سیماى امام سجاد علیه السلام
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله
آرشیو
چکیده
متن
ترحم بر زیر دستان
روزى جاریه آن حضرت(ع) کاسه اى را که در آن طعام بود شکست, سخت بترسید و چهره اش رنگ باخت. سجاد(ع) فرمود: ((برو که تو را در راه خدا آزاد کردم!))(1)
عبدالرزاق گوید: روزى یکى از کنیزان زین العابدین(ع) آب مى ریخت و امام(ع) دستهاى خود مى شست, ناگاه ابریق از دست وى بیفتاد و بر چهره حضرت(ع) فرود آمد و آن را مجروح ساخت. سجاد(ع) سر بلند کرد و کنیزک را مى نگریست.
کنیز گفت: ((خداى تعالى مى فرماید: ((والکاظمین الغیظ; مومنان خشم خود فرو خورند.))
فرمود: ((خشم خود رها کردم!))
گفت: ((والعافین عن الناس; از خطاى مردم درگذرند.))
گفت: ((تو را بخشیدم!))
گفت: ((والله یحب المحسنین; خداوند نیکوکاران را دوست مى دارد.))
فرمود: برو, تو آزاد هستى!(2)
گروهى نزد سجاد(ع) میهمان بودند, یکى از غلامان سیخى که بر آن گوشتهاى بریان؟ بود از تنور بیرون آورد و با شتاب به سوى مهمانان آمد تا آنان را خدمت کند, لیکن از فرط عجله آن آهن تفتیده از کف وى رها شد و بر سر پسر کوچک امام(ع) که در زیر حفاظى خفته بود, فرود آمد و در وقت جان بداد.
زین العابدین(ع) به آن غلام که از حیرت و اضطراب نزدیک بود قالب تهى کند فرمود: ((تو را در راه خدا آزاد کردم! براستى که تو قصد کشتن او را نداشتى)). آن گاه بپا خاست و به تجهیز فرزند خود پرداخت و او را به خاک سپرد.(3)
روایت شده است که سجاد(ع) دوبار یکى از بندگانش را بخواند و او پاسخى نگفت و بار سوم پاسخ داد سجاد(ع) پرسید: ((پسرکم! آیا صداى مرا نشنیدى!؟))
آرى شنیدم!
پس چرا اجابت نکردى؟
از تو ایمن بودم!
امام(ع[ (چون این سخن بشنید] عرضه داشت: ((ستایش پروردگارى را سزاست که بنده مرا از من ایمن ساخته است!))(4)
سجاد(ع) زمینى کشاورزى داشت و یکى از غلامان خود را به آبادانى آن برگماشته بود, روزى برفت تا از وضع زمین آگاه گردد. مشاهده فرمود که غلام بسیارى از محصولات آن را فاسد ساخته و ملک را خراب کرده است. از این پیشامد افسرده خاطر گشت و به خشم درآمد و تازیانه اى را که در کف داشت بر او نواخت و سپس پشیمان گردید.
چون باز آمد در پى غلام فرستاد. هنگامى که غلام وارد سراى حضرت شد سجاد(ع) را دید که بنشسته و تن برهنه ساخته و تازیانه اى را برابر خود نهاده است. گمان کرد قصد آن کرده است که وى را عقوبت کند پس ترسش افزون شد.
سجاد(ع) آن تازیانه را برگرفت و دست به سوى وى دراز کرد و فرمود: ((هى تو! من با تو کارى کردم که پیش از این درباره کسى انجام نداده بودم و خطا و لغزشى بود که گذشت. حال این تازیانه را بگیر و من را قصاص کن!))
غلام عرض کرد: ((اى مولاى من! به خدا سوگند! مى پنداشتم که شما قصد تإدیب مرا دارید و براستى که من سزاوار عقوبتم اکنون چگونه شما را قصاص کنم!؟))
امام(ع) فرمود: ((واى بر تو قصاص کن!))
عرض کرد: ((به خدا پناه مى برم! شما آزادید و گناهى نکرده اید!))
