنگره ها, کنفرانس ها, بحث هاى گروهى, کارهاى گروهى, تحقیقات جمعى, گوشه اى از همین راه است. با هم بفهمید نه یعنى همه مسلمان باشید حالا همه مسلمانیم و مشکلى هم حل نشد چون بى هم مسلمانیم نه با هم, بى هم قرآن را گرفته ایم نه با هم, این با هم گرفتن غیر از تک تک گرفتن است, وقتى با هم گرفتیم به افکار یکدیگر احترام مى گذاریم هرگز خودمان میزان العقاید والاعمال نمى شویم اگرچند کلمه درس خواندیم و عالم شدیم این اولین روزى است که خود را بده کار مى دانیم نه طلب کار, اگر کسى فارغ التحصیل شد از حوزه یا دانشگاه و خود را طلبکار دید این باید دوباره برگردد حوزه یا دانشگاه و درس را از نو شروع کند, اگر کسى خود را بده کار دید و به افکار دیگران احترام گذاشت گفت این نعمتى که خدا به من داد اولین روز مسئولیت من است که من باید خدمت گزار مردم باشم این است که دیگر هیچ مشکلى پیش نمىآید این حق حوزه یا دانشگاه را ادا کرده است این با هم فهمیدن یعنى حرفهایتان را کنار هم بگذارید وقتى کنار هم گذاشتید آن گاه خیلى از مشکلات حل مى شود.
سیدنا الاستاد , علامه طباطبایى ـ رضوان الله علیه ـ دو بحث مفصل در ذیل آیه 119 سوره مائده دارند که قبلا اشاره شد: یک بحث این است که قرآن که فرمود من جامعه را هدایت مى کنم با چه راه هدایت مى کند همه اشکال هایى که بر فلسفه و بر منطق شده است ایشان جواب داده اند. نقص هایى که بر منطق و بر تفکر عقلى کرده اند همه را یکى پس از دیگرى جواب داده اند. یک بحثى هم دارند به نام بحث تاریخى که هر دو بحث در قرآن شناسى نقش دارد یعنى جزء علوم قرآنى است که ایشان در تفسیر قرآن ذکر کرده اند اگر کسى خواست قرآن را بشناسد باید اول در این زمینه ها کار کند که روش قرآن در هدایت چگونه است؟ آیا تهذیب نفس است؟ یا فقط عمل به ظواهر و استدلال به ظواهر است؟ یا استدلال هاى عقلى است؟ یا جمع بین اینهاست؟ مرحوم سیدنا الاستاد علامه طباطبائى مى فرمود که خیلى از بزرگان آمدند این مثلث را جمع کنند; یعنى بین ظواهر دینى و بین برهان عقلى و بین عرفان و کشف شهود جمع کنند ولى موفق نشدند سرش این است که هر کسى تافته جدا بافته بود این تافته جدا بافته هر کسى را بخواهند با تافته دیگرى پیوند بزنند نمى خورد یک راه دارد که آن اولین راه است و آخرین راه, آن راه را هم در پایان بحث اشاره مى کنند و راه حل نشان مى دهند مى فرمایند آن همین است که ما به کریمه سوره آل عمران عمل بکنیم: ((واعتصموا بحبل الله جمیعا)) یعنى با هم بفهمید نه هر کسى در راه خودش زحمت بکشد و دیگرى را به حساب نیاورد و توقع داشته باشد که دیگرى زیراکس گرفته او باشد مثل او فکر بکند این نخواهد شد, یک راه دارد و آن با هم فهمیدن است وگرنه فهم هاى بى هم را نمى شود با هم گره زد اگر با هم فهمیدید هم برهان ظواهر دینى را تایید مى کند و هم هر دو راه ریاضت ((حارثه بن مالک)) ها را و هم راه حارثه بن مالک راه, حکیم و متدین را.
مرحوم کلینى ـ رضوان الله علیه ـ در روضه کافى نقل مى کند که رسول الله ـ صلى الله علیه و آله و سلم ـ صبح که مى شد از اصحاب سوال مى کرد که دیشب در عالم رویا چه دیده اید؟ حضرت شاگردانش را به گونه اى تربیت مى کرد که شب براى آن ها کلاس درس بود, کسى که شب تا صبح بخوابد و چیزى در رویا نصیبش نشود این, خواب مانده, آنها را طرزى تربیت کرد که شب در عالم رویا چیزى براى آنها روشن بشود اصولا مى خوابند که چیزى بفهمند خوابیدن براى آن نیست که بدن بیارامد براى این است که این جان از شر این بدن نجات پیدا کند و به مدرسه برود, فایده خواب این است مثل این که انسان یک بچه بازى گوش دارد, او را در گهواره مى خواباند که خود مطالعه کند, اصل خواب براى همین است, این بدن که با شکم, زنده است بچه بازیگوش جان و مزاحم روح است, گرچه مددکار اوست اما مزاحم اوست. روح است که این بدن را آرام مى خواباند تا خود به دیار خویش سفر کند, این بدنى که الان شصت یا کمتر یا بیشتر کیلو وزن آن است چه کسى او را حرکت مى دهد کى او را از مدرس به منزل مى برد, یک مدبرى دارد او را کنار غذا مى برد, آب به او مى دهد هنگام خسته شدن او را مى خواباند تا خود سفر کند.
دو روایت است که مرحوم کلینى در ((روضه کافى)) و همین دو روایت را مرحوم فیض در ((وافى)) در باب برزخ نقل کرده است, آن روایت این است که:
بشرهاى اولیه خواب نمى دیدند انبیا به آنها مى فرمودند خدایى هست و دستورهایى هست و باید اطاعت کرد اینها هم مى گفتند اگر عمل بکنیم چه مى شود؟ اگر نکنیم چه مى شود؟ انبیا مى فرمودند اگر عمل بکنید یا عمل نکنید اثرش بعد از مرگ ظاهر مى شود, آنها افکارشان بیشتر مى شد و مى گفتند بعد از مرگ که خبرى نیست آنها که رفتند که برنگشتند, تا این که خداى سبحان رویا را بر آنان مسلط کرد و در عالم خواب رویایى نصیبشان مى شد, وقتى بیدار مى شدند به انبیا ـ علیهم السلام ـ مى گفتند: اینها چیست که ما در خواب مى بینیم؟ مى فرمودند: از صنف آن امورى است که ما به شما وعده مى دهیم, شما توقع نداشته باشید که مرده هاى شما از قبرستان برگردند, آن یک نشئه اى است که بالاخره زنده مى شوند همه تا خطوط سرانگشتان هم برمى گردد: ((بلى قادرین على ان نسوى بنانه))(15) اما آن چه که ما مى گوییم که بعد از مرگ وارد برزخ مى شوید از همین قبیل است.