اما زین العابدین پیوسته از او مى خواست که قصاص خود را طلب کند و غلام هر بار آن حضرت را احترام و تعظیم مى کرد و سخن وى را بزرگ مى شمرد[ و خواسته او را ناممکن مى دانست] امام(ع) چون دید پافشارى سودى ندارد, فرمود: ((حال که درخواست مرا نپذیرفتى پس آن ملک از آن تو باشد, سپس آن زمین را به او بخشید)).(5)
ابوجعفر(ع) فرمود: پدرم یکى از بردگان خود را در پى حاجتى فرستاد غلام اهتمام نکرد و دیرى گذشت تا باز آمد.
سجاد(ع) تازیانه اى بر او نواخت غلام بگریست و گفت: ((خدا را به یاد آور اى على بن حسین! مرا در پى حاجت خود مى فرستى و آن گاه تنبیه مى کنى!؟))
پدرم چون این بشنید به گریه درآمد و به غلام فرمود: ((پسرم! به سوى قبر رسول خدا(ص) رو و دو رکعت نماز بگزار, آن گاه دعا کن: ((خداوندا این خطاى على بن حسین را ببخش و او را در روز بازپسین عقوبت مفرما!))
وقتى غلام فرمان پدرم را به جا مىآورد. او را فرمود: ((اینک به هر کجا که خواهى برو که تو را در راه خدا آزاد کردم.))
ابوبصیر ـ از یاران سجاد(ع) ـ در آن مجلس حاضر بود. با شگفتى پرسید: ((فداى تو گردم اى فرزند پیامبر(ص) آیا در کفارت یک ضربه بنده اى را آزاد مى کنى!؟))
اما پدرم خاموش ماند و سخنى نفرمود.(6)
یارى تهیدستان
چون شب فرا مى رسید و مردم مى خفتند سجاد(ع) برمى خاست و آنچه در خانه خود مى یافت که از قوت فرزندانش به جاى مانده بود برمى گرفت و آنها را در کیسه اى چرمین مى ریخت و بر پشت مى افکند و به سوى خانه تهیدستان مى شتافت و در حالى که چهره خویش پوشانده بود, بین آنان تقسیم مى کرد و چه بسا مى شد که بینوایان شبانگاه بر در خانه هایشان ایستاده بودند و انتظار او را مى کشیدند و تا آن جناب را مشاهده مى کردند, یکدیگر را مژده مى دادند و مى گفتند: ((مرد کیسه دار آمد!))(7)
ابوجعفر(ع) گوید: ((سجاد(ع) دو بار مال خویش را با خدا قسمت کرد[ ((!سهمى را مى نهاد و سهمى را صدقه مى داد].(8)
((زهرى)) در شبى سرد و بارانى, على بن حسین(ع) را دید که مى رفت و کیسه اى آرد را بر پشت گرفته بود. پرسید: اى فرزند رسول خدا(ص)! این چیست؟
فرمود: من اراده سفرى را دارم و این توشه راه من است که به جاى امنى مى برم!
زهرى عرض کرد: بگذارید که غلام من آن را بیاورد.
امام(ع) نپذیرفت. زهرى دوباره گفت: ((خود من این کیسه را مىآورم و شما را از حمل آن آسوده مى کنم))
زین العابدین(ع) گفت: اما من راضى نیستم که نفسم را آسوده بگذارم و آنچه را که در سفرم مایه نجات من است و چون به مقصد رسم باعث سرفرازى من گردد, با خود نداشته باشم. اکنون نیز از تو مى خواهم که سر کار خود گیرى و مرا به حال خویش واگذارى!))
زهرى سجاد(ع) را ترک گفت. چند روزى گذشت. زهرى امام(ع) را ملاقات کرد و پرسید: ((فرزند پیامبر(ص) از آن سفرى که مى گفتید اثرى نمى بینم!))
فرمود: ((آرى اى زهرى! مقصودم آنچه تو پنداشتى نبود, بلکه آن سفر مرگ است که براى آن توشه اى تهیه مى دیدم. براستى که آماده شدن براى مرگ یعنى دورى جستن از گناه و بخشش مال در راه نیک.))(9)
ابن اسحاق گوید: در مدینه بسیارى از خانه ها بود که در هر کدام از آنها گروهى مى زیستند و روزى آنان و آنچه نیاز داشتند به وسیله حضرت(ع) تهیه مى گردید و کسى از ایشان نمى دانست که این رزق به واسطه چه کس به آنها مى رسد. هنگامى که زین العابدین(ع) از دنیا رحلت فرمود. دانستند که کار وى بوده است.(10)
امام(ع) پسر عموى فقیرى داشت. شبانگاهان, ناشناس نزد او مىآمد و دینارهایى به وى عطا مى فرمود, اما او پیوسته مى گفت: ((على بن حسین(ع) مرا از یاد برده است و چیزى به من نمى بخشد که خدا وى را به این سبب نبخشاید!))
امام(ع) این سخنان مى شنید و هیچ نمى گفت و صبورى مى ورزید و خود را به وى نمى شناساند چون سجاد(ع) رحلت فرمود, آن ناشناس دیگر نزد آن مرد نیامد و او دانست که زین العابدین(ع) بوده است. پس به سوى قبر امام(ع) شتافت و بر خاک آن حضرت گریست.(11)
سجاد(ع) از خانه بیرون شد و رداى خزى در بر داشت بینوایى بر او گذشت و دامن ردا بگرفت. آن حضرت بگذشت و رداى خویش بدو بخشید.(12)
صادق(ع) فرمود: على بن حسین(ع) علاقه بسیارى به انگور داشت. روزى انگور نیکویى به مدینه آورده بودند. کنیز امام ـ که از او داراى فرزند بود ـ از آن انگور خرید و هنگام افطار نزد سجاد(ع) آورد وآن حضرت را بسى خوش آمد. چون خواست دست به سوى آن دراز کند, گدایى بردرگاه خانه ایستاد. سجاد(ع) به کنیز خود فرمود: ((این انگور را به آن سائل ده!))
گفت: ((اى مولاى من, مقدارى از این انگور او را کافى است.))
فرمود: ((نه به خدا سوگند! همه را به وى ببخش.))
چون فردا شد کنیز دوباره انگور خرید و نزد امام(ع) آورد لیک باز آن سائل بر درگاه پیدا شد و سجاد(ع) انگور را به وى داد. سومین روز کنیز کس فرستاد تا از آن انگور خرید و هنگام افطار نزد حضرت نهاد و این بار کسى نیامد حضرت از آن تناول کرد و فرمود:(13) ((ما چیزى از آن را از دست ندادیم والحمد لله!))
عمرو بن ثابت گوید: هنگامى که على بن حسین(ع) به سراى باقى شتافت. چون خواستند او را غسل دهند قسمتى از پشت آن جناب را دیدند که سیاه شده بود. سبب آن را جستجو کردند و دانستند که چون بسیارى از شبها کیسه هاى طعام بر پشت گرفته تا به فقیران مدینه رساند, این اثر بر پشت وى به جا مانده است. و نیز گفته اند که در هنگام غسل چون به پشت سجاد(ع) نگریستند مانند زانوى شتران پینه بسته بود. (14)
کمک به بدهکاران
عمرو بن دینار گوید: ((زید بن اسامه)) را گاه مرگ فرا رسید و او مى گریست. سجاد(ع) حاضر بود پرسید: ((چه چیز تو را به گریه واداشته است؟))
عرض کرد: ((پانزده هزار دینار مقروضم و هیچ چیز به جاى نمى گذارم که این قرض ادا گردد.))
امام(ع) فرمود: ((اینک گریه مکن که دین تو بر عهده من است و از این پس بر گردن تو چیزى نیست!))
چون زید بمرد, حضرت(ع) آن عهد که کرده بود وفا کرد.(15)
پسر عموى حضرت به نام ((عبدالله)) در حال احتضار بود طلبکاران بر وى گرد آمده بودند و مال خود را مى طلبیدند و او مى گفت: من چیزى ندارم که شما را دهم, اما از دو پسر عمویم على بن حسین(ع) و عبدالله بن جعفر هر کدام را که خواهید برگزینید تا دین مرا به عهده گیرند.
گفتند: عبدالله بن جعفر ثروتمند و بى نیاز است لکن على بن حسین(ع) مردى است که اموال چندانى ندارد اما راستگوى است, ما عهد وى را مى پذیریم.
عبدالله کس در پى امام(ع) فرستاد و او را آگاه ساخت. چون سجاد(ع) بیامد, آنان را گفت: من ضامنم که طلب شما را تا هنگام رسیدن محصولات بپردازم ـ و خود آن حضرت(ع) محصولى نداشت ـ گفتند: قبول مى کنیم.