این چند روایت بسیار لطیف است که مرحوم کلینى در کافى نقل مى کند و هر دو را هم مرحوم فیض نقل مى کند.
غرض این است که در ((روضه کافى)) آمده است: رسول الله ـ صلى الله علیه و آله و سلم ـ صبح از اصحاب سوال مى کرد که در ((بارحه)) چه دیده اید: ((ما فعلتم بالبارحه)).
اصولا حضرت طورى آنها را تربیت مى کرد که اینها بدن را بخوابانند تا جانشان سفر بکند, جان به این بدن علاقه مند است چون مرکب اوست اگر این بدن پرخورده باشد بالاخره این جان بیچاره ناچار است در همان جا باشد تا این همه غذایى که خورده هضم بکند. تمام تکلیف بر دوش این روح بیچاره است, هنگام مرگ با یک نفرتى این بدن را ترک مى کند, چون با نفرت این بدن را ترک مى کند آثار نفرت هم این است که بدن, بدن, ((جیفه)) و ((مردار)) مى شود, اما اگر این بدن تابع روح باشد آثار آن روح در این بدن هست و مدت ها یا براى همیشه نمى پوسد.
پس یک راه وجود دارد که بگوییم مثلث با هم ساخته بشود وگرنه از جایى دیگر بیاوریم مثلث درست کنیم هرگز تثلیث توحید نخواهد شد فرمود: ((واعتصموا بحبل الله جمیعا)) با هم بفهمید, دو طلبه که با هم بحث مى کنند با هم مى فهمند نه بى هم اما یک طلبه که در اتاقش مطالعه مى کند دیگرى در اتاقش, بى هم قرآن را فهمیده اند نه با هم.
مهجوریت قرآن در حوزه ها
اما آن چه که به عنوان بحث تاریخى بر سر قرآن کریم آمده بحث جالبى است. در صدر اسلام چگونه با قرآن رفتار شد؟ در زمان خود حضرت, بعد از ایشان, در زمان خانه نشینى حضرت امیر ـ سلام الله علیه ـ , و در زمان حکومت ایشان امویان و عباسیان چه کردند؟ از آل بویه تا زمان صفویه بر شیعه چه گذشت؟ شرح مفصل و جذابى درباره سیر تاریخى قرآن دارد. سپس درباره بحث هاى حوزوى مطالبى مى فرمایند که خلاصه اش این است:
قرآن نه تنها به عنوان بحث رسمى در حوزه ها نیست که اساسا درسى و بحثى به عنوان قرآن نیست, قرآن را به عنوان مهمان علوم دیگر هم نکرده اند طورى که اگر کسى کارى با قرآن نداشته باشد مى تواند عمرى در حوزه ها به سر ببرد و در رشته خاص خود صاحب نظر باشد.
علوم ادبى ما با اشعار جاهلى و سبعه معلقه دیوان امرءالقیس و امثال ذلک تإمین بود, جامع الشواهدها هم این را نشان مى دهد و سر این که لسان العرب و امثال آن, کتاب و لغتى است که از آخر شروع مى کند, یعنى آخر کلمه را مى گوید باب النون یعنى کلمه اى را که آخرش نون دارد, باب الواو یعنى کلمه اى که آخرش واو دارد, برخلاف سایر کتاب هاى لغت براى این که معمولا قوافى, ابیات, اشعار را به همین شیوه تنظیم مى کردند, از آخر مدد مى گرفتند.
وارد مسائل فقه و اصول که مى شویم شما از اول تا آخر اصول یکى دو تا آیه مى بینید آن هم براى رد کردن نه براى اثبات: یکى آیه ((نفر)) است, دیگرى آیه ((نبإ)) که به قول همه اصولیان محقق اینها دلیل حجیت خبر واحد نیست. این استدلال ها را به عنوان استدلال به آیه ذکر مى کنند براى رد کردن, کدام اصولى محقق است که حجیت خبر واحد را به آیه ((نبإ)) استدلال کرد یا به آیه ((نفر)) استدلال کرد, همه گفتند اینها دلالت ندارند, آیه ((ما کنا معذبین حتى نبعث رسولا))(16) هم تإیید است, براى این که قسمت مهمش را حدیث ((رفع)) تإمین مى کند; یعنى کتاب برائت با آن برائت عقلى که قبح عقاب بلابیان است مى گردد و قسمت مهمش در محور ((رفع عن امتى التسع)) مى گردد استصحاب هم که با آن حدیث تکیه مى کند, اصل هایى مانند اشتغال و تعادل و تراجیح نیز این چنین است. ما در بحث هاى اصولى مرحله سطح و خارج مسئله اى نداریم که به قرآن متکى باشد.
اما فقه گرانقدر ما قسمت مهمش, جلش لولا الکل به روایات بسته است و اگر در یک مسئله به ((اوفوا بالعقود))(17) استدلال مى شود مشابه این معنا و این مضمون از روایات دیگر به خوبى استفاده مى شود, بنابراین اگر کسى, طلبه اى قرآن مى خواند براى این است که مى خواهد ثواب ببرد. اساسا بافت حوزه و علوم حوزوى چیزى نیست که به قرآن تکیه بکند, نه قرآن در متن کار حوزه است نه مهمان علوم حوزوى است. وقتى حوزه منهاى قرآن شد بازده اش هم همان خواهد بود و این که مى بینید بزرگان از مراجع خودشان تلاش و کوشش کرده اند تفسیر بنویسند مثل شیخ طوسى ها و امثال ذلک این خطر را احساس کردند, اى کاش همان روال مرحوم شیخ طوسى و طبرسى و مرحوم آقا شیخ جواد بلاغى و دیگران ادامه پیدا مى کرد, آنان احساس مى کردند که قرآن را باید در حوزه ها آورد و اگر قرآن در حوزه باشد همه علوم هست.
یک سخن لطیفى امام فخر رازى دارد که از او خیلى متوقع نیست در ذیل آیه کریمه: ((و لاتلقوا بایدیکم الى التهلکه))(18) یک اشکال ادبى است که ثلاثى مجرد مصدرش بر وزن تفعله نیامده است هلک, یهلک تهلکه, فعل یفعل تفعله نیامده است, ادیبى که به انتظار سبعه معلقه ها به سر مى برد مى خواهد که تلاش و کوشش کند که این تهلکه را درست کند, امام رازى مى فرماید که به دنبال چه مى گردى؟ مى خواهى به وسیله امروالقیس حرف خدا را تثبیت کنى, قرآن براى شما سند نیست, مهد ادب نیست, شما مى خواهید دنبال یک شعر جاهلى بروید تا بگویید این با قوانین ادب درست است اگر ثابت شده است معجزه است کما هو الحق البین همین قانون است, شما مى خواهید با گفته عرب جاهلى قانون درست کنید. این فکر باید احیا بشود که خود کلام الله ادب مىآورد, شما ادبیات قبل از اسلام را با ادبیات بعد از اسلام مقایسه کنید, غناى ادبیات بعد از اسلام, مرهون قرآن است. بحث هاى عقلى دیگر را هم قرآن آورده است. بنابراین قرآن نه تنها باید همه این علوم یاد شده را تغذیه بکند بلکه باید به عنوان یک پرچمدار در حوزه ها مطرح شود. از سال هاى متمادى این فکر در حوزه ها عموما و در حوزه قم خصوصا طرح شده بود که کتاب هاى ادبى حوزه ها بازسازى بشود, ما به جاى این که شواهدى از سبعه معلقه و اشعار جاهلیه بیاوریم از آیات قرآن و کلمات امیرمومنان در نهج البلاغه شاهد بیاوریم. مرحوم محدث قمى ـ رضوان الله علیه ـ حرف لطیفى در شرح حال خودش در کتاب ((الکنى والالقاب)) دارد در آن جا که شرح حال خود را مى نویسد, مى گوید: من در جوانى ذوق ادبى داشتم مقامات حریرى و حمیدى و امثال آن را مى خواندم, بعد فهمیدم که این چه کارى است, در این کتاب ها آمده است که فلان جا سور این چنین بود, سفره آن چنان بود, مهمانى و پذیرایى چه وضعى داشت, خلاصه یک مشت گدایى است اما نهج البلاغه یک آقایى است. من گفتم: اگر من ادبیات مى خواهم این نهج البلاغه است, هم معارف دارد و هم ادب, چرا مقامات حریرى بخوانم. این درد در حوزه ها بود و فخر یک ادیب, این بود که مقامات حریرى درس مى خواند اما اگر از تفسیر این سخنان امیرمومنان ـ سلام الله علیه ـ که: ((لایدرکه بعد الهمم))(19) سوال مى کردى, مى ماند!
اما سفره پذیرایى فلان خان چگونه بود یا فلان شخص در فلان قبیله چگونه بود به هر جهت غیر از یک مشت سورچرانى و شکم پرستى چیز دیگرى ندارد, اما نهج البلاغه, تماما حکمت و عرفان و خداپرستى و زهد ورزى است, لذا مرحوم محدث قمى مى گوید من تغییر سلیقه دادم آمدم نهج البلاغه خواندم.
قرآن و نهج البلاغه باید در متن حوزه ها باشند, به راحتى مى توان همه شواهد و قواعد را با قرآن و نهج البلاغه تإمین کرد, هم چنین تمام بحث هاى کلامى, فلسفى و عرفانى را مى توانیم قرآنى کنیم.
پى نوشت ها:
1) سوره حشر,(59) آیه21.
2) سوره شعرا, (26) آیه194.
3) سوره فرقان (25) آیه32.
4) سوره بقره (2) آیه 74.
5) سوره اسرإ (17) آیه 82.
6) سوره یونس (10) آیه 57.
7) سوره صف (61) آیه 8.
8) سوره رعد (13) آیه 28.
9) سوره بقره (2) آیه 10.
10) همان, آیه 74.
11) سوره عنکبوت (29) آیه 43.
12) سوره مائده (5) آیه16.
13) سوره نحل (16) آیه 43.
14) سوره آل عمران (3) آیه 103.
15) سوره قیامه (75) آیه4.
16) سوره اسرإ (17) آیه 15.
17) سوره مائده (5) آیه1.
18) سوره بقره (2) آیه 195.
19 نهج البلاغه خطبه1.
((اگر این قرآن را بر کوهى فرو مى فرستادیم, یقینا آن[ کوه]را از بیم خدا فروتن[ و] از هم پاشیده مى دیدى. و این مثل ها را براى مردم مى زنیم باشد که آنان بیندیشند.))
این کریمه, هم مى تواند امیدبخش و نشانه تجلیل و تکریم باشد و هم نشانه توبیخ و سرزنش; اما امیدبخش باشد نسبت به وجود مبارک رسول خدا ـ صلى الله علیه و آله و سلم ـ و عترت طاهره ـ علیهم السلام ـ و شاگردان این مکتب, و سرزنش نسبت به منحرفان از مکتب. قرآن عظیم که اگر بر کوه نازل بشود آن را متلاشى مى کند وقتى که پیامبر(ص) آن را در کمال آرامش حمل و هضم مى کند و این کتاب نه تنها او را ناآرام نمى کند بلکه مایه طمإنینه و آرامش او مى گردد, این نشانه عظمت آن انسان است. کتابى که کوه را ریز ریز مى کند بر قلب مطهر رسول خدا ـ صلى الله علیه و آله و سلم ـ فرود آمد و نه تنها این قلب را ناآرام نکرد بلکه آن را از هر ناآرامى دفع کرد: ((نزل به الروح الامین على قلبک))(2) پس این کتاب نازل شد و براى این نازل شد که ((کذلک لنثبت به فوادک و رتلناه ترت(3)یلا)) ما این کتاب را بر قلب مطهر تو نازل کردیم تا تو را تثبیت کنیم, پس این کتاب کوه افکن مایه تثبیت قلب مطهر رسول اکرم شد.
جنبه توبیخى آیه مورد بحث براى دیگران آن است که کتابى که اگر بر کوه نازل بشود کوه را متلاشى و ریز ریز مى کند قلب یک عده در برابر آن هیچ عکس العملى نشان نمى دهد, این همان است که: ((ان منها کالحجاره او اشد قسوه)).(4)
درباره قرآن این دو سمت یاد شده است که از قرآن دو کار متضاد در دو زمینه مختلف ساخته است این که فرمود: ((وننزل من القرآن ما هو شفإ و رحمه للمومنین و لایزید الظالمین الا خسارا))(5) ناظر به همین است. این کتاب, از یک سو مایه شفاى دردهاى دل مومنین است و از سوى دیگر مایه خسارات تبهکاران. قرآن خود را به عنوان شفاى دردهاى دل مردم معرفى کرد, نکته این است که نفرمود ((دوا))ى دردها بلکه فرمود: ((شفا)), ممکن است چیزى دوا باشد, مصرف بشود ولى اثر نکند, اما ممکن نیست شفا جایى برود و اثر نکند, اصولا شفا یعنى تإثیر, و این فرض ندارد که شفا جایى برود و شخص درمان نشود, اما دوا ممکن است جایى برود و هاضمه نپذیرد, پس فرمود: ((شفإ لما فى الصدور)).(6)
آن گاه ما فى الصدور را هم مشخص کرد که دردها گوناگون اند: جهل, کینه, دشمنى, عداوت, طمع در نامحرم و... این مرض ها را که علمى و عملى اند قرآن شفا مى دهد و اگر دلى مستعد درمان باشد و قرآن در آن دل بتابد یقینا شفا را به همراه دارد: ((و ننزل من القرآن ما هو شفإ و رحمه للمومنین)).