وقتى محصولات برسید, خداوند به آن جناب مالى عطا فرمود و سجاد آن عهد که کرده بود به جاى آورد.(16)
خلوص پرستش
هرگاه آن جناب(ع) وضو مى ساخت و آهنگ نماز مى کرد, لرزه بر اندامش مى افتاد و آثار شکست در چهره اش ظاهر مى گشت.
او را گفتند: ((این چه حالت است!؟))
فرمود: ((واى بر شما! آیا مى دانید مى خواهم در برابر چه کسى بایستم و که را نیایش کنم!؟ من قصد دارم مقابل مقتدرى بزرگ و ارجمند بایستم!))(17)
ابو جعفر(ع) فرمود: ((پدرم چون به نماز مى ایستاد گویى ساقه درختى بود, ساکن و آرام, مگر آن که باد وى را به حرکت وامى داشت.))(18)
صادق(ع) فرمود: ((على بن حسین(ع) را دیدم که چون به نماز روى مىآورد, چهره اش رنگ مى باخت. به خدا سوگند! آن حضرت, خدایى را که در برابرش مى ایستاد, به خوبى مى شناخت!))(19)
روزى در نماز بود, باد رداى وى را از روى شانه اش بینداخت. آن را همچنان وانهاد تا نماز خود به پایان آورد.
یکى از وى پرسید: ((چرا رداى خود را واگذاشتى؟))
فرمود: ((واى بر تو! مى فهمى که نزد چه کس بر پاى بودم! بدان که از نماز بنده چیزى پذیرفته نگردد, مگر آن که با حضور قلب به جاى آورد.))(20)
سجاد(ع) در حین نماز به غیر حق نمى اندیشید و چنان سر در کار خود داشت که هیچ صدایى را نمى شنید.
زمانى در سراى خود به عبادت مشغول بود. چون به سجده برفت, آتشى برخاست و خانه در آتش مى سوخت. گروهى گرد آمدند و فریاد مى زدند: ((اى فرزند پیامبر(ص) آتش! آتش!)) لیک او هیچ نشنید و سر از سجده برنداشت. تا این که آتش خاموش شد, چون نماز خود تمام کرد و بنشست, عرض کردند: ((اى فرزند رسول خدا(ص)! چه چیز تو را چنین به خود مشغول داشت که از آتش غافل ماندى!؟))
فرمود: ((اندیشه آتش قیامت!))(21)
صادق(ع) فرمود: ((على بن حسین(ع) لباس پشمین بر تن مى کرد و هرگاه هنگام نماز مى رسید, تن پوشى خشن مى پوشید و در زمین خشنى مى ایستاد و نماز مى گزارد و سجده گاه وى خاک بود.
روزى در مدینه بر کوه ((جبان)) بر آمد و بر روى سنگى سخت و سوزان ایستاد و به نیایش پرداخت و بسیار مى گریست آن سان که چون به سجده رفت و سربرداشت از کثرت اشک گویى سر در آب فرو برده بود!))(22)
ادامه دارد
پاورقی ها:پى نوشتها: 1 ) همان, ص158. 2 ) همان, ص;157 اعلام الورى, ص;256الارشاد,ج2,ص146. 3 ) کشف الغمه, ج2, ص81. 4 ) اعلام الورى, ص;256 الارشاد, ج2, ص147. 5 ) مناقب, ج4, ص158. 6 ) بحارالانوار, ج46, ح79 به نقل از کتاب زهد, حسین بن سعید اهوازى. 7 ) مناقب, ج4, ص153. 8 ) حافظ ابى نعیم, حلیه الاولیإ (دارالکتاب العربى, بیروت, الطبعه الثانیه, 1387 هـ ـ 1967 م) ج3, ص140. 9 ) علل الشرایع, ج1, ص231, ح5. 10 ) الارشاد, ج2, ص149. 11 ) کشف الغمه, ص107. 12 ) مناقب, ج4, ص164. 13 ) همان, ص154. 14 ) همان, ص;154 حلیه الاولیإ, ج3, ص136. 15 ) الارشاد, ج2, ص;149 مناقب, ج4, ص163. 16 ) مناقب, ج4, ص164. 17 ) حلیه الاولیإ, ج3, ص;133 مناقب, ج4, ص150. 18 ) مناقب, همان, ص150. 19 ) علل الشرایع, ج1, ص231, ح7. 20 ) همان, ح8. 21 ) مناقب, همان, ص150 22 ) بحارالانوار, ج 46, ص 108, ح 104 به نقل از دعوات الراوندى.