همین قرآن ((و لا یزید الظالمین الا خسارا)) نه قرآن دیگر, وقتى بر قلب تبهکاران مى تابد سیاه تر مى شود آن دل, چرا؟ چون در مقابل این نور عکس العمل قرار مى دهد و به مبارزه با این نور مى پردازد: ((یریدون لیطفئوا نورالله بافواههم)).(7) همین مبارزه علیه نور مایه تیره تر شدن دل هاى آنان است, مثل این که شما براى مهمانهایتان یک ظرف گلابى پخته شیرین و پرآب حاضر کردید بعضى از مهمان ها سالم اند و دیگران به بیمارى دستگاه گوارش مبتلایند آن که سالم است این میوه را مى خورد و فربه مى شود و آن که زخم معده دارد همین گلابى بر دردش مى افزاید, هرچه شیرین تر و پرآب تر باشد دردش افزوده تر مى شود. همین گلابى است که دردآور است نه چیز دیگر هرچه رسیده تر و شیرین تر باشد براى دستگاه گوارش کسى که به بیمارى سوءهاضمه مبتلاست دردآورتر است. در تمام ایام سال شبى به عظمت شب قدر نیست, به طورى که عبادت در آن شب به اندازه عبادت هزار ماهه است, ولى براى تبهکاران هم هیچ شبى بدتر از شب قدر نیست چون معصیت در شب قدر با معصیت در سایر شب ها یکسان نیست. پس یک امر به دو زمینه مختلف دو اثر گوناگون دارد: ((و ننزل من القرآن ما هو شفإ و رحمه للمومنین)) اما ((و لایزید الظالمین الا خسارا)). همین قرآن کوه افکن اگر بر قلب مومن بتابد قلب مومن را مستحکم تر مى کند ((إلا بذکر الله تطمئن القلوب))(8) و اگر همین قرآن بر دل سیاه سیه دلان که ((فى قلوبهم مرض))(9) است بتابد, چون آن ها عکس العمل نشان مى دهند ((و ان منها کالحجاره او اشدقسوه)).(10)
بخش دیگر از سخن این است که فرمود این ها مثلى است که ما ذکر مى کنیم ((و تلک الامثال نضربها للناس))(11) مثل آن است که مرحله رقیقه ممثل را نشان بدهد گاهى انسان درباره خود این مثل مدت ها فکر مى کند گاهى از مثل به ممثل منتقل مى شود مى فرماید اینها جنبه مرآتى دارد, شما باید از این مثل به ممثل منتقل بشوید. اما انتقال از مثل به ممثل کار آسانى نیست ما مثل هایى است که مى زنیم. سوره مبارکه حشر طبق شواهدى که در آن هست, مثل جریان یهود بنى نضیر و امثال آن, معلوم مى شود که در مدینه نازل شده در حالى که در بعضى از سوره هایى که در مکه نازل شده است, همین مطلب را با فعل ماضى یاد کرده است; مثلا در سوره مبارکه روم آیه 58 مى فرماید: ((و لقد ضربنا للناس فى هذا القرآن من کل مثل)). ظاهرا مشابه این, در سوره زمر هم هست. پس در بعضى از سوره هایى که در مکه نازل شد با فعل ماضى یاد کرد که فرمود ما در قرآن براى هر چیزى مثل زدیم ولى در سوره مدنى با فعل مضارع یاد مى کند. این یا براى آن است که چون مستقبل محقق در حکم ماضى است بیان مى کند و یا براى آن است که گذشته را به خاطر بیاورد و استمرار را احضار کند, با فعل مضارع یاد مى کند.
بنابراین آن تعبیرات ماضى که در سوره هاى مکى یاد شده است با تعبیر مضارع که در سوره مدنى یاد شده است قابل جمع است, اگر تعبیر مضارع در سوره مکى بود و تعبیر ماضى در سوره مدنى محذورى نداشت, الان هم که ماضى در سوره هاى مکى است و مضارع در سوره هاى مدنى است بى محذور است.
تفکر در مثال ها
چگونه از مثل به ممثل پى ببریم؟ فرمود: ((نضربها للناس لعلهم یتفکرون)) ما مثال ها را مى زنیم تا شاید که مردم فکر کنند. فکر, کار و روش است, کار و روش هم سرمایه مى خواهد و هم مقصد. سرمایه این کار, علم و مقصد آن, عاقل شدن است. انسان باید بیندیشد که چه بشود به کجا برسد. مثل را قرآن ذکر نمى کند که انسان متفکر و یا دانشمند, چون اندیشه کردن, ابزار است و علم و دانش هم سرمایه, پس نه دانشمند شدن هدف است و نه تفکر کردن, بلکه تمام تلاش دین این است که عاقل تربیت کند نه عالم. عالم شدن سخت نیست عاقل شدن دشوار است, چون عاقل شدن علم به علاوه عمل صالح است, آن که عالم نیست عاقل هم نیست سختى عقل براى آن است که انسان باید معارف و احکام را خوب بفهمد, سپس اعتقاد پیدا کند و آن گاه عمل نماید, از این رو بسیار دشوار است, اما تفکر ابزار است. خداوند سبحان این موضوع را در سوره مبارکه عنکبوت آیه 43 مشخص فرمود که: ((و تلک الامثال نضربها للناس و ما یعقلها الا العالمون)) غیر از افراد عالم کسى آن ها را تعقل نمى کند یعنى عالم بودن سرمایه داشتن است, تفکر ابزار این کار و کار کردن است و عاقل شدن هدف. تمام تلاش براى این است که انسان عاقل بشود عاقل کسى است که معارف الهى را خوب بفهمد و از جنبه عملى هم کسى که نتواند بهشت را کسب کند عالم شده ولى عاقل نشده است, چرا که عقل آن است که به وسیله آن, خداوند پرستش شود و بهشت به دست آید, چرا که تعریف عقل این است که: ((یعبد به الرحمن و یکتسب به الجنان))
و تمام تلاش قرآن براى این است که انسان را تا دم دروازه بهشت برساند ((یهدى به الله من اتبع رضوانه سبل السلام)).(12) بنابراین عالم شدن, مواد سرمایه اى را داشتن است, تفکر, کار کردن است و عاقل شدن هدف.
راه هاى هدایت
راهى که قرآن کریم به ما ارائه داد چه راهى است؟ هم راه استدلال را به ما نشان داده, هم راه اطاعت از ظواهر دینى و هم راه تهذیب نفس. جمع هر سه هم ممکن است اینها منفصله مانعه الخلو است نه مانعه الجمع, اگر کسى راه استدلال عقلى یا راه ظواهر دینى و یا راه تهذیب نفس را طى نکرد, هرگز به مقصد نمى رسد یکى از این ها را که طى کند به نوبه خود گوشه اى از دین را مى فهمد و براى او همان اندازه مقبول است چون هر سه او را به آن مقصد راهنمایى مى کند. اگر راه حارثه بن مالک را طى کرد همان مى شود که رسول خدا ـ صلى الله علیه و آله وسلم ـ به او مى فرماید: ((عبد نور الله قلبه)) این چنین نبود که حالا حارثه بن مالک سالیان متمادى حوزه ها را پشت سر گذاشته باشد, درس و بحث کرده باشد, این راه تهذیب نفس را گرفته است به مقصد رسید بسیارى از مردم نه راه حارثه بن مالک را گرفته اند نه راه خردمندان و فرزانگان که با عقل استدلال کنند, از ظواهر دینى استفاده مى کردند یعنى از معصوم ـ علیهم السلام ـ سوال مى کردند این موضوع چیست تکلیف را مى فهمیدند مسئله را یاد مى گرفتند و عمل مى کردند. این پیروى از ظواهر دین است. عده اى هم با براهین عقلى همین مطلبى را که ائمه ـ علیهم السلام ـ مى فرمودند مى فهمیدند, چون معجزه براى اثبات صحت دعوت نیست براى اثبات صحت دعوى است; یعنى پیامبر ـ صلى الله علیه و آله و سلم ـ که مىآید دو حرف دارد: یکى دعوت و دیگرى دعوى, دعوتش این است که خدا هست, واحد, بى شریک, علیم, قدیر, سمیع, بصیر و... است. هم چنین حساب و کتاب هست, نشئه بعد از مرگ هست, هر عملى که انسان بکند مسئول است. این ها دعوت است و همه این ها را مى شود با برهان فهمید, معجزه نمى خواهد.
سخن دیگر این ها دعوى است مى گوید من از طرف خدا آمده ام, این دعوى را با معجزه باید ثابت کنند, آن دعوت را با برهان مى توان اثبات کرد لذا در هنگام استدلال بر توحید دلیل اقامه مى کنند, براهین اقامه مى کنند, نمى گویند ما حالا چون عصا را اژدها کردیم خدایى هست آن را بدون معجزه هم مى توان فهمید البته اگر دعوى ثابت شد دعوت را هم خیلى ها مى پذیرند, یعنى اگر ثابت شد که این شخص پیامبر است یقینا خدایى هست که او را فرستاده است, به سخن او اطمینان پیدا مى کنند. اکثر مردم این چنین اند, اما دعوت نیازى به معجزه ندارد با برهان مى توان اثبات کرد, خواص آن دعوت را با برهان مى فهمند, ولى دعوى را البته باید با اعجاز یا نشانه هاى دیگر تثبیت بکنند. براى اثبات دعوت, آن براهین هم کافى است معجزه هم به نوبه خود سهمى دارد و مانند آن.
براى رسیدن به آن دعوت سه راه وجود دارد: یکى تجربه است, ما اگر بخواهیم اشیاى خارجیه را بشناسیم, مثلا از علوم تجربى نظیر طب, فیزیک و امثال آن آگاه بشویم, تنها راهش تجربه است, چون امور جزیى است. عقل که براهین کلى را اقامه مى کند گرچه خطوط کلى را مى فهمد ولى درباره جزئیات خارجیه هیچ نقشى ندارد. با براهین عقلى هرگز نمى توان جزئیات خارجیه را , مثل این که حال مریض چگونه است, اثر فلان دارو چیست تشخیص داد. راه عقل نیست, عقل براى کلیات جهان است جهان بینى است نه آثار خاصه اشیاى مشخص, این ها را با تجربه مى توان اثبات کرد.
راه دوم, کشف و شهود معصومانه است و راه سوم هم قول معصوم ـ علیهم السلام ـ
اینها سه راه است که عقل در آنها راه ندارد, ولى براى اثبات مسائل ماوراى طبیعى سه راه وجود دارد: عقل, ظواهر دینى و تهذیب نفس. علوم تجربى در این گونه امور راه ندارد; یعنى هرگز با طب و فیزیک و علم هندسه و امثال آن نمى توان مسئله معاد, فرشته ها, اسماى حسناى حق, صفات حق, توحید حق و امثال آن را اثبات کرد, اصلا اینها در این حرم امن راه ندارند, این راه هاى گوناگون همه رفتنى است. در بخشى از قرآن کریم به این سه راه ظاهرا اشاره کرده است آیه 8 سوره مبارکه حشر این است که فرمود: ((و من الناس من یجادل فى الله بغیر علم و لا هدى و لا کتاب منیر)) بعضى ها درباره حق جدال مى کنند بدون این که به هیچ یک از این سه راه آشنا باشند, نه سخن عالمانه و مستدل و برهانى دارند, نه از ظواهر دینى استفاده کرده اند نه وحى اى به آنها رسیده است, اگر برهان عقلى نبود, اگر شنیدن از معصوم نبود, اگر وحى سماوى نبود کسى حق جدال در دین ندارد جاهل را با عالم بحث نیست گرچه سوال هست این ((فاسئلوا اهل الذکر))(13) براى همین است سوال کنید براى این که با سوال چندین نفر اجر مى برند اما اگر کسى آشنا با مبادى بحث نیست بخواهد جدل کند خود را خسته مى کند, جاهل حق بحث با عالم را ندارد, اما حق سوال را دارد, راه براى او باز است, چند سالى درس مى خواند و با مبادى آشنا مى شود, ممکن است از آن عالم هم بالاتر برود, اما کسى که به مبادى آشنا نیست بخواهد جدل کند مى شود ((بغیر علم و لا هدى و لا کتاب منیر)) این شخص یا مقلد گمراه است یا متبوع گمراه. فرق آیه 3 و 8 همین سوره مبارکه آن است که یکى درباره تابع گمراه است دیگرى درباره متبوع گمراه.