روزى جاریه آن حضرت(ع) کاسه اى را که در آن طعام بود شکست, سخت بترسید و چهره اش رنگ باخت. سجاد(ع) فرمود: ((برو که تو را در راه خدا آزاد کردم!))(1)
عبدالرزاق گوید: روزى یکى از کنیزان زین العابدین(ع) آب مى ریخت و امام(ع) دستهاى خود مى شست, ناگاه ابریق از دست وى بیفتاد و بر چهره حضرت(ع) فرود آمد و آن را مجروح ساخت. سجاد(ع) سر بلند کرد و کنیزک را مى نگریست.
کنیز گفت: ((خداى تعالى مى فرماید: ((والکاظمین الغیظ; مومنان خشم خود فرو خورند.))
فرمود: ((خشم خود رها کردم!))
گفت: ((والعافین عن الناس; از خطاى مردم درگذرند.))
گفت: ((تو را بخشیدم!))
گفت: ((والله یحب المحسنین; خداوند نیکوکاران را دوست مى دارد.))
فرمود: برو, تو آزاد هستى!(2)
گروهى نزد سجاد(ع) میهمان بودند, یکى از غلامان سیخى که بر آن گوشتهاى بریان؟ بود از تنور بیرون آورد و با شتاب به سوى مهمانان آمد تا آنان را خدمت کند, لیکن از فرط عجله آن آهن تفتیده از کف وى رها شد و بر سر پسر کوچک امام(ع) که در زیر حفاظى خفته بود, فرود آمد و در وقت جان بداد.
زین العابدین(ع) به آن غلام که از حیرت و اضطراب نزدیک بود قالب تهى کند فرمود: ((تو را در راه خدا آزاد کردم! براستى که تو قصد کشتن او را نداشتى)). آن گاه بپا خاست و به تجهیز فرزند خود پرداخت و او را به خاک سپرد.(3)
روایت شده است که سجاد(ع) دوبار یکى از بندگانش را بخواند و او پاسخى نگفت و بار سوم پاسخ داد سجاد(ع) پرسید: ((پسرکم! آیا صداى مرا نشنیدى!؟))
آرى شنیدم!
پس چرا اجابت نکردى؟
از تو ایمن بودم!
امام(ع[ (چون این سخن بشنید] عرضه داشت: ((ستایش پروردگارى را سزاست که بنده مرا از من ایمن ساخته است!))(4)
سجاد(ع) زمینى کشاورزى داشت و یکى از غلامان خود را به آبادانى آن برگماشته بود, روزى برفت تا از وضع زمین آگاه گردد. مشاهده فرمود که غلام بسیارى از محصولات آن را فاسد ساخته و ملک را خراب کرده است. از این پیشامد افسرده خاطر گشت و به خشم درآمد و تازیانه اى را که در کف داشت بر او نواخت و سپس پشیمان گردید.
چون باز آمد در پى غلام فرستاد. هنگامى که غلام وارد سراى حضرت شد سجاد(ع) را دید که بنشسته و تن برهنه ساخته و تازیانه اى را برابر خود نهاده است. گمان کرد قصد آن کرده است که وى را عقوبت کند پس ترسش افزون شد.
سجاد(ع) آن تازیانه را برگرفت و دست به سوى وى دراز کرد و فرمود: ((هى تو! من با تو کارى کردم که پیش از این درباره کسى انجام نداده بودم و خطا و لغزشى بود که گذشت. حال این تازیانه را بگیر و من را قصاص کن!))
غلام عرض کرد: ((اى مولاى من! به خدا سوگند! مى پنداشتم که شما قصد تإدیب مرا دارید و براستى که من سزاوار عقوبتم اکنون چگونه شما را قصاص کنم!؟))
امام(ع) فرمود: ((واى بر تو قصاص کن!))
عرض کرد: ((به خدا پناه مى برم! شما آزادید و گناهى نکرده اید!))
اما زین العابدین پیوسته از او مى خواست که قصاص خود را طلب کند و غلام هر بار آن حضرت را احترام و تعظیم مى کرد و سخن وى را بزرگ مى شمرد[ و خواسته او را ناممکن مى دانست] امام(ع) چون دید پافشارى سودى ندارد, فرمود: ((حال که درخواست مرا نپذیرفتى پس آن ملک از آن تو باشد, سپس آن زمین را به او بخشید)).(5)
ابوجعفر(ع) فرمود: پدرم یکى از بردگان خود را در پى حاجتى فرستاد غلام اهتمام نکرد و دیرى گذشت تا باز آمد.