این سه راه اگر همیشه کنار هم باشد هیچ محذورى ندارد نه آن ها که راه برهان عقلى را طى مى کنند با کسانى که راه ظواهر دینى را طى مى کنند درگیرند و نه این دو گروه با کسانى که راه تهذیب نفس را در پیش گرفته اند درگیرند چون همه از یک منبع استفاده مى کنند. اما اگر هر کدام بخواهند راه خاص خودشان را بروند و بخواهند دیگرى هم مثل آنها فکر بکند و خودشان را میزان العقاید و العلوم والافکار قرار بدهند این اول نزاع است, کسى که حکیم است توقع داشته باشد که دیگران روى مسائل فلسفى و حکمى بیندیشند این چنین نیست, آن که طبق ظواهر دینى مى رود توقع داشته باشد که همه براساس ظواهر دینى حرکت کنند, آن چنان هم نیست, آن که راه سوم را مى رود توقع داشته باشد که آن دو گروه مثل این حرکت کنند, این طور هم نیست. چه این که شاگردان ائمه ـ علیهم السلام ـ هم یکسان نبودند اما همه یکدیگر را درک مى کردند; یعنى هر یک رسم و راه دیگرى را مى فهمید و مى پذیرفت.
آیه مبارکه وحدت به ما یک درس خاصى مى دهد, ببینید ما از وسط راه شروع کرده ایم کمتر به نتیجه مى رسیم. این همان آیه معروف است که: ((واعتصموا بحبل الله جمیعا و لاتفرقوا واذکروا نعمت الله علیکم اذ کنتم اعدإ فإلف بین قلوبکم فاصبحتم بنعمته اخوانا و کنتم على شفا حفره من النار فانقذکم منها کذلک یبین الله لکم آیاته لعلکم تهتدون)).(14)
این واعتصموا که شعار وحدت است نه به این معناست شما هر کجایى هستید در هر حدى هستید بیایید با دیگران یک جور فکر کنید این شدنى نیست, چه این که دیدید که تا حال کمتر ثمر داد این ((واعتصموا بحبل الله جمیعا)) معنایش این نیست که همه شما اهل قرآن و مسلمانى باشید همه شما به قرآن و ثقلین عمل کنید معنایش این است که همه شما با هم بفهمید ((واعتصموا بحبل الله جمیعا)) با هم این طناب را بگیرید نه تک تک, با هم که گرفتید یکدیگر را درک مى کنید این سمینارها, کنگره ها, کنفرانس ها, بحث هاى گروهى, کارهاى گروهى, تحقیقات جمعى, گوشه اى از همین راه است. با هم بفهمید نه یعنى همه مسلمان باشید حالا همه مسلمانیم و مشکلى هم حل نشد چون بى هم مسلمانیم نه با هم, بى هم قرآن را گرفته ایم نه با هم, این با هم گرفتن غیر از تک تک گرفتن است, وقتى با هم گرفتیم به افکار یکدیگر احترام مى گذاریم هرگز خودمان میزان العقاید والاعمال نمى شویم اگرچند کلمه درس خواندیم و عالم شدیم این اولین روزى است که خود را بده کار مى دانیم نه طلب کار, اگر کسى فارغ التحصیل شد از حوزه یا دانشگاه و خود را طلبکار دید این باید دوباره برگردد حوزه یا دانشگاه و درس را از نو شروع کند, اگر کسى خود را بده کار دید و به افکار دیگران احترام گذاشت گفت این نعمتى که خدا به من داد اولین روز مسئولیت من است که من باید خدمت گزار مردم باشم این است که دیگر هیچ مشکلى پیش نمىآید این حق حوزه یا دانشگاه را ادا کرده است این با هم فهمیدن یعنى حرفهایتان را کنار هم بگذارید وقتى کنار هم گذاشتید آن گاه خیلى از مشکلات حل مى شود.
سیدنا الاستاد , علامه طباطبایى ـ رضوان الله علیه ـ دو بحث مفصل در ذیل آیه 119 سوره مائده دارند که قبلا اشاره شد: یک بحث این است که قرآن که فرمود من جامعه را هدایت مى کنم با چه راه هدایت مى کند همه اشکال هایى که بر فلسفه و بر منطق شده است ایشان جواب داده اند. نقص هایى که بر منطق و بر تفکر عقلى کرده اند همه را یکى پس از دیگرى جواب داده اند. یک بحثى هم دارند به نام بحث تاریخى که هر دو بحث در قرآن شناسى نقش دارد یعنى جزء علوم قرآنى است که ایشان در تفسیر قرآن ذکر کرده اند اگر کسى خواست قرآن را بشناسد باید اول در این زمینه ها کار کند که روش قرآن در هدایت چگونه است؟ آیا تهذیب نفس است؟ یا فقط عمل به ظواهر و استدلال به ظواهر است؟ یا استدلال هاى عقلى است؟ یا جمع بین اینهاست؟ مرحوم سیدنا الاستاد علامه طباطبائى مى فرمود که خیلى از بزرگان آمدند این مثلث را جمع کنند; یعنى بین ظواهر دینى و بین برهان عقلى و بین عرفان و کشف شهود جمع کنند ولى موفق نشدند سرش این است که هر کسى تافته جدا بافته بود این تافته جدا بافته هر کسى را بخواهند با تافته دیگرى پیوند بزنند نمى خورد یک راه دارد که آن اولین راه است و آخرین راه, آن راه را هم در پایان بحث اشاره مى کنند و راه حل نشان مى دهند مى فرمایند آن همین است که ما به کریمه سوره آل عمران عمل بکنیم: ((واعتصموا بحبل الله جمیعا)) یعنى با هم بفهمید نه هر کسى در راه خودش زحمت بکشد و دیگرى را به حساب نیاورد و توقع داشته باشد که دیگرى زیراکس گرفته او باشد مثل او فکر بکند این نخواهد شد, یک راه دارد و آن با هم فهمیدن است وگرنه فهم هاى بى هم را نمى شود با هم گره زد اگر با هم فهمیدید هم برهان ظواهر دینى را تایید مى کند و هم هر دو راه ریاضت ((حارثه بن مالک)) ها را و هم راه حارثه بن مالک راه, حکیم و متدین را.