سجاد(ع) تازیانه اى بر او نواخت غلام بگریست و گفت: ((خدا را به یاد آور اى على بن حسین! مرا در پى حاجت خود مى فرستى و آن گاه تنبیه مى کنى!؟))
پدرم چون این بشنید به گریه درآمد و به غلام فرمود: ((پسرم! به سوى قبر رسول خدا(ص) رو و دو رکعت نماز بگزار, آن گاه دعا کن: ((خداوندا این خطاى على بن حسین را ببخش و او را در روز بازپسین عقوبت مفرما!))
وقتى غلام فرمان پدرم را به جا مىآورد. او را فرمود: ((اینک به هر کجا که خواهى برو که تو را در راه خدا آزاد کردم.))
ابوبصیر ـ از یاران سجاد(ع) ـ در آن مجلس حاضر بود. با شگفتى پرسید: ((فداى تو گردم اى فرزند پیامبر(ص) آیا در کفارت یک ضربه بنده اى را آزاد مى کنى!؟))
اما پدرم خاموش ماند و سخنى نفرمود.(6)
یارى تهیدستان
چون شب فرا مى رسید و مردم مى خفتند سجاد(ع) برمى خاست و آنچه در خانه خود مى یافت که از قوت فرزندانش به جاى مانده بود برمى گرفت و آنها را در کیسه اى چرمین مى ریخت و بر پشت مى افکند و به سوى خانه تهیدستان مى شتافت و در حالى که چهره خویش پوشانده بود, بین آنان تقسیم مى کرد و چه بسا مى شد که بینوایان شبانگاه بر در خانه هایشان ایستاده بودند و انتظار او را مى کشیدند و تا آن جناب را مشاهده مى کردند, یکدیگر را مژده مى دادند و مى گفتند: ((مرد کیسه دار آمد!))(7)
ابوجعفر(ع) گوید: ((سجاد(ع) دو بار مال خویش را با خدا قسمت کرد[ ((!سهمى را مى نهاد و سهمى را صدقه مى داد].(8)
((زهرى)) در شبى سرد و بارانى, على بن حسین(ع) را دید که مى رفت و کیسه اى آرد را بر پشت گرفته بود. پرسید: اى فرزند رسول خدا(ص)! این چیست؟
فرمود: من اراده سفرى را دارم و این توشه راه من است که به جاى امنى مى برم!
زهرى عرض کرد: بگذارید که غلام من آن را بیاورد.
امام(ع) نپذیرفت. زهرى دوباره گفت: ((خود من این کیسه را مىآورم و شما را از حمل آن آسوده مى کنم))
زین العابدین(ع) گفت: اما من راضى نیستم که نفسم را آسوده بگذارم و آنچه را که در سفرم مایه نجات من است و چون به مقصد رسم باعث سرفرازى من گردد, با خود نداشته باشم. اکنون نیز از تو مى خواهم که سر کار خود گیرى و مرا به حال خویش واگذارى!))
زهرى سجاد(ع) را ترک گفت. چند روزى گذشت. زهرى امام(ع) را ملاقات کرد و پرسید: ((فرزند پیامبر(ص) از آن سفرى که مى گفتید اثرى نمى بینم!))
فرمود: ((آرى اى زهرى! مقصودم آنچه تو پنداشتى نبود, بلکه آن سفر مرگ است که براى آن توشه اى تهیه مى دیدم. براستى که آماده شدن براى مرگ یعنى دورى جستن از گناه و بخشش مال در راه نیک.))(9)
ابن اسحاق گوید: در مدینه بسیارى از خانه ها بود که در هر کدام از آنها گروهى مى زیستند و روزى آنان و آنچه نیاز داشتند به وسیله حضرت(ع) تهیه مى گردید و کسى از ایشان نمى دانست که این رزق به واسطه چه کس به آنها مى رسد. هنگامى که زین العابدین(ع) از دنیا رحلت فرمود. دانستند که کار وى بوده است.(10)
امام(ع) پسر عموى فقیرى داشت. شبانگاهان, ناشناس نزد او مىآمد و دینارهایى به وى عطا مى فرمود, اما او پیوسته مى گفت: ((على بن حسین(ع) مرا از یاد برده است و چیزى به من نمى بخشد که خدا وى را به این سبب نبخشاید!))
امام(ع) این سخنان مى شنید و هیچ نمى گفت و صبورى مى ورزید و خود را به وى نمى شناساند چون سجاد(ع) رحلت فرمود, آن ناشناس دیگر نزد آن مرد نیامد و او دانست که زین العابدین(ع) بوده است. پس به سوى قبر امام(ع) شتافت و بر خاک آن حضرت گریست.(11)
سجاد(ع) از خانه بیرون شد و رداى خزى در بر داشت بینوایى بر او گذشت و دامن ردا بگرفت. آن حضرت بگذشت و رداى خویش بدو بخشید.(12)
صادق(ع) فرمود: على بن حسین(ع) علاقه بسیارى به انگور داشت. روزى انگور نیکویى به مدینه آورده بودند. کنیز امام ـ که از او داراى فرزند بود ـ از آن انگور خرید و هنگام افطار نزد سجاد(ع) آورد وآن حضرت را بسى خوش آمد. چون خواست دست به سوى آن دراز کند, گدایى بردرگاه خانه ایستاد. سجاد(ع) به کنیز خود فرمود: ((این انگور را به آن سائل ده!))
گفت: ((اى مولاى من, مقدارى از این انگور او را کافى است.))
فرمود: ((نه به خدا سوگند! همه را به وى ببخش.))
چون فردا شد کنیز دوباره انگور خرید و نزد امام(ع) آورد لیک باز آن سائل بر درگاه پیدا شد و سجاد(ع) انگور را به وى داد. سومین روز کنیز کس فرستاد تا از آن انگور خرید و هنگام افطار نزد حضرت نهاد و این بار کسى نیامد حضرت از آن تناول کرد و فرمود:(13) ((ما چیزى از آن را از دست ندادیم والحمد لله!))
عمرو بن ثابت گوید: هنگامى که على بن حسین(ع) به سراى باقى شتافت. چون خواستند او را غسل دهند قسمتى از پشت آن جناب را دیدند که سیاه شده بود. سبب آن را جستجو کردند و دانستند که چون بسیارى از شبها کیسه هاى طعام بر پشت گرفته تا به فقیران مدینه رساند, این اثر بر پشت وى به جا مانده است. و نیز گفته اند که در هنگام غسل چون به پشت سجاد(ع) نگریستند مانند زانوى شتران پینه بسته بود. (14)
کمک به بدهکاران
عمرو بن دینار گوید: ((زید بن اسامه)) را گاه مرگ فرا رسید و او مى گریست. سجاد(ع) حاضر بود پرسید: ((چه چیز تو را به گریه واداشته است؟))
عرض کرد: ((پانزده هزار دینار مقروضم و هیچ چیز به جاى نمى گذارم که این قرض ادا گردد.))
امام(ع) فرمود: ((اینک گریه مکن که دین تو بر عهده من است و از این پس بر گردن تو چیزى نیست!))
چون زید بمرد, حضرت(ع) آن عهد که کرده بود وفا کرد.(15)
پسر عموى حضرت به نام ((عبدالله)) در حال احتضار بود طلبکاران بر وى گرد آمده بودند و مال خود را مى طلبیدند و او مى گفت: من چیزى ندارم که شما را دهم, اما از دو پسر عمویم على بن حسین(ع) و عبدالله بن جعفر هر کدام را که خواهید برگزینید تا دین مرا به عهده گیرند.
گفتند: عبدالله بن جعفر ثروتمند و بى نیاز است لکن على بن حسین(ع) مردى است که اموال چندانى ندارد اما راستگوى است, ما عهد وى را مى پذیریم.
عبدالله کس در پى امام(ع) فرستاد و او را آگاه ساخت. چون سجاد(ع) بیامد, آنان را گفت: من ضامنم که طلب شما را تا هنگام رسیدن محصولات بپردازم ـ و خود آن حضرت(ع) محصولى نداشت ـ گفتند: قبول مى کنیم.
وقتى محصولات برسید, خداوند به آن جناب مالى عطا فرمود و سجاد آن عهد که کرده بود به جاى آورد.(16)
خلوص پرستش
هرگاه آن جناب(ع) وضو مى ساخت و آهنگ نماز مى کرد, لرزه بر اندامش مى افتاد و آثار شکست در چهره اش ظاهر مى گشت.