مرحوم کلینى ـ رضوان الله علیه ـ در روضه کافى نقل مى کند که رسول الله ـ صلى الله علیه و آله و سلم ـ صبح که مى شد از اصحاب سوال مى کرد که دیشب در عالم رویا چه دیده اید؟ حضرت شاگردانش را به گونه اى تربیت مى کرد که شب براى آن ها کلاس درس بود, کسى که شب تا صبح بخوابد و چیزى در رویا نصیبش نشود این, خواب مانده, آنها را طرزى تربیت کرد که شب در عالم رویا چیزى براى آنها روشن بشود اصولا مى خوابند که چیزى بفهمند خوابیدن براى آن نیست که بدن بیارامد براى این است که این جان از شر این بدن نجات پیدا کند و به مدرسه برود, فایده خواب این است مثل این که انسان یک بچه بازى گوش دارد, او را در گهواره مى خواباند که خود مطالعه کند, اصل خواب براى همین است, این بدن که با شکم, زنده است بچه بازیگوش جان و مزاحم روح است, گرچه مددکار اوست اما مزاحم اوست. روح است که این بدن را آرام مى خواباند تا خود به دیار خویش سفر کند, این بدنى که الان شصت یا کمتر یا بیشتر کیلو وزن آن است چه کسى او را حرکت مى دهد کى او را از مدرس به منزل مى برد, یک مدبرى دارد او را کنار غذا مى برد, آب به او مى دهد هنگام خسته شدن او را مى خواباند تا خود سفر کند.
دو روایت است که مرحوم کلینى در ((روضه کافى)) و همین دو روایت را مرحوم فیض در ((وافى)) در باب برزخ نقل کرده است, آن روایت این است که:
بشرهاى اولیه خواب نمى دیدند انبیا به آنها مى فرمودند خدایى هست و دستورهایى هست و باید اطاعت کرد اینها هم مى گفتند اگر عمل بکنیم چه مى شود؟ اگر نکنیم چه مى شود؟ انبیا مى فرمودند اگر عمل بکنید یا عمل نکنید اثرش بعد از مرگ ظاهر مى شود, آنها افکارشان بیشتر مى شد و مى گفتند بعد از مرگ که خبرى نیست آنها که رفتند که برنگشتند, تا این که خداى سبحان رویا را بر آنان مسلط کرد و در عالم خواب رویایى نصیبشان مى شد, وقتى بیدار مى شدند به انبیا ـ علیهم السلام ـ مى گفتند: اینها چیست که ما در خواب مى بینیم؟ مى فرمودند: از صنف آن امورى است که ما به شما وعده مى دهیم, شما توقع نداشته باشید که مرده هاى شما از قبرستان برگردند, آن یک نشئه اى است که بالاخره زنده مى شوند همه تا خطوط سرانگشتان هم برمى گردد: ((بلى قادرین على ان نسوى بنانه))(15) اما آن چه که ما مى گوییم که بعد از مرگ وارد برزخ مى شوید از همین قبیل است.
این چند روایت بسیار لطیف است که مرحوم کلینى در کافى نقل مى کند و هر دو را هم مرحوم فیض نقل مى کند.
غرض این است که در ((روضه کافى)) آمده است: رسول الله ـ صلى الله علیه و آله و سلم ـ صبح از اصحاب سوال مى کرد که در ((بارحه)) چه دیده اید: ((ما فعلتم بالبارحه)).
اصولا حضرت طورى آنها را تربیت مى کرد که اینها بدن را بخوابانند تا جانشان سفر بکند, جان به این بدن علاقه مند است چون مرکب اوست اگر این بدن پرخورده باشد بالاخره این جان بیچاره ناچار است در همان جا باشد تا این همه غذایى که خورده هضم بکند. تمام تکلیف بر دوش این روح بیچاره است, هنگام مرگ با یک نفرتى این بدن را ترک مى کند, چون با نفرت این بدن را ترک مى کند آثار نفرت هم این است که بدن, بدن, ((جیفه)) و ((مردار)) مى شود, اما اگر این بدن تابع روح باشد آثار آن روح در این بدن هست و مدت ها یا براى همیشه نمى پوسد.
پس یک راه وجود دارد که بگوییم مثلث با هم ساخته بشود وگرنه از جایى دیگر بیاوریم مثلث درست کنیم هرگز تثلیث توحید نخواهد شد فرمود: ((واعتصموا بحبل الله جمیعا)) با هم بفهمید, دو طلبه که با هم بحث مى کنند با هم مى فهمند نه بى هم اما یک طلبه که در اتاقش مطالعه مى کند دیگرى در اتاقش, بى هم قرآن را فهمیده اند نه با هم.
مهجوریت قرآن در حوزه ها
اما آن چه که به عنوان بحث تاریخى بر سر قرآن کریم آمده بحث جالبى است. در صدر اسلام چگونه با قرآن رفتار شد؟ در زمان خود حضرت, بعد از ایشان, در زمان خانه نشینى حضرت امیر ـ سلام الله علیه ـ , و در زمان حکومت ایشان امویان و عباسیان چه کردند؟ از آل بویه تا زمان صفویه بر شیعه چه گذشت؟ شرح مفصل و جذابى درباره سیر تاریخى قرآن دارد. سپس درباره بحث هاى حوزوى مطالبى مى فرمایند که خلاصه اش این است:
قرآن نه تنها به عنوان بحث رسمى در حوزه ها نیست که اساسا درسى و بحثى به عنوان قرآن نیست, قرآن را به عنوان مهمان علوم دیگر هم نکرده اند طورى که اگر کسى کارى با قرآن نداشته باشد مى تواند عمرى در حوزه ها به سر ببرد و در رشته خاص خود صاحب نظر باشد.
علوم ادبى ما با اشعار جاهلى و سبعه معلقه دیوان امرءالقیس و امثال ذلک تإمین بود, جامع الشواهدها هم این را نشان مى دهد و سر این که لسان العرب و امثال آن, کتاب و لغتى است که از آخر شروع مى کند, یعنى آخر کلمه را مى گوید باب النون یعنى کلمه اى را که آخرش نون دارد, باب الواو یعنى کلمه اى که آخرش واو دارد, برخلاف سایر کتاب هاى لغت براى این که معمولا قوافى, ابیات, اشعار را به همین شیوه تنظیم مى کردند, از آخر مدد مى گرفتند.