او را گفتند: ((این چه حالت است!؟))
فرمود: ((واى بر شما! آیا مى دانید مى خواهم در برابر چه کسى بایستم و که را نیایش کنم!؟ من قصد دارم مقابل مقتدرى بزرگ و ارجمند بایستم!))(17)
ابو جعفر(ع) فرمود: ((پدرم چون به نماز مى ایستاد گویى ساقه درختى بود, ساکن و آرام, مگر آن که باد وى را به حرکت وامى داشت.))(18)
صادق(ع) فرمود: ((على بن حسین(ع) را دیدم که چون به نماز روى مىآورد, چهره اش رنگ مى باخت. به خدا سوگند! آن حضرت, خدایى را که در برابرش مى ایستاد, به خوبى مى شناخت!))(19)
روزى در نماز بود, باد رداى وى را از روى شانه اش بینداخت. آن را همچنان وانهاد تا نماز خود به پایان آورد.
یکى از وى پرسید: ((چرا رداى خود را واگذاشتى؟))
فرمود: ((واى بر تو! مى فهمى که نزد چه کس بر پاى بودم! بدان که از نماز بنده چیزى پذیرفته نگردد, مگر آن که با حضور قلب به جاى آورد.))(20)
سجاد(ع) در حین نماز به غیر حق نمى اندیشید و چنان سر در کار خود داشت که هیچ صدایى را نمى شنید.
زمانى در سراى خود به عبادت مشغول بود. چون به سجده برفت, آتشى برخاست و خانه در آتش مى سوخت. گروهى گرد آمدند و فریاد مى زدند: ((اى فرزند پیامبر(ص) آتش! آتش!)) لیک او هیچ نشنید و سر از سجده برنداشت. تا این که آتش خاموش شد, چون نماز خود تمام کرد و بنشست, عرض کردند: ((اى فرزند رسول خدا(ص)! چه چیز تو را چنین به خود مشغول داشت که از آتش غافل ماندى!؟))
فرمود: ((اندیشه آتش قیامت!))(21)
صادق(ع) فرمود: ((على بن حسین(ع) لباس پشمین بر تن مى کرد و هرگاه هنگام نماز مى رسید, تن پوشى خشن مى پوشید و در زمین خشنى مى ایستاد و نماز مى گزارد و سجده گاه وى خاک بود.
روزى در مدینه بر کوه ((جبان)) بر آمد و بر روى سنگى سخت و سوزان ایستاد و به نیایش پرداخت و بسیار مى گریست آن سان که چون به سجده رفت و سربرداشت از کثرت اشک گویى سر در آب فرو برده بود!))(22)
ادامه دارد
پاورقی ها:پى نوشتها: 1 ) همان, ص158. 2 ) همان, ص;157 اعلام الورى, ص;256الارشاد,ج2,ص146. 3 ) کشف الغمه, ج2, ص81. 4 ) اعلام الورى, ص;256 الارشاد, ج2, ص147. 5 ) مناقب, ج4, ص158. 6 ) بحارالانوار, ج46, ح79 به نقل از کتاب زهد, حسین بن سعید اهوازى. 7 ) مناقب, ج4, ص153. 8 ) حافظ ابى نعیم, حلیه الاولیإ (دارالکتاب العربى, بیروت, الطبعه الثانیه, 1387 هـ ـ 1967 م) ج3, ص140. 9 ) علل الشرایع, ج1, ص231, ح5. 10 ) الارشاد, ج2, ص149. 11 ) کشف الغمه, ص107. 12 ) مناقب, ج4, ص164. 13 ) همان, ص154. 14 ) همان, ص;154 حلیه الاولیإ, ج3, ص136. 15 ) الارشاد, ج2, ص;149 مناقب, ج4, ص163. 16 ) مناقب, ج4, ص164. 17 ) حلیه الاولیإ, ج3, ص;133 مناقب, ج4, ص150. 18 ) مناقب, همان, ص150. 19 ) علل الشرایع, ج1, ص231, ح7. 20 ) همان, ح8. 21 ) مناقب, همان, ص150 22 ) بحارالانوار, ج 46, ص 108, ح 104 به نقل از دعوات الراوندى.