وارد مسائل فقه و اصول که مى شویم شما از اول تا آخر اصول یکى دو تا آیه مى بینید آن هم براى رد کردن نه براى اثبات: یکى آیه ((نفر)) است, دیگرى آیه ((نبإ)) که به قول همه اصولیان محقق اینها دلیل حجیت خبر واحد نیست. این استدلال ها را به عنوان استدلال به آیه ذکر مى کنند براى رد کردن, کدام اصولى محقق است که حجیت خبر واحد را به آیه ((نبإ)) استدلال کرد یا به آیه ((نفر)) استدلال کرد, همه گفتند اینها دلالت ندارند, آیه ((ما کنا معذبین حتى نبعث رسولا))(16) هم تإیید است, براى این که قسمت مهمش را حدیث ((رفع)) تإمین مى کند; یعنى کتاب برائت با آن برائت عقلى که قبح عقاب بلابیان است مى گردد و قسمت مهمش در محور ((رفع عن امتى التسع)) مى گردد استصحاب هم که با آن حدیث تکیه مى کند, اصل هایى مانند اشتغال و تعادل و تراجیح نیز این چنین است. ما در بحث هاى اصولى مرحله سطح و خارج مسئله اى نداریم که به قرآن متکى باشد.
اما فقه گرانقدر ما قسمت مهمش, جلش لولا الکل به روایات بسته است و اگر در یک مسئله به ((اوفوا بالعقود))(17) استدلال مى شود مشابه این معنا و این مضمون از روایات دیگر به خوبى استفاده مى شود, بنابراین اگر کسى, طلبه اى قرآن مى خواند براى این است که مى خواهد ثواب ببرد. اساسا بافت حوزه و علوم حوزوى چیزى نیست که به قرآن تکیه بکند, نه قرآن در متن کار حوزه است نه مهمان علوم حوزوى است. وقتى حوزه منهاى قرآن شد بازده اش هم همان خواهد بود و این که مى بینید بزرگان از مراجع خودشان تلاش و کوشش کرده اند تفسیر بنویسند مثل شیخ طوسى ها و امثال ذلک این خطر را احساس کردند, اى کاش همان روال مرحوم شیخ طوسى و طبرسى و مرحوم آقا شیخ جواد بلاغى و دیگران ادامه پیدا مى کرد, آنان احساس مى کردند که قرآن را باید در حوزه ها آورد و اگر قرآن در حوزه باشد همه علوم هست.
یک سخن لطیفى امام فخر رازى دارد که از او خیلى متوقع نیست در ذیل آیه کریمه: ((و لاتلقوا بایدیکم الى التهلکه))(18) یک اشکال ادبى است که ثلاثى مجرد مصدرش بر وزن تفعله نیامده است هلک, یهلک تهلکه, فعل یفعل تفعله نیامده است, ادیبى که به انتظار سبعه معلقه ها به سر مى برد مى خواهد که تلاش و کوشش کند که این تهلکه را درست کند, امام رازى مى فرماید که به دنبال چه مى گردى؟ مى خواهى به وسیله امروالقیس حرف خدا را تثبیت کنى, قرآن براى شما سند نیست, مهد ادب نیست, شما مى خواهید دنبال یک شعر جاهلى بروید تا بگویید این با قوانین ادب درست است اگر ثابت شده است معجزه است کما هو الحق البین همین قانون است, شما مى خواهید با گفته عرب جاهلى قانون درست کنید. این فکر باید احیا بشود که خود کلام الله ادب مىآورد, شما ادبیات قبل از اسلام را با ادبیات بعد از اسلام مقایسه کنید, غناى ادبیات بعد از اسلام, مرهون قرآن است. بحث هاى عقلى دیگر را هم قرآن آورده است. بنابراین قرآن نه تنها باید همه این علوم یاد شده را تغذیه بکند بلکه باید به عنوان یک پرچمدار در حوزه ها مطرح شود. از سال هاى متمادى این فکر در حوزه ها عموما و در حوزه قم خصوصا طرح شده بود که کتاب هاى ادبى حوزه ها بازسازى بشود, ما به جاى این که شواهدى از سبعه معلقه و اشعار جاهلیه بیاوریم از آیات قرآن و کلمات امیرمومنان در نهج البلاغه شاهد بیاوریم. مرحوم محدث قمى ـ رضوان الله علیه ـ حرف لطیفى در شرح حال خودش در کتاب ((الکنى والالقاب)) دارد در آن جا که شرح حال خود را مى نویسد, مى گوید: من در جوانى ذوق ادبى داشتم مقامات حریرى و حمیدى و امثال آن را مى خواندم, بعد فهمیدم که این چه کارى است, در این کتاب ها آمده است که فلان جا سور این چنین بود, سفره آن چنان بود, مهمانى و پذیرایى چه وضعى داشت, خلاصه یک مشت گدایى است اما نهج البلاغه یک آقایى است. من گفتم: اگر من ادبیات مى خواهم این نهج البلاغه است, هم معارف دارد و هم ادب, چرا مقامات حریرى بخوانم. این درد در حوزه ها بود و فخر یک ادیب, این بود که مقامات حریرى درس مى خواند اما اگر از تفسیر این سخنان امیرمومنان ـ سلام الله علیه ـ که: ((لایدرکه بعد الهمم))(19) سوال مى کردى, مى ماند!
اما سفره پذیرایى فلان خان چگونه بود یا فلان شخص در فلان قبیله چگونه بود به هر جهت غیر از یک مشت سورچرانى و شکم پرستى چیز دیگرى ندارد, اما نهج البلاغه, تماما حکمت و عرفان و خداپرستى و زهد ورزى است, لذا مرحوم محدث قمى مى گوید من تغییر سلیقه دادم آمدم نهج البلاغه خواندم.
قرآن و نهج البلاغه باید در متن حوزه ها باشند, به راحتى مى توان همه شواهد و قواعد را با قرآن و نهج البلاغه تإمین کرد, هم چنین تمام بحث هاى کلامى, فلسفى و عرفانى را مى توانیم قرآنى کنیم.
پى نوشت ها:
1) سوره حشر,(59) آیه21.
2) سوره شعرا, (26) آیه194.
3) سوره فرقان (25) آیه32.
4) سوره بقره (2) آیه 74.
5) سوره اسرإ (17) آیه 82.
6) سوره یونس (10) آیه 57.
7) سوره صف (61) آیه 8.
8) سوره رعد (13) آیه 28.
9) سوره بقره (2) آیه 10.
10) همان, آیه 74.
11) سوره عنکبوت (29) آیه 43.
12) سوره مائده (5) آیه16.
13) سوره نحل (16) آیه 43.
14) سوره آل عمران (3) آیه 103.
15) سوره قیامه (75) آیه4.
16) سوره اسرإ (17) آیه 15.
17) سوره مائده (5) آیه1.
18) سوره بقره (2) آیه 195.
19 نهج البلاغه خطبه1.